جعل و خلق احادیث، ساخت وپرداخت تفسیر و تحریف تاریخ، از مؤثرترین راههایی بود که معاویه از آن بهره برد.
معاویه از این کار، چندین هدف ومقصد در نظر داشت؛ اگر چه همه آنها در راستای نابودی اسلام واز میان برداشتن بنی هاشم قرار گرفته بود.
الف.همه می دانیم که در تعلیمات اسلام،اهل بیت(ع) به عنوان همتای قرآن کریم،از بزرگترین قداست دینی برخوردار بودند.(1) معاویه در برابر اسلام و عمل پیامبر اکرم (ص) می خواست اعتبار و قداست دینی خاندان نبوت را به طور کلی تخریب کند.او این کار را به دست جاعلان حدیث وتفسیر وتحرف کنندگان تاریخ انجام داد.
ب.علاوه بر این، معاویه می خواست کسان دیگر را جانشین اهل بیت نبوت قراردهد وبدین ترتیب، فرهنگ دینی دیگری برای مسلمانان ایجاد نماید. او این کار را نیز به دست جاعلان وتحریف کنندان، صورت عمل داد.
علی بن محمد عبدالله مدائنی(225-135) مورخ بزرگ قرن سوم، در کتاب الاحادث می نویسد: معاویه پس از بدست آوردن خلافت، فرمانی به همه عمال وکارگزاران خویش نگاشت که در آن آمده بود هر کس چیزی در فضل ابو تراب وخاندانش باز گوید، حرمتی برای جان ومالش نیست وخونش هدر خواهد بود.
در فرمان بعد چنین نوشت: هرکه از دوست داران عثمان وعلاقه مندان او و ناقلان فضایل وی، در سرزمین تحت فرمانروایی شما زندگی می کنند شناسایی کنید و اکرام نمایید وآن چه این گونه افراد در فضیلت عثمان نقل می کنند برای من بنویسید. اسم گوینده و نام پدر و خاندانش را نیز ذکر کنید.
مدائنی می گوید:
آنچنان این فرمان اجرا شد ومردمان به خاطر رسیدن به حطام دنیوی و مال و منال وصله وخلعت وملک، حدیث آوردند که نقل فضائل عثمان، فراوانی گرفت.معاویه نیز آن چه در اختیار داشت، بی دریغ بر سرعرب وغیرعرب فرو ریخت.هر شخص ناشناخته وبی قدری که به نزد مأموران وکارگزاران معاویه می رفت وچیزی را به عنوان منقبت و فضیلت عثمان نقل می کرد،مورد توجه قرار می دادند ونامش را گزارش می کردندواو بدین وسیله در دستگاه اموی مقام ومنزلت می یافت و حتی میتوانست برای دیگران وساطت کند.
پس از چندی باز هم فرمانی دیگر صادر شد ودرآن، معاویه به کارگزاران خویش دستور داده بود:
اینک روایات فضائل عثمان فراوانی یافته ودر همة شهرها ونواحی بر سر زبانهاست.چون نامة من به شما برسد، مردم را دعوت کنید که فضائل صحابه و خلفای اولیه را روایت کنند ودر فضیلت ابوتراب حدیثی نباشد،مگر این که روایتی همانند آن در فضل خلفای نخستین وصحابه بیاورید یا ضد ومخالف آن را نقل کنید که البته این کار نزد من محبوب تر بوده ، مرا بیشتر شادمان میکند؛ زیرا این ها برای شکستن دلایل ابوتراب و شیعیان او قوی تر وبرنده ترند.وتحمل آن برای ایشان دشوار تر از روایت های فضائل عثمان بوده،کوبندگی بیشتری خواهد داشت.
مدائنی نقل کرده است:
فرمان معاویه بر مردم خوانده شد و به دنبال آن، روایات دروغین فراوان در فضائل صحابه پدید آمد که هیچ بهره ای از حقیقت نداشت ومردمان به جدیت به نقل این گونه سخنان پرداختند و رفته رفته چنان شهرت یافت که بر منابر گفته شد و به مکتب خانه ها راه یافت و معلمان مکتبخانه ها، بخش زیادی از آنها رابه کودکان ونوجوانان آموزش دادند وهمان طور که قرآن را می آموختند، این احادیث ساختگی رامی آموختند واز بر می کردند.کم کم از مجامع مردان گذشته ، به مراکز تعلیم و تعلم زنان رسید.معلمان این مراکز، آن احادیث را به دختران و بانوان مسلمان آموزش دادند و سرانجام به همین شکل باز هم توسعه یافته ، به میان خادمان وبردگان نیز راه یافت.
این روال، سالیانی دراز بر اجتماع مسلمانان حاکم بود ونسلهای زیادی در چنگال احادیث جعلی ودروغین این دوران گرفتار بودند. بدین ترتیب ، احادیث جعلی فراوان ونسبت های ناروا شهرت یافت ودانشمندان وقاضیان وامرا ، بر این راه رفتند؛ اما آنها که از همه، بار سنگین تری داشتند، قاریان ریاکار وصاحبان نفوس ضعیفه ای بودند که عبادت وخشوع ساختگی نشان داده، جعل حدیث را به عهده گرفته بودند تابدین وسیله نزد امرا و والیان دولت اموی بهره ای نصیب برند وقرب ومنزلتی یابند وبه مال منال دنیا وضیاع وعقار برسند.
البته بعدها این احادیث که به این شکل و با این هدف ساخته شده بودند، به دست دین داران روزگاران بعد رسید وآن ها را با این که از دروغ وبهتان پرهیز داشتند به خاطر این که این ها را راست می پنداشتند وحق میدانستند ،قبول کردند وبرای دیگران بازگو نمودند.(2)
2.تحمیل وتعلیم بغض وکینه ولعن وسب
شورشی که بر ضد عثمان پدید آمد، شورشی مردمی بود.(3) از تمام عالم اسلام بجز شام و حمص که تحت حکومت معاویه بود به مدینه آمدند. مردم از ستم واجحاف کارگزاران عثمان به ستوه آمده بودند وهمین، آنان را به شورش واداشته بود. اما زمام این حرکت را قریشیان به دست گرفتند. کسانی از سرشناسان قریش مثل عایشه وطلحه وزبیر، به امید آینده، آن را اداره می کردند. سرانجام این شورش قتل عثمان بود. پس از قتل عثمان، نعمان بن بشیر بن انصاری(4)پیراهن خون آلود او را به شام برد(5) واین پیراهن، سرفصل تازه ای در تاریخ اسلام گشود.
پیراهن خونین، به دستور معاویه بر منبر مسجد اعظم شام آویخته شد وپیرمردانی سپیدموی، در کنار آن، مجلس عزا به پا کرده، به عزاداری پرداختند.(6) عزاداری یک سال ادامه یافت. خبر این حادثه، به تمام شهرهای مهم تحت حکومت معاویه فرستاده شد.(7)
معاویه در اولین سخنرانی بعد از این حادثه کوشید که عثمان را شهیدی مظلوم وعلی(ع) را تنها مسئول قتل او قلمداد نماید.(8) ازاین به بعد سیاست معاویه بر این منوال بود وهر روز به شکلی طرح ایجاد بغض و کینه نسبت به امیرمؤمنان(ع) دنبال می شد.
گفتنی است که در آن روزگاران، مردمان شهرهای مختلف، از حوادث اتفاق افتاده در دیگر شهرها به ویژه آنها که در دور دست ها بودند، خبردار نمی شدند و وسائل ارتباط سریع وجود نداشت؛ واگر گاه خبری به سرعت انتقال می بافت، به دست صاحبان قدرت وحکومت می رسید ودر اختیار آنها قرار داشت ومردم ازآنها محروم بودند. بنابراین یک حکومت نیرومند وریشه دار، همانند حکومت معاویه، که دو که دو دهة تمام در شام حکومت بلامنازع کرده بود وهمه چیز را در اختیار خویش داشت، می توانست به آسانی اخبار مناطق دوردست رابه هرشکل که بخواهد تحریف کند واین، آن چیزی بود که در جریان قتل عثمان در شام اتفاق افتاد.
مسئلة قتل عثمان و این که امیرمؤمنان(ع) مقصر اصلی در خون عثمان است، مسئله ای بود که در شام و حمص(= سوریه، اردن، لبنان وفلسطین) با بمبارانی از تبلیغ به مردم القا می شد. رنگ دینی مسئله وعنوان احساس برانگیز خلیفة شهید مظلوم! احساسات وعواطف مردم را به صورتی تند وآتشین علیه کوفه وامام علی(ع) برمی انگیخت. معاویه وحکومت اموی، در تبلیغ بر ضد امام، تنها به این مقدار بسنده نکرد؛ بلکه کوشید از هر وسیله ممکن در ایجاد کینه وبغض در مردم این دو استان بزرگ سود جوید.
آن چه ابن هلال ثقفی (9) در کتاب معروف الغاراتنقل می کند، نمونه ای از این باب است و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل:
در دوران معاویه، عمر بن ثابت(10)در دهات و قرای شام، از این ده به آن ده حرکت می کرد وبه هر ده که می رسید، مردم آن را جمع می نمود وبرای آنان سخنرانی می کرد. در سخنانش می گفت: ای مردم، علی بن ابی طالب، مردی منافق بود و او بود که می خواست در لیله عقبه شتر پیامبر را رم داده، ایشان را از کوه به زیر پرت کند و به قتل برساند؛ پس او را لعنت کنید. مردم آن ده نیز امام را لعن می کردند. پس از آن جا بیرون می رفت وبه ده دیگری روی می کرد وکار خود را به همین شکل ادامه می داد.(11)
کارهای تبلیغی معاویه، با بهره گیری از تمام وسایل ممکن، با توجه به این که همه لعاب دینی داشتند، یک حرکت بزرگ بر ضد امیر مؤمنان، علی(ع) به وجود آورد. مردان در شام، آن چنان از کینه لبریز شده وآن چنان برای انتقام خون عثمان به شور آمدند که سوگند یاد کردند از آن به بعد از همسران خویش دوری گزینند وآب غسل بر سر نریزند وبر رختخواب راحت نخوابند تا کشندگان عثمان را به قتل رسانند و اگر کسی مانع این راه باشد، او را نابود کنند یا حداقل خود جان بر سر این کار نهند.(12)
معاویه با بهره گیری از کشته شدن عثمان وتبلیغات منفی گسترده علیه مردمان کوفه و امام، صد و پنجاه هزار نفر از مردم شام را برای جنگ صفین بسیج کرد؛ جنگی که به تخمین مورخان معتبر قدیم، هفتاد هزار کشته به جای گذاشت. اگر بخواهیم عمق فاجعه ای که در این تبلیغات منفی به وجود آمده بود وذهنیت مردمانی را که با تکیه بر این تبلیغات به صفین آمده بودند بدانیم، حادثه ای که مورخان جنگ صفین در این رابطه نقل کرده اند کفایت می کند.
