اَعوذُ بالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم. بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم. الحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمین وَ لا حَولَ وَ لا قُوَهَ إلّا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاه وَ السَّلامَ عَلی سَیِّدِنا وَ نَبیِّنا خاتَمِ الأنبیاءِ وَ المُرسَلین أبِی القاسِمِ مُحمَّد (اللهُمَّ صَلِّ عَلی مُحمَّد وَ آلِ مُحمَّد و عَجِّل فَرَجَهُم) وَ عَلی آلِهِ الطَّیِبینَ الطّاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیهِ اللهِ فِی العالَمین أرواحُنا وَ أرواحُ العالَمینَ لِتُرابِ المَقدَمِهِ الفِداه وَ لَعنَهُ اللهُ عَلی أعدائِهِم أجمَعین من الآن إلی قیام یَومِ الدّین
اگر، اگر کسی، اگر کسی یک ولیّ خبیری بالا سر خودش داشته باشد، پایش به چاله نمی رود. تمام عمر. یعنی آن بزرگوارانی را که ما معصوم می دانیم، یعنی می دانیم تمام عمر یک اشتباه هم نکرده، یک خیال اشتباه هم نکرده، چون یک ولیّ خبیری ذره ذره زندگی او را تحت نظر داشته. ببینید دو تا مثال عرض می کنم. قبلا هم عرض کردم. پیامبر داشتند برای جنگ خندق مشورت می کردند. در جنگ خندق دشمن بزرگی دارد به طرف مدینه می آید. جمعیت مدافع شهر مدینه هم کافی نیست. چکار کنیم؟ دور نشسته اند. همه بزرگان قوم نشسته اند. جوان ها، بزرگ ترها، پیرمردها نشسته اند. چه کار کنیم؟ حالا. آن یکی حرف زد. آن یکی دیگر یک حرف دیگر زد. آن یکی یک حرف دیگر زد. سلمان گفت آقا در کشور ما رسم است شهرهایمان خندق دارد. البته آنها در خندق شان آب هم می انداختند. مثلا. قدیم ایران. دشمن می آید. نمی تواند از خندق عبور کند. عبور از خندق برایش زحمت می شود. ما می توانیم از شهرهایمان دفاع کنیم. خب ده نفر حرف زدند. جبرئیل در محضر ایشان ایستاده. عرض می کند آقا این نظر درست است. این را بپذیرید. ذره ذره. یک نفر بالا سرش ایستاده. راهنمایی می کند. کمکش می کند. حالا. حرف ها بیشتر از اینهاست. فقط دوتا کلمه برای خودمان می خواهیم عرض کنیم. باز در روایات نماز جمعه دارد که پیامبر داشتند خطبه می خواندند. جبرئیل آمده خدمت شان. حالا جبرئیل کیست؟ مثلا یک بخشی از وجود خود پیغمبر است؟ حالا. می خواهم بگویم که در ذهن تان چیزی نشود. جبرئیل عرض کرد که آقا وقت خطبه تمام شده. انقدر. یعنی شما مثلا ماموری که بیست دقیقه خطبه بخوانی. وقتش تمام شد. حالا دیگر باید بیایید پایین نماز بخوانید. این را بگویید در سراسر زندگی یک کنترلی بالا سرش هست. دقت کنید. با مهربانی تمام، تمام اعمال او را؛ دقت کنید، با مهربانی تمام. ولی آن کسی است که این اعمال نظر را می کند اما با مهربانی. مثل همه ولی های دیگری که ماها داریم. مثلا پدر داریم. پدرمان ولی ماست. او معمولا با مهربانی عمل می کند. مثلا هم حالا به یک معنای غیر فنی می خواهم عرض کنم. اگر هم آن پدر ما، ولی ما اعمال ولایت کند و از سر مهربانی نباشد، به درد نمی خورد. فنی فقهی