بشارتهاى انبياء الهى درباره آمدن رسول خدا ( ص)
از جمله اين بشارتها آيه 14 و 15 از كتاب يهودا است كه مىگويد: «لكن خنوخ «ادريس» كه هفتم از آدم بود در باره همين اشخاص خبر داده گفت اينك خداوند با ده هزار از مقدسين خود آمد تا بر همه داورى نمايد و جميع بىدينان را ملزم سازد و بر همه كارهاى بىدينى كه ايشان كردند و بر تمامى سخنان زشت كه گناهكاران بىدين بخلاف او گفتند...»كه ده هزار مقدس فقط با رسول خدا(ص) تطبيق مىكند كه در داستان فتح مكه با او بودند. بخصوص با توجه به اين مطب كه اين آيه از كتاب يهودا مدتها پس از حضرت عيسى (ع) نوشته شده. و از آن جمله در سفر تثنيه باب 33 آيه 2 چنين آمده: «و گفت خدا از كوه سينا آمد و برخاست از سعير به سوى آنها و درخشيد از كوه پاران و آمد با ده هزار مقدس از دست راستش با يك قانون آتشين ...»(كه طبق تحقيق جغرافى دانان منظور از «پاران» -يا فاران- مكه است، و ده هزار مقدس نيز چنانچه قبلا گفته شد فقط قابل تطبيق با همراهان و ياران رسول خدا (ص) است. و در فصل چهاردهم انجيل يوحنا: 16، 17، 25، 26 چنين است: «اگر مرا دوست داريد احكام مرا نگاه داريد، و من از پدر خواهم خواست و او ديگرى را كه فارقليط است به شما خواهد داد كه هميشه با شما خواهد بود، خلاصه حقيقتى كه جهان آن را نتواند پذيرفت زيرا كه آن را نمىبيند و نمىشناسد، اما شما آن را مىشناسيد زيرا كه با شما مىماند و در شما خواهد بود. اينها را به شما گفتم مادام كه با شما بودم اما فارقليط روح مقدس كه او را پدر به اسم من مىفرستد او همه چيز را به شما تعليم دهد و هر آنچه گفتم بياد آورد». كه بر طبق تحقيق كلمه «فارقليط» كه ترجمه عربى «پريكليتوس» است بمعناى «احمد» است و مترجمين اناجيل از روى عمد يا اشتباه آن را به «تسلىدهنده» ترجمه كرده اند. و در فصل پانزدهم: 26 چنين است: «ليكن وقتى فارقليط كه من او را از جانب پدر مىفرستم و او روح راستى است كه از جانب پدر عمل مىكند و نسبت به من گواهى خواهد داد.» و در فصل شانزدهم: 7، 12، 13، 14 چنين است: «و من به شما راست مىگويم كه رفتن من براى شما مفيد است، زيرا اگر نروم فارقليط نزد شما نخواهد آمد، اما اگر بروم او را نزد شما مىفرستم اكنون بسى چيزها دارم كه به شما بگويم ليكن طاقت تحمل نداريد، اما چون آن خلاصه حقيقت بيايد او شما را به هر حقيقتى هدايت خواهد كرد، زيرا او از پيش خود تكلم نمىكند بلكه آنچه مىشنود خواهد گفت و از امور آينده به شما خبر خواهد داد...»
پيشگوئى ها و سخنان كاهنان
ابن هشام مورخ مشهور در تاريخ خود مىنويسد; ربيعة بن نصر كه يكى از پادشاهان يمن بود خواب وحشتناكى ديد و براى دانستن تعبير آن تمامى كاهنان و منجمان را به دربار خويش احضار كرد و تعبير خواب خود را از آنها خواستار شد.آنها گفتند: خواب خود را بيان كن تا ما تعبير كنيم. ربيعه در جواب گفت: من اگر خواب خود را بگويم و شما تعبير كنيد به تعبير شما اطمينان ندارم ولى اگر يكى از شما تعبير آن خواب را پيش از نقل آن بگويد تعبير او صحيح است. يكى از آنها گفت: چنين شخصى را كه پادشاه مىخواهد فقط دو نفر هستند يكى «سطيح» و ديگرى «شق» كه اين دو كاهن مىتوانند خواب را نقل كرده و تعبير كنند. ربيعة به دنبال آن دو فرستاد و آنها را احضار كرد، سطيح قبل از شق به دربار ربيعه آمد و چون پادشاه جريان خواب خود را بدو گفت، سطيح گفت: آرى در خواب گلوله آتشى را ديدى كه از تاريكى بيرون آمد و در سرزمين تهامه درافتاد و هر جاندارى را در كام خود فرو برد! ربيعه گفت: درست است اكنون بگو تعبير آن چيست؟ سطيح اظهار داشت: سوگند به هر جاندارى كه در اين سرزمين زندگى مىكند كه مردم حبشه به سرزمين شما فرود آيند و آن را بگيرند. پادشاه با وحشت پرسيد: اين داستان در زمان سلطنت من صورت خواهد گرفت يا پس از آن؟ سطيح گفت: نه، پس از سلطنت تو خواهد بود. ربيعه پرسيد: آيا سلطنت آنها دوام خواهد يافت يا منقطع مىشود! گفت: نه پس از هفتاد و چند سال سلطنتشان منقطع مىشود! پرسيد: سلطنت آنها به دست چه كسى از بين ميرود؟ گفت: به دست مردى بنام ارم بن ذى يزن كه از مملكت عدن بيرون خواهد آمد. پرسيد: آيا سلطنت ارم بن ذى دوام خواهد يافت؟ گفت: نه، آن هم منقرض خواهد شد. پرسيد: به دست چه كسى؟ گفت: به دست پيغمبرى پاكيزه كه از جانب خدا بدو وحى مىشود. پرسيد: آن پيغمبر از چه قبيله اى خواهد بود؟ گفت: مردى است از فرزندان غالب بن فهر بن مالك بن نضر كه پادشاهى اين سرزمين تا پايان اين جهان در ميان پيروان او خواهد بود. ربيعه پرسيد: مگر اين جهان پايانى دارد؟ گفت: آرى پايان اين جهان آن روزى است كه اولين و آخرين در آن روز گرد آيند و نيكوكاران به سعادت رسند و بدكاران بدبخت گردند. ربيعه گفت: آيا آنچه گفتى خواهد شد؟ سطيح پاسخ داد: آرى سوگند به صبح و شام كه آنچه گفتم خواهد آمد. پس از اين سخنان «شق» نيز به دربار ربيعه آمد و او نيز سخنانى نظير گفتار «سطيح» گفت و همين جريان موجب شد تا ربيعه در صدد كوچ كردن به سرزمين عراق برآيد و به شاپور -پادشاه فارس- نامه اى نوشت و از وى خواست تا او و فرزندانش را در جاى مناسبى در سرزمين عراق سكونت دهد و شاپور نيز سرزمين «حيره» را كه در نزديكى كوفه بود براى سكونت آنها در نظر گرفت و ايشان را بدانجا منتقل كرد، و نعمان بن منذر فرمانرواى مشهور حيره از فرزندان ربيعه بن نصر است.
و نيز داستان ديگرى از «تبع» نقل مىكند و خلاصه اش اين است كه مىگويد: «تبع» پادشاه ديگر يمن به مردم شهر يثرب خشم كرد و در صدد ويرانى آن شهر و قتل مردم آن برآمد و بهمين منظور لشكرى گران فراهم كرد و به يثرب آمد. مردم مدينه آماده جنگ با «تبع» شدند و چنانچه نزد انصار مدينه معروف است، مردم روزها با تبع و لشكريانش جنگ مىكردند و چون شب مىشد براى تبع و لشكريانش به خاطر اينكه ميهمان و وارد بر ايشان بودند خرما و آذوقه مىفرستادند و بدينوسيله از آنها پذيرايى مىكردند. مدتى بر اين منوال گذشت تا روزى دو تن از احبار و دانشمندان يهود از بنى قريظه به نزد «تبع» رفته و بدو گفتند: فكر ويرانى اين شهر را از سر دور كن و از اين تصميم انصراف حاصل نما، و اگر در اين كار اصرار ورزى و پافشارى كنى نيروى غيبى تو را از اين كار جلوگيرى خواهد كرد و ما ترس آن را داريم كه به عقوبت اين عمل گرفتار شوى. تبع پرسيد: چرا؟ گفتند: براى آنكه اين شهر هجرتگاه پيغمبرى است كه از حرم قريش (يعنى مكه معظمه) بيرون آيد، و اين شهر هجرتگاه و خانه او خواهد بود.) تبع كه اين سخن را شنيد دانست كه آن دو بيهوده نمىگويند و از روى علم و اطلاع و خبرهايى كه از كتابها دارند اين سخن را مىگويند و به همين سبب از ويرانى شهر مدينه منصرف شد و سخن آن دو نفر در او تاثير كرد. و در كتاب اكمال صدوق (ره) است كه تبع در اين باره اشعارى سرود:
حتى اتانی منقريظةعالم حبرلعمرك فى اليهود مسدد
قال ازدجر عن قرية محجوبة لنبى مكة من قريش مهتد
فعفوت عنهم عفو غير مثرب و تركتهم لعقاب يوم سرمد
و تركتها لله ارجو عفوه يوم الحساب من الحميم الموقد
و در پاره اى از روايات نيز آمده است كه رسول خدا(ص) فرمود: «تبع» را دشنام نگوييد زيرا كه مسلمان شد و ايمان آورد. و در روايتى كه صدوق (ره) از امام صادق (ع) روايت كرده آن حضرت فرمود: «تبع» به اوس و خزرج (ساكنان شهر مدينه) گفت: در اين شهر بمانيد تا اين پيغمبر بيرون آيد، و من نيز اگر زمان او را درك كنم كمر به خدمت او خواهم بست و به يارى او خواهم شتافت.