در یک شبانگاه، هاشم مرقال،(13)پرچمدار لشکر امیرمؤمنان(ع) مردان جنگی لشکر کوفه را به جنگ دعوت کرد. ندای او چنین بود؛ آن کس که خدا و دار آخرت را خواهان است، نزد من بیاید. مردان زیادی نزد اوآمدند. او با این جمع از جان گذشته وطالب آخرت، به لشکر معاویه حمله آورد. اما به هر سوی میرفت، با پایداری روبه رو می شد. اما سرانجام، او و جمعی از قاریان قرآن به سوی دشمن حمله آورده، جنگی سخت کردند تا توانستند آنان را عقب برانند. در این هنگام، جوانی از لشکر شام به سوی آن ها حمله آورد در حالی که این رجز را می خواند:
انا ابن ارباب الملوک غسان والدائن الیوم بدین عثمان
انـی أتـانـی خـبـر فـأشـجــان أن علیّــا قـتـل ابـن عفان
من فرزند شاهان غسانم وامروز به دین عثمان پایبندم. به من خبری رسیده ومرا غمگین ساخته است. و آن این است که علی، عثمان فرزند عفان را کشته است. این رجز را می خواند وهمچنان شمشیر می زد وحمله می آورد و ناسزا می گفت ولعنت می کرد و زیاده سخن بر زبان می آورد. هاشم در پاسخ او گفت: ای بنده خدا، این سخن در پیشگاه الهی، مخاصمه به دنبال خواهد آورد و این جنگ، پس از خویش حساب خواهد داشت؛ از خدا بترس. تو به سوی خدا باز خواهی گشت و او از تو درباره این جنگ وآن چه قصد و نیت توست ، پرسش خواهد کرد. جوان گفت: من از آنرو با شما می جنگم که رهبر شما- چنان که به من گفته اند- نماز نمی خواند وشما نیز نماز نمی خوانید!واز آنرو با شما میجنگم که رهبر شما خلیفه ما را کشته است و شما هم در این کار همراه بوده اید!(14)
شام به دست یزید بن ابی سفیان فتح شده بود و اسلام به وسیله او در میان مردمان آن جا رواج یافته بود. پس از مرگ او در سال 18 قمری حکومت این استان بزرگ به معاویه واگذار شد. در عصر خلافت عثمان، حکومت استان حمص به آن اضافه گردید؛ بنابراین معاویه در هنگام قتل عثمان، در سال 35 قمری هفده سال ودر سال 37 قمری در شروع جنگ صفین حدود نوزده سال در این سرزمین پهناور حکومت کرده بود و مردم آن جا، اعم از بومی ومهاجر، تحت تربیت معاویه، روزگار درازی گذرانیده، کاملا به شکلی که او می خواست درآمده بودند. تبلیغات منفی بعد از قتل عثمان، درباره امیرالمؤمنین(ع) بر زمینه دراز مدتی از تربیت های قبلی بار بود و به همین جهت نیز با چنین شتابی به بار نشست و به شکل صد وپنجاه هزار شمشیر زن که تا پای مرگ پایداری می کردند، درآمد.
تلاشهای معاویه در خارج از شام
معاویه برای رسیدن به اهدافش بدین مقدار بسنده نکرد. او با تمام توان کوشید این بغض و کینه و این سب و لعن به همه عالم اسلام گسترش یابد. وی هم ادامه قدرت و حکومت و هم دستیابی به اغراض دیگر خود را در گرو این مسئله می دانست. پس از شام، دو سرزمین حجاز و عراق اهداف بعدی او بودند.
1.حجاز
معاویه برای پیشبرد فکر خودش درهراستان راهی را در پیش گرفت. دراستان حجاز، سرزمین تولد اسلام و محل حضور صحابه پیامبر، کار برای معاویه مشکل بود. تا امام مجتبی(ع) در حیات ظاهری بودند، عمل به این نقشه امکان پذیر نبود. پس از رحلت ایشان، معاویه به حجاز آمده، ظاهرا به حج رفت. ابن عبد ربه اندلسی(15) در کتاب العقد الفریدنقل می کند: معاویه پس از رحلت امام مجتبی(ع) به حج رفته، بعد از انجام اعمال حج به مدینه مسافرت کرد. او می خواست دراین سفر، امیرمؤمنان(ع) را در مسجد النبی(ص) لعن گوید. اطرافیانش به او گفتند: دراین شهر، سعد بن ابی وقاص، فاتح ایران وصحابی قدیمی وبا نفوذ پیامبر حضور دارد و او بدین کار رضایت نخواهد داد. وی را به حضور خود بخوان ونظرش را به دست بیاور.
معاویه مأموری به نزد سعد فرستاد و نظر و خواستة خود را بدو اعلام داشت. سعد در پاسخ به فرستادة معاویه گفت : اگر این کار انجام شود، من بی تردید از مسجد بیرون خواهم رفت ودیگر بدان جا باز نخواهم گشت. این پیغام سعد به معاویه رسید و او که از نفوذ فراوان سعد در میان مردم بیمناک بود واز شکست طرح خود در ابتدای آن می ترسید، از انجام فکر خویش دست برداشت و در انتظار آینده نشست.(16)
مطابق روایات تاریخی، معاویه از پاسخ و برخورد سعد ناامید نشد و از هیچ تلاشی برای راضی کردن سعد، فروگذار نکرد. داستان برخورد سعد ومعاویه را ناقلان ومورخان به اشکال گوناگون آورده اند.
عامر، پسر سعد که خود شاهد و ناظر حادثه بوده است، می گوید: روزی معاویه پدرم سعد را به حضور خود دعوت کرد وبدو گفت: چرا ابوتراب را ناسزا نمی گویی؟ به چه دلیل از عیب جویی او خودداری می کنی؟
سعد در پاسخ گفت: تا هنگامی که من سه کلام رسول خدا(ص) را درباره او به یاد می آورم، سخنی به ناسزا در موردش نخواهم گفت. کلام پیامبر وستایش ایشان ازعلی در نظر من ارجمندتر است از بهترین دارایی شتران سرخ مو!هنگامی که پیامبر اکرم(ص) در یکی از جنگ ها(17)علی را به همراه نبرد و او را (برای حفظ شهر مدینه از شرارت های منافقان)در شهر باقی گذاشت، پس از حرکت پیامبر، علی با چشمی گریان به نزد ایشان آمده، گفت: ای پیامبر خدا، مرا در میان زنان و کودکان به جای گذاردی و از همراهی خود در این نبرد، محروم داشتی؟!در این جا من خود به گوش خویش شنیدم که رسول اکرم فرمود: أما ترضی أن تکون منی بمنزله هارون من موسی إلا أنه لا نبوه بعدی؛" آیا خشنود نیستی که نسبت تو به من، همانند نسبت هارون به موسی باشد، جز این که پس از من پیامبری نیست؟"
دیگر بار در غزوة خیبر شنیدم که فرمود: لأعطِیَن الرّایََه رجُلا یُحِبُ الله و رسُوله ویُحبُه الله و رسوله؛" این پرچم را فردا به مردی خواهم سپرد که خدا و رسولش را دوست می دارد و خدا ورسولش نیز او را دوست می دارند." ما همه گردن ها افراشتیم به اشتیاق برخورداری از این همه فضیلت، به سوی پیامبر چشم دوختیم. پیامبر فرمود: علی را نزد من بخوانید. به دنبال او رفتند. او را درحالی که از چشم سخت رنجور ودردمند بود، به حضورش آوردند. پیامبر آب دهان به چشم دردمند وی کشید، سپس پرچم جنگ بدو سپرد که خداوند به دنبال آن، پیروزی را نصیب فرمود و قلعه های محکم خیبر به دست مسلمانان افتاد.
و نیز به یاد دارم آن هنگام که این آیه شریفه نزول یافت: فقل تعالوا ندعُ أبنائنا و أبنائکم...؛(18)"بگو بیایید پسرانمان وپسرانتان وزنانمان وزنانتان، وما خویشان نزدیک وشما خویشان نزدیک خود را فرا خوانیم؛ سپس مباهله کنیم ولعنت خدا را بر دروغگویان قراردهیم." رسول خدا(ص)،علی(ع) وفاطمه(س) وحسن(ع) وحسین(ع) را فراخواند وفرمود: بارالها اینان خاندان من هستند.(19)
مسعودی، مورخ معتبر قرن سوم وچهارم، داستان این ملاقات را به نقل از طبری چنین می آورد: معاویه به حج آمده بود. روزی با سعد بن ابی وقاص به طواف خانه پرداخت. وپس از طواف به دارالندوه، مرکز اجتماع بزرگان قریش در جاهلیت، رفت. درآنجا سعد را درکنار خود نشانید. سپس زبان به سب وناسزا گشود وامام را به باد دشنام گرفت. سعد از این کار معاویه ناراحت شد. از جای برخاست وگفت: مرا با خود در جایگاه خویش می نشانی وآن گاه به ناسزاگویی مردی چون علی(ع) می پردازی!؟ به خدا سوگند!اگر یک فضیلت ازفضایل وخصلت های او درمن بود، برایم از هر چیز محبوبتر بود. به خدا سوگند!اگر من به دامادی پیامبر خدا(ص) سرافراز می شدم وآن فرزندان که علی (ع) را نصیب گشت، قسمت من می شد، برای من باارزشتر بود از آن چه آفتاب بر آن می تابد. به خدا سوگند!اگر پیامبر خدا(ص) آن چه دربارة او در جنگ خیبر فرمود، در مورد من می گفت که "فردا پرچم جنگ را به مردی خواهم داد که خدا ورسولش او را دوست می دارند و او خدا ورسولش را دوست دارد. فرار نمی کند وخدا(خیبر را) به دست او فتح خواهد کرد."برای من با ارزشتر بود از آنچه آفتاب بر آن طلوع می کند. به خدا سوگند!اگر پیامبر در مورد من می گفت آن چه درباره او در غزوه تبوک گفت که" آیا راضی نیستی که منزلت تو نسبت به من، همسان منزلت هارون با موسی باشد با این فرق که دیگر پس از من پیامبری نیست."برای من محبوبتر بود از آن چه آفتاب بر آن طالع می شود.
مسعودی پس از نقل آنچه تا این جا از زبان سعد آوردیم، اضافه می کند که به معاویه گفت: به خدا سوگند!تا زنده هستم هرگز به خانه ات پای نمی نهم. این بگفت واز جای برخاست و مجلس معاویه را ترک کرد.(20)
آیا اختلافاتی که این دو متن با یکدیگر دارند، می تواند نشان دهد که حادثه دو بار- مثلا یک بار در مدینه وبار دیگر در مکه- اتفاق افتاده است؟ این احتمال وجود دارد، در هر صورت، متون درجه اول تاریخ و حدیث، حادثه را به اسناد گوناگون آورده اند. واقعیت به هر شکلی که باشد، نشان از کوششی دارد که معاویه در راه شکستن سد مقاومت سعد به کار برده است. در هر صورت، سعد از دنیا رفت. مورخان او را بر اثر سم دانسته اند و معاویه را در آن مسئول شناخته اند.(21) بدین ترتیب آخرین سد ومانع راه معاویه برداشته شد.
تاریخ، چگونگی کاری که معاویه ومزدوران او در راه نشر و گسترش سب و لعن در حجاز، به ویژه دو شهر بزرگ آن، مکه و مدینه، انجام داده اند بازگو نکرده است. اما نقشه و طرح کلی معاویه، در تمام عالم اسلام این بود که سب و لعن به عنوان جزئی از خطبه های نمازهای جمعه وعیدین وحتی فریضه ای به دنبال هر نماز درآید(22) و جزء دین عبادات آن قرار گیرد؛ از این رو این کار، ناگزیر در حجاز ومکه و مدینه عمل شده است؛ اما اطلاع ما از چگونگی آن، بسیار اندک است واز نوع وشدت وچگونگی مقاومت مردمی در این ناروای بزرگ، چندان چیزی نمی دانیم.
