شب دوم جلسه ( ایمان مشرکانه - علت گرفتن خلافت از بنی هاشم)
شب دوم جلسه ( ایمان مشرکانه - علت گرفتن خلافت از بنی هاشم)
یک داستانی را حاج آقای حق شناس نقل فرمودند. اگر ایشان نقل نفرموده بودند، من واقعا جرأت نمی کردم. فرموده بودند که سید بن طاووس را که تقریبا همه می شناسندوبزرگان اهل فن فرموده اند...

أعوذ بِاللهِ مِن الشَّیطانِ الرَّجیم. بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم. الحَمدُ للهِ رَبِّ العالَمین وَ لا حَولَ وَ لا قوّهَ إلا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاة وَ السَّلام عَلی سَیِّدِنا وَ نبیّنا خاتم الأنبیاء وَ المُرسَلین أبِی القاسِم مُحمَّد وَ عَلی آلِهِ الطـّیبینَ الطاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیة اللهِ فی الأرَضین أرواحُنا وَ أرواحُ العالَمینَ لِترابِ مَقدَمِهِ الفِداء وَ لَعنَة الله عَلی أعدائِهِم أجمَعین إلی یَوم الدّین

یک داستانی را حاج آقای حق شناس نقل فرمودند. اگر ایشان نقل نفرموده بودند، من واقعا جرأت نمی کردم. فرموده بودند که سید بن طاووس را که تقریبا همه می شناسند و بزرگان اهل فن فرموده اند که سید اهل مراقبه. سید اهل مراقبه یعنی چه؟ یعنی از همه ی کسانی که در مراقبه کوشیده اند، ایشان برتر است. یعنی یک کسی مثل مرحوم حاج میرز جواد آقا که وقتی از ایشان تعریف می کند، می گوید بزرگ اهل این رشته. باز یک حرف های دیگری برای ایشان هست که شاید در سلسله ی علمای شیعه دیگر نظیر نداشته باشد، خیلی حرف هست که همه اش را نمی توانم عرض کنم. خیلی مرد بزرگی بوده است. ایشان سحر بیدار شد. رسم بوده است که خادم می رفته است برایشان آب از رودخانه می آورده است. تا رودخانه فاصله هست، ایشان هم که پیرمرد است، خادم برایشان می رفت آب می آورد. آب آوردند که برای نماز سحر وضو بگیرد. ظرف را خم کرد دید همه ی ظرف پر از شن است. مثلا فلانی چرا مواظبت نکردی؟ هرچه آودی شن است، آب نیاورده ای. رفت و برگشت، ظرف را خم کرد شن است. آقا چرا مواظبت نمی کنی؟(حالا چندین سال است آب می آورد) بار سوم رفت، آورد شن است. ایشان فهمید که مثل اینکه یک چیزی شده است و امشب توفیق نماز را از ایشان گرفته اند. حالا در عالم خواب به ایشان گفته اند: امروز یک نفر آمده بود در خانه ی شما،(دقت کنید) باید سه دقیقه معطل بشود پنج دقیقه شده است. شأنش یک جوری بود که شما باید بلافاصله لباس تنت بکنید، مثلا عبا به دوش بگیری، مثال عرض می کنم؛ عمامه به سر بگذاری و بروی. این سه دقیقه می شد. شما مثلا یه جوراب هم پوشیدی. (مثلا می گوییم برای فهمیدن) ایشان باید سه دقیقه معطل شود؛ بیشتر از سه دقیقه اجازه نداشت. یک پرانتز باز کنم قدیم ها یک رسم هایی بود که حالا دوره تمام شده و توفقش برداشته شده است. مثلا سال های آخر عمرشان را می رفتند و مجاور می شدند، مثلا نجف می رفتند. شب جمعه هم کربلا مشرف می شدند؛ به این مجاور می گفتند. الان تقریبا مجاور نداریم. تجّاری در نجف مجاور شده بود و روزگارش را در خدمت (آیت الله بگوییم؟ نمی دانم در مورد ایشان چه بگوییم؟) سید مرتضی کشمیری می گذرانید. سید خیلی مرد بزرگی بود. یک روز ایشان خدمت سید نشسته است. در زدند، سید دوید. همیشه ایشان می رفت در را باز می کرد. از پله ها دوید. پیرمردی که هفتاد، هشتاد سالش است وتمام عمرش را به ریاضت و عبادت گذرانیده بود. دوید؛ پا برهنه دم در رفت. در را باز کرد، آقایی تشریف آوردند، پشت سر دارد راه می آید. خیلی احترام وعرض ادب؛ تشریف آوردند از پله ها بالا آمدند. زیر کرسی؛ ایشان در صدر نشستند، سید هم نشست. این خدمتگزار سید همین مقدار برایش توفیق دست داده که توی این مجلس نشسته است؛ نمی شنود اینها چه می گویند. همین مقدار که فقط نشسته و آنها را می بیند. این هم خیلی توفیق است. می خواهم عرض کنم که اینجا اصلا دیگر فرصت نمی کند؛ فقط باید بدوی.