و از آن جمله زيد بن عمرو بن نفيل بود كه سالها قبل از بعثت رسول خدا(ص) در سرزمين حجاز ميزيست و به جستجوى دين حينف ابراهيم بود، و از آئين يهود و ديگر آئينهاى آن زمان پيروى نمىكرد و با بت پرستان مبارزه مىنمود، و از ذبيحه آنان نمىخورد. و از اشعار او است كه مىگويد:
اربا واحدا ام الف رب ادين اذا تقسمت الامور
عزلت اللات و العزى جميعا كذلك يفعل الجلد الصبور
عامر بن ربيعة گويد: وقتى مرا ديد و بمن گفت: اى عامر من از رفتار قوم خود بيزارم و پيرو دين ابراهيم و معبود او و اسماعيل هستم و آنها رو به اين خانه نماز مىگذاردند، و من چشم به راه ظهور پيغمبرى هستم از فرزندان اسماعيل و گمان ندارم او را درك كنم اما از هم اكنون من بدو ايمان دارم و او را تصديق كرده و گواهى مىدهم كه او پيغمبر است، و اگر عمر تو طولانى شد و او را ديدار كردى سلام مرا بدو برسان. عامر گفت: چون رسول خدا (ص) به نبوت مبعوث شد به نزد آن حضرت رفته و مسلمان شدم و سخن زيد را براى آن حضرت بازگو كردم و سلام او را رساندم حضرت براى او طلب رحمت از خدا كرد و پاسخ سلامش را داد و فرمود: او را در بهشت ديدم كه پيروزمندانه گام برميداشت.
و ديگر از كسانى كه سالها قبل از ولادت رسول خدا (ص) از آمدن آن حضرت خبر مىداد و انتظار ظهور آن بزرگوار را داشت «قس بن ساعدة» است كه از بزرگان مسيحيت و از بلغاء عرب است در بلاغت بدو مثل ميزنند، و بيشتر عمر خود را به صورت رهبانيت دور از مردم و در بيابانها بسر مىبرد. وى از حكماء عرب و از معمرين آنها است كه چنانچه در برخى از تواريخ ذكر شده ششصد سال عمر كرد، و كسى بود كه شمعون صفا و لوقا و يوحنا را درك كرد و از آنها فقه و حكمت آموخت و زمان رسول خدا (ص) را نيز درك كرد ولى قبل از بعثت آن بزرگوار از دنيا رفت. و رسول خدا در باره اش مىفرمود: «رحم الله قسا يحشر يوم القيامة امة واحدة» خدا رحمت كند قس را كه در روز قيامت به صورت يك امت تنها محشور مىگردد. شيخ مفيد (ره) و ديگران روايت كرده اند كه وى در «سوق عكاظ» عربها را مخاطب قرار داده و بدانها مىگفت:
«يقسم بالله قس بن ساعدة قسما بزا لا اثم فيه ما لله على الارض دين احب اليه من دين قد اظلكم زمانه و ادرككم اوانه، طوبى لمن ادرك صاحبه فبايعه و ويل لمن ادركه ففارقه» يعنى: قس بن ساعدة به خداى يگانه سوگند مىخورد سوگندى محكم كه گناهى در آن نيست كه در روى زمين آئينى وجود ندارد كه نزد خدا محبوبتر باشد از آئينى كه زمان ظهورش بر سر شما سايه افكنده (و نزديك گشته) و وقت آن شما را درك نموده، خوشا به حال كسى كه صاحب آن دين و آئين را درك كند و با او بيعت كند و واى به حال كسى كه او را درك كند و از وى كناره گيرد.
و بارها اتفاق افتاد كه رسول خدا (ص) از افراد قبيله اياد حالات قس بن ساعدة و سخنان حكمت آميز و اشعار او را جويا ميشد، و آنان نيز كم و بيش هر چه ديده يا شنيده بودند براى آن حضرت نقل مىكردند. و كراجكى در كتاب كنز الفوايد از مرد عربى كه براى رسول خدا (ص) روايت كرده نقل مىكند كه وى گفت: هنگامى براى پيدا كردن شترى كه از من گم شده بود در بيابانها گردش مىكردم بناگاه قس بن ساعدة را مشاهده كردم كه در ميان دو قبر ايستاده و نماز مىخواند، و چون از نمازش فراغت يافت از وى پرسيدم اين دو قبر از كيست؟ پاسخ داد: اينها قبر دو تن از برادران من است كه خداى يگانه را با من در اينجا پرستش مىكردند و اينك از دنيا رفته اند و من بر سر قبر اين دو خداى را پرستش مىكنم تا وقتى كه بدانها ملحق شوم آنگاه به آن دو قبر رو كرد و گريان شده اشعارى گفت و پس از اينكه اشعارش پايان يافت بدو گفتم: چرا به نزد قوم خود نمىروى و در خوبى و بدى آنها شركت نمىجوئى؟ گفت: مادر بر عزايت بگريد مگر ندانسته اى كه فرزندان اسماعيل دين پدرشان را واگذارده و از بتان پيروى نموده و آنها را بزرگ دانسته اند! پرسيدم: اين نماز را كه مىخوانى چيست؟ پاسخ داد: براى خداى آسمانها مىگزارم. از او سؤال كردم: مگر آسمانها هم خدائى دارد، و بجز لات و عزى خدائى هست؟ ديدم حالش دگرگون شد و بخشم درآمده گفت: اى برادر ايادى از من دور شو كه به راستى از براى آسمانها خدائى است كه آن را آفريده و به ستارگان زيور داده و به ماه تابان نورانيش كرده. شبش را تار، و روزش را تابناك و آشكار نموده، و به زودى از سوى مكه همگان را مشمول رحمت عامه اش قرار خواهد داد، به وسيله مردى تابناك از فرزندان لؤى بن غالب كه نامش: محمد، است و او مردم را به كلمه اخلاص دعوت مىكند، و من گمان ندارم او را درك كنم، و اگر او را مىديدم دست خويش به عنوان بيعت و تصديق در دستش مىنهادم و به هر كجا كه مىرفت به همراه او مىرفتم... و در حديثى كه مفيد(ره) از ابن عباس روايت كرده اينگونه است كه مرد عرب گفت: يا رسول الله من از قس چيز عجيبى مشاهده كردم! حضرت فرمود: -چه ديدى؟ عرض كرد: روزى در يكى از كوههاى نزديك خود كه نامش سمعان بود مىرفتم و آن روز بسيار گرم و سوزانى بود ناگاه قس بن ساعده را ديدم كه در زير درختى نشسته و پيش رويش چشمه آبى است و اطراف او را درندگان زيادى گرفته اند و مىخواهند از آن چشمه آب بخورند، و مشاهد كردم كه يكى از آن درندگان به سر ديگرى فرياد زد و در اينوقت «قس» را ديدم كه دست خود بر آن درنده زده گفت: صبر كن تا رفيقت كه پيش از تو آمده آب بياشامد آنگاه نوبت تو است! من كه چنان ديدم سخت وحشت كرده و ترسيدم، «قس» متوجه من شده گفت: نترس كه تو را صدمه نخواهند زد، در اين وقت چشمم به دو صورت قبر افتاد كه در ميان آنها مكانى براى نماز و عبادت ساخته شده بود. از او پرسيدم: اين دو قبر چيست؟ و هم چنان كه در روايت قبلى بود پاسخ مرا داد، تا به آخر حديث ...