اینک به دو نمونه از برخورد مردمی با سیاست اموی اشاره می کنیم.
سهل بن سعد ساعدی(23) می گوید: مردی از آل مروان بر مدینه حکومت یافت. روزی مرا به نزد خود خوانده، فرمان داد علی(ع) را ناسزا گویم! من نپذیرفتم. گفت: حال که از این کار امتناع می ورزی و علی را دشنام نمی دهی، بگو خدا لعنت کند ابوتراب را!
گفتم: علی، نامی محبوبتر از ابوتراب برای خود نمی شناخت و هنگامی که به این نام خوانده می شد، سخت شادمان می گردید.
حاکم گفت: ما را از داستان این نام آگاه کن و علت شادمانی را باز گو.گفتم: روزی پیامبر بزرگ اسلام(ص) به خانه دخترش فاطمه(س) رفت و علی(ع) را در خانه نیافت. از دختر گرامی اش پرسید: پسرعمویت کجاست؟ فاطمه(س) عرضه داشت: به خانه آمد؛ اما قبل از این که خواب نیمروز کند، بیرون رفت. پیامبر اکرم(ص) کسی رابه جست وجوی علی(ع) فرستاد. آن مرد پس از مدتی باز آمد وگفت: ای رسول خدا، او در مسجد آرمیده است. پیامبر اکرم (ص) به مسجد آمدند وآن حضرت را بر پهلو، آرمیده یافتند؛ در حالی که ردایش، که آن را بالاپوش که بالاپوش کرده بود، کنار رفته، بدنش بر روی خاک قرار گرقته بود. رسول اکرم(ص) با مهربانی و لطف، خاک را از بدن ایشان ستردند وفرمودند: قُم یا أباتراب، قُم یا أباتراب؛ " برخیز ای ابوتراب!برخیز ای ابوتراب!"(24)
ابوسعید خدری می گوید: در دوران فرمانداری مروان(25)در مدینه، روز عید قربان یا فطر، همراه او از شهر بیرون رفتیم تا نماز عید را به جای آوریم. در محلی که در بیرون شهر برای نماز عید آماده ساخته بودند، کثیربن صلت، منبری بنا کرده بود. مروان به محض رسیدن به محل نماز عید، به سوی منبر رفت وقصد داشت از آن بالا رود تا بتواند خطبه نماز را قبل از آن به جای آورد. من لباس او را گرفتم و کوشیدم که او را از رفتن بالای منبر باز دارم؛ ولی مروان با فشار، لباس خویش را از دست من رها ساخت و با شتاب از منبر بالا رفته، بر فراز آن نشست وخطبه نماز عید را پیش از آن قرائت کرد.
آن گاه که به زیر آمد، بدو گفتم: به خدا سوگند!شما دین را تغییر داده اید!
پاسخ داد: ای ابوسعید!آن چیزها که تو با آن آشنا بودی و به عنوان دین می شناختی، از میان رفته است.
گفتم: به خدا سوگند!آن چه من می شناختم، بسی نیکوتر بود از بدعت ها وناشناخته ها!
مروان گفت: مردم هیچ گاه پس از نماز برای شنیدن خطبه های ما درنگ نمی کردند؛ به همین خاطر ماخطبه را به قبل از آن منتقل ساختیم.(26)
واقعیت حادثه را ابن حزم در کتابالمحلی توضیح می دهد. او می نویسد: نخستین بار، بنی امیه خطبه نماز را بر آن مقدم داشتند. اینان عمل نامشروع و بدعت خود را بدین گونه توجیه می کردند که مردم پس از پایان نماز، مجلس آنان را ترک می کنند وبه شنیدن خطبه تن نمی دهند. البته دلیل فرار مردم این بود که اینان بر فراز منبر، حضرت علی بن ابی طالب (ع) را لعن می کردند.(27)
عراق و شهر کوفه
آن چه درعراق وکوفه در عصر بنی امیه اتفاق افتاد، کاملا شکل دیگری داشت. مردم این سرزمین بیش تراز هر سرزمین دیگری در عالم اسلام، امیرمؤمنان، علی (ع) را دوست می داشتند و بیش ترین تعداد از تربیت شدگان و شیعیان آن حضرت در عراق وکوفه زندگی می کردند؛ به این جهت بود که مردمان عراق، به ویژه کوفه، بیشترین سختی ها و رنج ها را در این دوران تحمل کردند وکشته شدگان و به دارآویخته شدگان وزندان وشکنجه دیدگان آنان از شمار بیرون بودند.
علی بن محمد مدائنی (28) در کتاب الاحداث می نویسد: معاویه پس از به دست آوردن حکومت و خلافت، یک فرمان نامه به همه عمال و کارگزاران خود نوشت که هر کس چیزی در فضایل ابوتراب وخاندانش باز گوید، من ذمه امان خویش را از او بردارم وخون و مال او هدر است. خطیبان در هر آبادی و بر سر هر منبر، علی را لعن می کردند؛ از او برائت می جستند و او وخاندانش را بد می گفتند. بیشترین بلا در این روزگار، بر سر اهل کوفه فرود آمد؛ زیرا شیعیان در این شهر، از هر جا بیشتر بودند. او زیاد را بر ایشان حاکم ساخت وبصره به کوفه ضمیمه نمود. زیاد که شیعیان را می شناخت، به جست وجوی ایشان برآمد و آنها را زیر هر سنگ وکلوخ یافته، به قتل می رسانید. دست وپاها برید و چشم ها کور ساخت و بر شاخه های درختان نخل به دار می آویخت. آنان را از این سرزمین راند و به نقاط دیگر پراکنده ساخت، تا آنجا که دیگر شخص معروف وشناخته شده ای از ایشان در آنجا باقی نماند.(29)
این مجمل آن چیزی بود که در عصر معاویه و بنی امیه در عراق اتفاق افتاد و تفصیل بیشتر آن، از این قرار است که اولین فرماندار کوفه (سال 41 هجری) در عصر بنی امیه، مغیره بن شعبه بود.(30) او اگرچه از قریشیان نبود، اما از اذناب و پیروان قریش به حساب می آمد. معاویه پیش از حرکت مغیره به سوی محل مأموریت وحکومت خویش، او را خواسته بدو گفت: می خواستم توصیه ها و سفارش های زیادی به تو بنمایم؛ اما با اعتماد به فهم و بصیرت تو در مورد آنچه مرا خشنود می کند و آن چه دولت وقدرت مرا تأیید و رعیت مرا اصلاح می نماید، از آن چشم پوشیدم؛(31) اما نمی توانم از یک سفارش چشم پوشی کنم. تو در مرحله اول، هرگز از نکوهش و بدگویی علی پرهیز نکن، ونیز همیشه برای عثمان از خداوند رحمت بخواه وطلب بخشش کن. در مرحله بعد، ازعیبجویی اصحاب و یاران علی و سختگیری درباره ایشان به هیچ وجه دست برمدار ودر مقابل، دوست داران عثمان را به خود نزدیک کن وبدیشان مهربانی ها بنما.
مغیره گفت: من در گذشته تجربة حکومت اندوخته ام و امتحان خود را داده ام بیش از تو برای دیگران خدمت کرده ام و به هیچ وجه مورد اشکال و ایراد قرار نگرفته ام. تو نیز مرا امتحان خواهی کرد؛ حال یا می پسندی و ستایش می کنی و یا کار من برایت ناپسند جلوه می کند و مرا مذمت خواهی کرد.
معاویه پاسخ داد: نه! ان شاءالله ستایش خواهم کرد!(32)
مغیره، نه یا ده سال در کوفه حکومت کرد. در تمام این مدت، کمابیش دستور و سفارش معاویه را به کار می بست واصولا امکان نداشت او این مدت طولانی در این استان بزرگ ومهم حکومت داشته باشد و دستور اصلی خلیفه را به فراموشی سپارد.
طبری می نویسد: مغیره در تمام مدت حکومت خود در کوفه، از مذمت علی(ع) و عیب جویی ایشان وبدگویی کشندگان عثمان وستایش یاران او دست بر نمی داشت. طبری که از ابومخنف این جریان را نقل می کند، از زمان و شرایط وخصوصیات عمل مغیره اطلاعی به دست نمی دهد؛ اما ما با اطلاع از شرایط آن زمان، معتقدیم این گونه سخنان در خطبه های نماز جمعه وعید فطر و قربان گفته شده است.
طبری در ادامه نقل خبر می آورد کهحجربن عدی وقتی این سخنان را می شنید می گفت: نه، این چنین که می گویی نیست؛ خداوند شما را لعنت کند. آنگاه برمی خواست واین آیه شریف را قرائت می کرد:" کونوا قوامین بالقسط شهداء لله"(33)سپس می گفت: من شهادت می دهم آن کسان که شما مدحشان می گویید وپاکشان می شمارید، سزاوار بدگویی اند. مغیره او را پاسخ می گفت وتهدید می کرد واز خشم بنی امیه بیم می داد.
در تمام این سالها برخورد قابل توجه و خونینی میان حکومت و مردم کوفه پدید نیامد. در اواخر این دوران، روزی مغیره به پای خواست وهمانند گذشته، در مورد امیرمؤمنان(ع) وعثمان چنین گفت: بارالها!بر عثمان رحمت فرست واز او در گذر. او را به بهترین اعمالش جزا بده؛ زیرا او به کتاب تو عمل کرده و از سنت پیامبرت پیروی نموده است. وحدت کلمه به میان آورده، خون ها را حفظ کرده وسرانجام مظلومانه شهید شده است. بارالها!یاران ودوستان وآنان که خونخواه اویند، مورد رحمت خویش قرار بده.(34)
طبری تا اینجا نقل میکند وبا این که در مقدمه می گوید: مغیره درمورد علی وعثمان سخن گفت، از بخش دوم، جز عبارت" کشندگان عثمان را نفرین کرد"، چیزی نمی گوید. اما بلاذری، بدون نقل بخش اول، تنها، بخش حذف شده از سخنان مغیره درتاریخ طبری را می آورد ومی نویسد: خدا لعنت کند فلان ( یعنی علی) را؛ زیرا مخالفت کرد با آن چه در کتاب تو بود وسنت پیامبرت را ترک گفت و وحدت کلمة( امت را ) بته تفرقه کشانید. خون ها را بر زمین ریخت وسرانجام نیز ظالم بود و کشته شد.(35)
در این جا حجر بن عدی دیگر تحمل نکرده، از جای جَهید وچنان فریاد برآورد که آن کسان که در مسجد یا بیرون آن بودند، همه صدای اورا شنیدند. صدای فریاد و جملات اعتراض حجر، بیشتر مردم را با او همراه کرد وصدای مخالفت و اعتراض اکثریت حاضران، مغیره از منبر پایین آورد. وی از مسجد بیرون آمده ، به دارالاماره رفت. پس از ساعتی، دوستان و همفکرانش اجازه خواستند، به حضورش رفتند. ناراحتی آنان این بود که چرا مغیره با حجر مقابله نکرد و به وی اجازه داد که با جسارت، این گونه فریاد بزند واین سستی، افزون بر شکسته شدن اعتبارو اقتدار وی، خشم معاویه را در پی خواهد داشت.
