جلسه پنجشنبه 23/2/95
آدم اگر خودش دلسوز خودش نباشد، هیچ دلسوزی دیگری برای او سودی نخواهد داشت. ممکن است آدم بتواند این سخن را در ضمن یک مجموعه روایات جا بدهد. و آن این است که در روایات متعدد ائمه فرمودند که شخص محتاج و نیازمند یک واعظ درونی است...

أعوذ باللهِ من الشَّیطانِ الرَّجیم. بسم اللهِ الرَّحمن الرَّحیم. الحَمدُ للهِ رَبِّ العالمین وَ لا حَولَ وَ لا قوَة إلا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاة وَ السَّلام عَلی سَیِّدِنا وَ نبیِّنا خاتم الأنبیاء وَ المُرسَلین أبِی القاسِم مُحمَّد وَ عَلی آلِهِ الطیِبینَ الطاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیة اللهِ فِی الأرَضین أرواحُنا وَ أرواحُ العالمینَ لِترابِ مَقدَمِهِ الفِداء وَ لعنة الله عَلی أعدائِهم أجمَعین من الانِ إلی قیام یَوم الدّین

آدم اگر خودش دلسوز خودش نباشد، هیچ دلسوزی دیگری برای او سودی نخواهد داشت. ممکن است آدم بتواند این سخن را در ضمن یک مجموعه روایات جا بدهد. و آن این است که در روایات متعدد ائمه فرمودند که شخص محتاج و نیازمند یک واعظ درونی است. شخص، مومن نیازمند و محتاج [یک واعظ درونی است.] مثلا در حدیث دارد که مومن چهارتا چیز لازم دارد. یکی واعظ درونی است. حالا چیزهای دیگری هم هست. مثلا توفیق از طرف خدا می خواهد. چندتا چیز فرمودند. سه یا چهارتا. در هرصورت واعظ درونی آن نیرویی است که هیچ بیرونی را احتیاج ندارد. خودش، خودش را موعظه می کند. خودش اشتباهی که کرده به او یادآوری می کند. خودش پایان راه های غلط را به او گوشزد می کند. رهایش نمی کند. اگر آن واعظ درونی نیرومند باشد، آدم را رها نمی کند. تا آن وقتی که آدم از اشتباهش دست بردارد. اگر آن نباشد، بیرون هرچه بگویند [فایده ندارد]. ببینید حداقل این است که پدر مادرها دلسوز بچه هایشان هستند. این حداقل است دیگر. گاهی هم هست رفقا دلسوز رفیقشان هستند. مثلا ممکن است یک همسایه ای دلسوز همسایه اش باشد. اما اگر آن همسایه چیزی بگوید، اگر آن دوست چیزی بگوید، اگر پدر و مادر چیزی بگویند، نتیجه ای ندارد. آدم اگر این حالت را نداشته باشد و چیزی در درونش نباشد که به او گوشزد کند و یک دغدغه برای او به بار بیاورد، یک دغدغه؛ [فایده نخواهد داشت]. مثلا گاهی آدم یک گناه و خطا و بدی می کند. راحت. اگر یادتان باشد شاید در گذشته ها عرض کرده بودم. اگر آدم یک خطایی می کند و راحت است، این یک مشکل اساسی دارد. مشکل اساسی دارد. اگر فکری به حال خودش نکند، معلوم نیست سرانجامش چه می شود. من یک کاری می کنم. مثلا شما را آزار کرده ام. یک کاری کرده ام و شما آزار دیدی. راحت می روم دنبال کار خودم. این نمی شود. آدم اگر یک ذره ایمان داشته باشد، نمی تواند در پس کار خطایی که کرده آرام باشد. نمی تواند آرام باشد. چه دلیلی دارد که نمی تواند آرام باشد؟ یک چیزی در درونش او را آزار می دهد. آن چیزی که در درون آدم را آزار می دهد همان چیزی است که ما در لفظ اول گفتیم آدم اگر دلسوز خودش نباشد و اینجا می گوییم اگر آدم یک واعظ درونی نداشته باشد. عرض کردم شاید تقریبا بتوانیم واعظ درونی را عبارت دیگری از اینکه آدم باید خودش دلسوز خودش باشد بدانیم. خب. ببینید آدم اوایل جوانی و نوجوانی ناگزیر از چنین نیرویی برخوردار است. اگر در یک محیط مسلمانی و ایمانی متولد شده باشد و زندگی کرده باشد، یک چیزهایی از آن محیط در درونش به جای مانده که وقتی خلاف آن عمل کرده، آنها نمی گذارند آرام باشد. خب. یک روز. دو روز. ده روز بیست روز. اگر آدم باز خلاف کرد و باز خلاف کرد و باز خلاف کرد، آن نیرو ضعیف می شود و ضعیف می شود و ضعیف می شود تا می میرد. آن وقت آدم می تواند راحت هرکاری را بکند. عرض کردم اگر آدم بتواند راحت هرکاری را بکند، خطرناک است. عرض کردم نشانه بی ایمانی است. نشانه بی ایمانی است. من غیبت کردم. راحت هستم. راحت هستم. هیچ طوریم نیست. بابا غیبت کردی. غیبت گناه خیلی بزرگی است. یک دروغی از دهانم درآمد. راحتم. این نمی شود. با مسلمانی نمی سازد. با مسلمانی. خب. اگر آن نیرو در درون آدم هست یعنی نمی گذارد آدم راحت باشد. مثلا ممکن است خدایی نکرده نماز صبح قضا شود. تمام روز آدم تلخ است. چرا تلخ است؟ آن نیرو نمی گذارد که آدم راحت باشد. آن نیرو. من به خاطر خطایی که کردم خودم را آزار می دهم. خودم خودم را نمی بخشم. مثل این که می خواهم خودم را برای این کاری که کردم قصاص کنم. عرض کردم این نشانه ایمان است. اگر آدم به این نشانه ایمان اعتنا نکند، این می میرد. اگر مرد، نمی دانیم بعدش چه می شود. خب. اگر خدایی نکرده از بین رفته راهی برای بازگشتش وجود دارد. اگر بعد از اینکه یک دوره ای خلاف بوده، آدم بکوشد پاک و پاکیزه زندگی کند، مدتی که بگذرد آن نیرو برمی گردد. دوباره زنده می شود. چون اگر یادتان باشد عرض کردیم آن همراه ایمان است. یعنی ایمان یک نور و نیرویی در آدم به وجود می آورد که آدم را در بدی هایش سرزنش می کند. روانشناسان اصطلاح جدیدش را وجدان اخلاقی می نامند. اگر آدم وجدان اخلاقی داشته باشد، اخلاقی عمل خواهد کرد. اگر خطایی کرد به خاطر وجدان اخلاقی جبران خواهد کرد. به اصطلاح ما واعظ نفسانی. عرض کردیم ثمره ایمانی است که آدم دارد. اگر این را از دست دادیم برای اینکه بتوانیم دومرتبه آن را زنده کنیم، آدم باید مدتی به طور جدی از رفتار و اعمالش مواظبت کند. باز بعد از اینکه مدتی کنترل مواظبت کرد و صحیح کوشید و مرارت و رنج کشید که رفتار و اعمالش را دقیق و صحیح کند، آن نیرو زنده می شود و دومرتبه کنترل آدم را در دست می گیرد. آن آدم را کنترل می کند. اگر آن کنترل نباشد، هیچ دلیلی وجود ندارد که من چکار کنم. هر کاری خواستم می کنم. ببینید در هرصورت آدم هوا و هوس که دارد. هوا و هوس که دست از کار خودش برنمی دارد. او دائما می کوشد که آدم را به سوی بدی ها بکشاند. این طبیعی است. یک نیروی مقابل وجود دارد یا ندارد. اگر نیروی مقابل وجود داشته باشد، آدم می تواند در برابر هوا و هوسش مقاومت کند. اگرنه، نه. خب. این بحث اول مان.