و بلكه در پاره اى از روايات است كه از اوصياء رسول خدا و امامان بعد از آن حضرت نيز خبر داد و اين اشعار از اوست كه مىگويد:
اقسم قس قسما ليس مه مكتتما
لو عاش الفى سنة لم يلق منها ساما
حتى يلاقى احمدا و النقباء الحكماء
هم اوصياء احمد، اكرم من تحت السما
يعمى العباد عنهم و هم جلاء للعمى
ليس بناس ذكرهم حتى احل الرجما
و نيز از او نقل شده:
تخلف المقدار منهم عصبة بصفين و فى يوم الجمل
و الزم الثار اللحسين بعده و احتشدوا على ابنه حتى قتل
منبع :
بشارتها و پيشگوييها درباره ظهور حضرت رسول اكرم (ص) رسولی محلاتی
پيامبر و اخلاق
براى خلق و خوى رسول خدا (ص) مىبايد سهمى اساسى در كار نشر دعوت او در نظر گرفته شود. ويژگيهاى اخلاقى آن حضرت تا اندازه اى است كه مىتوان او را يك اسوه تمام عيار اخلاق انسانى در حد بسيار بالا دانست. بايد توجه داشت كه خلق و خو به مقدار زيادى، خصيصه اى فردى و تا اندازهاى لطف الهى است. علاوه بر آن بايد به اين رسالت ويژه رسول خدا (ص) نيز اشاره كرد كه «انما بعثت لاتمم مكارم الاخلاق». جذبه پيامبر (ص) در جذب دوستان فراوان او و نيز عامه مردم مكه و بعدها مدينه، بخوبى در روايات تاريخى منعكس شده است. اما قبل از آن، صراحت قرآن بهترين شاهد اين امر است: «و تو راست خلقى عظيم انك لعلى خلق عظيم». «به سبب رحمت خداست كه تو با آنها اين چنين خوشخوى و مهربان هستى، اگر تند خو و سخت دل مىبودى از گرد تو پراكنده مىشدند.» به همين دليل است كه خداوند از او مىخواهد با رويى گشاده پذيراى نومسلمانان باشد: «چون ايمان آوردگان به آيات ما، نزد تو آمدند، بگو: سلام بر شما، خدا بر خويش مقرر كرده كه شما را رحمت كند» و فرمود: در برابر مؤمنان فروتن باش» بيشترين توصيفات موجود از رسول خدا (ص) از امام على عليه السلام يار ديرين آن حضرت است، آن كه نگاهى نافذ داشت و دوست و برادر را بهتر از هر كس ديگرى مىشناخت: «رسول الله نه زياده از معمول بلند بود و نه زياده از معمول كوتاه، بلكه ميانه بالا بود. مويش نه بسيار مجعد بود و نه بسيار صاف بى شكن، بل چين و شكنى اندك و دلپذير داشت. چهره اش نه لاغر بود و نه فربه بل چهره اى مدور داشت با رنگى سفيد مايل به سرخى. چشمانش سياه و مژگانش برگشته بود. درشت استخوان بود و گشاده سينه، بدنش را موى اندك بود و تنها روى سينه اش مويى تنگ داشت. دستها و پاهايش زمخت مىنمودند با انگشتانى مايل به ستبرى. چون راه مىرفت محكم و استوار مىرفت و چنان پاى از زمين برمىكند كه گويى از بلندى به پستى مىآمد. چون مىخواست به كسى روى كند سر بر نمىگردانيد كه با تمام بدن به سوى او برمىگشت. دليرترين آنها و راستگوترين شان بود و به عهد خود سخت پايبند. از همه مردم زبانش نرمتر بود و در معاشرت از همه بهتر.
بيهقى و شامى و ديگران بسيارى از اين قبيل گزارشات را كه مربوط به قيافه و قامت رسول خداست گردآورى كرده اند كه اينجا محل ذكر آنها نيست.
على (ع) در باره خلق اجتماعى او مىگويد: «كسى كه براى نخستين بار او را مىديد، هيبتش او را مىگرفت; هر كسى با او معاشرت مىكرد دوستى اش را به دل مىگرفت. آنگاه كه به اصحابش مىنگريست، لحظات نگاه را به تساوى ميانشان تقسيم مىكرد; وقتى به كسى دست مىداد پيش از او دست خويش را باز نمىكشيد همچنانچه صورتش را از او برنمىگرداند مگر آن كه او برگرداند. او چهره اى گشاده داشت. تندخو و ملامتگر و فحاش و مزاح نبود. سيره او ميانه روى، سنت او هدايت و رشد، سخنش معيار حق و حكمش عدل بود.
يكى ديگر از اصحاب رسول خدا (ص) مىگويد: هيچ كس را نديده كه بيش از رسول خدا (ص) بر لبانش تبسم باشد. و ابو سفيان كه پس از مسلمان شدن رفتار اصحاب را با رسول خدا (ص) ديد گفت: «ما رايت قوما قط اشد حبا اصحابهم من اصحاب محمد له»; «تاكنون نديده بودم كه كسانى صاحب خويش را آن اندازه كه اصحاب محمد (ص) او را دوست مىدارند، دوست داشته باشند.». امام حسين (ع) نيز به نقل از پدرش رفتار رسول خدا (ص) را با مردمى كه با او كارى داشتند به خوبى و زيبايى توصيف كرده است كه چگونه به مردم نيازمند مىرسيد و از آنان مىخواست تا نياز كسى را نيز كه نمىتواند خود را به او برساند، به او برسانند. رسول خدا (ص) جز وقتى را كه براى خدا و خانواده گذاشته بود، هيچ چيزى را ذخيره نكرده و هميشه در اختيار مردم بود. آن حضرت دائما در پى تاليف قلوب مردم تلاش مىكرد (يؤلفهم و لا ينفرهم). بزرگ هر قومى را آرام مىكرد و او را بر آنان سرورى مىداد. از احوال اصحاب خويش تفقه مىكرد و از آنچه ميان مردم مىگذشت مىپرسيد ( يتفقد اصحابه و يسال الناس عما فى الناس). نيكوكارى را تحسين مىكرد و كار زشت را سبك مىشمرد. آن حضرت ميانه روى را حفظ مىكرد، از حق گويى كوتاهى نمىكرد و كوتاهى در حقگويى را روا نمىشمرد. همراهانش از بهترين مردم بودند و بهترين آنان نزد او، ناصحترين شان بود و برترين آنان نزد او، نيكوكارترين آنها. او جز بر ذكر خدا قيام و قعود نداشت; در مجلسى كه مىنشست حق همه همنشينان را حفظ مىكرد; به گونه اى كه همنشين او، دوستدارتر از او بر خود نمىشناخت (و بر آن بود كه پيامبر (ص) نهايت علاقه را بدو داشته و حتى بر ديگران ترجيحش مىدهد). باهر كسى كه بدو نيازى داشت آنقدر مىنشست تا او برخيزد; كسى كه چيزى از او مىخواست جز با برآوردن نياز او يا سخنى نيكو، او را باز نمىگرداند. او در حق، برابر مردم پدرى مىكرد و همه در برابرش در حق بودند; مجلس او مجلس حكمت و حيا و صبر و امانت بود; صدايى از آن بر نمىخواست. بر خورد او با مردم نرم و نيكو بود; از آنچه بدان علاقه اى نداشت خود را به تغافل مىزد; از هيچ كس عيبجويى نكرده و كسى را ملامت نمىنمود. رسول خدا نيكوترين مردم، بخشنده ترين و شجاعترين آنان بود. يكى از اصحاب گويد: وقتى نزد او از دنيا سخن مىگفتيم با ما همراهى مىكرد وقتى سخن از آخرت بود در آن باره با ما سخن مىگفت و زمانى نيز كه سخن از طعام بود چنين مىكرد. و عايشه مىگفت: «كان خلقه القرآن»، و اين كه هرگاه سخن مىگفت تبسم بر لبانش بود.
اينها نمونه هايى از برخورد رسول خدا (ص) با اطرافيان بود. اكنون مىتوان آن سخن خداوند را كه فرمود: اگر تندخو بودى مردم از گردت پراكنده مىشدند، بهتر درك كرد.
سيره نبوى و گسترش سريع اسلام
فبما رحمة من الله لنت لهم و لو كنت فظا غليظ القلب لانفضوا من حولك فاعف عنهم و استغفر لهم و شاورهم فى الامر فاذا عزمت فتوكل على الله (1) .
مسأله گسترش سريع اسلام يكى از مسائل مهم تاريخى جهان است كه درباره علل آن بحث و گفتگو مىشود.البته مسيحيت و تا اندازه اى دين بودا هم از اديانى هستند كه در جهان گسترش يافته اند، مخصوصا مسيحيت كه مهد و سرزمينش بيت المقدس است ولى در غرب جهان بيش از شرق جهان گسترش يافته است.همچنانكه مىدانيم اكثريت مردم اروپا و آمريكا مسيحى هستند گو اينكه مسيحى بودن آنها اخيرا بيشتر جنبه اسمى دارند نه رسمى و واقعى،ولى بالأخره منطقه آنها منطقه مسيحيت شمرده مىشود.دين بودا هم دينى است كه ظهورش در هند بوده است.بودا در هند ظهور كرد ولى گسترش دين او بيشتر در خارج هند مثلا در ژاپن و چين است و البته در خود هند هم پيروانى دارد.دين يهود دينى است قومى و نژادى،محدود و از يك قوم و نژاد خارج نشده است.دين زردشت هم تقريبا دينى است محلى كه در داخل ايران ظهور كرد و حتى نتوانست همه مردم ايران را اقناع كند و به هر حال پا از ايران بيرون نگذاشت و اگر امروز مىبينيم زردشتي هايى در هند هستند كه به نام«پارسيان هند»معروفند،آنها هندى نيستند بلكه زردشتيهاى ايرانى هستند كه از ايران به هند مهاجرت كرده اند،و همينها كه از ايران به هند مهاجرت كرده اند نتوانسته اند يك هسته زنده اى را تشكيل بدهند و دين زردشت را در ميان ديگران گسترش بدهند.