مغیره پاسخ داد: بر خلاف نظر شما، من با این کار، حجر را به کشتن داده ام؛ زیرا پس از من، امیری به این شهر خواهد آمد وحجر او را چون من خواهد پنداشت وبه همین شکل با وی برخورد خواهد کرد. او نیز در نخستین بار حجر را دستگیر کرده، به بدترین و فجیع ترین شکل خواهد کشت. اجل من نزدیک شده و عملم اندک است؛ نمی خواهم ریختن خون بهترین مردم این شهر را من آغاز کرده باشم وآنان سعادتمند شوند ومن بدبخت؛ ومعاویه به ریاست وقدرت بیشتری دست پیدا کند.(36)
مقابله میان دولت اموی و کارگزاران آن، با مردم کوفه، منحصر در آن چه آوردیم نبود. نظیر همین برخورد، میان مغیره وصعصعه بن صوحان، (37) از اصحاب بزرگ امیرالمؤمنین(ع) در کوفه اتفاق افتاد. مغیره خبر یافته بود که صعصعه از عثمان عیب می گوید و از علی(ع) بسیار یاد می کند و او را بر دیگران برتری می بخشد. او را به حضور خواست وگفت: بترس از این که در نزد کسی، از عثمان عیب بگویی وبترس از این که فضائل علی(ع) را به طور آشکاراظهار بداری، تو چیزی از فضیلت علی (ع) نخواهی گفت که من نسبت به آن جاهل باشم؛ بلکه من بهتر از تو این چیزها را می دانم! لیکن قدرت در دست بنی امیه است و آنها ازما خواسته اند که او را عیب بگوییم. البته ما از بسیاری از آن چه از ما خواسته شده، روی می گردانیم و تنها به آن مقدار که ناگزیر هستیم، بسنده می کنیم تا با تقیه، شر این ها را از خود دور سازیم. اگر تو می خواهی فضیلتی از او بگویی، آن را در میان اصحاب و یاران خود و در خانه های خودتان و پنهانی بگو؛ اما در مسجد وبطور علنی نه؛ زیرا این چیزی است که خلیفه آن را تحمل نمی کند و ما را معذور نمی دارد.(38)
یعقوبی می نویسد: حجر بن عدی و عمروبن حمق خزاعی وهمراهان آن دو از شیعیان، هرگاه می شنید که مغیره و امثال او از یاران معاویه، علی را بر منبر لعن می کنند، به پا می خواستند و لعن را به خودشان باز می گفتند... .(39)
مغیره در سال 51 هجری از دنیا رفت.(40) واز آن تاریخ، فرمانداری و امارت دو استان بزرگ بصره و کوفه، با هم به زیاد بن ابیه واگذار گردید. او بلافاصله از مرکز حکومت اولیه اش بصره، به کوفه آمد و به دارالاماره رفت. سپس از آنجا به مسجد جامع شهر آمد و در جمع مردم خطبه خواند. به گفته مورخان معتبر، او در این خطبه، حمد ثنای الهی نگفت و بر پیامبر خدا (ص) درود نفرستاد! شاید این اولین بار در عصر اسلام بود که چنین چیزی اتفاق می افتاد. بعد هم در سخنان خویش رعد و برقی به راه انداخت و مردمان را بیم داد وتهدید کرد. به هرکس که خواست سخن بگوید، اجازه نداد وآنان را از مخالفت بر حذر داشت وترسانید. در پایان گفت: سخن دروغ بالای منبر را بلا نامیده اند؛ از این رو هرگاه شما را بیم دادم یا سخن از نوید به میان آوردم{ حتما به آن عمل خواهم کرد، و اگر} بدان عمل نکردم، دیگر مرا بر شما حق اطاعت نیست.(41) سپس به زیر آمد و به دارالاماره بازگشت.
زیاد با حجر بن عدی در گذشته دوستی داشت؛ بنابراین، پس از رفتن به دارالاماره، حجر را به حضور خواست و به او گفت: ای حجر، دوستی وپیروی مرا نسبت به علی دیده بودی؟ گفت: آری. گفت: همانا خدا آن را به کینه ودشمنی تبدیل کرده است! آیا دیده بودی که با معاویه چه کینه ودشمنی داشتم؟ گفت: آری. گفت: خداوند آن را به دوستی وطرفداری تبدیل کرده است؛ از این رو مبادا بدانم که علی را به خیر وامیرالمؤمنین معاویه را به بدی یاد نمایی.(42)
زیاد، چندان در کوفه نماند و عمروبن حریث را به جای خود به اداره کوفه مأمور کرده، خود به بصره بازگشت؛ اما پیش از این که شهر کوفه را ترک کند، بار دیگر حجر را خواست و به او هشدار داد: به من خبر رسیده است که تو به آشوب ها کمک می کنی. اگر این مطلب نزد من ثابت شود، تو را خواهم کشت. به خاطر حفظ جان خودت مواظبت کن و بر جای خویش آرام گیر. به خدا سوگند! اگر قطره ای از خون تو را بریزم، حتما همه آن را خواهم ریخت.(43)
این سخنان تهدید آمیز، حجر وسایر شیعیان را آرام و رام نمی ساخت. آنان توان تحمل لعن و سب امیرمؤمنان(ع)آن هم در خطبة نماز جمعه و عیدین را نداشتند. در واقع این مردان بزرگ، پس از مصالحه امام مجتبی(ع) دیگر به حکومت اموی تن در داده بودند و با همة کراهت، بنای مخالفت و سرپیچی وشورش نداشتند. دلیل این سخن، اقرار کسانی همانند حجر است که در رأس نهضت شیعه درآن روزگار قرار داشتند. اما آن چه اینان نمی توانستند با آن کنار بیایند و قدرت تحمل آن را نداشتند و آن ها را به شورش و مقابله وامی داشت، بدعتی چون لعن وسب امام متقیان، امیرمؤمنان(ع) بود.
تاریخ نگارانی چون طبری و بلاذری، حتی مسعودی مورخ طرفه نگار قرن سوم و چهارم، به راز مخالفت ومقابلة جدی تحزب شیعی با دولت اموی پی نبرده اند.(44) رفتار و اعمالی که مورخان رسمی، به ویژه بلاذری، از حجر و یاران وی نقل کرده اند، نشان از نوعی عدم توازن اندیشه دارد؛(45) اما آیا واقعا چنین بوده است؟ پایان زندگی حجر و یارانش این عدم توازن را نفی می کند.
در هر صورت، در غیاب زیاد، حجر و همفکران او گرد هم می آمدند و بدون واهمه از عیب و ایراد معاویه سخن می گفتند. گاهی در مسجد صدای جمعشان به گوش دیگران نیز می رسید. سرانجام عمروبن حریث، کسی را به نزد حجر فرستاد و از او خواست که علت این اجتماعات چیست وچرا این افراد گرد تو جمع شده اند؟ مگر تو با امیرپیمان نبسته ای و به او قول همکاری نداده ای؟ آن ها به فرستاده گفتند: گویی شما نمی دانید چه کار می کنید! سپس به تندی او را از جمع خودشان دور ساختند.
عمرو گزارش این برخورد را نزد زیاد فرستاد ودرآن چنین افزود: اگر به شهر کوفه نیاز داری، به سرعت خود را به این جا برسان. زیاد به عجله خود را به کوفه رسانید. به محض ورود، به دارالاماره رفت و از آن جا به مسجد آمد. لباسی از حریر به تن داشت و عبایی از خز سبز بر روی آن به بر کرده بود. با مردم چنین گفت: ای اهل کوفه، جمعیتتان فزونی یافته و راحت طلبی بر شما چیره گشته است. از خشم من نمی ترسید واحساس ایمنی کرده اید؛ از این رو بر من جرئت و جسارت یافته اید. فرجام عصیان، بدترین فرجام هاست. به خدا سوگند! ای اهل کوفه، اگر درست رفتار نکنید، اگر به راه راست نیایید، شما را آن طور که شایسته است، معالجه خواهم کرد و چنین کاری برای من آسان است. من به پشیزی نخواهم ارزید، اگر نتوانم کوفه را در برابر حجر نگهداری کنم! سپس افزود: وای به حال مادرت ای حجر که خوراک شب گرگان شدی!(46) سپس از منبر به زیر آمد و رئیس شرطه شهر را به دنبال حجر فرستاد.(47)
در این نقل که بلاذری و طبری از ابومخنف، مورخ بزرگ کوفه آورده اند، برخورد میان دو جناح، در این جا و به همین سرعت به خشونت و شدت کشیده می شود. اما نقل های دیگری وجود دارد که در آن، مسائل با این شکل و با این نظم و ترتیب نیامده است و در آن ها نشان از عوامل اختلاف دیگری وجود دارد. این روایات تاریخی، زمان وقوع حوادث را بازگو نکرده اند، اما با بازگشت زیاد و حضور دوباره او در شهر کوفه مناسب تر است.
طبری نقل می کند: روزی زیاد در خطبة نماز بسیار سخن گفت و نماز به تأخیر افتاد. حجر، صدا برداشت:" نماز!" زیاد اعتنایی نکرد و به سخن ادامه داد. دیگر بار حجر گفت: "نماز!" زیاد بازهم اعتنایی نکرد و به سخن ادامه داد. چون حجر بیمناک شد که وقت نماز بگذرد، مشتی از سنگریزه های کف مسجد برداشت وبه سوی زیاد پرتاب کرد وبه نماز برخاست. مردم نیز با وی برخاستند. چون زیاد چنین دید، فرود آمد و با مردم نماز کرد. پس از نماز، نامه ای به معاویه فرستاد و در آن، از حجر سخن گفت وسعایت بسیار کرد. پاسخ معاویه این بود: او را با زنجیر به بند کشیده، به نزد من روانه کنید.(48)
بلاذری نقل می کند: مردی ازاهل ذمه که اسلام پذیرفته بود، به دست مردی عرب از طایفه بنی اسد کشته شد. زیاد می گفت: من مردی عرب را در برابر نبطی نخواهم کشت. پس به قاتل امر کرد که به خانواده مقتول دیه بپردازد. آنان دیه را قبول نکردند و گفتند: در گذشته به ما گفته شده بود که خون مسلمانان با هم برابر است( ونژاد در اسلام مطرح نیست)وعرب ها فضیلتی بر دیگران ندارند. حجر و یاران او در این جا قیام کردند. حجر به زیاد گفت: خداوند در قرآن می گوید: " جان در برابر جان "و تو برخلاف آن می گویی!به خدا سوگند!تو این مرد اسدی را قصاص می کنی؛ و گرنه با این شمشیر با تو خواهم جنگید. حجر این مسئله را آن قدر پیگیری کرد تا قاتل قصاص گردید. به این خاطر، زیاد در مورد او به معاویه نامه ای نوشت.(49)
در هر صورت زیاد تصمیم به دستگیری حجر ویاران وی گرفت. جریان دستگیری بسیار طولانی شد. جنگ وگریز میان مأموران حکومت اموی ومردم کوفه زیاد بود؛ اما نتیجه ای نمی بخشید. حجر که پنهان شده بود، به دست مأموران گرفتار نمی آمد. سرانجام، زیاد راه دیگری در پیش گرفت و با فشار و تهدید سران قبایل کوفه، حجر را از مخفیگاه بیرون کشید و او را با جمعی از یاران همفکرانش به نزد معاویه فرستاد. زیاد، با این اسیران، شهادتنامه سران و شیوخ قبایل کوفه را همراه کرده بود. در این شهادتنامه آمده بود: " این چیزی است که ما برای خدا به آن شهادت می دهیم. شهادت می دهیم که حجر از اطاعت خلیفه سر باز زده و از جمعیت و جماعت مسلمانان جدا گشته و خلیفه را لعن گفته و دعوت به جنگ و آشوب نموده است. مردمان به دور او جمع شده اند و او آنان را به شکستن بیعت و برکناری امیرمؤمنان، معاویه و کفر ورزیدن به خدای بلند مرتبه، کفری زشت و گناهی شنیع وزشت، دعوت کرده است."بر پای این شهادتنامه، امضای هفتاد تن از قریشیان نام ونشان دار کوفه وسران قبایل و نامداران شهر آمده بود.(50)
تعداد دستگیر شدگان، چهارده تن بودند. مأموران زیاد، آن ها را به سوی شام حرکت داده، در مرج عذرا، چند فرسخی دمشق، حبس کردند. وقتی عامر بن اسود، فرستاده زیاد و مسئول کار اسیران، به دمشق می رفت که گزارش کار خود را به معاویه برساند، حجر بدو گفت: به معاویه ابلاغ کن که ریختن خون های ما بر او حرام است. به او خبر بده که به ما امان داده اند و ما با او( در جریان صلح امام حسن)مصالحه کرده ایم؛ پس از خدا بترسد و در کار ما دقت و مراقبت کند.(51)عامر به دربار معاویه آمد و گزارش اسیران و پیام حجر را رسانید. در اینجا پاره ای از اطرافیان معاویه، در مورد کسانی از اسیران شفاعت کردند وپذیرفته شد؛ اما وساطت مالک بن هبیره سکونی در مورد حجر را نپذیرفت. آنگاه مأمورانی برای کشتن اسیران فرستاد. اینان شبانگاه نزد حجر و یارانش رسیدند.
