أعوذ باللهِ من الشَّیطانِ الرَّجیم. بسم اللهِ الرَّحمن الرَّحیم. الحَمدُ للهِ رَبِّ العالمین وَ لا حَولَ وَ لا قوَة إلا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاة وَ السَّلام عَلی سَیِّدِنا وَ نبیِّنا خاتم الأنبیاء وَ المُرسَلین أبِی القاسِم مُحمَّد وَ عَلی آلِهِ الطیِبینَ الطاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیة اللهِ فِی الأرَضین أرواحُنا وَ أرواحُ العالمینَ لِترابِ مَقدَمِهِ الفِداء وَ لعنة الله عَلی أعدائِهم أجمَعین من الانِ إلی قیام یَوم الدّین
من و شما را، دقت کنید؛ من و شما را به این عالم آورده اند، یک لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ بگوییم و برویم غرق بهشت شویم. فقط هم یک لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ از شما می خواهند. از همه ی ما یک لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ [می خواهند]. اگر یک لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ درست گفتی قطعا حتما جای شما بهشت است. همین کوشش های دیگری که ما می کنیم برای بدست آوردن آن یک لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ است. یک دانه حدیث نیست ها. مخلصاً لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ بگوید، این جایش بهشت است. ما به عمرمان خیلی... لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ یک ذکر ساده ایست. راحت است. حتی لب ها هم حرکت نمی کند. وقتی شما لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ می گویید، می توانید داخل دهان لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ بگویید و لب هایتان هم حرکت نکند. کسی نفهمد دارید ذکر می گویید. یک چیزهایی هست که مانع است. من چرا نمی توانم این لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ را از جانم بگویم؟ چرا نمی توانم حقش را ادا کنم؟ یک لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ بگویم و این لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ قبول بشود. اگر درست باشد قبول می شود دیگر. می گویند عمل صالح و انسان صالح. عمل صالح یعنی عمل درست. عمل درست عملی است که وقتی به درگاه الهی می برند این قبول می شود. چرا قبول نشود؟ چرا قبول نشود؟ هر جایش را نگاه می کنیم عیب ندارد که. کار معیوب را رد می کنند. وقتی این معیوب نیست چرا ردش کنند؟ اگر اهل آسمان یک لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ قبول از شما دریافت بکنند شما را به بهشت می پذیرند. حالا با این که این همه ما مثلا ذکر لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ را.. هزار جور ذکر می گوییم دیگر، سُبحانَ اللَّه می گوییم. من می گویم که [بجای] آن لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ شما بگو یک دانه سُبحانَ اللَّه درست بگو. یک دانه.
من یک داستانی را از قدیم شنیده بودم. یک بچه ی گهواره ای در اتاقی بود که داستان حضرت یوسف و زلیخا آن جا اتفاق افتاده بود. یوسف فرار کرده بود. زلیخا به دنبالش آمده بود و از در بیرون رفتند. و مثلا با آن پادشاه مصر برخورد کردند. حالا او دارد به ایشان تهمت می زند که این نظر بد داشته. ایشان هم گفت آقا دلیل اینکه من پاک دامنم این است که لباس من از پشت پاره شده است. معلوم می شود کسی از پشت لباس من را کشیده. من داشتم فرار می کردم. وَشَهِدَ شَاهِدٌ مِّنْ أَهْلِهَا یک شاهدی شهادت داد. به کمک حضرت یوسف آمد. بچه