اسلام از آن جهت كه از سرزمين خودش خارج شد و افقهاى ديگرى را گشود مانند مسيحيت است .اسلام در جزيرة العرب ظهور كرد و امروز ما مىبينيم كه در آسيا،آفريقا،اروپا،آمريكا و در ميان نژادهاى مختلف دنيا پيروانى دارد و حتى عدد مسلمين گو اينكه مسيحيها كوشش مىكنند كمتر از آنچه كه هست نشان بدهند و اغلب كتابهاى ما آمارشان را از فرنگيها مىگرفتند ولى طبق تحقيقى كه در اين زمينه به عمل آمده شايد از عدد مسيحيها بيشتر باشد و كمتر نباشد.ولى در اسلام يك خصوصيتى هست از نظر گسترش كه در مسيحيت نيست و آن مسأله سرعت گسترش اسلام است.مسيحيت خيلى كند پيشروى كرده است ولى اسلام فوق العاده سريع پيشروى كرده است،چه در سرزمين عربستان و چه در خارج عربستان،چه در آسيا،چه در آفريقا و چه در جاهاى ديگر.
اين مسأله مطرح است كه چرا اسلام اين اندازه سريع پيشروى كرد.حتى لامارتين شاعر معروف فرانسوى مىگويد اگر سه چيز را در نظر بگيريم،احدى به پايه پيغمبر اسلام نمىرسيد،يكى فقدان وسايل مادى:مردى ظهور مىكند و دعوتى مىكند در حالى كه هيچ نيرو و قدرتى ندارد و حتى نزديكترين افرادش و خاندان خودش با او به دشمنى بر مىخيزند،تك ظهور مىكند،هيچ همكار و همدستى ندارد،از خودش شروع مىشود،همسرش به او ايمان مىآورد،طفلى كه در خانه هست و پسر عموى اوست(على عليه السلام)ايمان مى آورد،تدريجا افراد ديگر ايمان مى آورند آنهم در چه سختيها و مشقتها!و ديگر سرعت پيشرفت يا عامل زمان،و سوم بزرگى هدف.اگر اهميت هدف را با فقدان وسايل و با سرعتى كه با اين فقدان وسايل به آن هدف رسيده است در نظر بگيريم،پيغمبر اسلام به گفته لامارتين و درست مىگويد در دنيا شبيه و نظير ندارد.مسيحيت اگر در دنيا نفوذ و پيشرفتى! پيدا كرد،بعد از چند صد سال كه از رفع مسيح(2) گذشته بود تا اندازه اى در جهان جايى براى خود پيدا كرد.
راجع به علل پيشرفت سريع اسلام،ما به تناسب بحث خودمان كه بحث در سيره نبوى است سخن مىگوييم.قرآن اين مطلب را توضيح داده است و تاريخ هم همين مطلب را به وضوح تأييد مىكند كه يكى از آن علل و عوامل«سيره نبوى»و روش پيغمبر اكرم يعنى خلق و خوى و رفتار و طرز دعوت و تبليغ پيغمبر اكرم است.البته علل ديگرى هم در كار است.خود قرآن كه معجزه پيغمبر است،آن زيبايى قرآن،آن عمق قرآن،آن شور انگيزى قرآن،آن جاذبه قرآن،بدون شك عامل اول است.عامل اول براى نفوذ و توسعه اسلام در هر جا خود قرآن و محتواى قرآن است.ولى از قرآن كه صرف نظر كنيم،شخصيت رسول اكرم،خلق و خوى رسول اكرم،سيره رسول اكرم،طرز رفتار رسول اكرم،نوع رهبرى و مديريت رسول اكرم عامل دوم نفوذ و توسعه اسلام است و حتى بعد از وفات پيغمبر اكرم هم تاريخ زندگى پيغمبر اكرم يعنى سيره او كه بعد در تاريخ نقل شده است،خود اين سيره تاريخى عامل بزرگى بوده است براى پيشرفت اسلام.
فبما رحمة من الله لنت لهم.
خدا به پيغمبرش خطاب مىكند:اى پيامبر گرامى!به موجب رحمت الهى به تو،در پرتو لطف خدا تو نسبت به مسلمين اخلاق لين و نرم و بسيار ملايمى دارى،نرمش دارى،ملايم هستى،روحيه تو روحيه اى است كه با مسلمين هميشه در حال ملايمت و حلم و بردبارى و حسن خلق و حسن رفتار و تحمل و عفو و امثال اينها هستى.
و لو كنت فظا غليظ القلب لا نفضوا من حولك.
اگر اين خلق و خوى تو نبود،اگر به جاى اين اخلاق نرم و ملايم اخلاق خشن و درشتى داشتى،مسلمانان از دور تو پراكنده مىشدند،يعنى اين اخلاق تو خود يك عاملى است براى جذب مسلمين.اين خودش نشان مىدهد كه رهبر،مدير و آن كه مردم را به اسلام دعوت مىكند و مىخواند يكى از شرايطش اين است كه در اخلاق شخصى و فردى نرم و ملايم باشد.در اينجا توضيحاتى بايد بدهم كه جواب بعضى از سؤالاتى كه در ذهنها پيدا مىشود داده بشود.
نرمش در مسائل شخصى و صلابت در مسائل اصولى
اينكه عرض مىكنيم پيغمبر ملايم بود و بايد يك رهبر ملايم باشد، مقصود اين است كه پيغمبر در مسائل فردى و شخصى نرم و ملايم بود نه در مسائل اصولى و كلى.در آنجا پيغمبر صد در صد صلابت داشت يعنى انعطاف ناپذير بود.يك وقت كسى رفتار بدى راجع به شخص پيغمبر مىكرد،مثلا به شخص پيغمبر اهانت مىكرد.اين،مسأله اى بود مربوط به شخص خودش.و يك وقت كسى قانون اسلام را نقض مىكرد،مثلا دزدى مىكرد.آيا اينكه مىگوييم پيغمبر نرم بود مقصود چيست؟آيا يعنى اگر كسى شرب خمر مىكرد پيغمبر مىگفت مهم نيست،تازيانه به او نزنيد،مجازاتش نكنيد؟ !آن،ديگر مربوط به شخص پيغمبر نبود،مربوط به قانون اسلام بود.آيا اگر كسى دزدى مىكرد باز پيغمبر مىگفت مهم نيست،لازم نيست مجازات بشود؟!ابدا.پيغمبر در سلوك فردى و در امور شخصى نرم و ملايم بود ولى در تعهدها و مسؤوليتهاى اجتماعى نهايت درجه صلابت داشت.مثلا:
شخصى مى آيد در كوچه جلوى پيغمبر را مىگيرد،مدعى مىشود كه من از تو طلبكارم،طلب مرا الآن بايد بدهى.پيغمبر مىگويد:اولا تو از من طلبكار نيستى و بيخود ادعا مىكنى،و ثانيا الآن پول همراهم نيست،اجازه بده بروم.مىگويد:يك قدم نمىگذارم آن طرف بروى(پيغمبر هم مىخواهد برود در نماز شركت كند)همين جا بايد پول من را بدهى و دين مرا بپردازى.هر چه پيغمبر با او نرمش نشان مىدهد او بيشتر خشونت مىورزد تا آنجا كه با پيغمبر گلاويز مىشود و رداى پيغمبر را لوله مىكند،دور گردن ايشان مىپيچد و مىكشد كه اثر قرمزى اش در گردن پيغمبر ظاهر مىشود.مسلمين مى آيند كه چرا پيغمبر دير كرد،مىبينند يك يهودى چنين ادعايى دارد.مىخواهند خشونت كنند،پيغمبر مىگويد:كارى نداشته باشيد،من خودم! مىدانم با رفيقم چه كنم.آنقدر نرمش نشان مى دهد كه يهودى همان جا مىگويد: «اشهد ان لا اله الا الله و اشهد أنك رسول الله»و مىگويد تو با چنين قدرتى كه دارى اينهمه تحمل[نشان مىدهى؟!]اين تحمل،تحمل يك فرد عادى نيست،پيغمبرانه است.
