أعوذ باللهِ من الشَّیطانِ الرَّجیم. بسم اللهِ الرَّحمن الرَّحیم. الحَمدُ للهِ رَبِّ العالمین وَ لا حَولَ وَ لا قوَة إلا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاة وَ السَّلام عَلی سَیِّدِنا وَ نبیِّنا خاتم الأنبیاء وَ المُرسَلین أبِی القاسِم مُحمَّد وَ عَلی آلِهِ الطیِبینَ الطاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیة اللهِ فِی الأرَضین أرواحُنا وَ أرواحُ العالمینَ لِترابِ مَقدَمِهِ الفِداء وَ لعنة الله عَلی أعدائِهم أجمَعین من الانِ إلی قیام یَوم الدّین
می خواهم دو سه تا حرف های تکراری خدمت شما عرض کنم. از این باب تکراری است که من عرض کرده ام. اما شما و من، هردو؛ هیچ کدام عمل نکردیم. حالا دومرتبه می گوییم. شاید یک نفر پیدا شود. تازه آمده باشد. گوش شنوا همراه داشته باشد و بشنود. این حرف اول بالخصوص برای جوان هاست. اگر آدم مزه یک گناه را نچشیده باشد، یک مزه هایی در عالم آخرت خواهد چشید که نمی توان آن را در هیچ ترازویی گذاشت. داستان آن بنده خدا را مکرر برایتان عرض کرده بودم. حرف تکراری است. اما حرفش قشنگ است. گفتم خیلی صاحب هنر بود. خیلی با هنر بود. از دنیا رفته بود. فکر می کنم همان جوانی هم از دنیا رفته بود. بعد خوابش را دیده بودند. آن ها که همه چیز را اطلاع نداشتند گفته بودند از این همه هنر که داشتی، کدام را به همراه بردی؟ گفت از این هنرها هیچ چیزش را نبردم. خط خیلی خوبی می نوشتم. خط خوب آن طرف به درد نمی خورد. کسی خط لازم ندارد. مثلا فرض کن با الکترونیک آشنا بودم. مثلا می گوییم. حالا خود من هم که وارد نیستم. نمی دانم کامپیوتر و چه را خودم به راحتی تعمیر می کردم. خب این هنرت را بردی؟ نه. آن طرف کسی کامپیوتر لازم ندارد. هی هنر، هنر، هنر. اما یک هنرم را بردم. آن هنر چه بود که بردی؟ گفت که من از اول بلوغم به نامحرم نگاه نکرده بودم. یک همچین چیزی را می گویم. من لذت نگاه به نامحرم را نچشیده ام. اگر لذت نگاه به نامحرم را نچشیدی، یا هر گناه دیگری، این به یک چیزی می رسد که نمی شود در هیچ ترازویی گذاشت. ببینید شاید بتوان گفت نعمت های عالم آخرت نه سر دارد و نه ته و نه عمق. خب این حرف اول. اگر کسی مزه و شیرینی اندک و دروغین گناهانی را نچشیده باشد، از لذت ها و شیرینی هایی بهره خواهد برد که قابل تصور، قابل تصور نسیت. فرمایش حدیث این است که أعدَدتُ لِعِبادیَ الصّالِحین. أعدَدتُ یعنی آماده ساخته ام. برای بندگان صالح خودم چیزی را آماده ساخته ام که نه چشم دیده، نه گوش شنیده، نه کسی به خاطرش خطور کرده. تصورش هم امکان ندارد. اصلا امکان ندارد. نعمت های آن طرف عالم، تصورش هم امکان ندارد. آدم آنجا که می رود، آن یک ساختمان دیگر است. اینجا شما از این شهر به آن شهر می روی. آنجا با این شهر فرق دارد. اما جنسش از همین جنس است. باغ است. خب باغ هم از همین جنس است. اینجا یک کمی شبیهش وجود دارد. آنجا نیست. اصلا نیست. آن چیزی که آنجا هست. آن وقت نه سر دارد نه ته. ببینید نه سر دارد و نه ته. آن وقت من نادان آن بینهایت ها را به یک اندک هایی می فروشم. این تمام. این بحث اول تکراری.
