أعوذ باللهِ من الشَّیطانِ الرَّجیم. بسم اللهِ الرَّحمن الرَّحیم. الحَمدُ للهِ رَبِّ العالمین وَ لا حَولَ وَ لا قوَة إلا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاة وَ السَّلام عَلی سَیِّدِنا وَ نبیِّنا خاتم الأنبیاء وَ المُرسَلین أبِی القاسِم مُحمَّد وَ عَلی آلِهِ الطیِبینَ الطاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیة اللهِ فِی الأرَضین أرواحُنا وَ أرواحُ العالمینَ لِترابِ مَقدَمِهِ الفِداء وَ لعنة الله عَلی أعدائِهم أجمَعین إلی یَوم الدّین
می دانید که حضرت موسی علیه السلام مامور شد به دیدار حضرت خضر علیه السلام برود و از ایشان چیز بیاموزد. این کلام را از یکی از بزرگان اخلاق شنیدم فرمود که چرا حضرت موسی عليه السلام با آن مقام مأموریت یافت خدمت حضرت خضر عليه السلامبرسد؛ حرفی که ما شاید صد بار از حاج آقای حق شناس می شنیدیم این بود که حضرت خضر عليه السلامبیشتر به دنبال رفع مانع بود. حضرت موسی عليه السلام بیشتر تلاشش در ایجاد مقتضی بود. حضرت خضر عليه السلام می کوشید مانع را برطرف کند و حضرت موسی عليه السلامبیشتر می کوشید مقتضی ایجاد کند و به همین دلیل خضر عليه السلامبرتر بود. برتری خضر عليه السلام به همین دلیل بود. خب این یک مساله است که ما موانعی داریم.
من برای دوستان مثال زدم و گفتم فرض بفرمایید در دوران دبستان یا راهنمایی، یعنی زمانی که سن انسان کمتر است و کمتر به این مسائل توجه دارد به دوست کنار دستش می گوید آقا خودکارت را بده و بعد هم می گیرد و مقداری با آن می نویسد. اگر او مکلف نباشد باید از پدرش اجازه بگیرد و این خوش یک مانع است گاهی هم از خاطرش می رود. یکی یادش می رود خودکار را پس دهد و یکی یادش می رود پس بگیرد. خودکار می رود داخل کیف او و حالا یا مصرف می شود یا گم می شود. اینجا یک خودکار مانع ایجاد کرد. این را در نظر داشته باشید.
در مورد موانع، حاج آقای حق شناس می فرمودند اگر کسی به شما گفت سلام مرا به فلانی برسان و تو گفتی چشم، اگر رساندی که رساندی اگر نرساندی این یک مانع می شود. اگر تعارفات معمول مثل سلامت باشی را کردی و نرساندی موردی ندارد اما اگر گفتی چشم باید برسانی. یک قول دادی و باید عمل کنی. حالا اینها نمونه های کوچکي است. نمی دانم از این کوچک تر هم هست یا نه.
اگر انسان می توانست کمی دور و اطرافش را بنگرد می دید که صد تا زنجیر مانع است، تا می رسد به اینکه وقتی اوقاتمان از کسی تلخ می شود یک چیزهایی بدی می گوییم، بد مانعي می شود. از این بالاتر هم این است که آدم بخیل باشد. این یک مانع عظیم است .
امیرالمومنین عليه السلامیک فرمایشی دارند که می فرمایند حَتـّی دَقَّ جَلیلـُه وَ لـَطـُفَ غَلیظـُه وقتی گندم را آرد می کنیم به آن دقیق می گویند. جلیل یعنی بزرگ. این کوه های بزرگ را خاک کرده است. آدم یک غلظت هایی دارد. همان بخل یک غلظت است. من نمی توانم از غلظت خودم عبور کنم. اگر تکبر داشته باشم مرا می کشد. نمی توانم جلوی پایشان بلند شوم. مرا می کشد. بخواهم پیش سلام شوم، آن تکبر مرا خفه می کند. یک سلام خفه ام می کند. اینها می شوند مانع.و به سرعت و به زودی و به خوبی خودش را در نماز نشان می دهد. برای همه خودش را در نماز نشان می دهد. وقتی من گشتم دیدم روایات متعددی داریم که می فرمایند الصَّلاة ُمیزانٌ نماز میزان است. اخلاق من خوب باشد در نماز دیده می شود. اگر با مردم مشکل داشته باشم، در نماز دیده می شود. همه مشکلات در نماز دیده می شود. اگر شما نماز را شروع کردید و الله اکبر گفتید و هیچ چیز در خاطرتان نگذشت و فقط نماز بود، معلوم می شود، هیچ مشکلی وجود ندارد. هرچه آمد نشان دهنده مشکل است. حالا برای من که عددش از حد نهایت گذشته آنچه که در نماز به خاطر می گذرد.
