أعوذ باللهِ من الشَّیطانِ الرَّجیم. بسم اللهِ الرَّحمن الرَّحیم. الحَمدُ للهِ رَبِّ العالمین وَ لا حَولَ وَ لا قوَة إلا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاة وَ السَّلام عَلی سَیِّدِنا وَ نبیِّنا خاتم الأنبیاء وَ المُرسَلین أبِی القاسِم مُحمَّد وَ عَلی آلِهِ الطیِبینَ الطاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیة اللهِ فِی الأرَضین أرواحُنا وَ أرواحُ العالمینَ لِترابِ مَقدَمِهِ الفِداء وَ لعنة الله عَلی أعدائِهم أجمَعین إلی یَوم الدّین
در آیه 69 سوره مبارکه نساء می فرماید: وَمَن يُطِعِ اللَّهَ وَالرَّسُولَ فَأُولَئِكَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِم هرکس از خدا و رسول خدا اطاعت کند اینگونه کسان همراه و محشور با کسانی خواهند بود که خدا آنها را مورد نعمت قرار داده است. هرکس حرف گوش کن بود، فعلا فقط حرف گوش کن بود و از خدا اطاعت کرد؛ حالا می رسیم؛ این آدم ها سرانجام با آنهایی محشور می شوند که خدا به آنها نعمت داده است. اینکه نعمت چیست را عرض می کنیم و اینکه آن کسان کیانند را قرآن دارد. [در ادامه آیه می فرماید:] مِّنَ النَّبِيِّينَ وَالصِّدِّيقِينَ وَالشُّهَدَاءِ وَالصَّالِحِينَ اینها برگزیدگان خلقت اند. پیامبران، صدیقین، شهدا به معنای شاهدان اعمال خلائق. شاهد. به معنای شاهدان اعمال خلائق. و صالحین. بندگان صالح خدا. این چهار دسته برگزیدگان از بندگان خدا در عالم هستند. برگزیدگان خلقت اند. صالحان، شهدا، صدیقین و انبیاء. اگر که کسی اهل اطاعت خدا و رسول خدا بود، با این کسان محشور است. نه اینکه جزء این کسان است. محشور است. فَأُولَئِكَ مَعَ. مَعَ یعنی با. اینها با کسانی هستند. با کسانی خواهند بود که خدا به آنها نعمت داده است. خب به چه کسی نعمت نداده است؟ به همه اهل عالم. به سنگ و چوب و نمی دانم در و دیوار هم نعمت است. همه اینها نعمت است. اینکه نعمت گفته اند و توضیح هم نداده اند چگونه نعمتی است، مرحوم علامه طباطبایی می فرمایند مقصود از این نعمت، نعمت ولایت است. حالا اینکه این یعنی چه را هم عرض می کنم. اگر کسی اطاعت کند، اگر کسی اطاعت کند، خدا ذره ذره را نگاه می کند که چه گفتید و طبق آن عمل می کند. هر حادثه ای برایش پیش آمد، طبق دستور با آن حادثه برخورد می کند. تمام شبانه روزش پر از اطاعت است نه معصیت. اینها نه جزء انبیاء می شوند و نه جزء شهدا و نه صالحین. نه اینها همنشین می شوند. بعد هم فرمودند که وَحَسُنَ أُولَئِكَ رَفِيقًا. این کسانی که گفتیم، اینها رفیقان خوبی هستند. ما اینها را نمی فهمیم تا ببینیم. ان شاء الله که ببینیم. قرآن این را به یک زبان دیگری فرموده. [در آیه 30 و 31 سوره مبارکه فصلت می فرماید:] إِنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلَائِكَةُ أَلَّا تَخَافُوا وَلَا تَحْزَنُوا وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِي كُنتُمْ تُوعَدُونَ* نَحْنُ أَوْلِيَاؤُكُمْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَفِي الْآخِرَةِ وَلَكُمْ فِيهَا مَا تَشْتَهِي أَنفُسُكُمْ وَلَكُمْ فِيهَا مَا تَدَّعُونَ. کسانی که گفتند رَبُّنَا اللَّهُ. [یعنی] قانونی که ما قبول داریم، فقط قانون خداست. رَبُّنَا اللَّهُ یعنی این. من فقط قانون خدا را قبول دارم. نه بر اساس نظریه آزادی که در غرب ترویج می شود. من آن را قبول ندارم. من فقط قانون خدا را قبول دارم. در قانون خدا ما بنده ایم. آزاد نیستیم. در آن قانون های غربی ما آزاد هستیم و بنده نیستیم. دوتا می شود دیگر. بالاترین نظریه و آخرین نظریه سیاسی که غربیان و فیلسوفان غربی به آن رسیده اند نظریه آزادی است. انسان آزاد است. حد و مرز این آزادی این است که به آزادی دیگران برخورد نکند. کسی می خواهد خودش را بکشد. آزاد است. می خواهد شراب بخورد. آزاد است. هرکاری می خواهد بکند آزاد است. فقط به آزادی دیگران لطمه نزند. در بقیه صور آزاد است. اینجا گفته می شود إِنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ. ربّ یعنی قانون گذار. ما ربّ را به معنای پروردگار می گذاریم. قانون گذاری یعنی قانون زندگی انسانی. قانون زندگی حیوانات. قانون حاکم بر جهان همه از ربّ این عالم است. یعنی اگر زمین به دور خورشید می گردد، طبق