جلسه سه شنبه 24/6/94 در جمع طلاب حوزه علميه فيلسوف الدوله
من وقتی به آن کلاس رفتم، سه یا چهار نفر بیشتر نبودند. یعنی روی کره زمین سه یا چهار نفر بیشتر در این کلاس نیستند. خیلی است. آدم یک عمر زحمت بکشد و به آخرین مراتب برسد.

أعوذ باللهِ من الشَّیطانِ الرَّجیم. بسم اللهِ الرَّحمن الرَّحیم. الحَمدُ للهِ رَبِّ العالمین وَ لا حَولَ وَ لا قوَة إلا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاة وَ السَّلام عَلی سَیِّدِنا وَ نبیِّنا خاتم الأنبیاء وَ المُرسَلین أبِی القاسِم مُحمَّد وَ عَلی آلِهِ الطیِبینَ الطاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیة اللهِ فِی الأرَضین أرواحُنا وَ أرواحُ العالمینَ لِترابِ مَقدَمِهِ الفِداء وَ لعنة الله عَلی أعدائِهم أجمَعین إلی یَوم الدّین

هفته گذشته یک بحث خیلی مهم خدمت تان عرض کردم که تکلیف مشخص می کرد که آیا من این حداقل را بپذیرم و بمانم یا این حداقل را نمی توانم و بروم. حداقلی بود که برای قبول و پذیرش و به درد بخور بودن یک نفر عالم دینی لازم بود. حالا می خواهیم یک حداکثر عرض کنیم. البته حداکثر ابعاد مختلف دارد. فعلا می خواهیم یک بعدش را عرض کنیم. حالا من از استادمان مرحوم علامه عسكری نمونه عرض می کنم. ایشان فرموده بودند که من در حدود بیست و پنج یا بیست و شش سالگی از اینکه ما یعنی مجموعه اهل علم بتوانیم کاری بکنیم و به درد بخوریم و مردم ما را قبول کنند، کاملا ناامید بودم. یک همچین چیزی. بنابراین کاملا ناامید شده بودم و به سوی کارهای تجارتی رفته بودم. یک مغازه ای باز کرده بودم و در آن ساعت فروشی می کردم. من درس و بحث و کارهایی که یک عالم دینی به عهده دارد همه را رها کنم و به سوی کار و کسب بروم. گفتند که خب چون در این زمینه وارد نبودم، کل مال من را خوردند. جزء نعمت های خدا. کل مال من را خوردند. من در مدرسه بودم. آقای آقا سید علی نجف آبادی که از علمای بسیار بزرگ اصفهان بود و در حد اعلمیت عالِم بود. اما همین کارهای عادی اهل علم را انجام می داد. اونجور دنبال مرجعیت نبود. ایشان یک نذری داشت که هرجا می رود برای مردم صحبت کند. وقتی ایشان برای زیارت به سامرا که محل زندگی ما بود، آمده بود من حجره خودم در مدرسه را به ایشان دادم که آنجا زندگی کند. چون من خانه داشتم و شب ها به خانه می رفتم. بنابراین حجره را در اختیار ایشان گذاشتم و ایشان چند روزی که در سامرا مانده بود در آن حجره زندگی می کرد و شب ها برای طلبه ها صحبت می کرد. مدرسه شان هم بزرگ بود. در اصفهان یک آقا سید محمد نجف آبادی داریم و یک آقا سید علی نجف آبادی. مرحومه خانم امین شاگرد ایشان بود. شاگرد آقا سید علی بود و از ایشان اجازه اجتهاد داشت. من رفتم این دردم را گفتم. این اشکالم بود. ایشان اشکالم را برطرف و حل کرد. حل کرد و بنابراین من وام دار ایشان هستم. از آن سال ها به بعد هرچه کار کردم وام دار ایشان هستم که ایشان من را به کار واداشت. خب. کاری نداریم. تقریبا از حدود بیست و شش سالگی ایشان به کار پرداخته بود. من فکر می کنم در حدود بیست سی تا مدرسه تاسیس کرده بود. از مدرسه دبستان تا دبیرستان. دخترانه و پسرانه. یک مدارسی هم برای بزرگسالان ایجاد کرده بود که بزرگسالان، یعنی آنهایی که سواد نداشتند به این مدارس می آمدند و هم سواد یاد می گرفتند و هم با دین شان آشنا می شدند. قرآن خواندن یاد می گرفتند و مثلا یک دوره مساله یاد می گرفتند و با دین شان آشنا می شدند و سواد خواندن و نوشتن هم یاد می گرفتند و می رفتند. اینکه در کار مدرسه سازی هم چه زحماتی کشیده بودند مفصل است. این یک رشته از کارشان بود. خب