یک دفعه من تصمیم گرفتم عیب های خودم را بشمارم. دیدم نمی شود جمعش کرد. زود گذاشتم در جیبم و ماند. آقای قرائتی در همین جلسه های عمومی یک بار فرمودند یک کسی از من پرسید آقا نماز چگونه درست می شود و یک نماز حقیقی می شود، گفتم یک نفر را پیدا کنید دو نفری برویم پیشش.
یک داستانی از حاج آقای حق شناس در خاطرم هست که در شرح احوالشان هم نوشته ام. یک روز دم غروب رفتیم خدمت حاج آقای حق شناس، می خواستیم برای نماز برویم خدمتشان. آن زمان یک غده ای در دهانشان دیده شده بود و رفته بودند بیمارستان و درآورده بودند و غده برای آزمایش رفته بود و ایشان در منزل بودند و برای نماز به مسجد نمی آمدند. بنابراین ما می رفتیم نزد ایشان. در اتاق ایشان دو سه تا کمد داشت که قاعدتا داخلش کتاب هایشان بود و میزی بود. به محض اینکه ما وارد شدیم و سلام علیک کردیم، ایشان بدون هیچ مقدمه ای با همان لحن پیرمردی خودشان فرمودند این خبیث امروز دو سه بار به سراغ من آمده بود. فهمدیم چه می گویند. منظورشان شیطان بود. آن روز دو سه بار به سراغشان آمده بود. بعد فرمودند اگر دعاهایی که صبح می خوانم نبود شاید توانسته بود کاری از پیش ببرد. فرمودند: بعد من فکر کردم که چرا این آمده؟ متوجه شدم که این فکر من مشغول آن غده ای است که از دهانم بیرون آورده اند. فکرش را کنار گذاشتم. حالا دیگر در خاطرم نیست بقیه آن روز چگونه گذشت. حالا من فکر می کنم اگر برای کسی احتمال سرطان باشد و یک بخشی از بدنش را تکه برداری کرده باشند و برای آزمایش برده باشند، اصلا شوخی دارد؟ آن روز نه نماز را می فهمد. نه ناهار می خورد. نه شام می خورد. اصلا زندگی اش جهنم می شود. تلخ می شود. حواسش پرت می شود. نمی تواند جواب سلام مردم را بدهد. صد تا از این مشکلات. خب اینها طبیعی است. مهم این است که ایشان فکرش را کنار گذاشتند. مگر هرکسی می تواند فکرش را کنار بگذارد؟ یک فکری آمده و ایشان کنار گذاشته. دیگر تمام شد و شیطان رفت. این آخرین مانع آدم است که آدم دلبسته است. به خودش دلبسته است. می گوید برو و می رود. فرمودند من خیال سرطان داشتن را کنار گذاشتم. حالا. اینها را عرض کردم، درستش این است که تمام زندگی آدم اینگونه شود.