قانون رب العالمین می گردد. نظمی که بر عالم حاکم است از رب این عالم ناشی شده است. خب. ما هم یک بخشی از وجودمان تحت همان قوانین است که ممکن است ما اصطلاحا بگوییم قوانین جبری. قلب ما طبق قوانین طبیعی می تپد. معده طبق قوانین طبیعی کار می کند. خون ما طبق قوانین طبیعی گردش می کند. بخش بزرگی از وجود ما تحت آن قوانینی است که بر عالم حیوانات و جمادات هم حاکم است. طبق آن قوانین عمل می شود. یک بخشی که بخش دوم است ما باید تحت نظر و تحت سلطنت و تحت سیطره قانون خدا باشیم. می گویند صبح این وقت نماز بخوان. نماز را به این شکل بخوان. من دوست دارم در نمازم این را بگویم. نه نمی شود. دوست دارم نمی شود. باید ببینی خدا چه دستور داده است. نماز دقیق و طبق دستور خداست. وضو دقیق و طبق دستور خداست. پس می شود که بخشی از زندگی ما طبق دستورات خدای متعال نباشد. من هیچ کدام اینها را قبول ندارم. اینهایی که آن طرف هستند این حرف ها را قبول ندارند. نداشته باشند. خب. اگر خاطرتان باشد یک وقت هایی درمورد این قوانین عرض کردیم که [در آیه 7 سوره اسراء] فرمودند: إِنْ أَحْسَنتُمْ أَحْسَنتُمْ لِأَنفُسِكُمْ اگر کار خوب کردی، یعنی طبق دستور عمل کردی، به نفع خودت کردی. خدای تبارک و تعالی [طبق آیه 97 سوره مبارکه آل عمران] غَنِيٌّ عَنِ الْعَالَمِينَ است. او به هیچ چیز شما و غیر شما، یک ذره احتیاج ندارد. شما می خواهی نماز بخوان. می خواهی نخوان. طوری نمی شود. به سلطنت الهی که لطمه نمی خورد. به خودت ضرر زدی. [در ادامه می فرماید:] وَإِنْ أَسَأْتُمْ فَلَهَا به ضرر خودت عمل کردی. این قوانین است. [در آیه 30 سوره مبارکه فصلت می فرماید:] إِنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ آنهایی که ربّ خودشان و آن کسی که بر زندگی آنها سلطه و سلطنت دارد را... من فقط خدا را به عنوان سلطان بر زندگی خودم قبول دارم. برای اخلاقم. برای رفتارم. برای حرف هایی که می زنم. برای کارهایی که می کنم. همه اش در تحت سلطنت الهی است و من او را قبول دارم. إِنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ، بعد هم این را قبول دارد و پایش ایستاده. [ثُمَّ اسْتَقَامُوا] این بند دومی خیلی مهم است. من قبول دارم. همه ما خدا و دین خدا را قبول داریم. یعنی قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ را داریم. اما گاهی در عمل کوتاهی می کنیم. سستی می کنیم. همت نمی کنیم. نه. آنهایی که پایش ایستادند و استقامت ورزیدند. استقامت ورزیدند. ما قرار است نمازهایمان را اول وقت بخوانیم. خب همیشه اول وقت بخوانیم. می کوشیم که همیشه نمازمان اول وقت باشد. من این را گفتم قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ و بعد استقامت ورزیدم. من قرار است دروغ نگویم. به هیچ وجه، هیچ وقتی دروغ نمی گویم. گفتم رَبُّنَا اللَّهُ و پایش ایستاده ام. این همان می شود. [در آیه 69 سوره مبارکه نساء می فرماید:] وَمَن يُطِعِ اللَّهَ وَالرَّسُولَ هرکس خدا و رسول خدا را اطاعت کند. تقریبا با این یکی می شود. خب حالا اگر کسی گفت ربّ ما خداست سپس استقامت ورزید و پایش ایستاد. سختی دارد. باید سختی اش را تحمل کرد. آقا وقتی که تمام شد، دوره آدم تمام شد؛ تا قیامت می زند بر سرش. ای کاش این کار را نکرده بودم. ای کاش این کار را کرده بودم. ای کاش. ای کاش. ای کاش. اما کسی که دقیقا دستور خدا را عمل کرده باشد دیگر ای کاش نمی گوید. حاج آقای حق شناس فرمودند که من حرم حضرت رضا مشرف شدم. رفتم به زیارت ایشان و عرض کردم که آقا می شود من ای کاش نگویم. هیچ کاری برایم پیش نیاید که بعد پشیمان شوم و بگویم ای کاش این کار را نکرده بودم. حالا شما به زندگی تان نگاه کنید. به گذشته. ببینید چند بار من می گویم ای کاش. زندگی هایمان پر از ای کاش است. ای کاش آن درس را بیشتر خوانده بودم. ای کاش تنبلی نکرده بودم. ای کاش. اگر این کار را کرده بودم، قبول شده بودم و یک سال عقب نمی افتادم. مثال. و آن چیزهایی که حالا ممکن است آدم اینجا نفهمد. آقا من نمازم را دیر خواندم چه شد؟ چه می شود؟ من کجا رفوزه می شوم؟ در هر صورت کسانی که گفتند رَبُّنَا اللَّهُ یعنی قانون گذار حاکم بر جهان، قانون گذار حاکم بر جهان [را خدا می دانند.] ربّ را در اصطلاح اینگونه معنا می کنند که می گویند المالک المدبر. صاحب. ما می گوییم صاحب. صاحب و مالک. مالک ماست. مالک جهان است و مدبر جهان است. مدیر جهان است. ما اگر طبق اراده مدیر جهان عمل کنیم سرانجامش چه می شود؟ ثُمَّ اسْتَقَامُوا. پایش هم ایستاده ایم. یک بارش را تنبلی نکرده ایم. همیشه و دقیقا طبق دستور عمل کردیم. یعنی همان وَمَن يُطِعِ اللَّهَ وَالرَّسُولَ. هرکس خدا و رسول او را اطاعت کند [در ادامه آیه 30 سوره فصلت می فرماید:] تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلَائِكَةُ. آقا ملائکه فقط بر پیغمبران نازل می شوند. بر این آدم هم ملائکه نازل می شوند. حالا اینکه چه زمانی را فعلا عرض نمی کنیم. تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلَائِكَةُ أَلَّا تَخَافُوا وَلَا تَحْزَنُوا دیگر نترسید. دیگر غصه نداشته باشید. همه غصه ها برداشته شد. آن وقت که فرشتگان می آیند و به این آدم می رسند دیگر بعد از آن این آدم غصه ندارد. ببینید دیگر. دیگر این غصه نخواهد داشت. دیگر ترس نخواهد داشت. دیگر هیچ ترسی نیست. ترس هایی که برای من پیش می آید، غصه هایی که برای من پیش می آید، بلاهایی که برای من پیش می آید، مال عمل خود من است. وقتی من تمام عمرم عملی که غصه به بار می آورد، عملی که ترس به بار می آورد را نکرده ام. و اگر کردم، جبران کردم. خب به این می گویند آقا أَلَّا تَخَافُوا وَلَا تَحْزَنُوا دیگر نترس. از این به بعد هیچ ترسی وجود ندارد. روایتی که در ذیل این آیات هست می فرماید از دم مرگ است. یک کسانی درجه شان بالاتر است. در زندگی این دنیا این حرف ها برایشان پیش می آید. [در آیه 62 سوره مبارکه یونس می فرماید:] أَلَا إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ لَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ. آنها یک قدم بالاتر اند. حالا فعلا آن را کار نداریم. اگر کسی دقیق دستورات خدا را عمل کرد به روزی می رسد که فرشتگان بر او نازل می شوند. خیلی است. تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلَائِكَةُ فرشتگان بر او نازل می شوند و این پیام را می آورند أَلَّا تَخَافُوا وَلَا تَحْزَنُوا. دیگر نترسید. دیگر اندوهی نداشته باشید. همه اندوه ها برداشته شد. همه خوف ها برداشته شد. [در ادامه می فرماید] وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِي كُنتُمْ تُوعَدُونَ بشارت باد شما را به بهشتی که وعده داده شده اید. به آن خواهید رسید. شما به بهشت خواهید رسید. آن دسته دیگر که عرض کردیم یک قدم بالاتر هستند، آنها بهشت شان از این دنیا شروع می شود. اینجا می رسند به اینکه أَلَّا تَخَافُوا دیگر خوفی نیست. اینجا می رسند به اینکه دیگر اندوهی نیست. هیچ اندوهی وجود ندارد. آقا اینجا دیگر هیچ اندوهی وجود ندارد. سراسر عمرش یک بار این ابروهایش به خاطر اندوهی که برای او آمده باشد، در هم نرفته. هیچ بار قدمش نلرزیده. قلبش به خاطر چیزی که او را ترسانده باشد، نلرزیده. در همین دنیا اینجوری است. داستان حضرت حسین را داریم دیگر. هرچه روز عاشورا سخت تر می شد، صورتش برافروخته تر می شد. فقط اینگونه کسان اند که می توانند مدیر جمعیت های بشری باشند. کسانی که هیچ چیزی آنها را اندوهگین نمی سازد و هیچ چیز آنها را نمی ترساند. هیچ چیز آنها را نمی ترساند. من یک ذره می ترسم، حواسم پرت می شود. دیگر نمی توانم تصمیم درست بگیرم. یک ذره غصه دار شوم، نمی توانم تصمیم درست بگیرم. این به درد مدیریت نمی خورد. مدیر باید یک کسی باشد... قاعدتا حالا اکثر شماها خودتان آن زمان نبودید. محمدرضای پهلوی وقتی داشت از ایران می رفت، داشت گریه می کرد و می رفت. خب. این آدم به درد مدیریت یک کشور نمی خورد. حالا غیر از چیزهای دیگرها. ببینید شخصیت. این شخصیتی است که توان مدیریت یک کشور را ندارد. یک کسی می تواند... باز آن زمان ها نزدیک سحر آمدند در خانه امام. مثلا دوتا سرهنگ. مثلا. شاید ماموران ارتش و ساواک. در زندند. آقای داماد ایشان آمد دم در. برو ببینم. با تو کاری نداریم. بگو... تاریکی بود. ایشان عبا انداخته بودند روی دوش شان. عبای داخل منزل که یک عبای کهنه ای بود که وقتی می خواستند نماز بخوانند آن را می انداختند. عبایی که برای بیرون رفتن دارد [نه]. در آن تاریکی ایشان آن عبای