در گهواره بود. آن جا به صدا درآمد که آقا داستان یوسف و زلیخا این بوده. حضرت یوسف پاک دامن است. این گذشت. ایشان سال های درازی به زندان رفت و بعد ها آمد به تخت نشست. حالا پادشاه نه. به تخت نشست. حالا داستان این است. می گویند آن کودک خردسال بزرگ شده بود. یک جوانی شده بود. می گویند یک روز آمده بود به خدمت حضرت یوسف؛ داستان این است. می گویند ایشان فرمود که اگر من نصفی از این قدرت و سلطنتم را به تو ببخشم مثلا شاید حق تو را ادا نکردم. تو به پاک دامنی من شهادت دادی. خب؟ این را می بردند [کنار] این که شما یک بار سُبحانَ اللَّه بگویید. سُبحانَ اللَّه یعنی چه؟ یعنی خداوندا تو هیچ عیب و نقصی نداری. من تو را از هر عیب و نقصی پاک می دانم. یک بنده، یک بنده. یک بنده. حضرت یوسف یک بنده خدا بود دیگر. یک بنده خدا مثلا خواسته نصف سلطنتش را بدهد به این کسی که یک بار به پاک دامنی او شهادت داده. ما که سراسر عمر به پاکی و بی نقصی خداوند تبارک و تعالی شهادت می دهیم، چقدر باید به ما بدهند؟ اما شرطش این است که آدم سُبحانَ اللَّه را درست بگوید. در آن لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ روایت دارد که مخلصا بگوید، با اخلاص تمام بگوید لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ. بعد به دنبالش فرمودند خب اخلاص آن چه است؟ این که این لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ او را از هر گناهی حفظ کند. این داستانی بود که از اساتیدمان شنیده بودیم. می گفتند که آن شخص یک نفر را دیده بود که این دارد می رود و چشمانش هم دارد این طرف و آن طرف کار می کند. هر نامحرمی را که می بیند می گوید استغفرالله، لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ. استغفرالله. همین طور که داشت می رفت گفت که آقا یک دانه استغفرالله هم آن طرف خیابان است. این نه. این استغفرالله... یک استغفرالله که چشم مرا می بندد. دنبال نمی کند. یک لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ که من دنبال حرام نمی روم. آن می شود لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ مخلصا و این لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ مخلصا بهشت را بر آدم واجب می کند.
خب. باید برویم. هی می خواهیم بگوییم که ما چه مشکلی داریم؟ مشکلمان کجاست؟ یکی از مشکلاتمان این چیزی است که در این حدیث هست و من عرض می کنم. حدیث هم خیلی سخت است. از این هایی است که کمرشکن است. پیامبر فرمودند خدای تبارک و تعالی به حضرت داود وحی فرمود. چه فرمود؟ يا أخ المُنذِرِينَ و یا أخ المُرسَلِينَ، ای برادر انذارکنندگان. این پیامبر است. برادر همه ی پیامبران دیگر است دیگر. پیامبران هم کارشان این است که مردم را از بدی می ترسانند و به خوبی بشارت می دهند. می گویند آقا یک نماز خوب بخوانی... آقا یک نماز خوب چه بود؟ نماز خوب چه بود؟ دو رکعت نماز خوب؟ بهشت واجب می شود. بشارت است آقا. دو رکعت نماز. تو فقط دو رکعت نماز خوب بخوان. اگر یک جگر بسوزانی آقا چه می شود؟ تبدیل می شود به یک... اصطلاحا در روایت دارد طنین. ما در زبان خودمان می گوییم افعی. یک جگر سوزاندی؟ مثلا پدر و مادر؟ برادر و خواهر؟ اگر حل کردی که حل کردی. اگر حل نکردی این می ماند. من یک ترس دارم. این ترس را برای خودم داشتم. می خواهم عرض بکنم شاید تجربه اش را هم داشته ام. اگر گناه بماند و جبرانش نکنی و گناه بعدی بیاید، جبران نکنی و گناه بعدی بیاید جبران نکنی، آن وقت بعد سخت می شود. گناه جبران نشده، گناه جبران نشده. روی هم انبار شده. حالا هی شما گریه می کنی. نمی شود. اثر نمی کند. می گویند این گناه شما چهل سال مانده. خب. اگر همان روز اول گفته بودی غلط کردم تمام شده بود. اصلا نمی نوشتند. در نامه ی عملت نمی نوشتند. گفتند دیگر، هفت ساعت به شما فرصت می دهند. نوشته نمی شود. گناه ثبت نمی شود. اگر در این هفت ساعت، حالا بگوییم ساعت... حالا گفته اند دیگر. در روایات گفته اند ساعت. اگر من در این هفت ساعت جبران کنم، توبه کنم. پشیمان بشوم. غلط کردم خدایا. یواشکی زیر لبم می گویم غلط کردم، غلط کردم. خب این پاک شد رفت. حق مردم نه ها. حق مردم باید ادا بشود. اما اگر بماند؟ ترسمان این است که اگر بماند؟ خب آدم باید یک کارهای بزرگ بکند تا حل شود. باید یک کارهای بزرگ بکند تا حل شود. گناهان انبار شده چهل سال پنجاه سال. نمونه اش مثل داستان حُر. آدم باید یک همچین کار بزرگی بکند. خب. فرمود؛ يا أخ المُنذِرِينَ و یا أخ المُرسَلِينَ ای برادر انذارکنندگان، ای برادر رسولان فرستادگان من. أنذِرْ قَومَكَ قوم خودت را بترسان. از چه بترسان؟ لا يَدخُلوا بَيتا مِن بُيُوتِي؛ به خانه ای از خانه های من نیایند. به امت خودت بگو. به قوم خودت بگو به خانه ای از خانه های من نیایند. حالا توضیح می دهم ها. عجله نکنید. و لأِحَدٍ مِن عِبادِي عندَ أحَدِ مِنًهُمْ مَظلِمَةٌ. یک حقی از مردم به گردن دارند. من یک جایی آبروی یک نفر را به یک قِران فروخته ام. مثلا این دیگر نمی تواند در قوم و خویشانش سرش را بلند کند. این می شود مظلمه. می گویند اگر یک همچین چیزی به گردنت است، اگر به مسجد من بیایی، به خانه من بیایی، آنجا؛ فإنّي ألعَنُهُ من این آدم را لعنش می کنم. معنی می کنم ها. عجله نکنید. مگر آبرو ارزان است؟ زندگی یک نفر را به باد دادم. مگر ارزان است؟ یک آقایی از دوستان ما هستش؛ پسرعمویش یک میلیاردو نیم گردن این گذاشته، رفته. مثلا ها. از او یک چک گرفته است. چک را هم برده خرج کرده. بنده ی خدا. فراری است. قایم شده؛ آقا من هیچ گناهی نکرده ام. چیزی از این پول ها گردن من نیست. او هم راحت، خوش. سرکارش می رود. زندگی می کند. ماشین سواری. ماشین درجه یک زیر پایش هست. مثلا فرض کنید خانه اش هم کجاهک است. راحت خوب خوش دارد زندگی می کند. این بیچاره هم دارد پرپر می زند. به نظرم دو سال هست. دو سال، سه سال. آن وقت من هم می روم نماز. مثلا می روم روضه. خیلی هم خوب خوش قبول. این روضه هایت برایت ثواب دارد. این نمازهایت. فإنّي ألعَنُهُ من این آدم را لعنت می کنم. ما دامَ قائما يُصَلِّي. دارد نماز می خواند، تمام لحظات نمازش، من دارم این را لعنت می کنم. ببینید [یعنی] این نماز او را به من نزدیک نمی کند. این نماز او را به رحمت من نزدیک نمی کند. او را از رحمت من دور می کند. لعنت یعنی دوری از رحمت. اگر حق مردم اینجور پامال شده، زیر پا رفته، آبرو رفته، مالش رفته. ناموسش بر باد رفته. مثلا من مقصر هستم. شما می آیی نماز می خوانی؟ نه نمی خواهد بیایی نماز بخوانی. اگر بیایی در خانه ای از خانه های من و در آنجا به نماز بایستی مادامی که نماز می خوانی من تو را لعنت می کنم. حتّى يَرُدَّ تلكَ المَظلِمَةَ تا آن را حل کنی. حق مردم را حل کند. حق مردم را حل کند. ادا کند. جلوی صد نفر آبرو را بردی؟ باید جلوی همین صد نفر بروی، آبرویش را برگردانی. این حقش را ادا کردی. حتّى يَرُدَّ تلكَ المَظلِمَةَ. مظلمه از روی دوشش برداشته شود. مظلمه را رد کند. حق مردم را. ببینید. پس.