فرستاده معاویه خبر آورد که شش کس آزاد شوند و هشت کس کشته شوند. او گفت: به ما امر کرده اند که برئت از علی و لعنت براو را بر شما عرضه کنیم؛ اگر پذیرفتید، شما را رها خواهیم ساخت و اگر زیر بار نرفتید، شما را خواهیم کشت. امیرمؤمنان گمان می کند به خاطر شهادتی که مردم شهر شما علیه شما داده اند، ریختن خون هایتان بر او حلال است، ولی از این می گذرد.اگر از این مرد برائت بجویید، آزادتان خواهیم کرد. حجر و همراهان گفتند: بارالها!ما چنین کاری نخواهیم کرد. در این جا مأموران دستور دادند تا گورهای ایشان کنده شد و کفنهایشان را آماده کردند.
حجر و یاران تا صبح به نماز ایستادند. صبحگاهان، مأموران معاویه، بار دیگر برائت جویی را برآنان عرضه کردند. آن ها گفتند: نه، ما محبت او را در دل داریم و از کسی که از او برائت می جوید، بیزاریم. پس هر کدام از مأموران یکی را گرفتند که بکشند. حجر به آن ها گفت: بگذارید وضو بگیرم. اجازه دادند وضو بگیرد. چون وضو گرفت، گفت: بگذارید دو رکعت نماز بخوانم؛ به خدا سوگند!هیچ گاه وضو نگرفتم مگر این که به دنبال آن، دو رکعت نماز گزاردم. اجازه دادند که نماز بخواند. پس از نماز روی بگردانید و گفت: به خدا!هرگز نمازی کوتاه تر از این نکرده بودم. اگر فکر نمی کردید که از مرگ بیم دارم، دوست داشتم بیشتر نماز بخوانم. پس از آن عرضه داشت: خدایا!داد ما را از این امت بستان. اهل کوفه بر ضد ما شهادت داده اند و اهل شام ما را می کشند. به خدا سوگند!اگر مرا در اینجا بکشید، بدانید که من اولین مسلمان جهاد کننده ای هستم که برای فتح این نواحی به این نقطه پای گذاشته ام.(52)در این هنگام، هدبه بن فیاض اعور، با شمشیر آخته به سوی او آمد. لرزشی در بدن حجر احساس شد. اعور این لرزش را مشاهده کرده، گفت: اگر می خواهی از مرگ رهایی یابی، مشکلی نیست؛ هم اکنون از علی بیزاری بجو!حجر پاسخ داد: چگونه از مرگ نترسم که در برابر خویش، قبری کنده وکفنی آماده و شمشیری آخته مشاهده می کنم؛ اما اگر از مرگ بترسم، چیزی که خداوند را خشمناک کند، بر زبان نخواهم آورد. اعور، حجر را به قتل رسانید. دیگران را نیز یکی پس از دیگری کشتند تا شش کس شدند. حجر قبل از مرگ، به کسان خود وصیت کرد: زنجیر آهنین مرا بر مدارید و خونم را مشویید که فردا در کنار صراط با معاویه روبرو خواهم شد.(53)
مسعودی، مورخ بزرگ قرن سوم و چهارم، این حادثه را با اندکی اختلاف چنین می آورد:
در سال 53ق معاویه حجر را به قتل رسانید. هنگامی که حجر و یاران اسیرش به مرج عذرا در دوازده میلی( چهار فرسخی )دمشق رسیدند، قاصدی برای گزارش کار آن ها به نزد معاویه فرستاده شد. از دمشق مأموری یک چشم( = اعور)به جلادی ایشان گسیل گردید. وقتی اعور نزد حجر و یارانش رسید، یکی از آنها به دیگران گفت: اگر فال حق باشد، نیمی از ما کشته و نیمی نجات خواهیم یافت. گفتند: از کجا چنین چیزی می گویی؟ گفت: مگر نمی بینید این مرد، یک چشمش را از دست داده است. اعور به نزد اسیران آمد و به حجر گفت: امیرمؤمنان، معاویه، تو را رأس ضلالت و ریشه کفر و طغیان و دوست ابوتراب دانسته، فرمان به قتل تو و یارانت داده است؛ مگر این که از کفرتان باز گردید و او را لعنت کنید و از وی بیزاری بجویید. حجر و گروهی از یارانش پاسخ گفتند: صبر بر تیزی شمشیر برای ما آسان تر است از آن چه ما را بدان می خوانی و ورود بر خدا و رسول و وصی رسولش برای ما محبوب تر است از ورود به آتش دوزخ!هنگامی که حجر را برای کشتن پیش آوردند، گفت به من اجازه دهید نماز بخوانم. نماز طولانی شد. از او پرسیدند: آیا از ترس مرگ نماز را طولانی کردی؟ گفت: هیچ گاه من وضو نگرفتم مگر این که نماز خواندم و هیچ گاه نمازی کوتاه تر از این نخوانده بودم. او را سر بریدند و یارانش را به او ملحق ساختند.(54)
دو تن باقی مانده، یعنی عبدالرحمان بن حسان عنزی و کریم بن عفیف خثعمی، به مأموران گفتند: ما را به نزد امیرالمؤمنین بفرستید. مأموران پس از اجازه، این دو تن را به نزد معاویه روانه کردند. چون پیش او رسیدند، خثعمی گفت: ای معاویه، خدا را در نظر داشته باش. تو از این سرای فانی به خانه آخرت که ابدی است می روی. در آن جا از تو بازخواست خواهند کرد که به چه سبب خون ما را ریخته ای!معاویه گفت:درباره علی چه می گویی؟ گفت: همان می گویم که تو می گویی! معاویه گفت: از دین علی بیزاری؟ خثعمی سکوت کرد. در این جا مردی از قبیله وی از جا برخاست و بخشش او را خواست. معاویه او را بخشید و پس از مدتی، از زندان به تبعید فرستاد.
آن گاه معاویه روی به عنزی کرد و گفت: ای اهل قبیله ربیعه، درباره علی چه می گویید؟!او پاسخ داد: مرا واگذار و از من سؤال نکن که برای تو بهتر است. معاویه گفت: به خدا سوگند!تو را رها نخواهم ساخت تا مرا از نظرت آگاه کنی. او گفت: من شهادت می دهم که علی از آن کسان بود که خدا را بسیار ذکر می گفت و از آن کسان بود که به حق امر می کرد و عدالت به پای می داشت و درباره مردمان گذشت می کرد. معاویه گفت: درباره عثمان چه می گویی؟ عبدالرحمان پاسخ داد: او نخستین کسی بود که راه ستم را گشود و پایه های حق را لرزانید. معاویه گفت: خودت را به کشتن دادی. عبدالرحمان پاسخ داد: نه، بلکه تو را به کشتن دادم!سپس قبیله خود را به یاری خواند و گفت: کجایند افراد قبیله ربیعه؟ معاویه دستور داد او را نزد زیاد بازگردانند و به او نوشت: این مرد عنزی، بدترین کسی است که به نزد من فرستاده ای. او را مجازاتی کن که شایسته آن است. او را به بدترین صورت به قتل برسان!چون او را به کوفه بازگرداندند. زیاد دستور داد به قس ناطف برده، در آن جا زنده به گورش کردند.(55)
در آن روزها که زیاد در جست وجوی حجر و یاران وی بود و آنها هر کدام به یک سو فرار می کردند، عمروبن حمق خزاعی و رفاعة بن شداد بجلی، از خواص یاران حجر از کوفه گریختند. این دو در پایان گریز، در ناحیه موصل در غاری مخفی شدند. پس از چند روز کد خدای روستای نزدیک آن کوه، خبر یافت که دو مرد ناشناس در میان کوهی پنهان شده اند. او نیز با گروهی از مردم آن ناحیه به سوی مخفیگاه آن دو حرکت کرد. چون به دامنه کوه رسیدند، عمرو ورفاعه از محل خود بیرون آمدند. عمرو بن حمق مریض بود و توان فرار یا مقابله با آن مردم را نداشت؛ اما رفاعه که جوان و نیرومند بود و می توانست به خوبی بجنگد، بر اسب خود جهید تا از عمرو بن حمق دفاع کند؛ ولی عمرو نپذیرفت وبه او گفت: تو جان خودت را نجات داد. عمرو را دستگیر کردند. پس از اسارت، از او پرسیدند که تو کیستی؟ عمرو نام خود را آشکار نساخت و فقط یک جمله گفت: من کسی هستم که اگر رهایش کنید، برای شما به سلامت نزدیک تر و اگر او را بکشید، زیان بارتر خواهد بود. آن ها او را نزد عبدالرحمان بن ام حکم، فرماندار موصل و خواهرزاده معاویه گسیل داشتند. عبدالرحمان او را شناخت وتمام جریان را در نامه ای برای معاویه نوشت و از او کسب تکلیف کرد. معاویه دستور داد او را بکشید. سر او را برای معاویه فرستادند و این اولین سری بود که در عصر اسلام بر نیزه زده می شد. سپس به دستور معاویه، آن سر را به نزد همسرش، آمنه بنت شرید، که در زندان معاویه محبوس بود بردند و به دامان او پرتاب کردند. آن زن از مشاهده و برخورد با سر همسرش به وحشت افتاد. آنگاه آن را برگرفت و گفت: مدتی دراز او را از من جدا ساختید. اینک نیز سرش را برای من تحفه آورده اید، چه خوب تحفه ای!(56)
زیاد با جدیت به دنبال یاران حجر بود و هر کس از آنان را که می توانست به چنگ می آورد. در همین روزها، مردی به نام قیس بن عباد شیبانی به نزد او آمد، گفت:در قبیله ما کسی است که صیفی بن فسیل(57)نام دارد واز سران اصحاب حجر است و از همه کس بیش تر با تو مخالف است. زیاد کسانی را فرستاد و صیفی را به حضور خود طلبید. زیاد پس از مشاهده او گفت: ای دشمن خدا!درباره ابوتراب چه می گویی؟ صیفی گفت: من کسی را به نام ابوتراب نمی شناسم! زیاد گفت: نه، تو او را به خوبی می شناسی. صیفی گفت: من او را نمی شناسم. زیاد در پاسخ اظهار داشت: مگر تو علی بن ابی طالب را نمی شناسی؟ گفت: آری. زیاد گفت: او همان است. صیفی گفت: خیر، او ابوالحسن و الحسین است. رئیس شرطه گفت: امیر می گوید او ابوتراب است و تو می گویی نه!صیفی گفت: اگر امیر دروغ بگوید، می خواهی من نیز دروغ بگویم وبه نادرست شهادت بدهم!زیاد گفت: این هم یک گناه دیگر، علاوه بر گناهان گذشته!پس فرمان داد برایش عصا بیاورند. آن گاه روی به آن دلاور کوفی کرده، گفت: درباره علی چه می گویی؟ پاسخ داد: بهترین گفتاری که من درباره بنده ای از بندگان خدا می توانم گفت. زیاد بی رحمانه فرمان داد: آنقدر با این چوب به گردن او بزنند تا به زمین بچسبد. پس گفت: او را واگذارید. پس باز پرسید: نظرت درباره علی چیست؟ صیفی گفت: به خدا سوگند! اگر مرا با تیغ ها و کاردها پاره پاره کنی، جز آن چه گفتم نخواهی شنید. زیاد گفت: حتما او را لعن خواهی کرد، و گرنه تو را گردن می زنم. صیفی پاسخ داد: گردنم را می زنی؛ ولی از زبانم چیزی را که می خواهی نمی شنوی. اگر مرا به قتل برسانی، خوشبخت خواهم شد وتو به بدبختی وشقاوت می رسی. زیاد فرمان داد گردنش را با زنجیرهای گران ببندند و به زندان در اندازند. در پایان، این مرد بزرگ و شجاع را به همراه حجر و دیگر یاران او شهید ساختند.(58)
در واقعه دیگری، زیاد دو مرد از اهالی حضر موت، به نام مسلم بن زیمر و عبدالله نجی را با نامه ای نزد معاویه فرستاد و نوشت که اینان بر دین علی و رأی او هستند. معاویه به وی پاسخ داد: هر کس بر دین علی است و هم رأی او، به قتل برسان؛ پس از مرگ نیز اعضای بدنش را جدا کن. آن مرد جبار نیز آن دو را بر در خانه هایشان در کوفه به دار آویخت.(59)
دوران حکومت زیاد در کوفه چندان طولانی نشد. او پس از دو تا سه سال حکومت، سرانجام در سال 53هجری مرد.