ایشان مسجد داشت. یک حسینیه ای داشت. در آن حسینیه و مسجد نماز می خواندند و برای مردم صحبت می کردند و همه کارهایی که یک نفر اهل علم منظم و مرتب انجام می دهد، ایشان انجام می داد. یک مجموعه کارهای تحقیقی کردند که کارهای تحقیقی ایشان هنوز هم معتبر است و ارزشمند است. کارها یک کارهایی بود که هنوز هم بعد از پنجاه سال ارزشمند است. کارها ارزشمند و به درد بخور است. یعنی کسی که می خواهد اسلام و تاریخ اسلام را بشناسد ناگزیر است که کارهای ایشان را در نظر داشته باشد. این هم یک مجموعه. با علمای بغداد یک مجموعه درست کرده بودند. نوعی از آنچه که ما هم در ایران داشتیم. چه می گفتیم؟ روحانیت مبارز. روحانیت مبارز. یک همچین چیزی داشتند که مثلا آقا سید مهدی حکیم در آن بود. آقا سید محمدباقر حکیم در آن بود. مفصل و مجموعه علمای مبارز بغداد. با آنها کارهای سیاسی می کردند. در حدی که فرمودند من هر شب که می خوابیدم منتظر بودم که مامورین امنیتی عراق بریزند و من را ببرند و نابود کنند. گفتند فقط من می ترسیدم که انقدر شکنجه کنند که من مجبور به یک اعتراف دروغین شوم و این باعث ننگ علمای اسلام شود. مثلا بگویم که من از طرف انگلیسی ها وادار شده ام و این کارها را می کنم. ترسم فقط همین بود. خب الحمدلله خدا به ایشان مدد کرد و توانست به موقع فرار کند. در کار تعلیم و تربیت جوان های شهر بغداد و عراق هم مفصل کار کرده بود. در همه زمینه ها به اندازه ای کار کردند که ما فکر می کنیم که ایشان فقط همان کاره است. یعنی وقتی کار تحقیقی می کرده، ما فکر می کردیم که ایشان فقط همین کارهای تحقیقی را کرده. انقدر کار کرده. بعد وقتی که کارهای دبستانی و دبیرستانی را می دیدیم فکر می کردیم که ایشان تمام عمر و وقتش را گذاشته برای کارهای مدرسه و دبستان و دبیرستان. اگر کارهای سیاسی می کرده ما فکر می کردیم فقط به کارهای سیاسی پرداخته. و همچنین. خیلی است. مفصل است. من اصلا نه همه اش را به یاد دارم و نه... هر کدام از این کارها، تک تک به طور مفصل می توانست تمام وقت یک نفر را بگیرد. بچه های ایشان می گفتند که ایشان هفت می رفت، دوازده به خانه می آمد. ما اصلا پدر نمی دیدیم. یک چیزی هم درمورد غذا می گفتند. گفتند که ما تمام عمر این دورانی که ایشان در عراق مشغول کار بود، تا در عراق بودیم که حالا بیست سالی طول کشید، صبح دوتا قلم گاو می گرفتند. قلم گاو. می آوردند خانه و این را آبگوشت می کردند. ناهار ما آبگوشت قلم گاو بود. هر روز. مگر اینکه یک وقت مهمانی داشته باشیم. مهمانی هم که داشتیم، پلو عدس بود که مرحوم آقای آقا سید محمدباقر صدر که جزء رفقای ایشان بود می گفتند که وقتی می خواست به منزل ما بیاید می گفت من پلو عدس نمی خورم. پلو عدس درست نکنید. این پلو عدس هم برای مهمان ها بود. در نهایت سادگی زندگی کرده بود. در نهایت سادگی. با اینکه همه چیز در اختیارش بود. و در تمام عمر و در تمام وقتش به کار پرداخته بود. بنابراین کارهای عظیمی کرد. نخست وزیر دوره قبل عراق جزء شاگردان مدارس ایشان بود. حالا این آقای جدید را نمی دانم. هرکس ماند که به درد بخور شد از مدارس ایشان در آمده بود. حالا تقریبا عرض می کنیم. و آهان. حزب الدعوه. حزب الدعوه حزبی بود که آقای آقاسید محمدباقر صدر و آقای آقاسید مهدی حکیم طرحش را ریختند و ایشان اولین رئیس آن بوده است. قسم خوردند و مشغول شدند و دولت بعث عراق هرکس را که یک بار در این حزب بود، فقط یک بار، مثلا یک ماه آمده بود داخل این حزب و بعد هم برائت جسته بود و بیرون آمده بود، این را به اعدام محکوم می کردند. بابا من بیست سال است رها کرده ام. این حرف ها نبود. هرکس