یکی از چیزهایی که نمی گذارد من آن لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ را درست بگویم. سُبحانَ اللَّه را نمی گذارد. آقا یک سُبحانَ اللَّه بگویی بس است. مثلا من تا اعلا عِلیین بهشت می روم. تو فقط یک سُبحانَ اللَّه بگو. درست بگو. چرا من نمی توانم درست بگویم؟ می گویند خب. خودت خرابی به بار آوردی. یک کوه سر راهت ساخته ای. عبور از این کوه ممکن نیست. خب. راه بهشت برایت بسته است. این خیلی مهم است. بارهای دیگر هم این جا این صحبت شده. این حرف جزء حرف های اساسی اخلاقی است. کوشش برای ردِ حق مردم. ظلمی که به مردم کرده اند. حقی که از مردم برده اند. زیر پا گذاشته اند. آقا. اگر شما... حالا بعد می گویم. می گویند شما هیچ چیزی از این ها ندارید. آقا فقط دو رکعت نماز بخوان. چیز دیگری نمی خواهد. هیچ کار دیگری نمی خواهد انجام بدهی. همان دو رکعت نمازت همان نماز خوب می شود که دو رکعتش آدم را بهشتی می کند. می دانی؟ بهشت برایش واجب می شود. من هیچ گیری ندارم. وقتی هیچ گیری ندارم نمازم می شود نماز درجه یک. لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ از ته دل می گویی. سُبحانَ اللَّه را راستی می گویی. خب. ببینید این تکه ی بعدش، یک چیز خیلی مهمی است. می فرماید ما دامَ قائما يُصَلِّي این مورد لعنت است. حتّى يَرُدَّ تلكَ المَظلِمَةَ تا آن حق را ادا کند. اگر حق مردم را ادا کرد. دیگر چیزی از بار مردم به دوش نداشت. از حق مردم چیزی به دوش نداشت. حالا به مسجد آمدی. بارک الله. نماز خواندی به به بارک الله. آن وقتش، دقت کنید؛ فأکون سَمْعَهُ الَّذِي يَسْمَعُ بِهِ. من گوش این بنده می شوم، گوشی که با آن می شنود. این از درجات عالی اولیاء خداست. وَ بَصَرَهُ اَلَّذِي يُبْصِرُ بِهِ. و من چشم او می شوم، چشمی که با آن می بیند. و يكونَ مِن أوليائي و أصفِيائي. این بنده که هیچ باری از مردم به دوش ندارد، وظایفش را عادی عمل می کند. دارد وظایفش را عمل می کند، نمازش را می خواند. روزه اش را می گیرد. عادی، هیچ کار خاصی نمی کند. اما هیچ باری از مردم، از خلق خدا، از خدا و خلق خدا [بر دوشش نیست.] اگر من، مثلا فرض کنید ده سال نمازهایم را نخواندم، اوایل تکلیفم، درست نخواندم. وضویم درست نبوده. غسلم درست نبوده. خب، بار خدا به گردن دارم، حق خدا به گردن دارم. باید همه ی این ها را ادا کنم دیگر. همه ی این ها جزء همان هاست. این بارها باید از روی دوش من برداشته شود. حق مردم، حق خدا. اگر شما حق مردم و حق خدا به گردن ندارید، آقا همان یک ذره اندکی که، یک ذره اندکی که، دو رکعت نماز است دیگر. چهار رکعت نماز است. دو رکعت نماز است. برای اینکه به همه جا برسی این دو رکعت و چهار رکعتت می تواند کافی باشد. همه جا برسی چه؟ فرمود که من گوشش می شوم. من چشمش می شوم. حالا در روایت دارد من دستش می شوم، دستی که با آن می تواند چیزی را بگیرد و مثلا نگیرد ، بگذارد کنار یا طرف خودش بیاورد. من دستش می شوم. این یعنی چه؟ یعنی چه؟ عبارتش خیلی ممتاز است. این در روایت های درجه اول آمده که حالا شاید شب های دیگر برایتان عرض کنم. می گویند یعنی دیگر این دست پاک پاک پاک می شود. گوشش پاک پاک پاک می شود. چشمش... این اولیا خدا، خودشان را می کشتند که به این جا برسند. دقت کنید. عبارتش را عوض می کنم؛ این شخص ولی خدا می شود. بعد هم فرمود که و يكونَ مِن أوليائي. این ولی خدا می شود. ولی خدا کیست؟ کسی است که اداره ی تمام امورش به دست خداست. نمی گذارند یک لقمه ی حرام از این گلو پایین برود. اگر دارد یک حادثه پیش می آید چشمش بسته می شود. چشمش به یک جایی که نباید، نمی افتد. اداره این بنده به دست خدا است. این اولیای خدا، حالا مثال ما حضرت حسین علیه الصلاه و السلام است. چرا این از هیچی نمی ترسد؟ آقا سی هزار لشکر شوخی نیست. این طرف هفتادو دو نفر که بسیاری شان پیرمرد هستند. مثلا حضرت حبیب سلام الله علیه هفتاد، هشتاد سالش است. این آدم هیچ نمی ترسد. یعنی مثلا اگر ایشان آن شب خوابیده باشد، راحت خوابیده، راحت خوابیده. داشت قرآن می خواند. حواسش یک ذره پرت بود؟. مثلا فرض کنید ده هزار اسب است. اسب شیهه می کشد. از شیهه ی اسب ها دلش چیزی شد؟ نه. راحت. فرمایش امیرالمومنین یادتان هست؟ می گفتند اگر همه ی عرب پشت به پشت هم بدهند به سوی من حمله کنند من یک قدم عقب نمی روم. آخر نمی ترسم. کار را دست خدا می دانند. کار خودم را دست خدا می دانم. داستانی که باز مکرر عرض کردم. دوستمان می گفتند که در جزیره فاو بودند. احتمالا اوایل ورود به آنجا بود. گفت من و فرمانده ی گردان ما ایستاده بودیم. بچه ها هم همه تخت خوابیده بودند روی زمین. تیر هم مثل باران می بارید. با همین لفظ ها. مثل باران می بارید. من و او ایستاده بودیم. این روحانی لشگر گردان است آن آقا هم که فرمانده است. من مطمئن بودم که تا خدا نخواهد هیچ تیری به هیچ هدفی نمی خورد. هیچ تیری به هیچ هدفی نمی خورد. من در میان مثلا هزار هزار تیر که دارد می آید سالم و صاف ایستاده ام. دقت کنید؛ یک لحظه شک کردم، یک لحظه شک کردم. پایم سوخت. افتادم. اینجور. این می داند از این ها هیچ کاری بر نمی آید. اگر خدا اجازه بدهد. از باب امتحان. در امتحان بدها را اجازه می دهد که هر کاری دل شان می خواهد بکنند. به خوب ها هم اجازه می دهد. هر کاری دلت می خواهد بکن. او در امتحانش قبول می شود. او نمی شود. حالا من می دانم. بنابراین هیچ نمی ترسد. خدای متعال یک بندگانی دارد که به آنها ولی می گویند. دقت کنید. ولی. یکی از معانی ولی این است. یک دانه معنا ندارد یکی از معانی ولی این است که می داند همه کارهای من در دست خدا است. حالا این آدمی که مظلمه مردم را به گردن ندارد، بار مردم را به گردن ندارد. حقی از خدا را روی زمین نینداخته است. زیر پا نگذاشته. کاملا پاک پاک پاک. آقا این آدم چیست؟ این آدم جز اولیای خدا جایگاه می گیرد. همه ی امورش به دست خدا است. همه ی امورش ها. همه ی امورش به دست خدا است. ذره ذره اش. نه این که مجبور باشد ها. نه. اما همه اش در تحت ولایت الهی، راهنمای خدا. ذره ذره اش در تحت راهنمایی خدا است. باز این را هم عرض کردم. پیامبر داشتند خطبه ی نماز جمعه می خواندند. دقت کنید. جبرئیل نازل شد عرض کرد یا رسول الله وقت تمام است. وقت خطبه تمام است. این جور. می آید خدمت شان می گوید آقا وقت خطبه شروع شد، برخیزید خطبه بخوانید. خب خطبه اول وقتش تمام شد. ایشان تمام می کند. این جور. حالا وقت نماز است. برو نماز. حالا وقت جنگ است. باز داستان جنگ خندق را می دانید. پیغمبر با یاران شان نشسته بودند. داشتند مشورت می کردند. چکار کنیم؟ این می گفت این کار را انجام بدهیم. آن کار را انجام بدهیم. سلمان عرض کرد آقا ما در کشورمان همچین شرایطی که پیش می آید خندق می کنیم. مثلا دور شهرمان. جبرئیل ایستاده بود. یا رسول الله این درست است. این را عمل کنید. دائما تحت کنترل است. از آسمان اداره اش می کنند. بنابراین هیچ اشتباه نمی کند. اگر من اشتباه می کنم خیلی از اوقات می دانم ها. اشتباه می کنم. چرا اشتباه می کنم؟ هوا و هوس. او هوا و هوس ندارد که. همه را گذاشته است زیر پایش. علمش هم که کامل است. چون لحظه به لحظه از سوی آسمان اداره می شود. پس یک ذره، یک ذره اشتباه، خطا در سراسر زندگی اش نیست.