ظاهرا در فتح مكه است،زنى از اشراف قريش دزدى كرده است.به حكم قانون اسلام دست دزد بايد بريده شود.وقتى قضيه ثابت و مسلم شد و زن اقرار كرد كه دزدى كرده ام،مىبايست حكم درباره او اجرا مىشد.اينجا بود كه توصيه ها و وساطتها شروع شد.يكى گفت:يا رسول الله!اگر مىشود از مجازات صرف نظر كنيد،اين زن دختر فلان شخص است كه مىدانيد چقدر محترم است،آبروى يك فاميل محترم از بين مىرود.پدرش آمد،برادرش آمد،ديگرى آمد كه آبروى يك فاميل محترم از بين مىرود.هر چه گفتند:فرمود:محال و ممتنع است،آيا مىگوييد من قانون اسلام را معطل كنم؟!اگر همين زن يك زن بىكس مىبود و وابسته به يك فاميل اشرافى نمىبود،همه شما مىگفتيد بله دزد است،بايد مجازات بشود.آفتابه دزد مجازات بشود،يك فقير كه به علت فقرش مثلا دزدى كرده مجازات بشود،ولى اين زن به دليل اينكه وابسته به اشراف قريش است و به قول شما آبروى يك فاميل اشرافى از بين مىرود مجازات نشود؟!قانون خدا تعطيل بردار نيست. ابدا شفاعتها و وساطتها را نپذيرفت.
پس پيغمبر در مسائل اصولى هرگز نرمش نشان نمىداد در حالى كه در مسائل شخصى فوق العاده نرم و مهربان بود و فوق العاده عفو داشت و با گذشت بود.پس اينها با يكديگر اشتباه نشود .
على عليه السلام در مسائل فردى و شخصى در نهايت درجه نرم و مهربان و خوشروست،ولى در مسائل اصولى يك ذره انعطاف نمىپذيرد.دو نمونه را به عنوان دليل ذكر مىكنم.على مردى بود بشاش،بر خلاف برخی مقدس مآب هاى ما كه هميشه از مردم ديگر بهاى مقدسى مىخواهند،هميشه چهره هاى عبوس و اخمهاى درهم كشيده دارند و هيچ وقت حاضر نيستند يك تبسم به لبشان بيايد،گويى لازمه قدس و تقوا عبوس بودن است. چرا بايد اين طور بود و حال آنكه:«المؤمن بشره فى وجهه و حزنه فى قلبه» (3) مؤمن بشاشتش در چهره اش است و اندوهش در دلش.مؤمن اندوه خودش را در هر موردى(اندوه دنيا،اندوه آخرت،مربوط به زندگى فردى،مربوط به عالم آخرت،هر چه هست)در دلش نگه مىدارد و وقتى با مردم مواجه مىشود شادى اش را در چهره اش ظاهر مىكند.على عليه السلام هميشه با مردم با بشاشت و با چهره بشاش روبرو مىشد،مثل خود پيغمبر.على با مردم مزاح مىكرد مادام كه به حد باطل نرسد،همچنانكه پيغمبر مزاح مىكرد.رنود[ضد]مولا يگانه عيبى كه براى خلافت به على گرفتند عيب واقعى كه نمىتوانستند بگيرند اين بود كه گفتند:«عيب على اين است كه خنده روست و مزاح مىكند،مردى بايد خليفه بشود كه عبوس باشد و مردم از او بترسند،وقتى به او نگاه مىكنند بىجهت هم شده از او بترسند.»پس چرا پيغمبر اين طور نبود؟خدا كه در باره پيغمبر مىفرمايد:
فبما رحمة من الله لنت لهم و لو كنت فظا غليظ القلب لانفضوا من حولك .
اگر تو آدم تندخو و خشن و سنگدلى مىبودى،نمىتوانستى مسلمين را جذب كنى و مسلمين از دور تو مىرفتند.
پس سبك و متد و روش و منطقى كه اسلام در رهبرى و مديريت مىپسندد لين بودن و نرم بودن و خوشخو بودن و جذب كردن است،نه عبوس بودن و خشن بودن آن طور كه على عليه السلام در باره خليفه دوم مىفرمايد:«فصيرها فى حوزة خشناء يغلظ كلمها و يخشن مسها و يكثر العثار فيها و الاعتذار منها.»(4) ابو بكر خلافت را به شخصى داد داراى طبيعت و روحى خشن،مردم از او مىترسيدند،عبوس و خشن كه ابن عباس مىگفت فلان مسأله را تا عمر زنده بود جرأت نكردم طرح كنم و گفتم:«درة عمر اهيب من سيف حجاج»تازيانه عمر هيبتش از شمشير حجاج بيشتر است.
چرا بايد اين طور باشد؟!على در مسائل شخصى خوشخو و خنده رو بود و مزاح مىكرد ولى در مسائل اصولى انعطاف ناپذير بود.برادرش عقيل چند روز بچه هايش را مخصوصا گرسنه نگه مىدارد،مىخواهد صحنه بسازد،آنچنان اين طفلكها را گرسنگى مىدهد كه چهره آنها از گرسنگى تيره مىشود«كالعظلم» (5) .بعد على را دعوت مىكند و به او مىگويد:اين بچه هاى گرسنه برادرت را ببين،قرض دارم،گرسنه هستم،چيزى ندارم،به من كمك كن.مىفرمايد:بسيار خوب،از حقوق خودم از بيت المال به تو مىدهم.[عقيل مىگويد]برادر جان!همه حقوق تو چه هست؟!چقدرش خرج تو بشود و چقدرش به من برسد؟!دستور بده از بيت المال بدهند.على عليه السلام دستور مىدهد آهنى را داغ و قرمز مىكنند و جلوى عقيل كه كور بود مىگذارند و مىفرمايد:برادر،بردار!عقيل خيال كرد كيسه پول است.تا دستش را دراز كرد سوخت.خود عقيل مىگويد:مثل يك گاو ناله كردم.تا ناله كرد،فرمود :
«ثكلتك الثواكل يا عقيل،اتئن من حديدة احميها انسانها للعبه و تجرنى الى نار سجرها جبارها لغضبه.»(6)
همان على اى كه در مسائل شخصى و فردى آنقدر نرم است،در مسائل اصولى،در آنچه كه مربوط به مقررات الهى و حقوق اجتماعى است تا اين اندازه صلابت دارد،و همان عمر كه در مسائل شخصى اينهمه خشونت داشت و با زنش با خشونت رفتار مىكرد،با پسرش با خشونت رفتار مىكرد،با معاشرانش با خشونت رفتار مىكرد،در مسائل اصولى تا حد زيادى نرمش نشان مىداد.مسأله تبعيض در بيت المال از عمر شروع شد كه سهام مسلمين را بر اساس يك نوع مصلحت بينى ها و سياست بازى ها به تفاوت بدهند،يعنى بر خلاف سيره پيغمبر.در مسائل اصولى انعطاف داشتند و در مسائل فردى خشونت،و حال آنكه پيغمبر و على در مسائل فردى نرم بودند و در مسائل اصولى با صلابت.قرآن مىفرمايد: فبما رحمة من الله لنت لهم به موجب لطف پروردگار،رفتار شخصى و فردى تو با مسلمين رفتار ملايم است و به همين جهت مسلمين را جذب كرده اى،و اگر تو آدم خشن و قسى القلبى مىبودى مسلمين از دور تو پراكنده مىشدند. فاعف عنهم گذشت داشته باش،عفو كن،بگذر.(خود عفو داشتن از شؤون نرمى است) و استغفر لهم براى مسلمين استغفار و طلب مغفرت كن،لغزشى مىكنند،نزد تو مىآيند،برايشان دعا و طلب مغفرت كن.
پيغمبر با مسلمين آنچنان اخلاق نرمى داشت كه عجيب بود.فريفتگى و شيفتگى مسلمين نسبت به پيغمبر فوق العاده است.پيغمبر اكرم با مسلمين آنچنان يگانه است كه مثلا زنى كه بچه اش متولد شده بود مىدويد:يا رسول الله!دلم مىخواهد به گوش اين بچه من اذان و اقامه بگويى .يا ديگرى بچه يك ساله اش را مىآورد:يا رسول الله!دلم مىخواهد اين بچه مرا مقدارى روى زانوى خودت بنشانى و به او نگاه كنى تا تبرك بشود،يا به بچه ام دعا كنى،مىفرمود:بسيار خوب.حديث دارد،شيعه و سنى روايت كرده اند كه گاهى اتفاق مىافتاد بچه در دامن پيغمبر ادرار مىكرد.تا او ادرارش شروع مىشد،پدر و مادرها ناراحت و عصبانى مىدويدند كه بچه را از بغل پيغمبر بگيرند.مىفرمود:«لا تزرموا»اين كار را نكنيد،بچه است،ادرارش گرفته است،كارى نكنيد ادرار بچه قطع بشود كه موجب بيمارى مىشود.(و اين مسأله اى است كه در طب و روانشناسى امروز ثابت شده كه اين كار بسيار اشتباه است:گاهى پدر و مادرهايى بچه شان را در جايى نشانده اند،اين بچه ادرار مىكند،براى اينكه جلوى ادرار بچه را بگيرند فورا او را با عصبانيت به طرفى پرت مىكنند يا به سرش فرياد مىكشند،و بسا هست كه اين بچه يك بيمارى پيدا مىكند كه تا آخر عمر اثرش از بين نمىرود،چون يك حالت هيجان و گمراهى پيدا مىكند.از نظر بچه ادرار كردن يك امر طبيعى است،بعد با عكس العمل شديد پدر يا مادر مواجه مىشود.طبيعت مىگويد ادرار كن،امر پدر يا مادر مىگويد ادرار نكن،در نتيجه دچار هيجان و اضطراب و آشفتگى روحى مىشود.)تا اين حد پيغمبر اكرم[ملايم بود].