عبارتی که حاج آقا حق شناس می فرمودند تقریبا همین جورها بود: ایشان سه دقیقه نباید بیشتر معطل می شدند. این پنج دقیقه شده بود.  دو دقیقه محاسبه شده، دو دقیقه ایشان را بیشتر معطل کردی! امشب از نماز شب محرومی! غصه دارد؟ چه غصه ای دارد؟ اینکه از نماز شب محرومی را دارم عرض می کنم.

این قدر مواظبت لازم است؛ دیشب یک عرضی کرده بودم. البته فارسی بود! عرض کرده بودم. هرچه بخواهند عیب برای ما بشمرند که هزار، هزار ممکن است برایمان عیب بشمرند؛ سر در شرک دارد. توضیح عرض کردم؛ و هرچه خوبی برای ما امکان شمارش داشته باشد؛ که الان اصلا قابل شمارش نیست چون اصلا عددی نیست؛ این در توحید است. بعد عرض کردیم که هر چه گناه است، شرک است و هرچه اخلاق بد است سر در شرک دارد. اینها همه توضیحات مفصل دارد، قاعدتا بارهای دیگری هم این را عرض کرده ام که؛ اگر آدم بخواهد آن توحیدی که همه ی فضائل انسانی را خلاصه اش می شود؛ اگر بخواهد به آنجا برسد راهی جز این مواظبت ندارد. نه این درجه مواظبت این درجه مواظبت مال ایشان بوده است. همه ی مایه ی انسانیت توی این مواظبت هست. آنهایی که آن طرف آب هستند. می گویند: همه ی انسانیت در آزادی است یعنی مواظبت نکردن؛ هرکاری دلت می خواهد انجام دهی. این عصاره ی انسانیت است. ما می گوییم عصاره ی انسانیت در آزاد نبودن است. شما باید همه ی کارهایت را حساب کنی با حساب عمل کنی. چه چیزی را باید حساب کنم؟ من فردا باید این را جواب دهم. اگر این را فر دا باید جواب دهم و تو ذره ذره ی کارهایت را حساب کردی؛ خدا امکان دارد مرحمت کند، که یک روزی موحد بشوی. البته درجات دارد.

فکر می کنم این بحث را اینجا عرض کرده بودیم. یک درجه ای از توحید حضرت خاتم الانبیاء دارند. مرحوم امام خمینی این را در چهل حدیث توصیف می کنند و بعد می فرمایند هیچکس دیگری به آن جایگاه از توحید که ایشان رسیده بود نرسیده است مگر به متابعت ایشان.

ببخشید این توضیح را عرض می کنم؛ گفتند در میان حیوانات هیچ حیوانی در متابعت بچه از مادر، مثل متابعت بچه شتر از مادرش نیست. مثلا اگر این مادر است بچه کنار مادر راه می رود، نه پشتش از پشت مادر عقب تر است نه سرش از سر مادر جلوتر است.