این دوران برای مردم کوفه، بسیار در اضطراب و سختی گذشت. پایان حیات زیاد را مورخان صحنه ای بزرگ از بیداد تصویر کرده اند. بلاذری و مسعودی و دیگران نوشته اند: زیاد مردم کوفه را در مسجد و بر در قصر جمع کرد. آنگاه ایشان را به لعن کردن امیرمؤمنان(ع) و برائت جستن از ایشان وادار کرد و به مأموران فرمان داد که هر کس از این کار امتناع ورزد، از دم شمشیر بگذرانند. مردم مدتی در انتظار مرگ با خوف و رجا دست به گریبان بودند. مأموران ساعتی بعد، از دارالاماره بیرون آمده، به مردم اطلاع دادند که اکنون بروید؛ امیر مریض است. زیاد در همان هنگام به بیماری کشنده طاعون گرفتار شده بود و به دنبال آن، به چنگال مرگ در افتاد و مردم شهر از آزار او رهایی یافتند.(60)
در آغازین روزهای حکومت زیاد در کوفه، لعن و سب امیرمؤمنان(ع) طبق دستورات اولیه حکومت مرکزی، تنها در خطبه های نمازهای جمعه و عیدین اجرا می شده است و همین مقدار، بزرگان شهر، امثال حجر بن عدی و عمرو بن حمق(61)را به واکنش و مقابله وامی داشت؛ ولی بعدها با تصفیه های خونینی که انجام گرفت، مقاومت ها شکسته شد. بهترین مردمان کوفه را زنده به گور کردند؛ سرها بریدند و بر نیزه ها زدند؛ رئیسان بزرگترین قبایل شهر، امثال عدی بن حاتم طایی و محمد بن اشعث کندی را به زندان انداختند و با تهدید به مرگ و نابودی، توان مقاومت را از مردم گرفتند و مردم دیگر نمی توانستند در برابر سیاست تند و خشن حکومت بنی امیه بایستند و مردان به خانه ها می نشستند و سکوت و تسلیم را بر خطر کردن برمی گزیدند. پس از این مرحله، جسارت زیاد فزونی یافت؛ تا آنجا که همه مردم شهر را بین برائت جستن و لعن کردن یا مرگ و شمشیر مخیر کرد.
رسم سب و لعن، همچنان در کوفه باقی ماند و کمابیش در عصر حکام بعد ادامه یافت. عبیدالله فرزند زیاد نیز سال ها در این شهر حکومت کرد. او با همان حدت و شدت و خشونت پدرش با مردم رفتار می کرد وهمانند پدر، دشمنی با امیرمؤمنان(ع) را در صدر برنامه های حکومتش قرار داده بود.
میثم، از برجسته ترین اصحاب و تربیت یافتگان امام علی(ع) نقل کرده است: روزی امیرمؤمنان(ع) مرا به حضور خود خواند. آن گاه به محضرش رسیدم، فرمود: هنگامی که عبیدالله بن زیاد، تو را به برائت ازمن بخواند، چه خواهی کرد؟ گفتم: به خدا سوگند!از تو برائت نخواهم جست. فرمود: او تو را خواهد کشت و به درخت خواهد آویخت. گفتم: صبر خواهم کرد و این در راه خدا، اندک است. فرمود: میثم، تو به این خاطر( در بهشت) همراه من و در درجه من خواهی بود. (62)
در سال 61هجری به فرمان یزید، عبیدالله در کوفه به حکومت رسید. در هنگام ورود، پرچمی که در برابر به اهتزاز درآمده بود، به نخلی در کناسه کوفه برخورد کرد وپاره شد. او این حادثه را به فال بد گرفت و امر کرد آن درخت را قطع کنند. مردی نجار آن را خرید و به چهار پاره کرد. پس از چندین روز، گروهی از اهل بازار کوفه به نزد میثم آمدند وگفتند: بیا با ما به نزد امیر برویم. و از رئیس مأموران بازار شکایت کنیم و از عزلش را بخواهیم. میثم، سخنگوی این جمع بود. ابن زیاد به سخنان او گوش داد و از قدرت سخنش به شگفت آمد. عمرو بن حریث که در شمار اطرافیان عبیدالله بود، به او گفت: امیر، این مرد را می شناسی؛ این میثم تمار کذاب، آزاد شده علی بن ابی طالب کذاب است!ابن زیاد با شنیدن این سخن بر جای خودش راست نشست وگفت: چه می گوید؟ میثم پاسخ داد: دروغ می گوید، من راستگو و آزاد شده علی بن ابی طالب صادق و امیرالمؤمنین حقیقی هستم. ابن زیاد گفت: باید ازعلی برائت بجویی و از بدی های او سخن بگویی و ولایت عثمان را بپذیری و از خوبی های او یاد کنی؛ و گرنه، دو دست و دو پای تو را قطع خواهم کرد و تو را به درختان خواهم آویخت. میثم گفت: آقا و مولای من خبر داد که تو را دست و پای و زبان می برند و مصلوب می کنند. عبیدالله گفت: من دست و پای تو را قطع خواهم کرد، اما زبانت را رها می کنم تا دروغ تو و مولایت را آشکار سازم. پس دستور داد دست و پای او را جدا کنند و در بیرون شهر بیاویزند. پس از انجام دستور ابن زیاد، میثم در بالای دار و صلیب فریاد برآورد: هر کس می خواهد از سخنان ناشنیده علی بن ابی طالب(ع) بشنود بیاید. مردمان به گرد او جمع شدند و او برای آنان، شگفتی ها نقل می کرد. خانه عمرو بن حریث، در آن نزدیکی بود. می خواست به خانه برود که جمعیتی را در کنار خانه اش جمع دید. پرسید: این جماعت برای چیست؟ گفتند: میثم تمار برای مردم از علی سخن می گوید. به خانه نرفت و به قصر ابن زیاد بازگشت. و گفت: ای امیر، عجله کن و کسی را بر قطع زبان این روانه کن؛ می ترسم با سخنان او، دل ها و افکار مردم تغییر یافته، برضد تو قیام کنند. مأمور ابن زیاد به کنار دار آمد. میثم پرسید: چه می خواهی؟ گفت: زبانت را بیرون بیاور. امیر فرمان قطع زبانت را داده است. میثم فرمود: مگر این ناپاک زاده نمی گفت دروغ من و ناراستی مولای مرا اثبات خواهد کرد؟ هان این زبان من! زبانش را قطع کردند. او ساعتی در خون خود غرقه بود و دست و پا می زد؛ آنگاه جان سپرد.(63)شهادت میثم، ده یا بیست روز پیش از واقعه عاشورا اتفاق افتاد.(64)
همانند این حادثه را مورخان برای رشید هجری، صحابی بزرگ وتربیت شده دیگر امیرالمؤمنین علی(ع) گفته اند. عبیدالله بن زیاد او را نیز به برائت جستن از امیرمؤمنان(ع) خواند و چون زیر بار نرفت، وی را به دست جلاد سپرد.(65)
در این دوران، کوفه گاه می جوشید و خروش می کرد وشورش. قیام نیمه کاره کوفیان در مقدمه جریان عاشورا در سال 60 وقیام توابین در سال 64 و 65 وقیام مختار در سال 66 و 67 هجری در این سال ها اتفاق افتاده است؛ اما همچنان سب و لعن و بغض و کینه بر این استان سایه افکنده است.
عصر حجاج
دوران حکومت حجاج(95-75ق) که بیست سال به طول انجامید،(66) سخت ترین روزهای زندگی مردم کوفه است. مورخان،کشته شدگان به فرمان او را 120 هزار تن دانسته اند. گفته اند هنگام مرگ وی، پنجاه هزار مرد و سی هزار زن در زندان او بوده اند که شانزده هزار تن آن ها با پوسیده شدن و ریختن لباس ها از تنهایشان عریان شده بوده اند. زندان، نه سرپوش داشت و نه دیوار؛ زنان و مردان زندانی، در یک زندان مختلط، در کنار هم به سر می بردند و هیچ چیز آنان را از سرما و گرما و باران حفاظت نمی کرد.(67)
عبدالملک بن مروان، در سال 75ق. حجاج را والی عراق قرار داد و با خط خود، نامه ای به او نوشت: ای حجاج، تو را بر دو عراق( کوفه و بصره) والی و مسلط ساختم. آنگاه که به کوفه وارد شدی، چنان لگدکوبش کن که اهل بصره بدان خوار و زبون گردند.