کهنه را روی دوش انداخت و با آن عبای کهنه رفت. در راه فرموده بودند بایست من نماز بخوانم. گفته بودند اجازه نداریم. آن بیچاره هایی که مامور بردن ایشان بودند، همینطور دل شان می لرزید. ایشان گفت والله من نترسیدم. این به درد می خورد. رسیده است به آنجا که دیگر نمی ترسد. رسیده است به آنجا که دیگر غصه ندارد. در داستان وفات حاج آقا مصطفی غرایب نقل کرده اند. حالا پیش آمد عرض می کنیم. حاج آقا مصطفی وفات کرده و امام هم خبر ندارد. بزرگان نجف خدمت ایشان جمع شدند که یواش یواش به ایشان خبر بدهند. مناسبت نداشت که این جمعیت الان بیایند. مثلا بعد از نماز مغرب عشاء آمدند منزل ایشان. بزرگان. بله بفرمایید. اینها شروع کردند به این که بله آقا گاهی یک حوادثی پیش می آید. مثلا. ایشان فرموده چه شده؟ مصطفی مرده؟ مرده که مرده. همینجوری. مصطفی مرده؟ مرده که مرده. آمده اید اینجا چکار؟ بلند شوید بروید. بعد فردا صبح ایشان در تشییع شرکت کرد. هفت قدم. مستحب است در تشییع مومن هفت قدم [شرکت کرد]. ایشان هم آمد در تشییع حاج آقا مصطفی هفت قدم [شرکت کرد.] بعد رفت. ایشان اجازه نمی دهد کسی دنبالش بیاید. همانطور تکی از خانه بیرون آمد و در تشییع شرکت کرده و هفت قدم رفته و بعد به خانه برگشته. هیچ غصه ای او را ... از کجا شده؟ از آن مقدمه. قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا. پایش ایستاده. وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِي كُنتُمْ تُوعَدُونَ. بشارت باد. اینجا که فرشتگان آمدند، اینها اینجا به بهشت نمی رسند. گفتند چه زمانی به بهشت می رسند؟ لحظه مرگ. لحظه مرگ فرشتگان می آیند و می گویند أَلَّا تَخَافُوا وَلَا تَحْزَنُوا. دیگر برایت مشکلی وجود نخواهد داشت. ان شاء الله به زودی به بهشت می رسی. چقدر زود یا دیر است؟ به مقدار عمل آدم زودتر یا دیرتر می رسد. برای آن دسته برجسته تر، لحظه مرگ بهشت شروع می شود. بهشت می آید. فرشتگان می آیند و سلام می کنند و می گویند این بهشت شماست. بفرمایید. از لحظه بعد می روند داخل بهشت. قرآن است. بعد این فرشتگان یک چیزی می گویند. [در آیه بعد می فرماید:] نَحْنُ أَوْلِيَاؤُكُمْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا ما در دوران زندگانی دنیا ولیّ شما بودیم. ولیّ یعنی چه؟ سرپرست. من همیشه بالا سر تو بودم. مراقب بودم پایت به چاله نرود. تو تصمیم داشتی. به خدا توکل کرده بودی که من می خواهم اطاعت کنم. اصلا یک ذره میل به مخالفت و معصیت تو را ندرام. می خواهم از تو اطاعت کنم. ما فرشتگان را به عنوان ولیّ شما می فرستیم. حالا شما ولیّ دارید. وقتی آدم تصمیم گرفت خدا را اطاعت کند و دقیق بود و پایش هم ایستاد و سختی هایش را تحمل کرد و امتحانش را داد، ولیّ پیدا می کند. چه کسی ولیّ اوست؟ فرشتگان ولیّ او هستند. درجه دارد. آنهایی را که گفتیم أَلَا إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ لَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ اولیاء خدا هستند، یعنی خدا ولیّ آنهاست. یک درجه بالاتر است. خدا ولیّ آنهاست. نَحْنُ أَوْلِيَاؤُكُمْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا. تمام دوران زندگی شما از آن روزی که تصمیم گرفتید دیگر گناه نکنید و از آن روزی که تصمیم گرفتید حرف خدا و پیغمبر خدا را گوش بدهید، از آن روز ما با شما هستیم و مراقب شما بودیم که پایت نلغزد. آدم تصمیم دارد. واقعا هم می خواهد درست راه برود. اما یک مرتبه به یک دلیلی، مثلا با یک سنگ ریزه کوچکی پایش می لغزد. ما نگذاشتیم پایت بلغزد. فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَفِي الْآخِرَةِ بعد از این هم باز ما بالا سرت هستیم. تمام حوادثی که در آینده پیش خواهد آمد، ما نمی گذاریم خطری برای تو پیش بیاید. نَحْنُ أَوْلِيَاؤُكُمْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَفِي الْآخِرَةِ. در آخرت هم همینطور. وَلَكُمْ فِيهَا مَا تَشْتَهِي أَنفُسُكُمْ در آخرت هم آنچه که بخواهید برای شما هست. آنچه که بخواهید. آدم، این آدم ها در آخرت به سلطنت می رسند. سلطان می شود. هرچه بخواهند در اختیار آنهاست. هرچه بخواهند. ببینید حالا اگر من معصیت کردم، چه چیزی را با چه چیزی عوض کردم. چه چیزی را داده ام و چه