تکراری دوم. این را هم احتمالا دو سه بار در همین جلسه عرض کرده باشم. دو بارش را به نظرم می آید. و آن این است که آنچه که ما می کنیم، آنچه که کرده ایم، برای ماها آنچه که کرده ایم و برای جوان ها آن چه که می کنید، این برای آنجا کافی نیست. آنچه که ما اینجا می کنیم، برای آنچه که آن طرف هست کافی نیست. خودم عقلم به این نرسیده بود. شاید اگر فکر می کردم، یا مهذبانه در عمق جانم بود... یک بزرگی، یک بزرگی، یعنی حرف از اولیاء خداست. ایشان فرمود. شما نماز جماعت می روی. نماز شب می خوانی. گناه نمی کنی. اگر کسی اینجوری باشد، خیلی قیمتی است. شما اینجا، امروز، یک همچین آدمی را در همین جلسه خودمان هم گیر بیاوری، خیلی قیمتی است. اینها کافی نیست. برای آنچه که آنجا هست و شما باید به آنجا برسی، باید به آنجا برسی، خیلی بیشتر لازم است. ببینید حرف جمله قبلی. یک بینهایت در بینهایت در بینهایت. خب با این دو رکعت نمازهای ما چه به دست می آید؟ این را خیلی کوتاه عرض می کنم. روضه اش خیلی عمیق است. حالا به وقتش. می گوید وقتی امام حسین افتاده بود روی خاک، دیگر کسی بالاتر از او چیزی به درگاه خدا نیاورده است؛ وقتی افتاده بود روی خاک حالا به زبان من فرمود بارالها من هیچ کاری برای تو نکردم. هرچه تو به من عطا کردی، مجانی بود. نمی دانیم چه عطا کرده ها. وقتی سرش را روی خاک گذاشته بود، چه به ایشان داده بودند. عبارت دارد که آن خبیث ها و ملعون ها سه ساعت از ایشان فارغ شدند. غفلت کردند. عبارت این است. سه ساعت. نه سه ساعت شصت دقیقه ای. حالا آنها سه ساعت از ایشان فارغ شدند. اصلا امام حسین را یادشان نمی آید. شما اصلا آمده اید امام حسین را بکشید. اصلا یادشان نیست. حالا ایشان آن سه ساعت را به مناجات گذرانده. در مناجات چه گیر آمده؟ هیچ کس نمی داند. فرمود آنچه که تو به من دادی، مجانی دادی. من هیچ کاری برای تو نکردم. چه عرض می کردیم؟ آن که آن مقدار بزرگ بوده است و بزرگ عمل کرده است. اصلا اندازه که دست ماها نیست. خدا اندازه ها و کارهایشان را می داند. قیمتش را. ارزشش را. ببینید یک نفر از جمع ما هست که آرزویش نباشد که در آن عالم با امام حسین محشور باشد؟ نمی شود که. اگر در بهشت محضر امیرالومنین نباشد، خدمت امام حسین نرسد... خب. من برای یک همچین مرتبت و مقامی چه کردم؟ بفرمایید چه کردم؟ برای آنچه که ما در انتظار آن هستیم و آرزومندیم که به آنجا برسیم و به آنجا برویم، آنچه که می کنیم، کافی نیست. آنچه که می کنیم کافی نیست. خب. این هم نکته دوم. که تکراری بود. امیدوارم در گوش خود من فرو برود. یک همتی به بار بیاورد. یک همتی به بار بیاورد.
حالا یک لفظی عرض می کنم. خیلی حرف است. اما این از آن چیزهایی است که می توان برد. عبارت را علمای اخلاق مکرر می گویند. می گویند مراقبه. اصطلاح مراقبه. می گویند حاج آقای حق شناس این را معنا می کرد. در کتاب های مواعظ شان هم به تکرار آمده. می فرمایند یک عَلیمٌ بِذاتِ الصُّدُور هست. عَلیمٌ بِذاتِ الصُّدُور. به عمق جان تو آگاه است. مواظب یک همچین کسی باشید. اگر من بتوانم این باشم دیگر کافی است. شما نمی خواهد چیز دیگری ببرید. البته این را هم ببریم و صد برابرش باز هم هرچه او مرحمت می کند مجانی است. هرچه مرحمت می کند مجانی است. برای امام حسینش مجانی بود چه برسد برای ما. اما این از آن چیزهایی است که آن طرف می خرند. من بدانم یک عَلیمٌ بِذاتِ الصُّدُور بالا سر من ایستاده. لحظه ای از او غفلت نکنم. این خیلی است ها. آقا آدم انقدر باید سینه اش بی کینه باشد تا بتواند این را بفهمد. انقدر این سینه باید بدون کینه باشد. قرآن دارد. آیه اش را فراموش کردم. که می فرماید ما این را از سینه تان در می آوریم. از این سینه بیرون می کشیم بعد به بهشت راه می دهیم. این. باید اینجوری باشد تا آدم بتواند به یاد داشته باشد که یک عَلیمٌ بِذاتِ الصُّدُور بالا سر من ایستاده. یک لحظه ای. بابا یک لحظه از چشم او دور نیستم. یک لحظه. یک صلوات بفرستید.