امیرالمومنین فرمود من نسبت به رسول خدا این جوری بودم. مثل بچه شتر نسبت به مادرش. یک قدم عقب نمی افتادم؛ اصلا جلو هم نمی زدم. مثل مأموم و امام، مأموم  یک ذره باید عقب باشد. (شاید بعضی ها معادل بودن مأموم را هم اجازه ندهند.) دائما باید پشت سر او راه برود، من با ایشان این جوری بودم. کسی که با ایشان این جوری بود به همان مرتبه که ایشان بود می رسید. در این متابعت به آنجا از توحید رسید. حالا نمی خواهیم روی این خیلی بحث کنیم. در یک مرتبتی از توحید بود که اگر آدم به توحید برسد، به سلطنت عالم می رسد، عالم فرمانبرش می شود، همه چیز از آدم فرمان می برد. اگر آدم موحد شود همه چیز از آدم فرمان می برد. آن راهش هم دیشب عرض کردیم که گناه تمرین شرک است چون هر گناهی یک درجه از شرک است، هر بی ادبی یک درجه از شرک است. هر کراهتی یک درجه از شرک است، هر اخلاق بدی یک پاره ای از شرک است اگر آدم روی اینها تمرین کند، آن وقت مشرک درجه اول می شود. اگر با گناه جنگید با گناه مقابله کرد جز اطاعت کاری نکرد همه ی آن اطاعت، همه ی آن فرار از گناه، همه ی آن واجبات را عمل کردن، تمرین توحید است. تا به آنجا که ما مردش نیستیم، برسد. از این بگذریم.

حرف هایش مهم است. یک بار دیگر هم این حرف را اینجا عرض کردم. یک، دو تا  بحث و مناظره عبدالله بن عباس با خلیفه ی دوم دارد. دقت کنید. ابن عباس می گوید خَرَجتُ در خدمت ایشان در بعضی سفرها؛ دریکی از سفرها در خدمت ایشان داشتیم می رفتیم. فإنـّا لـَنسیرُ لـَیلة شب حرکت می کردیم. رسمشان این جوری بود که شب حرکت می کردند چون شب خنک بود. توی آن گرماهای کشنده امکان حرکت نبود، شب حرکت می کردند. فإنـّا لـَنسیرُ لـَیلة فقـَد دَنـَوتُ فیهِ. دقت کنید چون خانواده ی علویان را کنار زده بودند این عباسیان را دور آورده بود که مردم از دور نگاه می کنند، نگویند این که دشمن اهل بیت پیغمبر است. این پسر عموی پیغمبر است، مگر او پسر نیست؟ این هم پسر عمو هست دیگر! این پسر عمو وزیر و مشاور اول ایشان است. چند سالش بود؟ هیجده سال، نوزده سالش بود. مثلا همه سوار اسب هستیم من اسبم را تاختم، نزدیکتر رفتم. إذ ضَرَبَ مُقدَّمَ رَحلِهِ بسوطهِ یک تازیانه ای در دستش بود تازیانه را مثلا روی سر اسبش کوبید. یک شعر از شعرهای حضرت ابوطالب خواند. که این شعر هم خیلی ممتاز است. 

تزبة ًوَ بَیتُ الله یُقتلُ أحمَد      وَلمّا نطاع مِنهُ وَننازلوا

در تمام اشعارش یک عدد قسم به آن خبیث ها نیست. آنها همه وقتی قسم می خوردند می گفتند به لات وعزّی قسم. یک عدد از اینها در شعر هایش نیست. صدتا، دویست تا، پانصدتا شعر از حضرت ابوطالب باقی مانده است؛ یک عدد قسم به آن بت ها در آن نیست همه اش قسم درست است. یکی از آنها این است. قسم به خانه ی خدا دروغ می گویید، شما می توانید پیغمبر را بکشید؟! امکان ندارد! سینه ی ما سپر است تا مارا تکه تکه نکنید دستتان به او نمی رسد.