چون حجاج به کوفه وارد شد، یکسره به مسجد رفته، در حالی که با دستار خویش روی پوشانده بود و کمان و تیردان برشانه داشت، به منبر رفت. مدتی طولانی سخن نگفت و به مردمان نگریست تا آن جا که خواستند ریگ بارانش کنند. سپس بدون حمد و ثنای الهی و بدون صلوات بر رسول(ص) با مردم چنین گفت: چشم هایی می بینم که خیره شده و گردن هایی که کشیده اند و سرها که رسیده و هنگام چیدن آن ها فرارسیده است و من این کار را خواهم کرد. پس گفت: ای اهل عراق، ای اهل ناسازی و دورویی ونافرمانی و زشت خویی! امیرالمؤمنین(عبدالملک) جعبه تیر خود پراکنده کرد و هر یک را به دندان امتحان کرد و مرا تیری یافت که چوبش از همه تلخ تر و شکستنش از همه دشوار تر است؛ آنگاه مرا به سوی شما پرتاب کرد وعلیه شما تازیانه ای وشمشیری به گردنم افکند؛ اما تازیانه فروافتاد وشمشیر باقی ماند.(68)
از آن روز تا شوال سال 95 هجری یک اصل اولیه در سیاست حجاج حکومت می کرد. او تنها بر اساس یک گمان به زندان می افکند و با یک شبهه می کشت و عقاب می کرد.(69) این سیاستی بود که از عصر زیاد به جای مانده بود؛ با این فرق که زیاد، گاه ملایمت می کرد؛ اما حجاج، تنها جلادی می کرد و خشونت و دیگر هیچ.
سیاست اصلی بنی امیه در ترویج و تبلیغ و گسترش لعن و سب و برائت و کینه و دشمنی امیرالمؤمنین، علی(ع) در این عصر طولانی در زیر سایه شمشیر خون ریز حجاج به شدت اجرا می شد و او از همه وسایل ممکن در این راه سود می جست.
روزی حجاج سواره حرکت می کرد؛ کسی راه بر او گرفت و گفت: ای امیر، خانواده ام مرا عاق کرده، علی نام نهاده اند؛ نام مرا تغییر ده و صله ای عطا کن که مرا بسنده باشد که مردی فقیر هستم. حجاج گفت: به خاطر ظرافتی که در این باره به کار بردی، تو را فلان نامیدم، وفلان کار را به تو سپردم. برو آن را به عهده بگیر.(70)
یک روز حجاج به عبدالله بن هانی اودی که از بزرگان قوم خود بود و در همه جنگ ها با حجاج شرکت داشت و از یاران و طرفداران او به شمار می رفت گفت: و الله! ما هنوز پاداش زحمات تو را نداده ایم. سپس کسی را به نزد اسماء بن خارجه (71)، بزرگ بنی فزاره (72) فرستاد که دخترش را به همسری عبدالله بن هانی در آورد. اسماء گفت: نه به خدا سوگند! ممکن نیست؛ او همشأن ما نیست. حجاج برای زدن او تازیانه خواست. چون اسماء وضع را به این شکل دید، گفت: آری، دخترم را به همسری اش در می آورم. پس از آن به نزد سعید بن قیس همدانی(73)، رئیس قبایل یمنی، فرستاد که دخترت را به ازدواج عبدالله بن هانی درآور. او گفت: عبدالله از قبیله اود است؟ به خدا سوگند! دخترم را به همسری او نخواهم داد؛ او هم شأن ما نیست. حجاج گفت: شمشیر بیاورید! سعید گفت: رها کنید تا با خانواده ام شور کنم. سپس با خانواده اش مشورت کرد، گفتند دخترت را به همسری او بده و خودت را به دست این فاسق به کشتن مده. سعید نیز چنین کرد. بعد از انجام این دو ازدواج، حجاج بن عبدالله گفت: من دختر رئیس بنی فزاره را به ازدواج تو درآوردم؛ در حالی که قبیله او در چنین جایگاهی نبود. عبدالله گفت: خداوند کار امیر را به اصلاح آورد، این سخن را مگویید؛ زیرا ما مناقب و فضایلی داریم که در عرب هیچ کس از آن برخوردار نیست. حجاج گفت: این مناقب چیست؟ گفت: امیرمؤمنان، عثمان، هیچگاه در اجتماعات قبیله ما سب نشده است! حجاج گفت: والله این منقبت است! گفت: در صفین از قبیله ما هفتاد تن با امیرمؤمنان، معاویه همراه بود؛ در حالی که با ابوتراب بیش از یک تن از ما حاضر نبود و او تا آنجا که من می دانم، مرد بدی بود. حجاج گفت: والله این منقبت است! گفت: در میان ما زنانی بودند که نذر کردند اگر حسین بن علی کشته شود، هر کدام ده شتر بکشند و به نذر خود عمل کردند. حجاج گفت: به خدا سوگند این منقبت است! عبدالله گفت: هیچ مردی از ما نیست که شتم و لعن ابوتراب را بر او عرضه کنند مگر این که این کار را خواهد کرد و بر آن می افزاید دو فرزندش حسن و حسین و ... را؛ حجاج گفت: این هم به خدا منقبتی است!(74)
بدین ترتیب، حجاج در مدت بیست سال حکومت خویش، سیاستی را که از عصر معاویه و به فرمان او در تمام امپراطوری اموی جریان یافته بود، با تمام قدرت اجرا کرد و در این راه- چنان که دیدیم- از تمام وسایل موجود با کمال قساوت و خونخوارگی بهره گرفت.
این سیاست در تمام عصر اموی کمابیش ادامه یافت و تنها در سال های حکومت عمر بن عبدالعزیز شکل دیگری به خود گرفت. البته گستره و شکل و هدف عمل نیز به وسیله معاویه تعیین و تبیین شده بود.
1.در مورد گستره عمل، یاقوت حموی، جغرافی دان بزرگ می نویسد: علی بن ابی طالب(ع) بر منابر شرق و غرب(عالم اسلام) لعن شد و تنها یک شهر از این عمل سر باززد. سیستان تنها شهری بود که جز یک بار بر منابر آن، امیرمؤمنان لعن نشد. مردمان آن دیار در عهدنامه خودشان با مأموران دولت اموی، عهد بستند که کسی در سرزمین آنان مورد لعن قرار نگیرد. یاقوت می افزاید: کدام شرافتی از این برتر و بزرگتر که آنان از لعن برادر رسول خدا(ص) خودداری کردند؛ با این که منابر حرمین، یعنی مکه و مدینه، این کار صورت می گرفت.(75)
2.با شکل کار در مباحث گذشته تا حدودی آشنا شدیم. مورخان گفته اند: معاویه در پایان خطبه نماز جمعه می گفت: "خداوندا!ابوتراب از دین تو منحرف شده و راه تو را بسته و مسدود کرده است، پس او را سخت لعنت کن و به عذابی دردناک گرفتار ساز." او این کلمات را به تمام عالم اسلام فرمان نوشت وتا خلافت عمربن عبدالعزیز بدان عمل می شد.(76)
3.در گذشته از اهداف بنی امیه، به ویژه معاویه، در این کار سخن گفتیم. او می خواست اسلام و نام پیامبر نباشد و بنی هاشم نابود شوند. اما در این جا این نکته را می افزاییم که معاویه در صدد بود و می کوشید تا سب ولعن به صورت یک سنت درآید؛ سنتی که همه چیز و همه جا را بپوشاند و مردمان با آن زندگی کنند و جزئی از عقیده و دینشان باشد و با آن پیر شوند؛ سپس با آن از دنیا بروند.(77) مورخان گفته اند: گروهی از بنی امیه به معاویه گفتند: ای امیرمؤمنان، تو به آرزویت رسیده ای؛ چه بهتر که دیگر دست از لعن این مرد برداری! معاویه پاسخ داد: نه، به خدا سوگند! دست از این کار برنخواهم داشت تا بر آن کودکان بزرگ شوند و بزرگان پیر گردند و سرانجام، هیچ گوینده ای فضیلتی را از او یاد نکند.(78)
عصرعمربن عبدالعزیز
عمر بن عبدالعزیز، نواده مروان بود. او دوران کودکی اش را در مدینه گذرانیده بود. در آن دوران، پدرش حکومت این شهر را به عهده داشت و عمر در این شهر، به مکتبخانه می رفت. معلم او در علم قرآن، یکی از فرزندان صحابه بود. عمر بن عبدالعزیز، بعدها نقل کرده است کودکی بودم و نزد یکی از اولاد عتبه بن مسعود(79) قرآن می خواندم. روزی سرگرم بازی با کودکان بودم در ضمن بازی، علی را لعن می کردیم. معلم در این لحظات، از کنار ما گذشت. او را خوش نیامد. داخل مسجد شد. من کودکان را رها کرده، برای درس، نزد او رفتم. تا مرا دید، به نماز برخاست و نماز را طولانی ساخت و نشان می داد که از من روی گردان است. آن گاه که از نماز فارغ شد، به من نگریست و چهره درهم کشید. گفتم: شیخ را چه شده است؟ گفت: پسرکم، تو بودی امروز علی را لعن می کردی؟ گفتم: آری. گفت: تو کی دانسته ای که خداوند بر اهل بدر خشم گرفته باشد پس از آن که از آن ها راضی شده است؟ گفتم: مگر علی از اهل بدر بوده است؟ گفت: وای بر تو! مگر بدر، همه اش جز برای او بوده است. گفتم: دیگر به این کار باز نخواهم گشت. گفت: تو را به خدا! دیگر این کار را نخواهی کرد؟ گفتم: بلی. پس از آن دیگر لعن بر زبان جاری نساختم.
بازعمر بن عبدالعزیز نقل کرده است: من در مدینه زندگی می کردم. پدرم والی این شهر بود. روزهای جمعه من در نمازجمعه شرکت می کردم وپای منبر و خطبه های پدرم حضور می یافتم. پدرم خطبه های نماز را با قدرت و فصاحت می خواند؛ اما همین که به لعن علی می رسید، زبانش لکنت می یافت و قدرت سخن گفتن را از دست می داد. من از این مسئله به شگفت می آمدم. روزی به او گفتم پدر، تو زبان آورتر از همه کس هستی؛ چرا با این که در روز جمعه و اجتماع مردم از همه بهتر خطبه می خوانی، چون به لعن علی میرسی، لکنت پیدا میکنی وزبانت بند می آید؟
گفت: ای پسر، این مردم که در نقاط مختلف عالم اسلام پای منبر ما نشسته اند، اگر از فضیلت این مرد، آنچه را پدرت می داند می دانستند، هیچ یک از آن ها از ما پیروی نمی کرد. این سخن پدرم در دلم جای گرفت و سخنی را هم که معلم ایام کودکی ام گفته بود، درخاطر داشتم؛ ازاین رو، همان جا با خداوند عهد کردم که اگر بهره ای از حکومت یافتم، این سنت را تغییر دهم.(80)
عمر بن عبدالعزیز فرمان داد لعنت بر امام را از پایان خطبه ها برگیرند و به جای آن، این دو آیه را بیفزایند:" ربنا اغفر لنا و لإخواننا الذین سبقونا بالإیمان و لا تجعل فی قلوبنا غلا للذین آمنوا ربنا إنک رؤوف رحیم"(81)و " إن الله یأمر بالعدل و الإحسان و إیتاء ذی القربی و ینهی عن الفحشاء و المنکر و البغی یعظکم لعلکم تذکرون."(82)
حکومت عمر بن عبدالعزیز از بیستم صفر سال 99 تا 25 رجب سال 101 هجری به طول انجامید. او هنگام مرگ، چهل سال داشت.(83) سنت نیک وی، بی درنگ پس از مرگش ترک شد و دوباره سیاست و سنت شوم معاویه به جامعه اسلامی بازگشت و تا پایان عصر امویان همچنان ادامه یافت.