مشورت «و شاورهم فى الامر».اين هم از شؤون اخلاق نرم و ملايم پيغمبر بود.[قرآن! مىگويد]پيغمبر ما،عزيز ما!در كارها با مسلمين مشورت كن.عجبا!پيغمبر است،نيازى به مشورت ندارد.رهبرى مشورت مىكند كه نياز به مشورت دارد.او نياز به امر مشورت ندارد ولى براى اينكه اين اصل را پايه گذارى نكند كه بعدها هر كس كه حاكم و رهبر شد،[بگويند او]ما فوق ديگران است،او فقط بايد دستور بدهد ديگران بايد عمل كنند و مشورت معنى ندارد،[لهذا مشورت مىكرد .]على هم مشورت مىكرد،پيغمبر هم مشورت مىكرد.آنها نيازى به مشورت نداشتند ولى مشورت مىكردند براى اينكه اولا ديگران ياد بگيرند،و ثانيا مشورت كردن شخصيت دادن به همراهان و پيروان است.آن رهبرى كه مشورت نكرده ولو صد در صد هم يقين داشته باشد تصميم مىگيرد،اتباع او چه حس مىكنند؟مىگويند پس معلوم مىشود ما حكم ابزار را داريم،ابزارى بىروح و بىجان .ولى وقتى خود آنها را در جريان گذاشتيد،روشن كرديد و در تصميم شريك نموديد،احساس شخصيت مىكنند و در نتيجه بهتر پيروى مىكنند.«و شاورهم فى الامر فاذا عزمت فتوكل على الله .»اى پيغمبر!ولى كار مشورتت به آنجا نكشد كه مثل آدمهاى دو دل باشى،قبل از اينكه تصميم بگيرى مشورت كن،ولى رهبر همين قدر كه تصميم گرفت تصميمش بايد قاطع باشد.بعد از تصميم يكى مىگويد:اگر اين جور كنيم چطور است؟ ديگرى مىگويد:آن جور كنيم چطور است؟ بايد گفت :نه،ديگر تصميم گرفتيم و كار تمام شد.قبل از تصميم مشورت،بعد از تصميم قاطعيت.همين قدر كه تصميم گرفتى،به خدا توكل كن و كار خودت را شروع كن و از خداى متعال هم مدد بخواه .
پرهيز از خشونت در دعوت و تبليغ
دعوت نبايد توأم با خشونت باشد،و به عبارت ديگر دعوت و تبليغ نمىتواند توأم با اكراه و اجبار باشد.مسأله اى است كه خيلى مىپرسند:آيا اساس دعوت اسلام بر زور و اجبار است؟يعنى ايمان اسلام اساسش بر اجبار است؟اين،چيزى است كه كشيشهاى مسيحى در دنيا روى آن فوق العاده تبليغ كرده اند.اسم اسلام را گذاشته اند«دين شمشير»يعنى دينى كه منحصرا از شمشير استفاده مىكند.شك ندارد كه اسلام دين شمشير هم هست و اين كمالى است در اسلام نه نقصى در اسلام،ولى آنها كه مىگويند«اسلام دين شمشير»مىخواهند بگويند ابزارى كه اسلام در دعوت خودش به كار مىبرد شمشير است،يعنى چنانكه قرآن مىگويد:
ادع الى سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتى هى احسن .(7)
آنها مىخواهند اين طور وانمود كنند كه دستور پيغمبر اسلام اين بوده:«ادع بالسيف».حالا كسى نيست بگويد پس چرا قرآن گفته است:«ادع الى سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتى هى احسن»و در عمل هم پيغمبر چنين بوده است؟يك نوع خلط مبحثى مىكنند،بعد مىگويند اسلام دين ادع بالسيف است،دعوت و تبليغ كن با شمشير.حتى در بعضى از كتابهايشان به پيغمبر اكرم اهانت مىكنند،كاريكاتور مردى را مىكشند كه در يك دستش قرآن است و در دست ديگرش شمشير،و بالاى سر افراد ايستاده كه يا بايد به اين قرآن ايمان بياورى و يا گردنت را مىزنم.كشيشها از اين كارها در دنيا زياد كرده اند.
مال خديجه و شمشير على عليه السلام
اين را هم به شما عرض كنم:گاهى خود ما مسلمانان حرفهايى مىزنيم كه نه با تاريخ منطبق است و نه با قرآن،با حرفهاى دشمنها منطبق است،يعنى حرفى را كه يك جنبه اش درست است به گونه اى تعبير مىكنيم كه اسلحه به دست دشمن مىدهيم،مثل اينكه برخى مىگويند اسلام با دو چيز پيش رفت:با مال خديجه و شمشير على،يعنى با زر و زور.اگر دينى با زر و زور پيش برود،آن چه دينى مىتواند باشد؟!آيا قرآن در يك جا دارد كه دين اسلام با زر و زور پيش رفت؟آيا على عليه السلام يك جا گفت كه دين اسلام با زر و زور پيش رفت؟شك ندارد كه مال خديجه به درد مسلمين خورد اما آيا مال خديجه صرف دعوت اسلام شد،يعنى خديجه پول زيادى داشت،پول خديجه را به كسى دادند و گفتند بيا مسلمان شو؟آيا يك جا انسان در تاريخ چنين چيزى پيدا مىكند؟يا نه،در شرايطى كه مسلمين و پيغمبر اكرم در نهايت درجه سختى و تحت فشار بودند جناب خديجه مال و ثروت خودش را در اختيار پيغمبر گذاشت ولى نه براى اينكه پيغمبرـ العياذ بالله ـ به كسى رشوه بدهد،و تاريخ نيز هيچ گاه چنين چيزى نشان نمىدهد.اين مال آنقدر هم زياد نبوده و اصلا در آن زمان،ثروت نمىتوانسته اينقدر زياد باشد.ثروت خديجه كه زياد بود،نسبت به ثروتى كه در آن روز در آن مناطق بود زياد بود نه در حد ثروت مثلا يكى از ميلياردرهاى تهران كه بگوييم او مثل يكى از سرمايه دارهاى تهران بود.مكه شهر كوچكى بود.البته يك عده تاجر و بازرگان داشت،سرمايه دار هم داشت ولى سرمايه دارهاى مكه مثل سرمايه دارهاى نيشابور مثلا بودند نه مثل سرمايه دارهاى تهران يا اصفهان يا مشهد و از اين قبيل.پس اگر مال خديجه نبود شايد فقر و تنگدستى مسلمين را از پا در مىآورد .مال خديجه خدمت كرد اما نه خدمت رشوه دادن كه كسى را با پول مسلمان كرده باشد،بلكه خدمت به اين معنى كه مسلمانان گرسنه را نجات داد و مسلمانان با پول خديجه توانستند سد رمقى كنند.