خیلی حرف است ها. دو روز بعد از پیغمبر. پیغمبر روز دوشنبه از دنیا رفته. اینها چهارشنبه آمدند در خانه پیغمبر که هرکس در این خانه است بسوزانند. بعد دیدند نمی توانند. دست کشیدند. بعد گفتند آقا این اعتباری که دختر پیغمبر میان مسلمان ها دارد، دقت کنید؛ پیش خدا و واقعیتش که دست آنها نمی رسد؛ این اعتباری که دختر پیغمبر پیش مردم مسلمان دارد، اعتباری که امیرالمومنین پیش مردم مسلمان دارد... امیرالمومنین معتبر بود؛ ولو جوان بود. عمرو عاص بلافاصله بعد از جریان آنها که سر کار آمدند، آمد یک حادثه و شری به پا کرد. اگر آتش این شر می گرفت، هیچ چیز از اسلام نمی ماند. امیرالمومنین کجاست؟ در خانه است. مگر نگفت در خانه. از خانه در نمی آید. حالا مثلا دارد قرآن را جمع آوری می کند. حالا هرچه. از خانه بیرون آمد و حل کرد و رفت. حل کرد. ببینید توضیح دارد. یعنی ده صفحه توضیح دارد. شری بود که همه چیز را نابود می کرد. امیرالمومنین از خانه بیرون آمد و حل کرد و رفت. پس ایشان هنوز پیش مردم معتبر است. باید این را از بین ببریم. آقا زحمت کشیدندها. ببینید اعتباری که خاندان پیغمبر پیش مردم دارد، خیلی از این مردم دین درستی ندارند. خیلی هایشان منافق اند. اما مجموعا خاندان پیغمبر در کل خاندان اسلامی، جایگاه دارند. این جایگاه را در طول این سال های درازی که پیغمبر بودند، برای اینها فراهم کردند. آنها که بر سر کار آمدند، با فن و حیله و ترفند و سیاست و هرچه از این لفظ های بد که می خواهید بگویید سر کار آمدند. نه روی حساب و کتاب. اما شده. حالا دیگر شده. خدا می خواهد امتحان کند. آن نعمت بزرگ. پیغمبر. ببییند می گویند خدای متعال هیچ جا بر بندگانش منت نگذاشته است. [اما در آیه 164 آل عمران] در مورد پیغمبر می فرماید: لَقَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ این بزرگوار و این بنده خاص خودم را برای شماها فرستادم. برای هدایت شماها. اینجا را منت گذاشته. انقدر این نعمت بزرگ است. انقدر. خب. این نعمت را به همین سادگی، دو نفر داد زدند و شما رفتی آن طرف. یک امتحان بزرگی شد. شاید در طول تاریخ هیچ وقت امتحانی نظیر این پیش نیامده بود. مروان را شنیده اید دیگر. خدا لعنتش کند. بابایش... آدم اصلا خجالت می کشد. بعد این آدم ها رئیس شدند. این دنبال سر پیغمبر راه می رفت و ادا درمی آورد. یعنی ادای راه رفتن پیغمبر را درمی آورد. خب این آدم چقدر بی ارزش و بی قیمت است. بعد می آمد در خانه پیغمبر. از لای در توی خانه را نگاه می کرد که به ناموس پیغمبر نگاه کند. فرمودند یا علی برو این را بکش. در رفت. این چشمی که اینجوری. حالا مثلا. لفظش را یادم نیست. حالا اینها رئیس عالم اسلام شده اند. حالا خدا یک چیز دیگری می خواست. امیرالمومنین بر سر کار آمد. باز این را هم قبلا عرض کرده ایم. تنها، ببینید تنها خلیفه ای که طبق ضوابط، دقت کنید، طبق ضوابط و قواعد اسلامی بر مسند قدرت نشسته است امیرالمومنین است. یعنی فقط یک دانه حکومت قانونی داریم. همه آنها زور کردند. ببینید زور، کلک، نقشه، دروغ. رشوه. شده. حالا همه اش توضیح دارد. فقط امیرالمومنین است که مردم آمدند. در خانه نشسته بود. آمدند در خانه. گفتند شما باید بیایید. فرمایش در نهج البلاغه است که فرمودند آقا من برای شما