وَ نـُسلِمُهُ؟! ما او را تسلیم شما بکنیم؟! امکان ندارد مگر اینکه همه ی ما را جلوی پایش تکه تکه شده باشیم و روی زمین افتاده باشیم. فقط در این صورت ممکن است دستتان به او برسد. نه خودمان بلکه از زن  و بچه مان و همه چیزمان، تا در راهش  نگذریم امکان ندارد دستتان به او برسد. این شعر بود که حضرت ابوطالب فرموده است؛ حالا ایشان هم میل مبارکشان! شده بود این را می خواندند. ثـُمَّ قالَ أستـَغفِرُالله ثـُمَّ صارَ لـَم یَتـَکلـّم قلیلا باز بعد از مدتی با همدیگر رفتیم و ایشان هم هیچ حرفی نزد. دو مرتبه ادامه ی شعر حضرت ابوطالب را خواند:

وَ ما حَمِلـَت مِن ناقةٍ فوقَ رَحلِها    أبَرَّ وَ أوصا ذِمَّة ًمِن مُحَمَّدٍ

هیج شتری بر روی خودش سوار نکرده، حمل نکرده است نیرو کارتر و به ذمه اش (به قرار دادش) عمل کننده تر از پیامبر. وقتی حرف می زد هیچ کس از او بهتر به حرف خودش عمل نمی کرد. بعد هم یک مقداری در مورد کرم ایشان صحبت کرد؛ که کاری نداریم، می گذریم.

ثمَّ قالَ أستَغفِرُالله یابنَ عَباس ما مَنعَ عَلیّا مِن الخُرُوج مَعَنا؟ چرا علی همراه ما نیامده؟ مثلا یک سفر جنگی داریم، یک سفر حج داریم می رویم، یک سفر عمره... نمی دانم معلوم نیست اینجا سفر چه بوده است. چرا علی همراه ما نیامده؟ قـُلتُ لاأدری نمی دانم. قال یابنَ عَباس أبوکَ عَمَّ رَسولُ الله وَ أنتَ إبنُ عَمِّهِ پدر تو عموی پیغمبر بود تو هم که پسر عموی پیغمبر هستی. فما مَنعَ قومُکم مِنکـُم چه چیزی باعث شد قوم شما (قریش) مانع شما بشوند؟ (مانع چه چیز بشوند؟!) پرسید چرا قوم شما، اهل و قبیله شما نگذاشتند شما سرکار بیایید؟ قلتُ لاأدری نمی دانم. قالَ لکِنـّی أدری گفت اما من می دانم. یَکرَهون ولایَتکم لـَهم از ولایت شما بر خودشان کراهت داشتند. نمی خواستند شما والی بشوید. ولی امر بشوید. قـُلتُ لِمَ؟ و نحنُ لهُم کالخَیر چرا نمی خواستند؟ ما مگر برایشان بد بودیم؟ اینجا یک پرانتز باز کنم؛ دقت کنید. عرب اصلا در تاریخ وجود نداشت. وقتی اسلام آمد اینها توی تاریخ آمدند حالا صدر تاریخ شده اند. در تاریخ زمان خودشان اینها صدر هستند. امپراطور روم از اینها می ترسید. همین جناب خلیفه از مدینه را افتاده به بیت المقدس رفته است. معمولا رسمش بود که عدد شلاق روی دوشش بود.‌ امپراطور روم شرقی یک امپراطور بزرگ بود. اینها مثلا در عرض ده سال، پانزده سال کل مستملکات امپراطوری روم در خاورمیانه و خاورنزدیک را برده اند. یا مثلا در آفریقا. دیگر مثلا آنها فقط آن طرف آب هستند. بخش عظیم دولت امپراطوری روم الان تحت فرماندهی ایشان است. کاملا می ترسیدند. اینها در تاریخ نبودند الان آمدند و در تاریخ در صدر هستند. ایران و امپراطوری روم را خورد کرده است. اصلا نبودند. وقتی سخت می شد؛ باران نمی بارید. عبدالرحمن ابن عوف از بزرگان همین جمع؛ قریش گفت وقتی در آن سختی های کم آبی، که غذا گیر نمی آمد. (وقتی غذا گیر نمی آمد یک چیزهای عجیب وغریب می خوردند) (قریش ها ثروتمندترین مردم جزیرةالعرب هستند) گفت یک وقتی من توی تاریکی دستم به یک چیز نرم خورد توی دهانم انداختمش و خوردمش؛ هنوز هم نمی دانم از گرسنگی چه چیزی را خورده ام. یک عذاب بود که دیگران می خواستند مسخره کنند، به قریش اشکال بگیرند، می گفتند این غذا را می خورد؛ یک اسم عجیب و غریبی دارد. خون هایی که از کشتن گوسفند روی زمین ریخته بود را جمع می کردند و توی دیگ می ریختند یک مقداری پشم، همان پوست گوسفندهایی که قبلا کشته بودند، پشم هم می ریختند، آب می ریختند، می پختند و می خوردند. ننگ و عار بود. دو سال اگر باران نمی بارید وضع این جوری می شد.  حالا مثلا داستان معاویه را شنیده اید که غذایی داشت، که چهل چیز تویش بود یکی اش مثلا مغز گنجشک بود، این مقدار باید مغز گنجشک باشد، این مقدار مثلا.... یک معجونی از چهل نوع غذا.