شمشير على بدون شك به اسلام خدمت كرد و اگر شمشير على نبود سرنوشت اسلام سرنوشت ديگرى بود اما نه اينكه شمشير على رفت بالاى سر كسى ايستاد و گفت:يا بايد مسلمان بشوى يا گردنت را مىزنم،بلكه در شرايطى كه شمشير دشمن آمده بود ريشه اسلام را كند،على بود كه در مقابل دشمن ايستاد.كافى است ما«بدر»يا«احد»و يا«خندق»را در نظر بگيريم كه شمشير على در همين موارد به كار رفته است.در«خندق»مسلمين توسط كفار قريش و قبايل همدست آنها احاطه مىشوند،ده هزار نفر مسلح مدينه را احاطه مىكنند،مسلمين در شرايط بسيار سخت اجتماعى و اقتصادى قرار مىگيرند و به حسب ظاهر ديگر راه اميدى براى! آنها باقى نمانده است.كار به جايى مىرسد كه عمرو بن عبدود حتى آن خندقى را كه مسلمين به دور خود كشيده اند مىشكافد.البته اين خندق در تمام دور مدينه نبوده است،چون دور مدينه آنقدر كوه است كه خيلى جاهايش احتياجى به خندق ندارد.يك خط موربى در شمال مدينه در همان بين راه احد بوده است كه مسلمين ميان دو كوه را كندند،چون قريش هم از طرف شمال مدينه آمده بودند و چاره اى نداشتند جز اينكه از آنجا بيايند.مسلمين اين طرف خندق بودند و آنها آن طرف خندق.عمرو بن عبدود نقطه باريكترى را پيدا مىكند،اسب قويى دارد،خود او و چند نفر ديگر از آن خندق مىپرند و به اين سو مىآيند.آنگاه مىآيد در مقابل مسلمين مىايستد و صداى هل من مبارزش را بلند مىكند .احدى از مسلمين جرأت نمىكند بيرون بيايد،چون شك ندارد كه اگر بيايد با اين مرد مبارزه كند كشته مىشود.على بيست و چند ساله از جا بلند مىشود:يا رسول الله!به من اجازه بده .فرمود:على جان بنشين.پيغمبر مىخواست اتمام حجت با همه اصحاب كامل بشود.عمرو رفت و جولانى داد،اسبش را تاخت و آمد دوباره گفت:هل من مبارز؟يك نفر جواب نداد.قدرتش را نداشتند،چون مرد فوق العاده اى بود.على از جا بلند شد:يا رسول الله!من. فرمود: بنشين على جان. بار سوم يا چهارم عمرو رجزى خواند كه تا استخوان مسلمين را آتش زد و همه را ناراحت كرد.گفت:
و لقد بححت من النداء بجمعكم هل من مبارز
و وقفت اذ جبن المشجع موقف القرن المناجز
إن السماحة و الشجاعة فى الفتى خير الغرائز(8)
گفت:ديگر خفه شدم از بس گفتم«هل من مبارز».يك مرد اينجا وجود ندارد؟!آهاى مسلمين!شما كه ادعا مىكنيد كشته هاى شما به بهشت مىروند و كشته هاى ما به جهنم،يك نفر پيدا بشود بيايد يا بكشد و به جهنم بفرستد و يا كشته بشود و به بهشت برود.على از جا حركت كرد.عمر براى اينكه عذر مسلمين را بخواهد گفت:يا رسول الله!اگر كسى بلند نمىشود حق دارد،اين مردى است كه با هزار نفر برابر است،هر كه با او روبرو بشود كشته مىشود.كار به جايى مىرسد كه پيغمبر ! مىفرمايد:«برز الاسلام كله الى الشرك كله»(9) تمام اسلام با تمام كفر روبرو شده است.اينجاست كه على عليه السلام عمرو بن عبدود را از پا در مىآورد و اسلام را نجات مىدهد.
پس وقتى مىگوييم اگر شمشير على نبود اسلامى نبود،معنايش اين نيست كه شمشير على آمد به زور مردم را مسلمان كرد،معنايش اين است كه اگر شمشير على در دفاع از اسلام نبود دشمن ريشه اسلام را كنده بود همچنان كه اگر مال خديجه نبود فقر،مسلمين را از پا در آورده بود.اين كجا و آن حرف مفت كجا؟!
دفاع از توحيد
اسلام دين شمشير است اما شمشيرش هميشه آماده دفاع است يا از جان مسلمين يا از مال مسلمين يا از سرزمين مسلمين و يا از توحيد اگر به خطر افتاده باشد،كه علامه طباطبائى اين مطلب(دفاع از توحيد)را در تفسير الميزان چه در آيات قتال در سوره بقره و چه در آيه لا اكراه فى الدين قد تبين الرشد من الغى (10) عالى بحث كرده اند.بله،اسلام يك مطلب را از آن بشريت مىداند،اسلام هر جا كه توحيد به خطر بيفتد براى نجات توحيد مىكوشد،چون توحيد عزيزترين حقيقت انسانى است.اين آقايانى كه راجع به آزادى بحث مىكنند نمىدانند كه توحيد لا اقل در حد آزادى است،اگر بالاتر نباشد و قطعا بالاتر است.اين را من مكرر در مجالس گفته ام:اگر كسى از جان خودش دفاع كند،آيا اين دفاع را صحيح مىدانيد يا غلط؟اگر جان شما مورد حمله قرار گرفت آيا مىگوييد بگذار او هر كار مىخواهد كند،من نبايد به زور متوسل شوم،بگذار مرا بكشد؟نه.همچنين مىگوييم اگر ناموس كسى مورد تجاوز واقع شد بايد دفاع كند،اگر مال و ثروت كسى مورد تجاوز قرار گرفت بايد دفاع كند،اگر سرزمين مردمى مورد تجاوز واقع شد بايد دفاع كنند.تا اينجا كسى بحث ندارد.مىگويم اگر جان يا مال و يا سرزمين مردمى مظلوم مورد تجاوز ظالمى قرار گرفت آيا براى يك شخص سوم شركت در دفاع از مظلوم كار صحيحى است يا نه؟نه تنها صحيح است بلكه بالاتر است از وقتى كه از خودش دفاع مىكند،چون اگر انسان از آزادى خودش دفاع كند از خودش دفاع كرده اما اگر از آزادى ديگرى دفاع كند از آزادى دفاع كرده كه خيلى مقدستر است.اگر يك نفر مثلا از اروپا بلند شود برود به دفاع از ويتناميها و با آمريكاييها بجنگند،شما او را صد درجه بيشتر تقديس مىكنيد از يك ويتنامى و مىگوييد ببينيد اين چه مرد بزرگى است!با اينكه خودش در خطر نيست،از مملكت خودش حركت كرده و به سرزمين ديگرى رفته است براى دفاع از آزادى ديگران،از جان ديگران،از مال ديگران و از سرزمين ديگران.اين صد درجه بالاتر است،چرا؟چون آزادى مقدس است.اگر كسى براى دفاع از علم بجنگد چطور؟همين طور است .(درجايى علم به خطر افتاده است،انسان به دليل اينكه علم كه يكى از مقدسات بشر است به خطر افتاده،براى نجات علم بجنگد).براى نجات صلح بجنگد چطور؟همين طور است.
توحيد حقيقتى است كه مال من و شما نيست،مال بشريت است.اگر در جايى توحيد به خطر بيفتد چون توحيد جزء فطرت انسان است و هيچ وقت فكر بشر او را به ضد توحيد رهبرى نمىكند بلكه عامل ديگرى دخالت دارد اسلام براى نجات توحيد دستور اقدام مىدهد،ولى اين معنايش اين نيست كه مىخواهد توحيد را به زور وارد قلب مردم كند بلكه عواملى را كه سبب شده است توحيد از بين برود از بين مىبرد،عوامل كه از بين رفت فطرت انسان به سوى توحيد گرايش پيدا مىكند.مثلا وقتى تقاليد،تلقينات،بتخانه ها و بتكده ها و چيزهايى را كه وجود آنها سبب مىشود كه انسان اصلا در توحيد فكر نكند از بين برد،فكر مردم آزاد مىشود به تعبيرى كه قرآن در باره حضرت ابراهيم مىفرمايد.مىگويد:ابراهيم در روزى كه مردم از شهر خارج شده و شهر را خلوت كرده بودند و بتكده هم خلوت بود رفت بتها را شكست و تبر را به گردن بزرگترين بتها آويخت.شب كه مردم برگشتند و براى عرض حاجت و اظهار اخلاص نزد بتها رفتند،ديدند بتى وجود ندارد،خرد و خمير شده اند،فقط بت بزرگ وجود دارد با تبر.ظاهر امر حكايت مىكند كه اين بت بزرگ آمده اين كوچكها را زده و از بين برده،ولى فطرت بشر قبول نمىكند.چه كسى چنين كرده است؟ قالوا سمعنا فتى يذكرهم يقال له ابراهيم (11) .سراغ ابراهيم مىروند أ انت فعلت هذا بالهتنا يا ابراهيم ؟ابراهيم تو با محبوب هاى ما چنين كردى؟ قال بل فعله كبيرهم هذا فاسألوهم ان كانوا ينطقون اين كار،كار آن بت بزرگ است، بايد از خودشان بپرسيد.گفتند:آنها كه نمىتوانند حرف بزنند.گفت:اگر نمىتوانند حرف بزنند پس چه چيز را پرستش مىكنيد؟!قرآن مىگويد: فرجعوا الى انفسهم (12) اينجا بود كه به خود باز آمدند.
آزادى عقيده
آنهايى كه به بهانه آزادى عقيده وارد بتخانه ها مىشوند و يك كلمه حرف نمىزنند[در واقع احترام به اسارت مىگذارند].ملكه انگلستان به هندوستان رفت،به خاطر احترام به عقايد هندوها اگر خود هندوها از در بتخانه كفشها را مى كندند او از سر كوچه كفشها را به احترام بتها كند[كه بگويند]عجب مردمى هستند!چقدر براى عقايد مردم احترام قائلند!آخر آن عقيده را كه فكر به انسان نمىدهد!آن عقيده انعقاد است،تقليد است،تلقين است يعنى زنجيرى است كه وهم به دست و پاى بشر بسته است.بشر را در اين طور عقايد آزاد گذاشتن يعنى زنجيرهاى اوهامى را كه خود بشر به دست و پاى خودش بسته است به همان حال باقى گذاشتن.ولى اين،احترام به اسارت است نه احترام به آزادى.احترام به آزادى اين است كه با اين عقايد كه فكر نيست بلكه عقيده است يعنى صرفا انعقاد است مبارزه شود .عقيده ممكن است ناشى از تفكر باشد و ممكن است ناشى از تقليد يا وهم يا تلقين و يا هزاران چيز ديگر باشد.عقايدى كه ناشى از عقل و فكر نيست،صرفا انعقاد روحى است يعنى بستگى و زنجير روحى است.اسلام هرگز اجازه نمىدهد يك زنجير به دست و پاى كسى باشد و لو آن زنجير را خودش با دست مبارك خودش بسته باشد.