چیزی را گرفته ام. نَحْنُ أَوْلِيَاؤُكُمْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَفِي الْآخِرَةِ وَلَكُمْ فِيهَا مَا تَشْتَهِي أَنفُسُكُمْ هرچه بخواهید. در آخرت هرچه بخواهید برای شما هست. آماده است. وَلَكُمْ فِيهَا مَا تَدَّعُونَ هرچه بگویید بشود، می شود. [در آیه بعد می فرماید:] نُزُلًا مِّنْ غَفُورٍ رَّحِيمٍ همه این نعمت ها از خدای غفور رحیم بر سر شما می ریزد. شما غرق نعمت می شوید. ما نمی دانیم غرق نعمت یعنی چه. الان هم غرق نعمت اید. اما آن یک غرق نعمت دیگری است. نُزُلًا مِّنْ غَفُورٍ رَّحِيمٍ. اینها از سوی خدای غفور و رحیم بر سر شما نازل می شود. یکی از اسماء الهی شکور است. شکور. شکور یعنی شکر گذار. اگر کسی بندگی کرد، شکر گذاری می کند. خدای متعال از او شکر گذاری می کند. تشکر می کند. چگونه تشکر می کند؟ اینجوری. یک حاج آقای سیبویه داشتیم. اکثر شماها ندیده بودید. خیلی خوب بود. یک سال بنا بود ایشان به مکه مشرف شود. قبلش خواب دیده بود که در این سفر شما به محضر حضرت ولیّ عصر مشرف می شوید. از این وقتی که حرکت کرده بود داشت در و دیوار را نگاه می کرد که ایشان را پیدا کند.آقای خودش را بیابد و ببیند. از وقتی که رفته بود. همه مسجد الحرام و مسجد النبی دائما دارد به این طرف و آن طرف چشم می دوزد که چه زمانی می شود. کِی ممکن است؟ چطور می شود؟ گفته بودند در آخرین سعی، سعی بین صفا و مروه. آن دوستمان می گفت ما دیر رسیده بودیم. مثلا روز ششم ذی الحجه. روز ششم تقریبا دو سه روز به عرفات وقت باقی است. گفت این سعی بین صفا و مروه چهار ساعت طول کشید. فاصله بین دو تا کوه تغریبا سیصد و پنجاه متر است. هفت بار باید این را بروی و بیایی. اینجوری. حالا باز هم همیشه داشت پی می گشت دیگر. در این رفت و آمد جُم هم نمی توانی بخوری دیگر. نمی توانی این طرف و آن طرف شوی. [گفت] یک بار از آن سو که داشتم می آمدم، حضرت را آن طرف دیدم. حالا تو چطور شناختی؟ اگر بخواهد می شناسی. اگر نخواهد، نمی شناسی. و به من یک لبخند می زند. ایشان یک عمر پاک دامنی کرده بود. یک عمر تواضع کرده بود. ایشان خیلی متواضع بود. اصلا خیلی فوق العاده بود. متواضع بود. اهل سحر بود. اهل خدمت به مردم بود. و و و. تشکر یک عمر پاکدامنی، یک لبخند. در برگشت از سفر این حادثه را برای بعضی از خواص دوستان گفته بود. دو سه نفر را هم مثلا تلفن کرده بود و گفته بود بیایید من با شما کار دارم. آن دوستان آمده بودند نشسته بودند. آن دوستان را من هم می شناسم و با من هم دوست هستند. گفتند رفتیم خانه ایشان. دیگر قرار نداشت. بی قرار گریه می کرد. از بس گریه می کرد اصلا نمی توانست داستان را بگوید که چه شد و به من چه گذشت. خوش به حالش. خدای تبارک و تعالی شکر گذاری می کند و بالاترین شکری که خدای متعال می کند این است که این بنده را به کنار خودش دعوت می کند. می شود همسایه خدا. درمورد آن دسته دیگر [در آیه 127 سوره انعام] دارد که لَهُمْ دَارُ السَّلَامِ عِندَ رَبِّهِمْ. بهشت مال آنهاست. اصلا بهشت مال آنهاست. عبارت این است. بهشت مال آنهاست. این بهشت کجاست؟ عِندَ رَبِّهِمْ. نزدیک. در بهشت همسایه خدا هستند. همسایه خدا هستند یعنی چه؟ این دست مرحمت خدا را هر لحظه احساس می کنند. حالا ما چکار کنیم؟ نمی فهمیم. دست مرحمت و مهربانی. دست مرحمت. همان ولیّ که عرض کردیم. برای آنها، فرشتگان گفتند ما دائما با شما هستیم. اینجا نه فرشتگان دائما با آنها هستند. این حضور دائمی را درمورد خدای متعال حس می کند. ببینید من دست بگذارم روی سر شما، شما حس می کنید. نه اینطوری. به تمام وجودت آن دست مرحمت را حس می کنی. این شکر اطاعتی است که شما کرده اید. هیچ بار به دلخواه خودت عمل نکردی. نگاه کردی اینجا خدا چه می گوید و آن را کردی. شکر گذاری می کند. شکر گذاری اش اصلا با زحمتی که شما کشیدی قابل قیاس نیست. یک بی نهایت در مقابل یک اندک. خب آقا. چه بود؟ آیه دیگر هم داریم. [در آیه 13 و 14 سوره مبارکه احقاف می فرماید:] إِنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا فَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ* أُولَئِكَ أَصْحَابُ الْجَنَّةِ مثل اینکه اینها با بهشت رفیق اند. یاران بهشت اند. حالا این را به زبان خودمان می گوییم بهشتی است. این آدم بهشتی است. شما باید بهشتی دیده باشید تا بفهمید که آخر بهشتی یعنی چه. داستان مشهدی عباس را برایتان گفتم. حالا نمی دانم آنهایی که این داستان را شنیده اند چند نفرشان در این جمعیت هستند. اگر شما این مشهدی عباس را می دیدید واقعا احساس می کردید که این بهشتی است. أَصْحَابُ الْجَنَّةِ من که یک نفر بهم بگوید تو، اوقاتم تلخ می شود. یقینا بدان بهشتی نیستی. حالا بعد ان شاء الله می شوی. اما الان نیستی. بهشتی اوقاتش با یک تو تلخ نمی شود. بهشتی هرچه مادرش بگوید، هرچه پدرش به او ظلم بکند، به پدرش برنمی گردد. داریم مثال عرض می کنیم. فرض می کنیم. دوستمان رفت پیش استادمان. گفت آقا من با پدرم یک همچین اختلافی دارم. ایشان فرمودند که حق با توست. اما وقتی که حق با توست حق با پدرت است. آن وقتی که حق با پدرت است که حق با پدرت است. اما آن وقتی که حق با توست هم باز حق با پدرت است. شد؟ إِنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا فَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ این عین حرفی است که به اولیاء خدا می گویند. [در آیه 62 سوره مبارکه یونس می فرماید:] أَلَا إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ لَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ. او می گوید هرکه ولیّ خداست، همان لحظه که ولیّ خداست دیگر ترسی نیست. حالا در دنیاست. بیست سالش است. ده سالش است. فرقی نمی کند. أَلَا إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ لَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ. اینها بنا شد که مثلا از لحظه مرگ دیگر هیچ خوفی نداشته باشند. از لحظه مرگ دیگر هیچ خوفی ندارند. أُولَئِكَ أَصْحَابُ الْجَنَّةِ خَالِدِينَ فِيهَا جَزَاءً بِمَا كَانُوا يَعْمَلُونَ. جزای زحمتی است که کشیدید. آقا جزای شما بی نهایت است. زحمت تان چند سال است؟ پنجاه سال است. پنجاه سال زحمت. پنجاه سال زحمت در مقابل بی نهایت یعنی هیچ. می گویند حضرت حسین آن وقتی که از اسب به زمین افتاد و سر روی خاک گذاشت، عبارت این است که از آن لحظه سربازان دشمن سه ساعت از ایشان غفلت کردند. خدا بخواهد می شود دیگر. خب الان که از اسب افتاده بیایید بکشید. اصلا حواسشان از این مساله پرت شده. سه ساعت. نه سه ساعت شصت دقیقه ای. حالا نمی دانیم چقدر. عبارتش سه ساعت است. بعد آنجا چه پیش آمد؟ خدای متعال از ایشان تشکر کرده. حالا این که تشکر کرده چجوری بوده؟ نمی دانیم چجوری بوده. ایشان آنجا عرض کرد بار الها من برای تو هیچ کار نکردم. هیچ ها. من برای تو هیچ کار نکردم. هرچه که به من مرحمت کردی، مجانی دادی. ما هم برسیم، ان شاء الله یک همچین حرفی را خواهیم زد. اگر به لَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ رسیدی، اگر به بهشت رسیدی، می فهمی که من کاری نکردم. اصلا این ربط ندارم. من زحمتی نکشیدم. من کاری نکردم. آدم کار خوب بکند، فهم پیدا می کند. وقتی فهم پیدا کرد، می فهمد که هرچه من زحمت کشیدم، خب خودت کمک کردی. اگر تو کمک نکرده بودی که من نمی توانستم هیچ کاری بکنم. پس من؟ من هیچ کاری نکردم. همه اش مرحمت تو بود. همه اش مجانی بود. هرچه لطف کردی، همه اش مجانی بود. این در اعلا درجه فهم آدم است. آدم به اعلا درجه فهم و معرفت که برسد، می گوید من هیچ کاری برای تو نکردم. هرچه به من مرحمت کردی، مجانی بود. فرمایش حضرت حسین است. هرچه به من مرحمت کردی، مجانی بود. درمورد اصحاب حضرت حسین داریم که بَذَلوا. زیارت عاشورا را یک بار در عمرتان خوانده اید دیگر! بَذَلوا مُهَجَهُم دونَ الحُسَین. خون شان را بذل کردند. ندادند چیزی بگیرند. ریخت زیر پای امام حسین. خونش را زیر پای امام حسین ریخت. رفت. ریخت، رفت. آخر آدم جلوی کسی خون بریزد اوقات آن آدم هم تلخ می شود. مثلا می گوید پای من را نجس کرد. مثلا. بذل کردند. اصلا فکر نمی کرد من برای تو کاری کردم. حرف های زهیر را یادتان است. گفت آقا من حاضرم همه بلاهایی که برای توست، برای من باشد. همه بلاهای تو برای من باشد. آنچه برای تو و خانواده تو هست، برای من باشد. تو به سلامت و عافیت و خوبی و خوشی برگردی. خدا همه بلاهایت را به من بدهد. بعد چه؟ بعد از تو مزد می خواهم؟ فکر می کنم که کاری کردم که حالا باید بیایم مزد بگیرم؟ نه. حق را همیشه به تو می دهم. می گویم همیشه تو حق داری. من هیچ حقی ندارم. حق با توست.