گفت چرا شما ولایت ما را دوست نداشتید مگر ما برای شما بد بودیم. قالَ أللهُمَّ غَفراً (خدایا ببخش) یَکرَهُونَ أن یَجتَمِعَ فیکمُ النـّبُوّةَُ و الخِلافـَة قوم شما دوست نداشتند شما هم نبوت را داشته باشید و هم خلافت را داشته باشید. گفتند شما به نبوت رسیده اید. سیزده سال نفر شما یعنی پیامبر صاحب قدرت بوده است خب بَس است. ماها هم هستیم؛ ما هم آدمیم. آن وقت اینها طرحشان این بود که این خلافت.... اسلام که چیزی جز یک حکومت نیست. خیلی حرف بد است، عمقش خیلی بد است. تقریبا همان حرفی که یزید گفته بود، می شود. لعِبَت هاشِمُ بالمُلکِ یک سلطنتی بود اسمش را نبوت گذاشت آن نبوت را برد. ماها هم خلافت را بردیم. تقسیم می کنیم مساوی هم تقسیم می کنیم، همه ی قبائل استفاده کنند. لذا طرحشان هم این بود همه قبائل از این به اصطلاح خلافت باید بهره مند شوند. نفر اول از یک قبیله، نفر دوم از یک قبیله نفر سوم از یک قبیله همین طور قبیله قبیله. قوم شما(قریش) کراهت داشتند که هم در شما نبوت باشد و هم خلافت. خلافتش مال ما، نبوتش هم مال شما؛ بَس است. عرض می کنم این حرف خیلی بد است. آن وقت نتیجه این که شما هم نبوت را داشته باشید هم خلافت؛ این است که به ما فخر خواهید فروخت. لعَلـّکم تکونونَ إنَّ أبابَکرَ ذلک ممکن است شما پیش خودتان بگویید ابوبکر این کار را کرده است؛ نه او این کار را نکرده است. لا والله بعد می گوید ایشان بهترین راهی که ممکن بود را عمل کرده است. (به بقیه اش کاری نداریم)