می خواهم یک کمی حرف های گذشته را تکرار کنم تا به حرف های تازه برسیم. عرض کردیم در این یکی دوسال آخر عمر پیامبر ایشان می کوشید جامعه اسلامی را آماده نبود خودش بکند. برای نبودن خودش آماده کند. ببینید ایشان یک نفر جای خودش دارد. آن هم امیرالمومنین است. پیامبر آن وقت در حدود شصت دو یا شصت و سه سالش است و در طول مدت بیست و چند سال مبارزاتی که ایشان با جریانات مخالف کرده است، شخصیت ایشان را شخصیت ثابت شده ای قرار داده. الان دیگر همه قبولش دارند. همه قبول دارند. چه بخواهند و چه نخواهند که اصلا نمی خواهند، اما ناگزیرند ایشان را بپذیرند. این شخصیت تمام است. ثابت شده. به اصطلاح عامیانه میخش کوبیده شده. امیرالمومنین جوان است. سی سالش است. خب یک مقداری هم به ایشان حسادت می کنند. کسان متعددی فضایل ایشان را دیده اند و نمی توانستند تحمل کنند. خب این هم سخت است. پیغمبر می خواهد ایشان را جای خوش بگذارد و برود. یک جامعه بزرگ در حد یک کشور. مثلا فرض کنید امروز یک نفری رئیس جمهور می شود. خب قبلا وزیر بوده. مثلا دو دوره وزیر بوده. مثلا قبلا  معاون وزیر بوده. مدیر یک بخشی از یک اداره بوده. دوره های مقدماتی طولانی گذرانده. مثلا وقتی یک آمار بزرگی از کسانی که به او رای داده اند هم پشت سرش باشد ناگزیر مردم می پذیرند. اما خب امیرالمومنین دوره وزارت و اینها نگذرانده. جوانی است فداکار. سپر مقابل پیامبر. مقابل دشمنان ایشان ایستاده. همین را از ایشان دیده اند. همین هم باعث اوقات تلخی یک عده ای است. نمونه عرض می کنم. خدمت تان هم عرض کردم. در جنگ خندق بزرگ ترین نیروهای ممکن در جزیره العرب آمده اند که شهر مدینه را تمام کنند و بروند. بسوزانند و غارت کنند و تخریب کنند و همه مردانشان را بکشند و زنانش را اسیر کنند و بروند. خب بزرگ ترین پهلوان و قهرمان عرب هم در لشکر دشمن هست. اینها چندین روز پشت این خندق ها ماندند تا سرانجام آن قهرمان و پهلوان که همه عرب او را می شناسند با سه چهار نفر دیگر از شجاعان لشکر دشمن با اسب شان تاختند و از بخشی از خندق که یک کمی تنگ تر بود پریدند و آمدند آن طرف و مقابل سپاه اسلام ایستادند و از ایشان هماورد می خواهند. هَل مِن مُبارز. هیچ کس جرئت نمی کند. اصلا می دانند تصور ندارد کسی مقابل عمروبن عبدود برود و یک لحظه زنده بماند. هیچ کدام تصور نمی کنند. بنابراین هیچ کس از جایش تکان نمی خورد. هربار که او گفت هَل مِن مُبارز امیرالمومنین عرض کرد یا رسول الله اجازه بدهید من بروم. فرمودند یا علی تو بنشین. بار دوم این منتظر ماند و کسی جواب نداد و دومرتبه گفت هَل مِن مُبارز. عرض کرد یا رسول الله من بروم؟ فرمودند بنشین. بار سوم هل من مبارز. باز هیچ کس نیست. ایشان برخواست و عرض کرد یا رسول الله اجازه بفرمایید من بروم. فرمود که یا علی این عمرو است. عرض کرد که یا رسول الله خب من هم علی هستم. به اصطلاح شما اعتماد به نفس در حد اعلا بود. یعنی اگر بخواهیم به زبان خودمان بگوییم. یک آدمی است که نمی ترسد. از هیچ چیز نمی ترسد. از هیچ چیز نمی ترسد. شماها مرحوم امام را یادتان نیست. شب نزدیک سحر ماموران دولتی آمدند در خانه ایشان. در زدند. داماد ایشان آمد دم در. برو بگو ایشان بیاید. حالا نمی دانم چه لفظی گفتند. ایشان هم مشغول نماز شب بود. مثلا داشت کارهایش را می کرد. گفتند آقا مامور آمده. قاعدتا ایشان هم می دانست که یک چنین روزهایی باید برای زندان برود. عبایش را به دوش کرد. اتفاقا هم عبای تو خانه ای را به دوش کرد. هوا تاریک بود دیگر. عبای تو خانه ای را به دوش کرد و دم در رفت. از حالا آنها می ترسند. ایشان را سوار ماشین کردند و به تهران بردند و به کجا بردند. کاری به اینها نداریم. فرمود والله من نترسیدم. والله من نترسیدم. در راه هم وقت نماز شد و داشت دیر می شد. نگه دارید من نماز بخوانم. نه ما اجازه نداریم. ایشان همانجا در ماشین نمازشان را خواندند. قاعدتا وضو که داشتند و همانجا نمازشان را خواندند. کاری نداریم. ایشان هم بچه آن آقا بود. من اصلا نمی ترسم. فرمود عمرو است. باشد. هرکه باشد. من نمی ترسم. می خواهم این را عرض کنم. خب همه اینها اوقات شان تلخ شده. بعد هم امیرالمومنین رفتند و یک ضربت زدند و عمرو تمام شد. تمام شد. جنگ تمام شد. جنگ به پیروزی اسلام رسید. با یک ضربت. جنگ احد چه؟ جنگ احد هم ایشان به میدان آمده. ایشان آمده. اولین پرچم دار را زده. با زدن پرچم دارها لشکر دشمن شکست خورده. البته نفر بعد آمد پرچم را گرفت و نفر بعد آمد پرچم را گرفت و همین تعداد پرچم دارها کشته شدند و جنگ تمام شد. مسلمان ها پیروز شدند. بعد هم ریختند برای غارت غنائم که نتیجه اش شکست شد. امیرالمومنین جنگ را تمام کرده. خب این یکی در دلش می گوید ای کاش من این کار را کرده بودم. خب عرضه اش را نداشتید دیگر. آن شجاعت را هیچ کدام نداشتید. این یک مجموعه حقد و کینه ای در دل ها درست کرده بود. حالا پیغمبر می خواهد ایشان را به عموم مسلمان ها معرفی کند و آنها ایشان را برای آینده بپذیرند. عرض کردیم یک نمونه این بود که همه درهایی که به مسجد باز می شود را ببندید جز در خانه علی. مقابله کردند. غوغا به پا کردند. فرمود که این خانه ایی که بسته شد خدا دستور داده. این خانه ای که باز ماند خدا دستور داده بود. مال من که نبود. هی از این نمونه ها. باز یک نمونه بسیار مهم بود که نمی دانم عرض کردم یانه. حالا درهرصورت عرض می کنم. اگر گفته بودم خلاصه اش می کنم. سال نهم بود. بعد از فتح مکه. فتح مکه سال هشتم بود. حالا اسلام بر کل جزیره العرب حاکم است. اما حج هنوز حج زمان گذشته است. مسلمان ها و مشرکان همه به حج می روند. طبق رسمی که در گذشته داشتند به حج می رفتند. همه هم همان حج عصر جاهلی را عمل می کردند که عرض کردیم قریش حج حضرت ابراهیم را عوض و بدل کرده بود. خب. هنوز وقتش نشده بود که حج درست شود. آیات سوره برائت نازل شده بود. دستور این است که در سال آینده دیگر کسی از مشرکین برای حج نیاید. هرکس می آید مسلمان و مومن باشد. دستور این است. یک مجموعه دستوراتی است برای پاک کردن مسجد الحرام از مشرکان. پاک کردن مسجدالحرام از مشرکان. در آن زمان های قبل از اسلام اگر کسی به حج می آمد، اگر می توانست از مردم مکه لباس تازه ای بخرد لباسش را در می آورد و لباس تازه می خرید و با آن حج انجام می داد. اگر می توانست کرایه می کرد. معتقد بودند با لباسی که در آن گناه کرده اند نباید حج انجام بدهند. معتقد بودند که با لباس گناه کرده نمی توانند حج انجام دهند. اگر ممکن بود کرایه کند، کرایه می کرد. اگر ممکن بود عاریه کند، عاریه می کرد. یک نفر آشنا داشت و می گفت دو سه روز لباست را به من بده. کل اعمال حج دو سه روز بیشتر طول نمی کشید. عاریه می گرفت. اگرنه عریان حج انجام می داد. بالخصوص طواف خانه. حالا. چطور بود. خب دیگر کسی نباید اینجور رفتار کند. مشرکین دیگر به این سرزمین نیایند. و و و. چهارتا دستور بود. ده تا آیه هم بود که آیات برائت بود و برای مردم نازل شده بود و باید این آیات را برای مردم می خواندند. پیامبر به دست ابوبکر سپردند. ابوبکر رفت. جبرئیل نازل شد. یا رسول الله این آیات قرآن است. جز خود تو یا کسی مثل خود تو، یا خود تو یا کسی مثل خود تو نباید این کار را انجام دهد. یا علی برخیز. باید تو بروی. این آیات را بگیری و تو آیات را ببری. اینجا یک بحث مفصل دارد حوصله مجلس مان نیست و وقت هم نداریم. باز این جلسه هم تمام شد و نتوانستیم این بحث را تمام کنیم. درهرصورت امیرالمومنین سوار شتر خاص پیامبر شد و پیامبر انگشترش را به ایشان داد که دست کند تا او بداند که ایشان فرستاده