که یک ماه در این حزب بود به اعدام محکوم شده بود. ببینید از نظر کاری به اندازه کار ده نفر. حالا من نمی توانم عدد عرض کنم. به اندازه کار ده نفر دارد کار می کند. یک نفر آدم هم بیشتر نیست. یک نفر اهل. ما این را حد اعلا می دانیم. حالا حد اعلا در بخش این نوع کارها. یا مرحوم علامه امینی را می دانیم که مثلا ایشان گاهی به خانه یک نفر می رفت. در نجف یک خانه هایی بود که خانه اهل علم بود و در این خانه سه چهار پنج پشت بزرگان از علما بودند. حالا فرزندان شان بودند. اینها کتابخانه های خوب داشتند. وقتی چهار پنج پشت اهل علم بودند، کتابخانه های خوب داشتند. ایشان صبح به این خانه می رفت تا شب. شب هم می گفت در را روی من ببندید و بروید بخوابید. صبح که برای نماز بلند شدید، در را برایم باز کنید. یعنی گاهی روزی هفده ساعت کار می کرد. برای اینکه بتواند الغدیر خودش را به سرانجام برساند. حالا این نمونه ها را عرض می کنیم. اینها را به عنوان افراد فرد اعلا می گوییم. آن حداقل را هفته پیش دیدیم. اینها را به عنوان فرد اعلا. فرد اعلا همه کس نیست. یک استعدادهای یک مقدار برجسته لازم دارد که ممکن است مثلا در میان جمعیت شما از این استعدادها یک نفر، دو نفر، سه نفر باشند. و اگر همت کنند می توانند یک همچین جایگاه هایی را ان شاء الله به دست بیاورند و به طور جدی مورد رضایت امام زمان قرار بگیرند. ان شاء الله. ما یک فرد دیگر را هم می خواهیم عرض کنیم. فرد دیگر آن کسی است که در روال اهل علم است و کارهای معنوی می کند. در سیر و سلوک کار می کند. آنها هم یک سلسله از مردان بزرگ اند که کارشان به یک معنا از این آقایان سخت تر است و به یک معنا نه. و اگر کسی در سیر و سلوک کار کند که البته این استاد می خواهد و همت بزرگ می خواهد، این می تواند از نوع نمونه دم دست خودمان حاج آقای حق شناس بشود. من درمورد ایشان عرض کنم. یک داستانی است که شاید بارها ایشان گفته بودند و من هم در شرح احوال ایشان نوشتم. نوشتند که مادر ایشان حدود چهارده پانزده سالگی ایشان از دنیا رفته بود. ایشان فرمودند حدود هفده سالگی بودند که مادرشان را خواب دیدند. گفتند خواب دیدم مادرم دست انداخت به سقف و یک دانه از این لامپ ها را از سقف کند و به دست من داد. وقتی که این لامپ را کند و به دست من داد، هنوز روشن بود. یعنی یک لامپ روشن به دست من داد. گویی یک چراغی بر سر راه ایشان بود. تمام عمر. این حرف مهمی است. ایشان با آن [چراغ] وظایف خودش را تشخیص می داد. ببینید ما می دانیم ظهر باید نماز ظهر بخوانیم. اینها را که نه. یک وقت مثلا می خواهیم برویم در این حسینیه نماز بخوانیم یا به مسجد فیلسوف برویم و آنجا نماز بخوانیم. یا هرجای دیگری. آن روشنایی نشان می داد که کجا بهتر است. قوه تشخیص برای مصادیق. شما می خواهید مباحثه کنید. ممکن است سه نفر هم مباحثه باشند. من تشخیص می دهم که با کدام هم مباحثه، مباحثه کنم. در درس کدام استاد شرکت کنم. و تمام مصادیق زندگی را تشخیص می دهم. شاید بسیاری از شما حالا این را متوجه نشوید. اما وقتی که آدم نمونه هایی سرش کلاه برود، مثلا با یک نفر هم مباحثه شود و بعد مثلا معلوم شود که اخلاق آن هم مباحثه خوب نیست، مثلا درس را خوب و درست نمی فهمد یا اصلا درس را مطالعه نمی کند و درست سر مباحثه نمی آید، من اول که اینها را نمی فهمم. آخر می فهمم. وقتی من از روز اول تشخیص دادم، وقتم حرام نمی شود. مثلا آن آقای بزرگوار گفت ما پای درس عرفان یک آقایی رفتیم. ایشان هم برای ما عرفان گفت. بعد معلوم شد فلسفه می گوید. عرفان نمی دانست. همه حرف های عرفانی را بر اساس فلسفه می گفت. در می آورد. اما