هم بنده و هم شما. اما نه برای بنده و نه برای شما نمی توانیم. اما حالا عرض می کنم این را یک گوشه ای بگذاریم و مدام به آن فکر کنیم که کجا گیر هستیم. اینها جدی ترین مسائل آن دنیای ماست. زمانی که به آن دنیا برویم جدی ترین مساله مان هست. البته اینجا هم جدی ترین است اما از بس که ما به حواشی می پردازیم آن اصل از دست رفته. بنابراین می شود که من از حالا به بعد یک فکری بکنم. ببینید زور انسان به صفات بد خودش نمی رسد. این هیچ. از این می گذریم. اما اگر من گاهی عصبانی می شوم و یک چیزی می گویم این را که می توانم کنترل کنم. می توانم یک فکری برایش بکنم. یک برنامه ریزی کنم برای اینکه هر وقت عصبانی شدم، یک راه حلی داشته باشم تا خدائی ناکرده آبروی کسی نرود. اینها قوی ترین موانع اولیه آدم است. اگر آدم توانست اینها را کمی جمع کند، کمی چشمش را جمع کند، چشم که فضول ترین عضو آدمی است و از آن فضول تر نداریم و اگر دست این فضول را بستیم، کار خیلی بزرگی انجام داده ایم. اگر آدم بتواند این فضول را جمع کند خیلی خوب است. گاهی دوستان به من می گویند که آقا نمازمان اینطور و آنطور است من عرض می کنم که اول چشمت را مراقبت کن. اگر از چشمت مراقبت کردی قاعدتا نمازت کمی بهتر می شود. مقدمه های بسیاری می خواهد اما قدم های اولیه ي جمع و جور کردن نماز از چشم شروع می شود. خب. این درد دلی بود که من فکر کردم یک کمی مجلس دوستانه است و یک بزرگانی نشسته اند و بنده ي کوچک دارم برایشان صحبت می کنم، می شود درد دل کنم و درد دل کردم.
باید اینهایی که به مسجد می آیند برای اعتکاف حتما یک چیزی گیرشان بیاید و بعد بروند. اگر ما برایشان شعر بخوانیم آن شعر ممکن است به آنی به باد برود. دعا می خوانیم. خب اگر دعا بود و از در که بیرون رفت و اولین سیمای از یک نامحرم را که دید آن حال از یادش می رود.
در این سال های اخیر من این به نظرم رسید كه یک کاری کنیم این بچه هایی که به اعتکاف مي آيند نمازشان درست بشود و بروند. فرصت هم هست. تقریبا سه روز تمام اینها دست ما هستند و سه روزه می توانیم نمازشان را درست کنیم. یک نفر جلویشان وضوی صحیح بگیرد و همه وضوی صحیح را ببینید. بعد هم با ده بیست نفر تمرین کنند. چون با دیدن آدم یاد می گیرد اما ممکن است در عمل نتواند. باید وضویشان را درست کنیم. یک نفر در مسجد از روی لباس غسل کند. غسل کردن را بیاموزند. بنابراین سعی می کنیم همه یک وضو بگیریم. آنها که بلد هستند که خوشا به حالشان. آنهایی هم که نیمه هستند، دقیق و صحیح می شود و بعد هم نمازشان درست می شود. ده بیست نفر دور هم می نشینند و شروع می کنند به حمد و سوره خواندن و حمد و سوره آموختن. تعلیم حمد و سوره. آقا اینها از این در که رفتند همه حمد و سوره و نمازشان را یاد گرفته اند. ما برده ایم. چون هیچ وقت دیگری نمی توانید مردم را نگاه دارید.
مسجد کوچكي است که بنده می روم و نماز می خوانم. ماه رمضان ها صحبت می کنم. در ماه رمضان می گویم آقا اگر کسی مشکل حمد و سوره دارد بیاید پیش ما بخواند. یک دوستی داریم که از اهل مسجد فقط او یک بار آمد. یعنی او هم دفعات بعد نیامد. یک دوستانی هم داشتیم که از بیرون آمده بودند و چهار پنج نفری آمدند حمد و سوره شان را خواندند و رفتند. آنها هم جزء مراجعین همیشگی مسجد نبودند. اما در اعتکاف بچه ها در مسجد هستند. پس ما می توانیم کاملا بیاوریم و حمد و سوره به آنها بیاموزیم. اگر ما بخواهیم یک دوره اعتقادات بگوییم که نمی رسیم. وقتش را نداریم. می شود کلی و شعاری حرف زد. اما نمی شود بحث اصولی داشت. اما این را می شود گفت. اول مساله تقلید را می گوییم و اگر توانستیم تقلید ها را درست می کنیم که این کار بسیار بزرگی است. ثانیا سعی می کنیم نمازشان درست شود و از اینجا با نماز درست بروند.