حالا. یک ذره هم از داستان خانه عرض کنیم. تقریبا دوشنبه ساعت ده صبح، تقریبی عرض می کنم؛ ظاهرا روز بلند شده بود. پیامبر وفات کرد. اینها آمده بودند بالا سر پیغمبر نشسته بودند که نکند در این لحظات آخر عمر پیامبر یک کاری بکند که اختیار از دست آنها بیرون برود. پیامبر هم می خواست یک کاری بکند که اختیار از دست آنها بیرون برود. اما نگذاشتند. فرمود بروید کاغذ و قلم بیاورید که برای شما چیزی بنویسم که بعد از آن هرگز گمراه نشوید. گفتند آقا ما می خواهیم گمراه بشویم. نمی خواهیم شما چیزی بنویسید. بعد هم بیرون شان کرد. پیغمبر بیرون شان کرد. عبارت این است. قُومُوا عَنّی. بلند شوید بروید. اینها رفتند بیرون. مانده بودند چکار کنند. الان پیغمبر تمام است. چکار کنند. کسانی که از مکه مهاجرت کرده بودند مهاجرین نام داشتند و آنهایی که در مدینه به پیغمبر کمک کرده بودند نام شان انصار بود. برایشان خبر آوردند که انصار در یک سقیفه ای جمع شدند. سقیفه یعنی جایی که سقف دارد. معمولا رسم بود در برابر در خانه رئیس قبیله یک میدانی بود. روی سقف این میدان چهارتا، ده تا تیر زده بودند و رویش حصیر انداخته بودند. مهمانان مدیر رئیس قبیله آنجا وارد می شدند. اسب و شترشان را همان کنار می گذاشتند و خودشان هم مهمان رئیس بودند. رئیس به آنها غذا می داد و اینها اینجا زندگی می کردند تا بروند. حالا یک میدانی در برابر خانه رئیس قبیله خزرج بود. خزرج مثلا ده دوازده تا تیره بود. این بزرگ این تیره است و شخصیتش طوری است که رئیس کل قبیله هم هست. نامش سعد بن عباده است. آنجا جمع شدند و تصمیم داشتند که رئیس قبیله خودشان را رئیس اسلام بکنند. حرف زدند و کاملا با هم هم عقیده هستند. هیچ کس مخالفتی نکرد. از این جمع، از آنهایی که واقعا مخالف بودند اما نمی توانستند نفس بکشند، دو نفر رفته بودند بیرون. رفته بودند خودشان را به مسجد پیامبر رسانده بودند. خانه پیامبر کنار مسجد بود. در را باز می کرد و وارد مسجد می شد. خانه امیرالمومنین هم کنار مسجد بود. در را باز می کرد و وارد مسجد می شد. خانه ده نفر دیگر هم کنار مسجد بود اما درهایشان بسته بود. پیغمبر فرمود درها را ببندید. همه درها را گل گرفتند. دقت کنید. اینها خیلی مهم است. عباس عموی پیغمبر گفت آقا اجازه بدهید من یک پنجره باز بگذارم که از نماز خبردار شوم که چه وقت دارد نماز برپا می شود. اجازه ندارم. پنجره هم اجازه ندارم. هیچ کس به مسجد [راه ندارد.] همه بروید یا یک در دیگر باز کنید یا اگر خانه تان در دیگر دارد از آن در به مسجد بیایید. فقط در خانه علی باز بماند. بعد هم که خیلی اعتراض کردند فرمود در خانه شما را من که نبستم. خدا بسته. در خانه علی را من باز نگذاشتم. خدا باز گذاشته. این خیلی مهم است ها. اوقات شان هم تلخ شد. می گوییم به جهنم که تلخ شد. خدا چنین خواسته است. شما بر خلاف نظر و رضای خدای می خواهید. چه عرض می کردم؟ از خانه که بیرون آمدند، مسجد بود دیگر. آمدند به مسجد. آن دو نفر خودشان را به اینها رساندند. چگونه رساندند؟ چطور اینها را شناختند که اینها مقابل اند و رغیب اند؟ این را نمی دانم. هیچ سندی که روشن کند اینها چطور آمدند بیرون و آمدند پیش این نفرات [نداریم.] اینها را به سرعت به سقیفه دعوت کردند و اینها هم به سرعت به سقیفه رفتند. وارد سقیفه شدند و وضع عوض شد. ببینید خزرج که رئیس شان می خواست رئیس اسلام بشود، دو بخش بودند. یک بخش خزرج صغیر بود که رئیس داشت. یک بخش هم خزرج کبیر بود که همین آقا رئیس شان بود. این رئیس این بخش بود. رئیس کل هم محسوب می شد. محترم بود. خیلی محترم بود. مثلا فرض کنید که هر روز یک شتر می کشتند و مهمان داشت. خیلی. مثلا برای کمک به جنگ ها و غزوات پیغمبر چقدر خرج کرده بود. وقتی پیغمبر به مدینه آمده بود، مثلا هر روز یک سینی بزرگ غذا به خانه پیغمبر فرستاده بود. یک همچین آدمی بود. خب. پس خزرج کبیر. بعد خزرج صغیر. یک قبیله اوس هم بود که آنها با خزرجی ها رغیب بودند و سال های متمادی با هم جنگ کرده بودند. خون ریخته بودند و روسایشان کشته شده بودند. خیلی. زندگی شان خیلی سخت شده بود. یک چند نفری از اینها به مکه آمده