أعوذ باللهِ من الشَّیطانِ الرَّجیم. بسم اللهِ الرَّحمن الرَّحیم. الحَمدُ للهِ رَبِّ العالمین وَ لا حَولَ وَ لا قوَة إلا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاة وَ السَّلام عَلی سَیِّدِنا وَ نبیِّنا خاتم الأنبیاء وَ المُرسَلین أبِی القاسِم مُحمَّد وَ عَلی آلِهِ الطیِبینَ الطاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیة اللهِ فِی الأرَضین أرواحُنا وَ أرواحُ العالمینَ لِترابِ مَقدَمِهِ الفِداء وَ لعنة الله عَلی أعدائِهم أجمَعین من الانِ إلی قیام یَوم الدّین
یک دوستی داشتیم اهل یک شهرستانی بود. گاهی هم به تهران می آمد. یک شب به منزل ما آمده بود. اینجا هم روضه خوانده بود. حالا در این مجلس و این حسینیه نه. اما قبل از این که روضه داشتیم، احتمالا در آن منزل انتهای کوچه؛ ایشان آمده بود . گاهی برای ما روضه خوانده بود. گاهی هم من روضه های خیلی گرم، خیلی گرم از او دیده بودم. کاری نداریم. ایشان گفت من یک وقتی از شهرستان خودمان به تهران آمده بودم. جایی نداشتم. به این مسجد روبه رو رفته بودم و آنجا رفته بودم خدمت امام جماعت آنجا که آشنایی داشتیم. در هرصورت در خود مسجد آنجا خوابیده بودم. زمان اوایل بهار بود و هوا سرد بود. اوایل بهار گاهی هوا سرد می شود. سرد بود. من در مسجد خوابیده بودم. یک عبای نازک هم داشتم رویم انداخته بودم. خب می گفتند آن عبا نازک ها سرما را صاف می کند. می گفتند سرما صاف کن است. از سرما خوابم نمی برد. به صاحب خانه عرض کردم که خب من مهمان خانه تو ام. یک آقایی آمد. سلام علیکم. بفرمایید برویم منزل ما. جواب آن استغاثه ای بود که من به خدای متعال کرده بودم که من در خانه تو ام و مهمان خانه تو ام، یک کاری برایم بکن. نمی توانم از سرما بخوابم. یک همچین چیزی. این آمده بود. خب بلند شو به منزل ما برویم. خب من بلند شدم و به منزل ایشان رفتیم. حالا اینکه چقدر در منزل ایشان مانده بود، یک روز، دو روز، اینها را اصلا نمی دانم. بعد گفت با هم صحبت کردیم. خیلی با هم صحبت کردیم. حرف هایی از آن جهات. خب به چه دلیل؟ تو از کجا فهمیدی که من اینجا افتاده ام و جا ندارم و سرما خوردم و مثلا نمی توانم بخوابم؟ از کجا؟ کم کم به من گفت. این داستانش را می خواستیم عرض کنیم. گفت من در یک حمامی کارگر بودم. این حمام بخش های خصوصی داشت. قدیم ها اینطوری بود. بعضی حمام ها بخش های عمومی و بخش های خصوصی داشت. بعضی ها خصوصی می رفتند و بعضی ها به عمومی می رفتند. حالا ناگزیر خصوصی یک کمی قیمتش بیشتر بود. گفت صبح اول اذان، خب من قبل از اذان بلند می شدم دیگر. کارگر حمام باید قبل از اذان بیدار باشد که مردم لازم دارند زود به حمام بروند، باشد. مثلا. حالا. یک کسی آمد. به یکی از این خصوصی ها رفت. من هم چون کارگر حمام هستم باید وسایل شست و شو را برایش می بردم. مثلا صابون ببرم. مثلا کیسه و از این حرف ها. بردم. آدم از لای در می دهد دیگر. او از لای در دست من را گرفت، که بکشد تو. من از این طرف می کشیدم که دستم را از دست او دربیاورم. او از آن طرف می کشید که برود داخل. خب زور مرد بیشتر است دیگر. جوان بود و مرد بود و زورش بیشتر بود. دستم را از دست او درآوردم. کشیدم و رفتم. دیگر در حمام نماندم. خب؟ از آن وقت یک چراغ روشن شد. کجا روشن شد؟ در دلم روشن شد. از یک گناه بزرگ گذشتم. در دلم یک چراغ روشن شد. وقتی چراغ روشن شد، مثلا فرض کنید منزل ایشان آن طرف شهر تهران است و من این طرف شهر هستم و می فهمم یک نفری به خدای متعال التجا کرده و خدای متعال به من دستور می دهد که برو این را بیاور. یعنی من اینطور می فهمم. وقتی چراغ روشن شود، من حرف هایی را می فهمم. که منی که نمی توانم از گناه بگذرم، هیچ وقت آن حرف ها را نمی فهمم. فهم از کجا می آید آقا؟ از ترک گناه. یک حدیثی بود که مکرر خدمت تان عرض می کردیم. فرمایش امیرالمومنین بود. فرموده بود که خَلَعَ سَرابیلَ الشَّهوات. خَلَعَ سَرابیلَ الشَّهوات. سرابیل جمع سَربال یا سِربال است. سربال یعنی لباس. آن کسی که می خواهیم توصیفش کنیم، او تمام لباس های شهوات را از تن به در آورده است. گرسنه که هست، مغلوب گرسنگی نیست که هرچیزی بخورد. در مقابل گرسنگی مغلوب نیست. یک شهوت ایجاد می کند دیگر. وقتی شما سیر هستی، دیگر شهوت خوردن نداری. وقتی گرسنه ای، پر از شهوت خوردن هستی. این شهوت او را مغلوب نمی کند. این لباس را درآورده. شهوت پول، شهوت ریاست، شهوت... اینها را در آورده. معلوم؟ خَلَعَ سَرابیلَ الشَّهوات. بعد نتیجه اش چه بود؟ همینطور توصیفات دیگر هم می کنند. بعد می فرمایند خَرَجَ مِن صفة العَمی. عمی یعنی کوری. صفة العَمی یعنی چه؟ یعنی صفت کوری. می گوییم لباس شهوت را که از تن به درآورد ، تمام کوری هایش هم رفت. من کورم. نمی فهمم شما چه فکر می کنی. دلت چه می خواهد. من کورم. نمی دانم. هر کوری یعنی یک نفهمی. ما چند تا نفهمی داریم؟ اگر تسبیح بیندازیم، به انتها نمی رسد. چقدر کوری داریم. وقتی لباس های شهوت را از تن به در آورد. نمونه اش این بود. لباس های شهوت را که از تن به درآورد، از کوری بیرون آمد. دیگر کور نیست. لذا از فاصله ده کیلومتری هم می بیند که یک نفر اینجا از بیجایی و سرما در مسجد خوابیده و در مسجد هم از بس که سرد است خوابش نمی برد. جا ندارد. این را می فهمد. بعد چندتا چیز دیگر می فهمد؟ بی اندازه. خَلَعَ سَرابیلَ الشَّهوات. نه. حالا دارم فکر می کنم لفظ چه بود؟ حالا به همین لفظ می گوییم. وقتی که لباس های شهوت را از تن به در آورد، از کوری بیرون آمد. حالا فردا را هم می بیند که فردا چه خبر است. سرنوشت آینده خودش را می فهمد. مثلا به این مجلس بیاید یا نیاید؟ می فهمد که بیاید یا نیاید. مثلا می خواهد برود نماز بخواند. می فهمد که اینجا نخواند و جای دیگر بخواند. و و و. حالا من مثال های کوچک عرض کردم. می فهمد. دیگر همه چیز را می فهمد. اگر چکار کند؟ خَلَعَ سَرابیلَ الشَّهوات. احتمالا من یک کمی لفظ را فراموش کرده ام. فَخَرَجَ مِن صفتِ العَمی وَ مُشارکةِ أهلِ الهَوي. دیگر با اهل هوا و هوس، مشارکت ندارد. دیگر مشارکت ندارد. آنها را رها کرده. گم کرده. دور انداخته است. و از کوری به در آمده است. اگر آدم از کوری به دربیاید، راهش را می بیند. آدمیزاد، یک موجود سه طبقه است. حداقل. یا بفرمایید چهارطبقه است. آدم چهار طبقه است. یک طبقه، طبقه این دنیایش است. که من دستم را که حرکت می دهم، در این دنیا حرکت می دهم. می گویم درست حرکت بده. در عالم آخرت که دست تکان نمی دهم. اینجا دستمان تکان می خورد و اثر دارد. یعنی من می توانم نگاه نکنم. می توانم نگاه خوب بکنم و می توانم نگاه بد بکنم. می توانم حرف خوب بزنم و می توانم حرف بد بزنم. درست است؟ من می توانم حرام بخورم. می توانم حرام نخورم. فقط پاک و پاکیزه و حلال بخورم. می توانم دیگر؟ فرض همه اینها در این دنیاست. مال این بدن من است. این بدن است که غذای پاک و حلال می خورد یا نه. آدم یا هرچه پیش آمد می خورد یا نه در غذایی که می خورد مواظبت می کند. یا هر حرفی پیش آمد می زند و هرچه دلش خواست می گوید یا نه مراقبت می کند و هرچه دلش خواست نمی گوید. دعوا سر همین است دیگر. هرچه دلت خواست بگو یا نگو. دین می گوید نگو. خدا و پیغمبر می گویند نگو. دل آدم می گوید بگو. اوقات من با شما تلخ است. مثلا شما یک روزی به من گفته ای تو. اوقات من تلخ شده که چرا فلانی به من گفته تو. آن وقت من هرچه دلم خواست پشت سر شما می گویم. این. می گویم یا نمی گویم؟ این کاری است که آدم در طبقه اول از وجود خودش انجام می دهد. اعمال پاک و حلال یا اعمال ناپاک و شبهه ناک و حرام مسلم. یا نه. بله؟ یک مرحله بالاتر از وجود آدمی صفات آدمی است. یک مرحله بالاتر، عقاید آدمی است. اعمال آدمی. صفات آدمی. عقاید آدمی. اگر اعمال شما پاک باشد، همه اش حساب شده باشد، اعمال همه مان، پاک باشد، حلال باشد، طیب و طاهر باشد. و یک داستان حلال داریم که ان شاء الله اگر یک وقت دیگر فرصت کنیم داستان حلال را عرض کنم. اعمال من پاک است. طیب و طاهر است. حلال است. اجازه دارم. شرع به من اجازه داده که این کار را بکن. یا نه. گاهی از این طرف و گاهی از آن طرف و گاهی هم یک نمازی می خوانم. این نمی شود. این حرف اول. اگر آدم در اعمالش منظم و مرتب باشد، دقت کنید، نظم و ترتیب در اعمال، نظم و ترتیب در صفات را در آدم ایجاد می کند. اعمال پاک صفات پاک به بار می آورد. اعمال پاک و صفات پاک، عقاید پاک به بار می آورد. ایجاد می کند. حالا نمی خواهم ور بروم. عقاید ما خیلی... چرا؟ چون آن زیرها... مرحله اول وجود آدمی اعمالش است. اگر اعمال درست شود، صفاتش درست می شود. اگر صفات آدم درست شود، اعتقاداتش هم درست می شود. آن دوستمان گفت ما با بچه ها در جزیره فاو بودیم. به جزیره فاو رفته بودیم. آن وقتی که ایران جزیره فاو را از عراق گرفت و بعد هم پس داد. البته به زور پس داد. آن وقت گفت مثل باران تیر می بارید. مثل باران تیر می بارید. در میان این جمع بچه ها همه خوابیده بودند روی زمین. تیر که خوردنی نیست که. مگر می شود؟ همه خوابیده بودند روی زمین. فقط دو نفر ایستاده بودند. من بودم و فرمانده این گردان. من می گفتم آقا هر تیری را نوشته باشند به فلانی بخور، می خورد. وقتی خدا ننوشته باشد... یک لحظه شک کردم. تا یک لحظه شک کردم، پایم سوخت. یک تیر خوردم. افتادم. بچه ها گفتند که مثلا فلانی هم افتاد. تیر خورده بود. این. اعتقاد. شما اعتقاد داری که هر تیری که خدا بخواهد می خورد. نخواهد، نمی خورد. پس در مقابل ده هزار تیر ایستاده ام که هر لحظه می بارد. اصلا تیر می بارد. مثل باران که می بارد. تیر می بارد. تیر می خورد؟ نه نمی خورد. چون خدا نخواسته. من می دانم. اگر خدا بخواهد می شود. اگر خدا نخواهد نمی شود. یک همچین اعتقادی. یعنی یک همچین قرصی اعتقادی از کجا در می آید؟ از صفات خوب. یعنی اگر شما پاک عمل کرده باشی، در نتیجه درون دلت پاک باشد. معلوم است؟ اگر توی دل آدمی پاک باشد. چرا؟ چون پاک عمل کرده. این عقایدش هم درست می شود. هرچه بیشتر، بیشتر و بیشتر. این را شنیده اید دیگر. گفتند ضره امیرالمومنین اصلا پشت نداشت. آخر چرا پشت ندارد؟ من هیچ وقت به دشمن پشت نمی کنم که خطر داشته باشد. من می روم حمله می کنم و بعد آن ها فرار می کنند. من فرار نمی کنم. پشت لازم ندارم. یک همچین قرصی و اطمینان. فرموده بود که اگر همه عرب پشت به پشت هم بدهند، همه عرب؛ یعنی مثلا فرض کن پنج میلیون. پنج میلیون آدم پشت به پشت هم بدهند و به من حمله کنند من نمی ترسم. می شود آدم یک همچین؟ بله می شود. من نمی ترسم. از غیر خدا اصلا نمی ترسم. چقدر این صفتش خوب است. انقدر خوب است. بارها دوستانی که می آیند می گویند ما تصمیم می گیریم یک کاری را بکنیم. یک هفته می کنیم و بعد خسته می شویم. می لغزیم. آقا چرا سر یک هفته می لغزی؟ این یعنی اراده من قوت ندارد. اگر اراده شما قوت داشته باشد، هرکاری را اراده کنی، می کنی. اگر شما اراده کنی، اگر اراده کنی، از این دیوار عبور کنی، می کنی. عبارت حدیث است ها. می فرماید بدن از چیزی که آدم اراده کرده است، ضعف نشان نمی دهد. شما اراده بکن. هرچه. می خواهم در آسمان پرواز کنم. می توانی. مثلا داریم می گوییم. آن کسی که در آسمان پرواز می کند چون می خواهد که پرواز کند. می تواند. ما می گوییم نمی شود بابا. مگر می شود در آسمان پرواز کرد؟ نمی کنیم. ما ضَعُفَ بَدنٌ دقت کنید. حدیثش را حفظ کنید. ما ضَعُفَ بَدنٌ عَمّا قَویَت عَلَیهِ النّیَّة. اگر نیت قوت بگیرد، بدن هیچ کوتاهی نمی کند. من می خواهم یک ساعت بخوابم و بعد بیدار شوم و کارهایم را انجام بدهم. بدن کوتاهی نمی کند. من خوابم می برد. چون نیتم کمبود دارد. چرا نیت کمبود دارد؟ چون عملم [کمبود دارد]. شما اگر اگر هیچ در عمل کوتاهی نکنی و به هر زحمت و سختی بود، عملت را ادامه بدهی. عمل خوبی که بود. مثلا نماز اول وقت خواندن. صد تا مانع پیش می آید دیگر. شیطان صدتا سنگ می اندازد جلوی پای آدم که مثلا الان نماز نخوانی و ده دقیقه دیگر بخوانی. من در مقابل این سنگ ها شکست نخورم. قرار شده. خب قرار است دیگر. ما نمازمان را اول وقت بخوانیم. هیچ چیزی نمی تواند من را از این عمل بازدارد. اگر همچین کاری کردی، این عمل منظم درست اول وقت تبدیل به عزم می شود. عزم. عزم یعنی من نیت کردم نمازم را اول وقت بخوانم. نمی گذارم هیچ چیزی مانع این کار شود. نتیجه اش این است که در من عزم به بار می آورد. اراده قوی. چه فرمودند؟ ما ضَعُفَ بَدنٌ عَمّا قَویَت عَلَیهِ النّیَّة. اگر شما روی عزم تمرین کنید، به آن عزم می رسی که این نتیجه ی مثلا بیست سال مواظبت است. آدم بیست سال مواظبت کرده، بیست سال مواظبت کرده و این مواظبت کردن در او یک عزم و اراده قوی به بار آورده است. بیست سال مواظبت کرده. انقدر می ارزد. مثل این است که شما صد تومان داده ای و یک ماشین صد میلیونی خریده ای. چقدر می ارزد؟ می خواهیم مقایسه را بگوییم ها. من صد تا تک تومانی دادم صد تا تک تومان اصلا امروزه مصرف نمی شود. پنج تا صد تومانی دادم و مثلا یک چیز یک میلیاردی به من دادند. چقدر است؟ اگر آدم ده سال، بیست سال مواظبت کند و زحمت بکشد و نتیجه آن نیت و عزم قوی بشود، انقدر به دست آورده مثل اینکه صد تومان داده و صد میلیارد به دست آورده. اینجور است. البته بیشتر از این است. گفتند حضرت حسین علیه السلام در آن گودال که افتاده بود، خدا یک چیزهایی به ایشان داد. عرض کرد خدایا هرچه دادی، به من مجانی دادی. علی اکبرم جلوی من تکه تکه شد. این چیزی که نتیجه اش شد، مجانی بود. خودم صدتا، دویست تا، پانصد تا تیر درون تنم است. این اصلا در مقابل آن چیزی که دادی چیزی نیست. اینها که به من دادی مجانی بود. معلوم است؟ آدم اینطوری است. اگر یک بیست سال، ده سال، بیست سال زحمت بکشد. حالا بستگی دارد به مقدار قرص بودن آدم در عمل. چقدر در عمل قرص هستش. چقدر در عمل قرص است. این در عمل قرص بودن شما ثمره اش این است که به یک اراده می رسی. به یک قوت اراده می رسی. اگر به قوت اراده رسیدی، مثل آن است که مثال عرض کردم صد تومان داده باشد و صد میلیارد به او داده باشند. انقدر قیمت دارد. ده سال زحمت شما در مقابل آن چیزی که به دست آوردی، هیچ است. بهشت را در یک ترازو می گذارند و آن عزم و اراده قوی را هم در یک ترازو می گذارند. شما همه بهشت را به این نیت و عزم و اراده قوی خریدی. نتیجه چه است آقا؟ ده سال زحمت است. می ارزد. چقدر می ارزد؟ مثالی که عرض کردیم. صد تومان دادی، صد میلیارد گیرت آمده. انقدر می ارزد. من چه می دانم بهشت یعنی چه. چه می دانم یعنی چه. حالا یک وقت یک بهشت هایی در دل آدم درست می شود. آن را که دیگر اصلا نگو. فرمایش امیرالمومنین یادتان هست؟ چه؟ فرمود نحنُ مِن أقوامٍ، نحنُ مِن أقوامٍ قُلُوبُنا فِی الجَنان وَ أبدانُنا فِی العَمل. قُلُوبُنا فِی الجَنان وَ أبدانُنا فِی العَمل. نحنُ مِن أقوامٍ قُلُوبُنا فِی الجَنان ما یک دسته آدم هایی هستیم. یک اقوامی هستیم. یک نفر نه ها. از اینها هزار نفر آدم هست. امیرالمومنین رئیس اینهاست. ما از سری اقوامی هستیم که قُلُوبُنا فِی الجَنان دل هایمان در بهشت است. کی؟ کی در بهشت است؟ اصلا این دل در بهشت است. اصلا این دل در بهشت است. آن وقت آن طور که خودش را در عمل می کشت. قُلُوبُنا فِی الجَنان وَ أبدانُنا فِی العَمل. یک وقتی برایتان عرض کرده ام. در شرح احوال شان نوشته اند. خدایا این چیست که اینها نوشته اند؟ اصلا باور کردنی نیست. از صبح آمده بود به مسجد و داشت برای مردم کار می کرد. یعنی قبل از اذان صبح. داشت برای مردم کار می کرد. از قضاوت تا راه انداختن کار مردم. تا شب. یعنی وقتی نماز عشاء را می خواند تازه به خانه می رفت. پادشاه یک مملکت بزرگ. امپراطوری بود دیگر. یک بخشش ایران بود. یک بخشش ایران بود. عراق یک بخشش بود. سوریه یک بخشش بود. اردن یک بخشش بود. انقدر بزرگ بود. امپراطوری. این آدم از صبح قبل از اذان به مسجد می آمد تا نماز عشاء را می خواند و به خانه می رفت. خانه که می رفت چه کار می کرد؟ می خوابید؟ نه. حالا به کارهای خودش می رسید. آنجا داشت کارهای مردم را راه می انداخت. آنجا هم کارهای خودش را. یعنی نماز می خواند، نماز می خواند، نماز می خواند. ما حالش را نداریم. چرا حالش را نداریم؟ قُلُوبُنا فِی الجَنان. باشد. بقیه اش هم باشد.