اگر بتوانیم این کار را کنیم، و اگر بتوانیم یک دغدغه به آنها بیاموزیم کار خیلی بزرگی کرده ایم.جاهای خاصی است که ما با دوستان فکری کرده ایم که عمل کردند. معمول این جوانان وقتی کنار هم می نشینند حرف می زنند. بعضی از دوستان روحانی همت کردند و رفتند آنجا صندلی گذاشتند و گفتند آقا هرکسی مساله دارد بیاید از ایشان سوال کند. آنطور که بایست نشد اما خیلی شد. می آمدند از مشکلات خانوادگی تا مشکلات اخلاقی تا مساله احکام را مطرح می کردند. البته آن آقایان آمار داشتند. و کار در چندین مسجد پر رفت وآمد انجام شد.
ما با یک خلأ بزرگ روبه رو هستیم. یک عالمی باشد که در هر مسجدی وقف باشد و از همان ساعت اول خودش در اعتکاف شرکت کند و شب ها هم نخوابد و روزها هم کاری نکند و سه شبانه روزش را وقف این بچه ها باشد. یک ذره می شود کار کرد. حالا اگر تعداد آدم های اینگونه در مسجد بیشتر شود که بهتر است. مثلا بعضی از مساجد هست که سه چهار تا از دوستان طلبه ما هستند. خب آنها یک مقداری کمک می کنند شاید یک ذره کاری شود. فرصت فوق العاده مغتنم است و امکان سود بردن از آن کم است. ببینید تقریبا حدود پانزده سال پیش که حضرت آیت الله مکارم این درجه از مرجعیت را نداشتند و سرشان انقدر شلوغ نبود، ما با دوستمان یک وقتی گرفتیم و خدمت ایشان رفتیم. عرض کردیم آقا در عالم وقتی به ما نگاه می کنند نمی دانند این اسلام چیست که اینها بر اساسش انقلاب کرده اند. گفتیم آقا شما لطف کنید یک کتاب بنویسید در مورد اینکه اسلام چیست؟ ما هو الاسلام؟ ایشان گفتند فکر خوبی است. بعد فرمودند شما به من کمک کنید تا یک چنین چیزی بنویسیم و به جهان بگوییم اسلام چیست؟ یا تشیع چیست؟ یا اسلامی که در تشیع هست، چیست؟ اگر یک چنین جزوه ای داشتیم، می توانستیم در عرض این سه شبانه روز مثلا با بیست تا درس یک دوره اسلام را برای این آقایان بگوییم.
ما استادی داشتیم بنام علامه عسگری که شاید بشناسید. من می گفتم در زندگی ایشان نه وجود ندارد. اگر من این کار را به ایشان می گفتم، اگر خودش توانایی داشت، خودش انجام می داد و اگر مثلا خودش توانایی نداشت می کوشید کسی را بیابد که توانایی داشته باشد. مثلا اینگونه. خب اگر ما یک ما هو الاسلام نوشتیم، ناگزیر یک سطح و سنی دارد دیگر. مربوط به یک سطحی است. اگر این کار را به دست دستگاه پاپ می سپردید، منظم این کار را برایتان انجام می دادند. ما هو الاسلام برای سن مثلا هشت سالگی، دوازده سالگی، شانزده سالگی. پس ناگزیر کافی نیست. باید یک فکری برایش کرد.
ببینید بهترین کتاب های اخلاقی ما چهل حدیث امام است. خیلی کتاب خوب و بی نظیری است. یک ثانی هم پیدا کرده که این سال های اخیر من آن را نگاه می کردم می دیدم آن هم کتاب بسیار خوبی است. کتاب آقای آیة الله محمد شجاعی است که بنام مقالات چاپ شده است. من فکر کردم که این چهل حدیث امام را خلاصه کنم که نه وقتش را داشتم و نه همتش را. هم آن را می شود خلاصه کرد و هم این کتاب آقای شجاعی را. یک جزوه کوچک شود. این را که انجام دهیم یک کسی به وسیله آن می آید داخل باغ.