خاص پیغمبر است. رفت و وسط راه یا چقدر از راه که مختلف نقل شده، به ابوبکر رسید. آیات را از ایشان گرفت. من ماموریت دارم که بروم آیات را برای مردم بخوانم. من باید پیام پیامبر را ببرم. می خواستم این را عرض کنم که جا افتاد. جبرئیل عرض کرد که یا رسول الله این کار را یا خودت باید بکنی، یا کسی مثل خودت. نه قوم و خویش ها. قوم و خویش آن موقع زیاد بود. مثلا فرض کنید که عبدالله بن عباس هم بود. مثلا فضل بن عباس هم بود. عباس عمو هم بود. اینها نه. قوم و خویشان دیگر نه. فقط خودت یا کسی که مثل توست. یعنی در میان قوم و خویشان آن کسی که مثل توست باید این کار را انجام دهد. بنابراین طرفش ابوبکر باشد، باشد فرق نمی کند. او نباید ببرد. آن آقای بعدی باشد؟ نه نباید باشد. سلمان باشد؟ نه نباید باشد. هیچ کس دیگر نه. کسی مثل تو. سلمان مثل پیغبمر نیست. ابوبکر هم مثل پیغمبر نیست. هیچ کس دیگری مثل پیغمبر نیست. مثل نیست. در هرصورت امیرالمومنین این وظیفه را داشت. خب اینها اوقات یک عده را تلخ می کند. ببینید یک مجموعه حسادت نسبت به امیرالمومنین وجود داشت. کسانی به ایشان به طور جدی حسادت داشتند. اوقات شان تلخ بود. فضایلی که ایشان دارد و آنها ندارند اوقات شان را تلخ کرده بود. بعضی از این فضایل هم برای آنها قابل دسترسی نبود. یعنی ما معتقد هستیم پیامبر و امام در یک درجه ای هستند که خدا آن درجه را به آنها داده است. نمی شود شما به دست بیاورید. نمی شود ما بدست بیاوریم. آن خدادادی است. خب. درهرصورت ایشان رفت و کار را انجام داد و برگشت. این یکی از آن نقاط است که فرمود یا علی یا تو باید بروی یا من. یا من باید در شهر بمانم و تو بروی. یا تو در شهر بمانی و من بروم. عبارتی که نقل شده این است. لَابُدَّمِن‌ْ أن‌ْ اُقِيم‌َ أوْ تُقِيم‌َ. یا من باید بمانم یا تو باید بمانی. اگر مجبوری است چاره نیست، چون آنجا هنوز پر دشمن است و برای جان پیامبر خطر است، من می روم. من خطر را به تن می خرم. ایشان رفت. این قسمت آخر را باز اشاره می کنم و ان شاء الله بماند برای هفته آینده. اگر خدا کمک کرد. اواخر عمر پیامبر است. البته ما یک ذره جلو رفتیم. باید بعد برگردیم و دومرتبه غدیرخم را عرض کینم. حالا تفضیل آن هم یک ذره بیشتر است. اواخر عمر پیامبر ایشان در بستر است. چون می دانید تقریبا پانزده شانزده هفده روز پیامبر مریض و بستری بودند. البته اوایلش توانایی داشتند که به مسجد بیایند. اواخر دیگر توانایی به مسجد رفتن را هم نداشتند. حالا اینها را داشته باشید. خلاصه. صبح زودی فرمود أدعُوا لِی خَلیلی. دوست مرا بخوانید. حالا سه چهارتا زنان و دیگران بالاسر پیغمبر هستند. آن زن گفت که پدر من را صدا بزنید. مثلا خودش رفت یا کسی را فرستادند و ابوبکر آمد. از در که وارد شد پیامبر رو گرداند. ایشان گفت که من را کار نداشت. چرا بیخود من را صدا کردید؟ من را کار نداشت. رفت. دو مرتبه فرمود. دقت کنید. دومرتبه فرمود أدعُوا لِی خَلیلی. باز اسم نبرد. باز آن زن دوم گفت پدر من را می خواهد. فرستادند دنبال پدرش. ایشان هم از در که داخل شد پیامبر باز روگرداند. ایشان هم گفت من را نمی خواسته. چرا من را صدا کردید؟ برگشت. باز فرمودند أدعُوا لِی خَلیلی. چرا این کار را کرد؟ خلیل یعنی دوست نزدیک. می خواست بفهماند که این آقا نیست. این آقا هم نیست. این بار سوم که گفت أدعُوا لِی خَلیلی ام سلمه آمد. ام سلمه گفت که علی را می خواهد. بروید علی را صدا کنید. امیرالمومنین که تشریف آوردند پیامبر شادمان و خوشحال شد. فرمود بیا جلو. بیا جلو. تقریبا امیرالمومنین را در آغوش گرفت. فرمود که گوشت را بیاور و سر در گوش امیرالمومنین گذاشت و یک مجموعه ای با ایشان فرمایشات داشت که ان شاء الله بعد بحثش را خواهیم کرد.

ارتباط با ما
[کد امنیتی جدید]
چندرسانه‌ای