نظر این یک نقل دیگر هست همین حرف با یک وضع بهتر و روشن تری تکرار می شود. یک وقتی خلیفه نشسته بود و آنهایی که اطرافش نشسته بودند و شعر می خوانند. مثلا هر کسی شعری می خواند و قضاوت می کند شعر چه کسی بهتر است. یکی می گفت در میان شعرای عرب این برتر است یکی می گفت این شاعر برتر است. این حرف ها بود تا من به جمعشان نزدیک شدم. قالَ مَن شاعِر الشُّعَراء یابنَ عَبّاس؟ همه ی سوالاتش را از ایشان می کرد. سوال علمی می کرد سوال قرآنی می کرد. توی حوادث با او مشورت می کرد. حرفش را گوش می کرد. به نظر تو شاعر همه ی شعراء، اَشعَر همه ی شعراء کیست؟ قلتُ زُهیر ابن أبی سلی. من گفتم گفتم زهیر است.(ما هم نمی شناسیم ایشان چه کسی بوده است) گفت از شعرش چیزی بلدی، یادت هست که ما به آن استدلال کنیم و حرف تو را بپذیریم. (این مطلب اصلی ما نیست. می رسیم) من هم شروع کردم به شعر خواندن. این شعر را در مورد قبیله ی فلان گفته بود. (قبیله اش برای ما مهم نیست.) این شعر هم خیلی ممتاز است.