یک مطلب دیگر هم می خواستم عرض کنم. زیارت ششم امیرالمومنین خیلی زیارت خوبی است. یک کمی طولانی است و مثلا سه ربع ساعت طول می کشد. اگر شما بخواهید زیارت عاشورا را با صد لعن و سلامش بخوانید یک ساعت و نیم طول می کشد. اما این سه ربع ساعت تمام می شود. ما جزوه های این را هم داریم. اگر جزوه هایش را تکثير کنیم و به هر مسجدی بدهیم، اگر دعاخوان داشته باشند می توانند از روی آن بخوانند. می شود این کار را انجام داد. اگر این جزوات دستشان بود همه می توانستند بخوانند. اگر همه با اخلاص بخوانند شاید یک تغییری در سرنوشت کشور پیش بیاید. تقدیر در دست اهل بيت یک موم است. اگر هفتصد و پنجاه هزار نفر دست به دامان ایشان شوند، ایشان انشاء الله به دادمان می رسند. باید این را به آن خواننده دعا آموزش داد که به مردم بگوید دست به دامان حضرت شوند. من در خاطرم هست که یک بار ایران با استرالیا مسابقه فوتبال داشت. بعد یک چیزی گفته بودند که حالا چه کسی گفته بود و چه کسی شنیده بود را نمی دانم. حضرت فرموده بودند اگر مردم ایران اینطور که امشب داشتند برای بازی ایران و استرالیا دعا می کردند، برای فرج من اینگونه دعا می کردند، اینطور. خب اگر یک جمعیت یک میلیون نفری برای کشور دعا کنند چه خواهد شد؟ اصلا می شود نیت را همین قرار داد و برای آینده کشور هم دعا کرد. تقدیر در اختیار ایشان مانند موم است. یک قصه هم عرض کنم که جالب است. یک خانم مسنی یک دختر شانزده هفده ساله داشت. دخترش نابینا بود. گفت خدایا من این دختر نابینا را چکار کنم؟ آمد خدمت حضرت ابوالفضل عليه السلام. قاعدتا عراقی هم بود. ضجه زد و هیچ خبری نشد. رفت خدمت امام حسین عليه السلام. هیچ خبری نشد. آمد خدمت امیرالمومنین عليه السلامو خدمت حضرت مسلم عليه السلام و هرکسی در عالم می شناخت هیچ خبری نشد. گفت اینها مرد هستند و نمی دانند من چه دردی دارم. البته اینگونه نگفت. حالا به زبان بنده. گفت من دست به دامان حضرت صدیقه عليها السلام می شوم. ایشان بهتر می داند که من چه دردی دارم. ضجه زد و ضجه زد تا خوابید. بعد حضرت صدیقه عليها السلامرا در خواب دید که فرمودند که مقدّر است. نمی شود کاری کرد. باز فردایش گفت یعنی چه؟ تقدیر در دست شما موم است. نمی شود یعنی چه؟ برای شما نمی شود وجود ندارد. باز فردا شب گریه و ضجه و ناله. دومرتبه فردا شب به خوابشان آمد. در خواب فرمودند که آخر نمی شود، مقدر است. باز گفت من این چیزها را نمی دانم. شب سوم ایشان فرمود من چکار کنم؟ مقدر است. اما حالا که تو از در خانه ما دست برنمی داری ما یک کاری می کنیم که این بدون چشم ببیند. چشم ندارد اما می بیند. مانند آدم چشم دار. می تواند؟ بله می تواند. آدم بی چشم اگر خدا بخواهد می تواند ببیند. دخترش نصف شب بیدار شد و گفت مادر سوزن بده می خواهم برایت کلاه ببافم. اینگونه. امریکا به عراق حمله کرده بود. خب ما هم نگران بودیم. دوستان به حاج آقای حق شناس می گفتند. ایشان می فرمودند به امام زمان حسن ظن داشته باشید. چندین بار فرمودند حسن ظن داشته باشید. امیدوار باشید. از آن آدم ها دیگر نیست. حسن ظنش در سرنوشت کشور و جهان تاثیر می گذاشت.