پس مسأله آزادى عقيده به معنى اعم يك مطلب است،مسأله آزادى فكر و آزادى ايمان به معنى اينكه هر كسى بايد ايمان خودش را از روى تحقيق و فكر به دست بياورد مطلب ديگر.قرآن مىجنگد براى اينكه موانع آزاديهاى اجتماعى و فكرى را از بين ببرد.مىپرسند چرا مسلمين به فلان مملكت هجوم بردند؟حتى در زمان خلفا من كارى ندارم كه كارشان فى حد ذاته صحيح بوده يا صحيح نبوده استـ مسلمين كه هجوم بردند،نرفتند به مردم بگويند بايد مسلمان بشويد.
حكومتهاى جبارى دست و پاى مردم را به زنجير بسته بودند،مسلمين با حكومتها جنگيدند،ملتها را آزاد كردند.ايندو را با همديگر اشتباه مىكنند.مسلمين اگر با ايران يا روم جنگيدند،با دولتهاى جبار مىجنگيدند كه ملتهايى را ازاد كردند،و به همين دليل ملتها با شوق و شعف مسلمين را پذيرفتند.چرا تاريخ مىگويد وقتى كه سپاه مسلمين وارد مىشد مردم با دسته هاى گل به استقبالشان مىرفتند؟ چون آنها را فرشته نجات مىدانستند.برخى اينها را با يكديگر اشتباه مىكنند كه«عجب!مسلمين به ايران حمله كردند.لا بد وقتى به ايران حمله كردند به سراغ مردم رفتند و به آنها گفتند حتما بايد اسلام اختيار كنيد».آنها به مردم كارى نداشتند،با دولتهاى جبار كار داشتند.دولتها را خرد كردند، بعد مردمى را كه همين قدر شائبه توحيد در آنها بود در ايمانشان آزاد گذاشتند كه اگر مسلمان بشويد عينا مثل ما هستيد و اگر مسلمان نشويد در شرايط ديگرى با شما قرار داد مىبنديم كه آن شرايط را«شرايط ذمه» مىگويند،و شرايط ذمه مسلمين فوق العاده سهل و آسان و ساده بوده است.
پس اصل رفق،نرمى،ملايمت و پرهيز از خشونت و اكراه و اجبار راجع به خود ايمان(نه راجع به موانع اجتماعى و فكرى ايمان كه آن حساب ديگرى دارد)جزء اصول دعوت اسلامى است:
لا اكراه فى الدين قد تبين الرشد من الغى فمن يكفر بالطاغوت و يؤمن بالله فقد استمسك بالعروة الوثقى .(13)
خلاصه منطق قرآن اين است كه در امر دين اجبارى نيست،براى اينكه حقيقت روشن است،راه هدايت و رشد روشن،راه غى و ضلالت هم روشن،هر كس مىخواهد اين راه را انتخاب كند و هر كس مىخواهد آن راه را.
در شأن نزول اين آيه چند چيز نوشته اند كه نزديك يكديگر است و همه مىتواند در آن واحد درست باشد.وقتى كه بنى النضير كه هم پيمان مسلمين بودند خيانت كردند،پيغمبر اكرم دستور به جلاى وطن داد كه بايد از اينجا بيرون برويد.عده اى از فرزندان مسلمين در ميان آنها بودند كه يهودى بودند.حال چرا يهودى بودند؟[قبل از ظهور اسلام]يهوديها فرهنگ و ثقافت بالاترى از اعراب حجاز داشتند. اعراب حجاز مردمى بودند فوق العاده بىسواد و بى اطلاع . يهوديها كه اهل كتاب بودند،سواد و معلومات بيشترى داشتند و لهذا فكر خودشان را به آنها تحميل مىكردند.طورى بود كه حتى بت پرستان به اينها عقيده مىورزيدند.ابن عباس مىگويد در ميان زنان اهل مدينه گاهى اتفاق مىافتاد بعضى زنها كه بچه دار نمىشدند نذر مىكردند كه اگر بچه اى پيدا كنند او را به ميان يهوديها بفرستند يهودى بشود.اين اعتقاد را داشتند چون حس مىكردند مذهب آنها از مذهب خودشان كه بت پرستى است بالاتر است.و گاهى بچه هاى شيرخوارشان را نزد يهوديها مىفرستادند تا به آنها شير بدهند.آن بچه هايى كه اينها نذر كرده بودند يهودى بشوند،بديهى است يهودى مىشدند و به ميان يهوديها مىرفتند.بچه هايى هم كه يهوديها به آنها شير مىدادند قهرا اخلاق يهوديها را مىگرفتند،مادر و برادر و خواهر رضاعى پيدا مىكردند و با آنها آشنا مىشدند و برخى از آنها يهودى مىشدند.به هر حال يك عده بچه يهودى كه پدر و مادرهايشان از انصار و از اوس و خزرج بودند وجود داشتند .وقتى كه قرار شد بنى النضير بروند،مسلمين گفتند ما نمىگذاريم بچه هايمان بروند.عده اى از بچه ها كه به دين يهود بودند گفتند ما با هم دينان مان مىرويم.مسأله اى براى مسلمين شد.مسلمين گفتند ما هر گز نمىگذاريم اينها بچه هايمان را با خودشان ببرند و يهودى باقى بمانند،ولى خود بچه ها برخى گفتند ما مىخواهيم با هم دينان مان برويم.آمدند خدمت پيغمبر اكرم:يا رسول الله!ما نمىخواهيم بگذاريم بچه هايمان بروند.(آيه ظاهرا در آنجا نازل شد).پيغمبر اكرم فرمود:اجبارى در كار نيست.بچه هاى شما اگردلشان مىخواهد اسلام اختيار كنند،اگر نمىخواهند،اختيار با خودشان،مىخواهند بروند بروند، دين امر اجبارى نيست لا اكراه فى الدين قد تبين الرشد من الغى فمن يكفر بالطاغوت و يؤمن بالله فقد استمسك بالعروة الوثقى چون طبيعت ايمان اجبار و اكراه و خشونت را به هيچ شكل نمىپذيرد.
فذكر انما انت مذكر.لست عليهم بمصيطر.الا من تولى و كفر فيعذبه الله العذاب الاكبر .(14)
اى پيامبر!به مردم تذكر بده(قبلا معنى تذكر را عرض كردم)،مردم را از خواب غفلت بيدار كن،به مردم بيدارى بده،به مردم آگاهى بده،مردم را از راه بيدارى و آگاهى شان به سوى دين بخوان. انما انت مذكر تو شأنى غير از مذكر بودن ندارى،تو مصيطر نيستى،يعنى خدا تو را اين طور قرار نداده كه به زور بخواهى كار بكنى. الا من تولى و كفر .آيا الا من تولى و كفر استثناى از لست عليهم بمصيطر است يا استثناى از فذكر انما انت مذكر ؟در تفسير الميزان مىفرمايد و دلايل ذكر مىكند كه استثناى از فذكر انما انت مذكر است:تذكر بده الا من تولى و كفر مگر[به]افرادى كه تو به آنها تذكر داده اى.با اينكه تذكر داده اى معذلك اعراض كرده اند و ديگر تذكر بعد از تذكر فايده ندارد. فيعذبه الله العذاب الاكبر [پس خدا او را عذاب مىكند،عذاب اكبر]كه عذاب جهنم است.
پى نوشتها
1ـ آل عمران .159
2ـ [عروج مسيح به عالم بالا]
3ـ نهج البلاغه،حكمت .333
4ـ نهج البلاغه،خطبه3(شقشقيه).
5ـ [مانند نيل.]
6ـ نهج البلاغه صبحى صالح،خطبه 224[عقيل!داغديدگان به عزايت بنشينند!آيا از آهنى كه يك انسان از روى بازى و شوخى داغ نموده فرياد مىكنى،و مرا به سوى آتش مىكشى كه خداوند جبار از روى خشم خود آن را بر افروخته است؟!].
7ـ نحل .125
8ـ بحار الانوار،ج 20 ص .203
9ـ همان،ص .215
10ـ بقره .256
11ـ انبياء .60
12ـ انبياء 62ـ .64
13ـ بقره .256
14ـ غاشيه 21ـ .24
15ـ بيت الاحزان،ص .155
16ـ نهج البلاغه فيض الاسلام،خطبه .193
مجموعه آثار جلد 16 صفحه 171
استاد شهيد مرتضى مطهرى