پانوشتها:
1. حدیث مشهور ثقلین همین مسئله را اثبات می کند.ر.ک:نیشابوری ،مسلم بن حجاج،صحیح مسلم، کتاب فضائل الصابه، باب فضائل علی بن ابی طالب،ج7،ص123؛دارمی،عبدالله بن عبدالرحمان،سنن الدارمی، ج2،ص431؛ترمذی،محمد بن عیسی ،سنن الترمذی،ج5،ص663-662،ح3788و3786؛طبرانی،سلیمان بن احمد،المعجم الکبیر،ج5،ص182 ،170 ،166 ،153.
2. ابن ابی الحدید،شرح نهج البلاغه،ج3،ص16-15 وج11، ص46-44.
3. ر.ک: بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج5،ص60-59،ق4وج1،ص548؛ یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی ،ج2،ص150
4. رئیس بخش کوچکتر خزرج واولین بیعت کنندة با ابوبکر در سقیفه.
5. طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج4،ص562.
6. نصر بن مزاحم، وقعه صفین، ص127.
7. طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج4،ص562.
8. نصر بن مزاحم، وقعه صفین، ص128-127و32-31.
9. ابواسحاق ابراهیم بن محمد بن سعید بن هلال( ابن هلال ثقفی) متوفای 283ق.
10. برادر زید بن ثابت.
11. ابن هلال ثقفی، الغارات، ج2، ص582-581.
12. طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج4،ص562؛ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ،ج3،ص277
13. هاشم بن عتبه بن ابی وقاص( مرقال) ر.ک: ابن اثیر، اسد الغابه، ج5، ص377.
14. طبری،محمد بن جریر،تاریخ الطبری،ج5،ص43-42؛ نصر بن مزاحم، وقعه صفین،ص355-354.
15. ابو عمرو شهاب الدین احمد بن محمد بن عبد ربه قرطبی اندلسی 328-246ق.
16. همو، العقد الفرید،ج5،ص108.
17. غزوة تبوک در ماه رجب سال نهم. ر.ک: ابن هشام، السیره النبویه، ج2، ص515.
18. آل عمران،آیة 61.
19. نیشابوری، مسلم بن حجاج، صحیح مسلم، ج7، ص130؛ حاکم نیشابوری، محمد بن عبدالله، المستدرک علی الصحیحین، ج3، ص109و108؛ ابن اثیر، اسدالغابه، ج4، ص105-104؛ ابن حجر، الاصابه، ج2، ص503.
20. مسعودی، علی بن حسین، مروج الذهب، ج3، ص15-14.
21. بلاذری،احمد بن یحیی، انساب الاشراف،ج1، ص404؛ ابوالفرج اصفهانی، مقاتل الطالبیین، ص48.
22. ابن ابی الحدید،شرح نهج البلاغه، ج11، ص118 وج7، ص122.
23. برای آشنایی با حالات او ر.ک: ابن اثیر، اسدالغابه ج2،ص473-472.
24. نیشابوری، مسلم بن حجاج، صحیح مسلم، ج7، ص124.
25. مروان در دوران معاویه حکومت مدینه داشت.
26. بخاری، محمد بن اسماعیل، صحیح البخاری، ج2، ص18،کتاب العیدین، باب الخروج الی المصلی بغیر منبر؛ نیشابوری، مسلم بن حجاج، صحیح مسلم،ج2، ص20، کتاب صلاه العیدین.
27. ابن حزم اندلسی، المحلی، ج5، ص86-85.
28. در احوال او ر.ک: ابن ندیم، الفهرست، ص117-113.
29. ابن ابی الحدید،شرح نهج البلاغه، ج11، ص44.
30. مغیره با به کار بردن یک ترفند، حکومت کوفه را از چنگ زیاد بیرون آورد.( ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج3،ص413)
31. ابوالفرج ابن جوزی درالمتظم(ج5،ص241)سخنان معاویه راتا اینجا می آورد وبقیه راحذف می کند.
32. بلاذری،احمد بن یحیی، انساب الاشراف،ق4، ج1، ص245 و243؛ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج5،ص254-253؛ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج3، ص473-472، حوادث سال 51 ق؛ ابن جوزی، عبدالرحمان، المنتظم، ج5،ص241.
33. نساء، آیة 135.
34. طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج5، ص254،حوادث سال 51ق.
35. بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج1، ص243.
36. طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج5، ص255-254؛ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ،ج3، ص473-472؛ بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج1، ص244؛ ابن جوزی، عبدالرحمان، المنتظم، ج5،ص241.
37. حالات او را در اسد الغابه،ج3، ص21 ببینید.
38. طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج5، ص189، حوادث سال 43؛ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج3، ص430-429.
39. یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج2، ص295؛ همان، ترجمة ابرهیم آیتی، ج2، ص162.
40. یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج2، ص204؛ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج5، ص255.
41. یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج2، ص205؛ همان، ترجمة ابرهیم آیتی، ج2، ص163-162، بسنجیدبا: طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج5، ص256-255؛ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ،ج3، ص473.
42. یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج2، ص205، بسنجید با: ابن سعد، الطبقات الکبری، ج6، ص218-217؛ بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج1، ص247.
43. بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج1، ص245.
44. در این میان، تنها یعقوبی تا حدودی از راز این مسئله پرده برداشته است. (یعقوبی، احمد ابن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج2، ص205.)
45. بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج1، ص247.
46. سقط العشاء بک علی سرحان.
47. بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج1، ص246؛ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج5، ص256؛ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج3، ص473-472؛ ابن کثیر، البدایه و النهایه، ج8، ص51؛ ابن جوزی، عبدالرحمان، المنتظم، ج5، ص242.
48. طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج5، ص257؛ همان، ترجمة ابوالقاسم پاینده، ج7، ص2817؛ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج3، ص488.
49. بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج1، ص253.
50. نام این کسان و صورت شهادتنامه در تاریخ الطبری ، ج5، ص269؛ انساب الاشراف، ج1، ص255-254 به تفصیل آمده است.
51. طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج5، ص273؛ همان، ترجمه پاینده، ج7، ص2839؛ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج3، ص484.
52. ر.ک: حموی، یاقوت، معجم البلدان، ماده مرج عذراء، ج4، ص91.
53. طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج5، ص257-256؛ همان، ترجمه پاینده، ج7، ص2817؛ بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج1، ص261-259.
54. مسعودی، علی بن حسین، مروج الذهب، ج3، ص4.
55. طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج5، ص277، حوادث سال 51 ق؛ همان، ترجمه پاینده، ج7، ص2844؛ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج3، ص486؛ ابن کثیر، البدایه و النهایه، ج8، ص53.
56. طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج5، ص266-265، حوادث سال 51ق؛ بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج1، ص273-272؛ ابن اثیر، اسدالغابه، ج4، ص218-217؛ همو، الکامل فی التاریخ، ج3، ص477-476.
57. نام این مرد بزرگ در روایت بلاذری، صیفی بن فشیل شیبانی آمده است.( بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج1،ص251)
58. بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج1، ص252-251؛ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج5، ص266-265؛ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ،ج3، ص479-478.
59. ابن حبیب بغدادی، کتاب المحبر، ص479.
60. بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج1، ص275؛ مسعودی، علی بن حسین، مروج الذهب، ج3، ص26؛ ابن منظور، مختصر تاریخ دمشق، ج9، ص89-88، تفصیل یعقوبی در این حادثه از مورخان دیگر بیشتر است.( یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج2، ص210)
61. این دو مرد بزرگ هر دو از اصحاب بزرگوار پیامبر اکرم(ص) بودند.
62. شیخ طوسی، اختیار معرفه الرجال( رجال الکشی)، ص84-83؛ خویی، سید ابوالقاسم، معجم رجال الحدیث، ج19، ص97.
63. شیخ طوسی، اختیار معرفه الرجال( رجال الکشی)، ص87-85؛ مجلسی، محمد باقر، بحارالانوار، ج42، ص133-132؛ خویی، سید ابوالقاسم، معجم رجال الحدیث، ج19، ص100-99.
64. نمازی شاهرودی، علی، مستدرک رجال الحدیث، ج8، ص44.
65. شیخ طوسی، اختیار معرفه الرجال(رجال الکشی)، ص78-77؛ مجلسی، محمد باقر، بحارالانوار، ج42، ص136 و 122؛ خویی، سید ابوالقاسم، معجم رجال الحدیث، ج7، ص191-190.
66. مسعودی، علی بن حسین، مروج الذهب، ج3، ص166؛ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج4، ص583و374؛ یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج3، ص34؛ طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج6، ص493.
67. مسعودی، علی بن حسین، مروج الذهب، ج3، ص167-166.
68. یعقوبی، احمد بن ابی یعقوب، تاریخ الیعقوبی، ج3، ص19-18؛ همان، ترجمه آیتی، ج2، ص223 ؛ مسعودی، علی بن حسین، مروج الذهب، ج3، ص127؛ بسنجید با: طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج6، ص207-202.
69. بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج1، ص216.
70. ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج4، ص58.
71. در شرح احوال او ر.ک: ابن کثیر، البدایه و النهایه، ج9، ص43.
72. بنو فزاره از قبایل قحطانی است. ( قلقشندی، ابوالعباس، نهایه الارب، ص359)
73. بنی همدان به فتح اول و سکون دوم بخشی از قبایل کهلان از تیره قحطانی است.(همان، ص397) این قبیله از قبایل بسیار مهم شیعیان عراق و کوفه است.
74. مسعودی، علی بن حسین، مروج الذهب، ج3، ص144؛ ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج4، ص61.
75. حموی، یاقوت، معجم البلدان، ج3، ص191، ماده سجستان.
76. ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج4، ص57-56.
77. مسعودی، علی بن حسین، مروج الذهب، ج3، ص32.
78. ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج4، ص57.
79. عتبه برادر عبدالله بن مسعود، معلم قرآن و صحابی بزرگ پیامبر است.( ابن اثیر، اسد الغابه، ج3، ص570-569)
80. ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج4، ص59-58.
81. حشر، آیه 10.
82. نحل، آیه 90.
83. مسعودی، علی بن حسین، مروج الذهب، ج3، ص182؛ ابن کثیر، البدایه و النهایه، ج9، ص212.