بر اساس فلسفه می گفت. خب این اشتباه است. من می خواهم عرفان بخوانم. مثال عرض کردم. مثلا اصول می روم. می بینم این نمی تواند اصول بگوید. بیانش خوب نیست. دیگر در اینها سرم کلاه نمی رود که سه ماه بروم و بعد بفهمم. روز اول می فهمم و این بسیار برای اینکه وقت آدم حرام نشود و زودتر به مقصد برسد، لزوم دارد. باز ایشان از حضرت امام زمان علیه السلام درخواست جدی کرده بود که شما راه مرا به من نشان بدهید. لذا هرشب خواب می دید که فردا باید چکار کند. ببینید اینها غیر از آن حرف های گذشته است. من می خواهم زندگی معنوی ام را به بهترین وجه اداره کنم. شب خواب می بینم که فردا باید این کار را بکنی. تمام عمر ایشان خواب می دید که فردا باید چکار کند و طبق آن عمل می کرد. خیلی است. خیلی مهم است. این حرف هایی است که در سیر و سلوک به دست می آید و ثمره اش این است که شخص به درجات کمال می رسد. حالا من نمی توانم آنچه که ایشان رسیده بود را برای شما عرض کنم. نمی توانم عرض کنم. فقط این را عرض می کنم که صحبت آخر من هم باشد. یک وقت به مشهد مشرف شده بودند. معمولا هم تابستان می رفتند که گاهی هم به ماه رجب می خورد. بعد از تشرف به مشهد برگشته بودند. اگر به مسجد امین الدوله رفته باشید، پشت آن ستون ایستاده بودند. آنجا فرمودند که به من گفتند می خواهی به کلاس آخر بروی؟ خب کلاس آخر خیلی است. در عالم معنا کلاس آخر خیلی است. گفتم من نمی توانم. نه می توانی. دو مرتبه گفتم آقا من نمی توانم. گفتند نه می توانی. مرتبه سوم گفتند که می خواهی استخاره کن. استخاره کردم خوب آمد. من وقتی به آن کلاس رفتم، سه یا چهار نفر بیشتر نبودند. یعنی روی کره زمین سه یا چهار نفر بیشتر در این کلاس نیستند. خیلی است. آدم یک عمر زحمت بکشد و به آخرین مراتب برسد. بسیار بسیار از کسانی که راه سیر و سلوک را می روند، وسط راه می مانند. گاهی حتی برگشت هم می کنند. گاهی هم همان وسط های راه مثلا از دنیا می روند. کسی در این دنیا به آخرین کلاس برسد و مقبول باشد. آن آخرین کلاسش مقبول است. خیلی است. یک کسانی هم در این زمینه زحمت می کشند. کسانی که در این زمینه زحمت می کشند، سر کلاس درس چرت نمی زنند. یعنی درس شان را هم خوب می خوانند. هیچ کدام از این بزرگانی که ما می شناسیم، از نظر ملایی کم نداشتند. می گویند مرحوم آقای آقا میرزا محمد تقی شیرازی که مرجع تقلید بود، شیرازی دوم؛ ایشان احتیاطات خودش را به سید احمد کربلایی موکول کرد. سید احمد کربلایی کیست؟ رئیس علمای اخلاق. شاگرد آخوند ملا حسین قلی. یعنی رئیس علمای اخلاق و سیر و سلوک. اما در حد مرجعیت. هیچ کدام از درس کم نگذاشتند. درس را در درجه اعلا خواندند. و کار سیر و سلوکی شان را هم کردند. چون با هم تنافی ندارد. تنافی ندارد. آدم می تواند کارهای اخلاقی خودش را انجام بدهد. کارهای عبادی خودش را انجام بدهد. درسش را هم در نهایت خوبی بخواند. حالا شما کدام یک از این راه ها را انتخاب می کنید؟ آن راه های اولیه را انتخاب می کنید که مرحوم علامه امینی یک اثر گذاشته برای همیشه. یک اثری به جای گذاشته برای همیشه تاریخ. در تاریخ تشیع یک اثر ماندگار گذاشته. یا علامه عسگری یک آثاری به جای گذاشته برای همیشه. همیشه به درد خواهد خورد. مدرسه ساخته، شاگرد تربیت کرده و یا اینکه به این سو بروید. در راه اخلاق قدم بزنید وزحمت بکشید. عرض کردیم که تمام اینها با درس هم جمع می شود. یک وقت کسی اینگونه معنا نکند که من درس را کنار بگذارم و مثلا دارم کارهای سیر و سلوک می کنم. این حتما غلط است. حتما هم سیر و سلوکش به هیچ جایی نمی رسد.

ارتباط با ما
[کد امنیتی جدید]
چندرسانه‌ای