بودند تا از قبایل قریش هم پیمان پیدا کنند تا بتوانند علیه رغیب شان بجنگند. یک مرتبه به پیغمبر برخورد کردند. حالا خوشبختانه به پیغمبر برخورد کردند و مسلمان شدند. پیغمبر را دعوت کردند گفتند آقا به شهر ما بیایید و این دعوا را حل کنید. پیغمبر آمد و اینها برادر شدند. همه با همدیگر برادر شدند. خب اما حالا که پیغمبر رفته، باز رغیب شدند. قبیله اوس رغیب خزرج است. خزرج هم دو بخش دارد. خزرج کبیر و صغیر که اینها هم باز با همدیگر رقیب اند. پس ببنید خزرج کبیر که سعد بن عباده رئیسش است و بناست ایشان رئیس اسلام شود، دو قبیله دیگر رقیب دارند. چون حرفی در برابر سعد نداشتند، سکوت کرده بودند. اگر هم کسی نمی آمد ناگزیر مجبور بودند با سعد بیعت کنند و او را رئیس اسلام کنند و به قول شماها خلیفه شود. سعد خیلفه شود. اینها که وارد شدند وضع به هم خورد. اول سه نفر بودند. بعد هم احتمالا دو نفر دیگر اضافه شدند و پنج نفر شدند. ببینید حزب غالب پنج نفر بود. در این جنگ قدرت اینها جمعیت داشتند. اما اینها پنج نفر اند. چون آن بنده خدا سعد دو تا رغیب بزرگ داشت، یعنی خزرج صغیر و قبیله اوس؛ اینها در سقیفه پیروز شدند. گفتند ما قوم و خویش های پیغمبر هستیم. قوم و خویش های پیغمبر. بعدها به امیرالمومنین عرض کردند که آقا اینها گفتند ما قوم و خویش هستیم. فرمود من که قوم و خویش تر هستم. اگر قوم و خویشی دلیل است، من که نزدیک تر هستم که. تو صد پشتی. تو صد پشت دوری. من پسر عمو هستم. اگر دلیل خلافت قوم و خویشی است، من که قوم و خویش تر هستم. فرمود إحتَجّوا الشَجَرَه وَ أضاعُوا الثَّمره. اینها به درخت استدلال و احتجاج کردند. که ما از این درخت هستیم. قریش همه یک خانواده اند و در گذشته یک پدر واحد داشتند و مثلا هزار سال پیش پدرشان یکی بوده. ما با محمد قوم و خویش هستیم. قوم و خویشی با صد پشت فاصله. أضاعُوا الثَّمره. ثمره و میوه درخت را ضایع کردند. حالا کار نداریم. اصل این است که این دلیل نمی شود. چون آنها این دلیل را گفته بودند ایشان فرمود که این دلیل تان هم بیخود است. حتی این دلیلی که دلیل نیست هم بیخود است. در سقیفه پیروز شدند. پنج نفر. دقت کنید. پنج نفر با آقای خلیفه بیعت کردند. پنج نفر. ایشان خلیفه شد. خب پنج نفر که نمی شود که. بعد ایشان را جلو انداختند که به مسجد بیاورند. در راه هم به هرکسی می رسیدند دستش را می گرفتند و دستش را به دست آقای خلیفه می مالیدند و آن هم بیعت می شد. [اینطور بیعت می کردند] داخل مسجد یک جمعیتی بود. گفتند آقا ما بیعت کردیم و ایشان خلیفه شده. مثلا یک جمعیتی هم آنجا بود و بیعت کردند. اما کار نرسیده بود. در این فاصله یک قبیله ای از بیابان آمده بود. آن قبیله به قحطی گرفتار شده بود و آمده بود که از مرکز عالم اسلام آذوقه تهیه کنند و گندم بخرند. نقل این است که تمام کوچه های مدینه پر شده بود. جمعیت آن قبیله چندین هزار نفر بود. معمولا هم می گفتند قبایل وقتی حرکت می کردند، زن و بچه شان را هم می بردند. زن و بچه شان را در بیابان نمی گذاشتند. چون به آنی یک مرتبه قبیله همسایه حمله می کرد ومثلا همه چیزشان را غارت می کرد. حرکت کردند و آمده بودند شهر مدینه را پر کرده بودند. اینها روز دوم بیعت شب با هم قرارداد بستند. گفتند شما فردا بیایید مسجد را پر کنید و با آقای خلیفه بیعت کنید. ما به شما گندم مجانی می دهیم. داستان گندم ری داشتیم. حالا اینجا هم گندم... اینها فردا آمدند. یعنی روز سه شنبه آمدند مسجد را پر کردند و با آقای خلیفه بیعت کردند. حالا دیگر آقای خلیفه رسمی شد. حالا تعداد رای دهندگان به اندازه کافی شد. روز چهارشنبه آمدند در خانه امیرالمومنین که ایشان را برای بیعت کردن ببرند. امیرالمومنین را از خانه بیرون کشیدند. اینکه چطور کشیدند را حالا بعد عرض می کنم. کشیدند بیرون و آوردند پای منبر. شمشیر را گذاشتند بالا سر امیرالمومنین و گفتند بیعت کن اگرنه تو را می کشیم. که حضرت صدیقه آمد کنار در و یک ناله کرد و زمین لرزید. دست از پسر عمویم بردارید. اگرنه شما را نفرین می کنم. پیراهن پدرم را به سر می گیرم و شما را نفرین می کنم. سلمان می گوید من دیدم این دیوارهای مسجد از جا کنده شد. ترسیدند. ناگزیر امیرالمومنین را رها کردند و امیرالمومنین بیعت نکرده به خانه بازگشت.