وزیر باشم بهتر است ها. نه آقا ما تو را می خواهیم. من اگر بیایم هرچه می دانم عمل می کنم ها. اینها قبلا هرکاری خواستند کردند. من آنچه درست است عمل می کنم. باشد قبول داریم. در خانه جمع شده بودند. فرمود خب اینجا نمی شود. باید برویم به مسجد. در حضور عموم مردم. عموم مردم آمدند با ایشان بیعت کردند. جز دو سه نفر. این نقشه ای که اینها کشیده بودند، خیلی شکست. ببینید دقت کنیدها. امیرالمومنین اولین بار در سال چهارم حکومت و خلافت خودش از غدیر برای مردم گفته است. حدیث غدیر و فرمایش پیغمبر در روز غدیر را سال چهارم. یعنی بعد از جنگ صفین برای مردم گفته. اینها را برایتان عرض کرده ام. در کوفه یک میدانی هست به نام میدان کناسه. خیلی بزرگ است. چند هزار نفر آدم است. امیرالمومنین آنجا بر منبر نشست و فرمود هرکس روز غدیر خم بود و شنید پیغمبر چه فرموده بلند شود بگوید. اینهایی که اینجا هستند مردم های تازه مسلمان اند. خیلی هایشان تازه مسلمان اند. خیلی هایشان ایرانی اند. هیچ چیز را نبودند ببینند. در طول این سال ها یک نفر جرئت نکرده یک کلمه از آن حرف ها بزند. عرض می کنم امیرالمومنین اولین بار است که دارد حدیث غدیر را مطرح می کند. بلند شد. بلند شد. بلند شد. اینها همه کسانی بودند که در حجه الوداع و روز غدیر خم همراه پیغمبر بودند. گفت آقا من آن روز بوده ام. پیغمبر این را فرمود. درمورد تو اینجور دعا کرد. این فرمایش را در مورد تو گفت. آن یکی گفت. آن یکی گفت. می گویند تا سی نفر بلند شدند. اولین بار است. اینها در سقیفه گفته بودند ما قوم و خویش های پیغمبریم. قوم و خویش های پیغمبریم. حضرت فرمودند مگر تو نگفتی قوم و خویش؟ به دلیل قوم و خویشی به قدرت نرسیدی؟ من که قوم و خویش تر هستم. تو ده پشت فاصله داری. من پسرعمو هستم. اگر به قوم و خویشی می شود، من که شایسته تر هستم. دیگر بیشتر از این چیزی نگفت. چرا؟ می ترسید یک حرفی بزند که بچسبد. ببینید آن روز که آمده بودند بالا سر و فرمود که کاغذ و قلم بیاورید، آنجا گفتند که این هذیان می گوید. این را اثبات می کردند. اگر پیغمبر می نوشت بعد این را اثبات می کردند. وقتی به قدرت رسیدند این را اثبات می کردند. خودمان دیدیم. ما ده بیست نفر شاهد بودیم. حالش خوب نبود. همه این نوشته هست. حالا. امیرالمومنین تا مقداری که می توانست اثرات دوره اینها را شکست. اثرات دوران اینها را تا مقداری که توانست شکست. یک عدالتی از امیرالمومنین دیدند که همه چیز یادشان رفت. همان چهار سال امیرالمومنین، یک عدالتی از امیرالمومنین در این دوران کوتاه دیدند که همه چیز گذشته فراموش شد. می خواهیم به دوران بنی امیه برسیم. یعنی عصر معاویه به بعد. این همه این دوران ها را دیده و می فهمید. آن که دهان ها را بستند هیچ کسی هیچ چیزی از فرمایشات پیغمبر چیزی نگوید، معاویه این را می فهمید. به عبدالله بن عمر پیغام داد. او حدیث گفته بود. حالا به زبان بنده می خواهی سرت به تنت باشد دهانت را ببند. معاویه گفت. پیغام فرستاد. به ابن عباس گفت که این حرف ها چیست می زنی؟ گفت من تفسیر قرآن می گویم. خب شما قرآن را بگردی پر از فضایل امیرالمومنین است دیگر. خب کس دیگری که صاحب فضیلت نیست. پس تفسیر قرآن که بگویید می شود فضیلت امیرالمومنین. هیچ کس نباید حرف بزند. این همان سیاستی بود که آن قبلی ها عمل می کردند. آنها عرض کردند که این کارها را کردند برای اینکه این خاندان فراموش شوند. فراموش شوند. مردم مدینه که حرف های پیغمبر را شنیدند، مسلمان های اولیه که فرمایشات پیغمبر را شنیده اند، در همین شهر محاصره اند. اجازه نمی داد از این شهر بیرون بروند. نکند این حرف هایی که اینجا از پیغمبر شنیدی، ببری جای دیگر بگویی. ابوذر بیرون رفته بود. او را خواستند. آنهایی که بیرون رفته بوند و چهارتا کلمه حرف زده بودند را خواستند و در تحت محاصره گرفتند. قدیم ها می گفتند حبس نظر. تحت نظر باشید. ما می دانیم چه چیزی را از شما بگیریم و چه چیزی را نگیریم. دهان ها بسته. خب. عصر بنی امیه. ببینید. هفتاد هزار منبر در عالم اسلام، امیرالمومنین را به عنوان فرد اول سب و لعن می کنند. فرد اول. برایتان عرض کرده ام. فقط سیستان استعفا طلبید. یک سال لعن کرد و بعد گفت ما دیگر لعن نمی کنیم. حالا بروید ببینید سیستان به دست وهابیت چه شده است. ما در شهر خودمان نشستیم. از این هیئت به آن هیئت رفتیم. چهارصد نفر از پاکستان به ایران آمده بودند. هرکدام یک کیسه نان. می روید در این دهات و تبلیغ می کنید. تبلیغ وهابیت. به شما می رسد و می گوید آقا این مهری که گذاشتی که شرک است. این گریه که می کنی که کفر است. از این حرف ها. مردم عامی ساده. از اینها هم پول نمی گیریدها. نه پول می گیرید و نه غذا. غذایتان در همین کیسه نان خشک است. اگر یک ماه چهارصد نفر در یک استان بگردند، همه استان آلوده نمی شود؟ عالم اسلام پر از دشمنی از اهل بیت پیغمبر شده است. ببینید وقتی پسر دختر پیغمبر... از خاندان پیغمبر همین یک دانه پسر مانده. از شهر مدینه بیرون رفته و یک نفر دنبالش نیامده. یک نفر. فقط یک نفر بیاید و بگوید من به عنوان کمک دنبال شما آمده ام. می خواستم این را عرض کنم. بنی امیه می خواستند این خاندان بدنام ترین خاندان در همه عالم اسلام باشد. همه عالم، ببینید در عالم اسلام، همه عالم کسی را دشمن تر از اینها نمی شناسند. این را دشمن اسلام می داند. امیرالمومنین را دشمن اسلام می داند و لعنت می کند. نه اینکه بگوید عزیز خداست و لعنت کند. بنی امیه اینجوری ساخته بود. و می خواستند تا نفر آخر قتل عام کنند. کجا نکردند؟ هرجا دست شان رسید کردند. کربلا دست شان رسید. ببینید بچه شش ماهه را هم. از این خاندان هیچ کس نباید بماند. معاویه وصیت کرده بود اگر مردم کوفه شورش کردند، عبیدالله بن زیاد را سر کار بگذار. اگر مردم مدینه شورش کردند فلانی را سر کار بگذار. عبیدالله آمد اینها را قتل عام کرد و او هم رفت مدینه را قتل عام کرد. از اسلام فقط اسمش مانده بود. در حکومت بنی امیه از اسلام فقط اسمش مانده بود. آن قدیمی ها می نشستند گریه می کردند. می گفتند از اسلامی که ما آن زمان دیدیم، فقط نمازش مانده. نمازش هم صد تا عیب دارد. همه چیزهایی که عرض کردم، همه اش سند و توضیح دارد. اما شما هم... حالا من عرض می کنم. امام حسین می فرماید که من دو نفر همراهم آورده ام. یکی را می خواهم سر دستم بگیرم. یکی را بگذارم در شام. اینها این اسلامی که اینها نابود کردند را برمی گردانند. این بچه شش ماهه ام اسلام را برمی گرداند. غصه نخورید. این دختر سه چهار ساله برمی گرداند.