لو کانَ یَقعُدُ فوقَ الشَّمس مِن کرَم  اگر کسی از بزرگواری و کرمش که دارد روی خورشید بنشیند... خب بقیه اش را هم خواند کاری نداریم. ایشان گفت بارک الله خوب گفتی. اما به نظرت این شعر در مورد چه کسی از همه بیشتر سزاوار است؟ جواب داد از بنی هاشم کسی سزوار تر به این شعر کسی نیست. شاعر در مورد یک قبیله ای گفته است ولی این شعر درباره ی پیغمبر و آل پیغمبر درست است. چرا بنی هاشم این چقدر ارزشمند هستند؟ به خاطر پیغمبر که یک نفر در میان قوم است این باعث می شود که ایشان بالای خورشید بنشینند. من گفتم که وُفـّقتَ یاأمیرَالمُؤمنینَ وَ لم تزَل مُوَفـّقا (اینجایش را بی خیال می شویم) فقال یابنَ عَباس أتَدری ما مَنعَ قـَومُکم مِنکم بَعدَ محَمَّدٍ (این عرایض را که گفتم انگار که ظاهرا قصه است اما مطلبش فهمیدنی است. حوصله کنید.) تو میدانی چه چیز باعث شد قوم شما نگذارند شما بعد از پیامبر سر کار بیایید؟ فکرهتُ أن أجیبَهُ من نمی خواستم جواب بدهم گفتم که إن لم أکن أَدری فأمیرُالمُؤمِنینَ یُدرینی اگر من ندانم امیرالمومنین یعنی حضرت خلیفه به من خواهد گفت. گفت بله کرهُوا أن یَجمَعُوا لکُم النـّبُوَّةَ والخِلافة اینها دوست نداشتند، دلشان نمی خواست که در خانواده ی شما هم نبوت و هم خلافت باشد. فتوَجَّهوا یعنی باز دماغ هایتان پر از باد شود . به ما فخر بفروشید. بعد گفت فاختارَت قریشُ لِأنفـُسها وَ أصابَت وَ وُفـّقت و قریش برای خودش امام و خلیفه ای انتخاب کرد و درست انتخاب کرد. یعنی راه درستی رفته بود و نتیجه اش خوب بود. قلتُ یاأمیرَالمُؤمِنینَ إن تأذن لی فی الکلام و تمِت أنَّ الغضَب فتکلـّمتُ اگر اجازه بفرمایید که من صحبت بکنم و بعد هم اوقاتت تلخ نشود تا من حرف بزنم. گفت تـَکلـّم یابنَ عبّاس فقـُلتُ أمّا قـَولکَ یا میرالمؤمنین إختارَت قریش لِأنفسِها وَ أصابَت وَ وُفـّقت شما فرمایش فرمودید که قریش برای خودش خلیفه انتخاب کرد؛ خودش تصمیم گرفت و نتیجه روی آقای فلان شد و خیلی کار خوبی کرد، درست بود؛ راست عمل کرد؛ اشتباه عمل نکرد. آقا حرف شما جواب دارد. اگر آن است که خدا انتخاب کرده بود، انتخاب می کرد حرف شما درست بود. خدا اینجا یک انتخاب داشت؛ اگر آنها همان انتخاب خدا را انتخاب می کردند، بارک الله داشت، آفرین داشت؛ اما اینها مخالف آن چیزی که خدا انتخاب کرده بود انتخاب کردند؛ پس بنابراین نگو که أصابَت وَ وُفـّقت. فلو أنَّ قریشا إختارَت لِأنفُسِها حَیثُ إختارَ الله عَزَّوَجَلَّ اگر آن چیزی که خدا اختیار کرده، آنها هم همان را انتخاب می کردند؛ درست بود، بارک الله داشت. این از کتاب تاریخ طبری است. تاریخ طبری بهترین، برجسته ترین  می گویند که ایشان امام مورخین هست همه تاریخ نویسان بعدی اهل سنت ایشان را پیشوای خودشان می دانند؛ پس بنابراین کتابش درجه اول است. آنکه شما فرمودید قریش برای خودش انتخاب کرد و درست انتخاب کرد و موفق شد، را خیلی درستی رفت؛ اگر قریش انتخاب می کرد آنچه را که خدا انتخاب کرده بود لکنَ الصَّوابُ بیَدِها غَیرَ مَردُودٍ وَلامَحصُود آن وقتی که انتخاب خدا را می پذیرفت اختیار خدا را می پذیرفت آن وقت درست رفتار کرده بود. دیگر کسی بالای حرفش نمی توانست حرف بزند. این جواب آن حرف شما بود. قریش برای خودش انتخاب کرد؟ می گوییم بله، خوب کرد به شرط اینکه انتخاب خدا را قبول می کرد. اما یک چیز دیگه فرمودید، گفتید که قریش کراهت داشت که در خانواده ی ما هم نبوت باشد و هم خلافت باشد. قرآن جواب می دهد. کسانی یک چیزی را کراهت داشتند این برایشان شر درجه اول شد أمّا قولکَ إنـّهُم کرهُوا أن تکونَ لنا النـّبُوَّةَ والخِلافة اینها دوست نداشتند که نبوت و خلافت برای ما باشد فإنَّ الله عَزَّوَجَلَّ وَصف قوماً بالکِراهیَّة قران کریم یک دسته ای را به کراهت توصیف کرده است. ذلِکَ بأنـّهُم کرهُوا ما أنزَلَ الله اینها آنچه را خدا دوست داشته بود دوست نداشتند. خب!، جهنم می روند. ذلِکَ بأنـّهُم کرهُوا ما أنزَلَ الله فأهبَط أعمالهُم آن کسی که آنچه که خدا نازل کرده است را دوست ندارد همه ی اعمالش به باد فناست. اوقاتش تلخ شد: فقالَ هَیهات وَاللهِ یابنَ عَبّاس (خیلی حرف های گنده می زنی) قَدکان تبلِغـُنی أنتَ أشجاع کنتُ أکرَهُ أقِرُّکَ (یا أفِرُّکَ) عَنها یک حرف هایی گاهی از تو برایم نقل می کنند، که پشت سر یا توی خانه ات حرفی زده ای، آن حرف را برایم نقل کردند؛ (دقت کنید نمی شد در عالم اسلام حرفی زده شود و به گوش ایشان نرسد.) (یک وقتی من خدمت استادم عرض کردم که در داستان ها دارد که حضرت سلمان وقتی مدائن آمده بود. برای مردم قرآن درس می داد. مگر می شود؟! کسی در عالم اسلام اجازه ی درس قرآن نداشت، سلمان باشد یا هرکس دیگری می خواهد باشد. به دو روز نمی گذاشتند برسد) خبرهایی از تو به من می رسد، تو نباید این طور حرف هایی را زده باشی. اگر این حرف ها درست باشد آن منزلتی که نزد کن داری، احترامی که نزد من داری می شکند. گفتم که ما هِیَ یا أمیرَالمؤمنینَ اگر این حرف هایی که از من برایتان نقل کردند حق است احترام من نباید پیش تو از بین برود. حق گفتم دیگر، چرا اوقاتت باید تلخ شود. اگر هم باطل است از خودم دفاع می کنم. گفت که بَلغنی أنـّکَ تقولُ به من خبر رسیده است که تو گفته ای إنما صَرَفوها منـّا حَسَداً وَ ظُلمَاً اینها که خلافت را از ما دور کردند از روی حسد و ظلم بود. این جوری از تو نقل کرده اند. جواب داد: اما این که فرمودید ظلما این را که همه ی عالم فهمیدند. قد تبَیَّنَ لِلجاهِلِ و العَلیم همه می دانند که این طور بوده است. اما این که گفتید حَسَداً از ما دور کردند مگر ما بچه های آدم نیستیم؟ مگر آدم مَحسُود نبود؟ مورد حسد نبود؟ فإنَّ إبلیس حَسَدَ آدَم فنحنُ وَلدَهُ المَحسُودونَ ما فرزندان آدمیم فرزندن مورد حسد هستیم. در قرآن هم هست. أم یَحسُدونَ علی ما آتاهُم الله مِن فضلِهِ آیا اینها به آنچه که خدا از فضل خودش به خانواده ی ابراهیم داده است. ما فرزندان همان آدم هستیم که در گذشته، حضرت آدم، حضرت ابراهیم مورد حسد واقع شدند. تعجب ندارد! اینجا گفت: أبَت وَاللهِ قـُلوبُکم یا بَنی هاشِم إلا حَسَداً شما بنی هاشم دست از حسدتان بر نمی دارید. ضِقساً وَ غَشّاً قلب هایتان از کینه و دشمنی خالی نمی شود. قلتُ مَهلاً یا أمیرالمؤمنینَ خیلی داری تند می روی. لاتصِفَ قلوبَ أذهَبُ عَنها الرِّجس مگر آیه ی تطهیر در مورد بنی هاشم نازل نشده است؟! تو چطور داری می گویی قلبشان از حسد وکینه خالی نمی شود؟! یک قومی را توصیف می کنی به حسد در حالی که خدا آنها را از همه ی پلیدی ها پاک کرده است. گفت: إلیکَ عَنـّی یابنَ عَبّاس دیگر برو اینجا نایست. قلتُ أفعَل بله می روم. ناگزیر تتمه ی بحث را باید فردا شب عرض کنیم.