نگفتم ها. اینجوری است. مثلا می گویند که ولی باید هرکاری برای بچه اش می کند، مصلحت بچه اش باشد. مثلا فرض کن یک پول هنگفتی به پسرش ارث رسیده. خب بچه که نمی فهمد این پول را اداره کند. مثلا پدرش دارد این پول را برایش اداره می کند. مثلا. مثلا از پدربزرگ مادری اش یک مغازه خیلی بزرگی به ایشان رسیده. خب این که نمی تواند اداره کند. پدر خودش اداره می کند که ولی اش است. باید نسبت به این فروشگاه بزرگ چجوری عمل کند؟ باید یک جوری عمل کند که سود بچه در آن باشد. کار ولی این است. یک مرتبه های دیگر هم عرض کردیم. یک ولی دیگر هم داریم که آن را خودمان می رویم گیر می آوریم. آن ولی ای که ما خودمان گیر می آوریم، او همه اش از فروشگاه ما دزدی می کند. آدم یا ولیّ اش شیطان است، یا ولیّ اش خداست. اگر ولایت شیطان را قبول کند، همه اش او از همه چیز این دزدی می کند. ما هم تا حالا هرچه باخته ایم سر این دزدی هایی است که این کرده. می گویند خب تقصیر خودت است. چرا او را به عنوان ولی انتخاب کردی؟ آقا من کاری نکردم. من اصلا شیطان را نمی شناسم. من تا حالا شیطان را ندیده ام که او را به ولایت قبول کنم. می گوییم آقا گناه کردی یا نکردی؟ تا من گناه کردم، به شیطان گفتم که ولایت تو خوب است. درست است. قبول است. او یک چیزهایی میگفت گول می زد. مثلا یک در باغ سبز نشان می داد. در گناه. خدایی نکرده، خدایی نکرده، خدایی نکرده آدم گناه می کند. گناه اولش خیلی لذت بخش تر است. این آن در باغ سبز است. گناه دومش نه. انقدر نیست. گناه سوم و چهارم می شود عادت. تمام شد. یعنی شخص بدون اینکه لذت ببرد دارد گناه می کند. چرا؟ چون گذشت. از دوره در باغ سبزش گذشت. من حالا در بند شیطانم. بند ولایت. مگر آدم را رها می کند؟ اگر به خدا پناه ببریم می شود. فقط. اگر به امام زمان پناه ببریم می شود. فقط. هیچ... بالخصوص وقتی من خدایی نکرده عادت کردم، یعنی ولایت دیگر کامل شده، ولایت شیطان بر من کامل شده، زورم نمی رسد. پس برنمی آیم. حالا ما معمولا در گناه مثال سیگار را عرض می کنیم. یک کمی که آدم به سیگار عادت کرده باشد، [اگر] این نیم ساعت به نیم ساعت است، آن لحظه نیم ساعت که رسید این قرار ندارد. بی قرار می شود. بی قرار دستش به سوی سیگار می رود. حالا چه عرض کردیم؟ عرض کردیم که اگر آدم یک ولی خبیر [داشته باشد]، خبیر یعنی چه؟ آگاه. یک ولی خبیری داشته باشد، آن دست این را می گیرد و نمی گذارد پایش به چاله برود. هرچه بیشتر، باید شما خود دستت را بدهی. هرچه بیشتر دستت را به دست ولی خبیر بدهی... حالا من نمی دانم ماها چقدر معتقد هستیم که او ارحم الراحمین است. مثلا. ارحم الراحمین هم هست. هیچ احتیاجی به شما هم ندارد. هیچ. فقط منتظر مانده. حالا مثلا می گوییم ها. به زبان بشری ناقص و این حرف های می گوییم در آسمان نشسته همینطور منتظر است که یکی از شما دست تان را دراز کنید و او بگیرد. فقط می گوید آقا دستت را دراز کن. چجوری دراز کنیم؟ می گویم تا خدا را قبول کردی، تا ایمان آوردی این همان دست دراز کردن شماست. دست را می گیرد. از لحظه ایمان، خدای تبارک و تعالی دست آدم را می گیرد. من کم ایمان آورده باشم، خب او دست را کمتر می گیرد. معنی اش این است ک همن فقط نوک پنجه دستم را دادم به دست او. مثلاها. این نوک پنجه ام را. الان نمی تواند هرچه دلش می خواهد عمل کند. مثال. اگر من ایمان درست داشته باشم. ایمان درست چجوری بود؟ اگر ایمان آدم درست باشد، یعنی ایمان را در ترازو می گذارند، می بینند که ملاکش را دارد. به اندازه نصاب است. به اندازه نصابش. هی هم ده بار و صدبار عرض کرده ام. نصابش این است که من گناه نکنم. این را که می توانی که. ببینید هیچ وقتی من آن هنگامی که متولد شدم، عشق و علاقه گناه در دلم نیست. اصلا عادت به گناه ندارم. یک مقدارش را خودم و یک مقدارش را پدر و مادرم کمک می کنند، مثلا خدایی نکرده من یک اخلاق بد پیدا می کنم. مثلا یک کسی به من حرف زد یکهو داد بزنم. مثلا. این یا پدر و مادر است، یا خودم. هیچ کس، هیچ کس، هیچ کس، هیچ کس هیچ وقت، هیچ کس هیچ وقت مجبور به گناه نیست. اگر مجبور به گناه باشد، دیگر گناه برای او گناه نیست. وقتی مجبور به گناه است، هیچ وقت گناه برای او گناه نیست. اما یک وقتی هست که من آن مجبوری را خودم درست می کنم. می روم اول یک سرازیری. آن قدم های اول لیز را خودم عمل می کنم و بعد هم دیگر نمی توانم خودم را نگاه دارم. می روم تا آخر. پس اینجا می گویند مجبور بودن یک مجبور بودنی است که به اختیار خودم انجام شده. مثالش را اینگونه می گویند. می گویند اگر شما خودت را از یک ساختمان بلندی پرتاب کنی و وسط راه پشیمان شوی، دیگر گناه ندارد دیگر؟ من مجبورم دارم می روم پایین. نه بابا این مجبوری را خودت درست کردی. آن اعتیاد این مجبوری است که من خودم برای خودم درست کردم. ببینید من زندگی ام را یک بررسی دقیق نکردم. البته حالا شاید لازم باشد که این تحت نظر استاد هم باشد. که من که دارم زندگی ام را بررسی می کنم، یک استاد هم بالا سرم باشد و نگاه کند. بگوید خب. اوه. تو داری یک کاری را می کنی. چند وقت است داری این کار را می کنی؟ مثلا ده سال است داری این کار را می کنی. خلاف هم بوده. نمی دانستی. مثلاها. از اینها زیاد است. اما خب من انقدر جدی دلم به حال خودم نمی سوزد که یک همچین بررسی ای کنم. به دقت. مثلا رفتار و اعمال، خیالات، مثلا افکار، معاشرت ها، همه را به دقت بررسی کنم و بعد معلوم شود درونش درست است، همه اش درست است یا مثلا بعضی اش اشتباه است. می خواهم عرض کنم که بخش بزرگی از زندگی ما همینطوری حرام می شود می رود. خب. عرض کردیم که از اولین وقتی که آن ولی خبیر و معلم مهربان و ولی دلسوز، مثلا؛ او درباره ما اعمال نظر می کند و از ما مواظبت می کند، آن وقتی است که من دیگر گناه نمی کنم. مثلا. می گوید یک ذره زحمت بکش. یک ذره زحمت بکش. می روی زیر سایه. آن وقت می روی زیر سایه. سایه هم سایه یک موجود مهربان است. او نمی خواهد یک لقمه شبهه ناک از گلوی شما پایین برود. مثلا لقمه را می گوییم. یعنی یک نگاه، یک کلمه، حرف، مثلا، یک چیزی که من می شنوم، یک چیزی که می گویم، یک لقمه غذایی که می خورم. او چون می داند این برای من ضرر دارد، نمی خواهد. تو به ولایت او تن بده، او عمل می کند. نمی گذارد این لقمه را بخوری. از کجا این ولایت، یعنی این اعمال دلسوزی و مهربانی درمورد ما عمل می شود؟ از آن وقتی است که ما ملاک و نصاب ایمان را داشته باشیم. حداقل ها. بگوییم حداقل ایمان. حداقل ایمان. آقا این جدی است ها. حداقل ایمان. حداقل ایمان این است که من گناه نکنم. پایین ترش دیگر مشکل دارد. ایمان آدم مشکل دارد. من نمی توانم. اگر اوقاتم نسبت به یک کسی تلخ شد، نمی توانم غیبتش را نکنم. این نمی توانم یک ناتوانی و عجز است که ایمان قدرت است. معلوم می شود یک بخشی از قدرت را ندارم. نمی توانم. نمی توانم نگاه نکنم. این. یک اشکالی در ایمان من هست. اگر آدم زحمت بکشد و این حداقل که نصاب است، آن مرتبه هم مثال را عرض کردم دیگر؛ می گویند مثلا نصاب گوسفند برای زکات چهل تاست. اگر چهل تا بود مثلا به حد نصاب رسیده و باید یک دانه به عنوان زکات بدهیم. نصاب ایمان. نصاب ایمان این است که من می توانم به نامحرم نگاه نکنم. هرجوری هم باشد. چشمم به یک صحنه در تلویزیون می افتد که این صحنه را نباید نگاه کرد. می توانم چشمم را ببندم. ممکن است سخت هم بگذردها. اما می توانم. یک وقت می شود که من می توانم، هیچ هم سخت نمی گذرد. معلوم می شود که شما در ایمان باز یک چیز بیشتری پیدا کردی. آن وقت این ایمان تا بی نهایت می رود. مگر ایمان قدرت نبود؟ یک قدرت است. بفرمایید یک قدرت اراده است. این قدرت اراده تا بی نهایت راه دارد و جا دارد. یک حدیثی را حضرت امام [ذکر کرده اند] که حالا حدیث جرء حدیث های اخلاقی عرفانی است که معمولا در کتب عرفانی هست. در چهل حدیث حضرت امام هست. آنجا ایشان می فرماید که مومن، حالا آن نوع مومن چه... وقتی مثلا فرشتگان می آیند دستش را می گیرند و او را به آن جایگاه بهشتی اش می برند. حالا مثلا. ما که نمی دانیم چجوری می شود. می رود در جایگاه بهشتی خودش که حالا در خانه بهشتی اش نشسته. یک نامه ای از طرف خدای تبارک و تعالی برای این مومن می آید. خدای متعال می فرماید که من موجودی هستم که هرچه را بخواهم، هر چه را اراده کنم، می گویم کُن فَیَکُون. نمی گویم دیگر. به لفظ نیست که. تا خواستم شد. تو را هم همینجوری قرار می دهم. آدم تا اینجا [جا دارد]. یعنی اراده اش تا بی نهایت [می رسد.] ببینید هرچه. یک وقت های دیگر هم این بحث را به عنوان سلطنت عرض کردم. آدم به آن عالم که می رود، نه من ها، آدم های زحمت کشیده؛ به سلطنت می رسند. سلطنت یعنی چه؟ سلطنت های اینجا هزارتا گیر و گور دارد. محدودیت دارد. سلطنت آنجا دیگر محدودیت ندارد. به سلطنت نامحدود می رسند. بالادستش فقط خداست. فقط. یک همچین سلطنتی. یک همچین اراده ای. یک همچین قدرتی. آدم از کجا می رسد؟ از همین تمرین های جزئی، جزئی، جزئی. امروزی، فردا، پس فردا بیشتر. پس آن فردا بیشتر سعی می کند. امسالم با سال قبلم فرق کند. که کجا شما یک همچین آدمی را گیر می آوری که امسالش با سال قبلش فرق کرده باشد. امسال توانایی اش برای انجام فرمان خدا بیشتر شده. امسال دستورات الهی را راحت تر عمل می کند. ببینید این معلوم می شود که دارد رشد می کند. در چه؟ بفرمایید در ایمان. بفرمایید به جای ایمان می توانیم چه بگذاریم؟ می توانیم اراده را بگذاریم. این اراده آدم را به آن اراده بی حد و مرز عالم بهشت می رساند. آن اولیاء بزرگ خدا مثل چهارده معصوم همه شان در این دنیا آن اوج اراده را دارند. عبارت دارد. والله أقدَرَنا عَلَی ما نُرید. خدای متعال. اما عطای خدا برای آنهاست. والله أقدَرَنا عَلَی ما نُرید. خدای تبارک و تعالی ما را قدرتمند کرده است. بر هرچه که می خواهیم. برای شما و من هم در این دنیا می شود. برای من و شما هم در این دنیا می شود. باز مکرر این داستان را برایتان عرض کردم. داستان حاج آقای حق شناس. آن دوستمان گفت رفتم خدمت ایشان عرض کردم آقا من یک پسرعمه دارم این بیمارستان بوده و بیمارستان جوابش کردند. سرطان در بدنش پر است. دعا بفرمایید. ایشان هم رسمش نبود. هیچ چیز نمی گفت. همین طور که سرش پایین بود ما گفتیم و رفتیم. بعد گفتیم که نکند آقا یادش رفته باشد. یک هفته دیگر، دو هفته دیگر رفتم خدمت ایشان. گفتم آقا آن پسرعمه ام را که آن دفعه خدمت تان عرض کردم... فرمود که آن درست شد. آن خوب شد. حرف دیگرت را بزن. چطور شد خوب شد؟ خوب شد. خوب شد. گفت الان هم در بازار است. آن وقت که برای اولین بار داستان را برای ما گفت مثلا به نظرم دو سال گذشته بود. الان هم شاید ده سال یا بیشتر است که گذشته. اینجا می شود آدم [به آن سلطنت برسد]. آقا گفتید که این در بهشت است که. این در بهشت اینجور است. برای بعضی ها بهشت شان از همین جا شروع می شود. می خواهم بگویم آن بهشت که اصلا عددش، عددهایی که در بهشت است، مثلا می گوییم ها، مثلا عددهای بی نهایت است. من بی نهایت را به یک نگاه فروختم. به یک لقمه خوشمزه که فکر می کنم خوشمزه است. ببینید باز لقمه های غذا هم همانطور که در گناه عرض کردم، لقمه اولش خیلی خوشمزه تر است. لقمه دومش کمتر است. آخر غذا هم می شود که دیگر هیچ چیز. تمامی این نیروهای ادراکی غذا از این مواد غذایی پر شده و دیگر عادی شده. من به چه فروختم؟ آی من حسرت خواهم خورد. روز قیامت هی حسرت می خورم. چرا انقدر ارزان فروختی؟ باز به نظرم این داستان را برایتان عرض کردم. می گوید حضرت یوسف را به هشت درهم فروختند. فرض کن مثلا بگوییم هشت تومان. آقا یوسف! زیباترین صورت عالم. این را به هشت تومان؟! دیگر. ما از همان هایی هستیم که... خدایا رحم کن. دست به دامان حضرت صدیقه طاهره شویم. شاید از ذیل عنایت و احسان ایشان، یک سایه ای بر سر ما بیفتد و ما بتوانیم یک قدمی در راه این حرف ها که همه مان هم می فهمیم درست است [برداریم.] بنده تقریبا حرفی که شما ندانید برایتان نگفتم.