می خواستیم داستان حمله به خانه ی حضرت صدیقه را بر اساس همین اسناد و مدارک درجه اول اهل سنت برایتان عرض کنیم که فرصت نشد. إن شاءالله خدا مرحمت کرد فردا شب عرض خواهم کرد. علت اینکه این مباحث را مطرح می کنیم اول این است که هر سال یک مجموعه ی جدیدی را ناگزیر مطرح می کنیم. بعدش این است که الان دشمن توی خانه ی ما آمده است. شما برو توی اینترنت به همه ی دسته های دشمن دستت می رسد؛ انکار می کنند، انکار می کنند، انکار می کنند. یک چیزهایی که تمام طول عمر تاریخ تشیع بوده است، امروز مورد تشکیک قرار گرفته است. ما اگر حرف های قرص نزنیم؛ حرف های سند دار برای شما عرض نکنیم. ممکن است یک روزی یک چیزی از یک جایی از یک کسی به گوشت برسد و شک کنی. آدم اگر توی یک حرف هایی شک کند دینش به باد می رود. بزرگان فرمودند حضرت صدیقه حافظ تشیع ماست. حضرت أباعبدالله حافظ اصل اسلام است. بنابراین این پرچم را باید محکم به دست داشت تا تشیعش لطمه ای نخورد. حرف با سند. إن شاءالله.

ارتباط با ما
[کد امنیتی جدید]
چندرسانه‌ای