أعوذ باللهِ من الشَّیطانِ الرَّجیم. بسم اللهِ الرَّحمن الرَّحیم. الحَمدُ للهِ رَبِّ العالمین وَ لا حَولَ وَ لا قوَة إلا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاة وَ السَّلام عَلی سَیِّدِنا وَ نبیِّنا خاتم الأنبیاء وَ المُرسَلین أبِی القاسِم مُحمَّد وَ عَلی آلِهِ الطیِبینَ الطاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیة اللهِ فِی الأرَضین أرواحُنا وَ أرواحُ العالمینَ لِترابِ مَقدَمِهِ الفِداء وَ لعنة الله عَلی أعدائِهم أجمَعین إلی یَوم الدّین
نخبگی در اینجا درجه است. جوانی در شما هست. تحصیل هم می کنید. یک مقدار تحصیل کرده اید و یک مقداری هم تحصیل می کنید. همین مقدار، یک مقداری نخبگی را به بار می آورد. نخبگی در اینجا خیلی خرج ندارد. یک کمی هوش آدم بیشتر باشد و یک ذره کار کند، ثمره اش این است. حداکثر این است که وقتی این شخص از دنیا می رود در قطعه نخبگان بهشت زهرا دفن می شود. یک ذره بیشتر باشد یک مجسمه نیم تنه ای در یکی از دانشگاه های کشور برایش می سازند. یک ذره بیشتر باشد نامش در یک دائره المعارف ایرانی هم می آید. بعد هم پایان می پذیرد. وقتی آدم پایان پذیرفت همه این چیزهایی که گفتیم و حتی اگر صد برابر هم باشد، تمام می شود. خب می دانید که ابن سینا نخبه درجه اول کشور ما بوده. برایش هزاره تشکیل دادند. هزار تولدش. هزاره وفاتش. به هر مناسبت دیگری. برای او چه سودی دارد؟ یک آرامگاه با شکوه هم برایش ساخته اند؟ باری او چه سودی دارد؟ سودهایی که در اینجا هست، در همینجا محدود است. تمام می شود. حالا اگر آدم نخبه هم نباشد، یک درجه ای کمتر همین ها را دارد. مثلا فرض کنید الان صدهزار جور مهندس در کشور ما هست. خب مثلا من هم یکی از آنها هستم. چیز خاصی نمی شود. مثلا فرض کنید مادر پیش خودش به پسرش افتخار می کند و پدر هم یک مقداری خوشحال است و تمام می شود. آدم هم گاهی اسم خودش را به عنوان مهندس به کار می برد و ممکن است یک ذره برایش شادمانی داشته باشد. همه اش در یک حیطه بسیار کوچکی تمام می شود. اما ممکن است آدم یک آدم بی حد و مرز و بینهایت بشود. این نخبگی هایش را ضرب در بینهایت کند. عرض کردم حداکثر نخبگی های ممکن در این عالم مثلا در کشور ما ابن سینا است دیگر. اما اینها هیچ ضرب در بینهایت نیست. آدم می تواند آن را تبدیل به یک بینهایت کند. علاوه بر این اصلا همه آنچه که در این زمینه ای که من عرض می کنم، آدم کار می کند، دارد برای خودش کار می کند. عرض کردم. مثلا اگر ابن سینا آدم خوبی باشد، قبرش یک باغ و بستانی هست. اگر نباشد و خدایی نکرده بد باشد، برایش جهنم است. برایش هزاره بگیرند یا نگیرند. عکس چاپ کنند و دانشگاه به نامش بگذارند. همدان دانشگاه ابن سیناست دیگر. بیمارستان بگذارند. چیزی برای او نیست. او هرچه بود همراه خودش برده بود. بد یا خوب هرچه بود همان است. من باید آن طرف را بینهایت کنم. اینجا جای بینهایت نیست. این عالم جای بینهایت نیست. من باید بتوانم آن طرف را بینهایت کنم. اگر آنچه که شما الان می کنید و تحصیل می کنید، و حالا فرض کنید که خیلی خوب هم تحصیل کنید، چون این جزء اولین وظیفه هاست و من به دوستان طلبه هم می گویم که اولین وظیفه واجب یک طلبه این است که خوب درس بخواند و اولین وظیفه واجب دانشجو هم این است که درسش را خوب بخواند. شما چون دانشجو هستید نماز نمی خوانید. چون مسلمان هستید نماز می خوانید. پس نمازتان به دانشجویی تان ربطی ندارد. از حیثی که دانشجو هستید باید خوب درس بخوانید. خب آدم باید خوب درس بخواند و بعد بکوشد تا آنجا که می توند درجات بالاتری کسب کند و همه اینها را در راه خدمت به مردم بگذارد. آنجا آدم می توند سر به بینهایت بزند. آنچه که بدست آورده است مرز نداشته باشد. شما هرچه برای مردم خدمت کنی، از زندگی ات کم نمی شود. الان هدف شما خدمت به مردم مسلمان است. یک مجموعه دانشجویی بودند. به قول شما نخبه. فوق لیسانس بودند و برجسته بودند و دولت می خواست اینها را به امریکا بفرستد. نمی دانم در چه زمانی بود. درس های اینها یک مقداری کمبود داشت. یک استاد از امریکا دعوت کرده بودند که کمبودهای درسی اینها را جبران کند تا وقتی به آنجا رفتند مثلا یک سره به دوره دکتری بروند. قاعدتا رشته هایشان هم فنی بود. یک آقا پسری از این جمع بود که جبهه رفته بود و یک چیزی از خدا و پیغمبر سرش می شد. گفت استاد یک سوال دارم. بفرمایید. ایشان سوالش را کرد. گفت می خواهی بگویم ریشه فکر تو در این سوال کجاست؟ گفت بله تو فکر می کنی وضع موجود یعنی کشور که به دست نیروهای مذهبی اداره می شود، اینها می توانند کشور را اداره کنند. نه اینها نمی توانند. بعد وارد شد و مفصل گفت من می خواهم به شما یک نصیحت کنم. شما از ایران که رفتید دیگر ایرانی نباشید. قاعدتا در قیافه اینها یک کمی حالت ناراحتی دید. کسی نمی توانست بپذیرد که حالا این آقا می خواهد ما را نصیحت کند بیاید بگوید آقا تو دیگر ایرانی نباش. در قیافه ها یک کمی ناراحتی دید. بعد گفت حالا اگر این را هم نمی خواهید، ایران نباشید. اصلا ایران نباشید. برای اینکه بتوانید به بشریت خدمت کنید. متوجه می شوید چه عرض می کنم؟ گفت شما ایرانی نباشید، یا حداقل ایران نباشید و دیگر به اینجا برنگردید. برای چه؟ برای اینکه بتوانید به بشریت خدمت کنید. بشریت فقط در امریکا زندگی می کند دیگر. شما بروید به بشریت خدمت کنید. این آقا پسری که این داستان را نقل می کند از خیر بشریت و ایرانی نباشید و ایران نباشید گذشت و اصلا نرفت. آنها رفتند و قاعدتا از آن جمعی که وزارت علوم انتخاب کرده و بودجه و بورسیه داده که بروند تحصیل کنند، هیچ کس هم برنگشته. حداکثر یک آقا پسری که می گفتند خیلی باهوش بود و نمی دانم تا چه مقطعی در ایران درس خوانده بود و بعد هم به انگلستان رفته بود و احتمال می دهم که فرض کنید مهندسی اش را ایران گرفته بود و به انگلستان رفته بود. آنجا فوق لیسانسش را گرفته بود. خیلی اهوش است. یک روزی یک کسی به او تلفن می زند و می گوید ما می خواهیم با شما ملاقات کنیم. می گوید شما از کجا هستید؟ که هستید؟ می گویند ما از وزارت دفاع انگلستان هستیم. قرار گذاشتند و مثلا نشستند یک چای خوردند و بعد گفتند که آقا ما می دانیم که شما یک چنین خانه ای دوست دارید. در آرزویت یک چنین خانه ای هست. عکسش را نشان دادند و گفتند این مطابق آرزوی تو هست یا نیست؟ یک خانه ای بود بالای یک تپه و تمام اطرافش سبز و خرم و فوق العاده بود و یک دریاچه ای هم در کنارش بود و مثلا کمی آن طرف تر هم یک رودخانه ای عبور می کرد. ما می دانیم که یک ماشین را هم دوست داشتی. عکس آن ماشین هم در آن خانه بود. حقوقت هم اینطور. مثلا فرض کنید ما برای حقوقت چک سفید به تو می دهیم. فقط شرطش این است که دیگر به ایران نروی. شما می آیی عضو وزارت دفاع انگلستان می شوی و دیگر به ایران نمی روی. هروقت هم دلت پدر و مادرت را خواست ما آنها را با هواپیما می آوریم اینجا و یک ماه اینجا مهمان ما هستند. پیش تو باشند و بعد بروند. تا یک هفته فکر کن و به ما جواب بده. فکر می کنید او چه جوابی داده بود؟ نه باور نکنید. دانشگاه های ایران چنین جوانی را بار نمی آورد. خدمت به بشریت یعنی بشریت امریکایی و خدمت به وزارت دفاع انگلستان علیه عراق و افغانستان و ایران و پاکستان و لبنان و سوریه. ما چنین خدمتی را نمی گوییم. آن چیزی جز دنیای محضی نیست که بلافاصله بعدش هم یک زندان ابد است. شما خوب درس بخوانید. خوب بخوانید. اما برای خدمت به مردم کشور خودتان. عرض من این است. غذایی که شما در هنگام خدمت به مردم می خورید، زندگی ای که با هدف خدمت به مردم به دست می آورید، درجات و مقامات علمی و دانشگاهی ای که در فرض هدف خدمت به مردم به دست می آوری با آنکه آدم همین چیزهای معمولی را داشته باشد، خیلی فرقی نمی کند. الان هم زندگی نامه دکتر غریب را نشان می دهد. من یک ذره اش را دیده ام. یک ذره ایشان را می شناختم. ایشان در زندگی نان خالی می خورده؟ زن و بچه خوب نداشته؟ خانه نداشته؟ محترم نبوده؟ یا بوده؟ ما در میان علمای خودمان مرحوم علامه امینی را می شناسیم. امثال ایشان هستند. ایشان را مثال می زنم. ایشان گاهی در شبانه روز هفده ساعت کار می کرد. هفده ساعتی که مثلا فقط وقت نماز قطع می شد. که بلند شود اول وقت نمازش را بخواند و بعد بقیه کارهایش را بکند. ایشان هفتاد و چند سال عمر کرد. خیلی هم محترم بود. بچه هایش هم محترم هستند. اگر هم کسی بگوید من نوه آیت الله امینی هستم، نوه اش هم نزد ما محترم است. دنیای آدمی که خدمت گزار است و عمرش را برای خدمت به مردم گذاشته خیلی با دنیای کسی که عمرش مال خودش است فرق نمی کند. خیلی فرق نمی کند. فقط او یک سر رشته ای به ابدیت دارد و او ندارد. وقتی تمام شد، دیگر تمام می شود. آدمی یک وقت تمام می شود دیگر. قبول دارید یا ندارید؟ یک روز تمام می شود. حالا یک وقت در جوانی است. یک وقت در میان سالی است و یک وقت در پیری. به هرصورت یک روزی تمام می شود. بعدش چه؟ ما می گوییم اگر در خاطر شما بعدی وجود دارد و اعتقاد به یک بعد دارید، در این دوره یک کاری باید برای آن بکنید. بهترینش این بود که تمام هوش و حواس و کوشش و زحمت و رنج شما، درسی که می خوانید، کاری که بعد از درس می کنید، برای خدمت به مردم باشد. البته من برای چه به مردم خدمت می کنم؟ اگر می خواهید ابدی شود، یک برای چه هم لازم دارد. اگر برای نام و نشان می کنی، خب نام و نشانت را می گذارند و بعدا یک میدانی به نام شما می شود و یک مجسمه نیم تنه از شما می سازند و فرض کنید یک خیابانی به نامتان می شود و از این حرف ها. حداکثرش این است دیگر. اما اگر این را با نیت خدایی انجام دهید، اصلا این عالم در مقابل آن هیچ می شود. همه عالم هیچ است ها. گفته بودند یک دانه برگ از برگ های درختان بهشت را به این عالم بیاورند، همه عالم گلستان می شود. صحراهای خشک و سوزان آفریقا، کویر ایران، همه اینها گلستان می شود. یک دانه برگ از بهشت. چقدر سبزی و خرمی در این برگ وجود دارد که عالم یعنی کل کره زمین گلستان می شود. با یک برگش. یک چنین ابدیتی وعده داده شده. فقط به این موکول است که شما معتقد باشی. کارت را برای او بگذاری. شما درست را می خوانی و در درجه اعلا هم می خوانی. درجه اعلای علمی را هم می گیری. مثلا استاد درجه اول و ممتاز دانشگاه هم می شوی. یا هر چیز دیگری. اینها هیچ دست نمی خورد. اما اینها را با هدف انجام می دهی. با نیت الهی. برای خدمت به مردم. اصلا غیر خدا در خدمت به مردم فرض ندارد. من برای چه باید به مردم خدمت کنم؟ که چه بشود؟ چقدر به من بارک الله می گویند؟ چقدر برای من کف می زنند؟ می خواهم بگویم آدم اینجا خیلی بهره ای نمی برد. آن طرف بهره اش بینهایت است. یک بهره بینهایت. خب آدم آن را نمی گذارد این را بگیرد. یک مطلبی هم عرض کنم و دیگر عرض را به پایان برسانیم. اگر آدم پاک دامن نباشد، نمی تواند چنین خیال و نیتی بکند. باید پاک دامنی خودش را حفظ کند. ببینید نوجوان و جوان پاکی های اولیه دارند دیگر. بالخصوص نوجوان پاکی های اولیه را دارد. اگر این پاکی را حفظ کند و خودش را آلوده نکند، می تواند چنین نیتی داشته باشد. می خواهم عرض کنم آدمی که آلوده است اصلا نمی تواند چنین نیتی داشته باشد. جز دنیا دو دقیقه بعد، یعنی جز دنیای نقد اصلا چیزی در خاطرش نمی آید. فقط می خواهد اینجا بخورد و بخوابد. اما اگر پاک باشد می تواند یک فکر دیگری هم بکند و به یک چیزهای بالاتری هم برسد.
عرض کردم اگر انسان پاکدامنی اش را حفظ کند، می تواند نیت خوب بکند و اخلاص داشته باشد. اگرنه نمی تواند. آنجا به دنبال هوا و هوس می آید. من باید بیرون آنجا با هوا و هوسم جنگیده باشم. در شبانه روز هزارتا هوا و هوس برای انسان پیش می آید. به صد نوع. اگر من با آنها نجنگیده باشم، اینجا یا هرجای دیگری هم برای هوا و هوس می آیم.
آقا شما می خواهی خدمت کنی. مثلا شما پزشکی می خوانی. رفته ای به آزمایشگاه و دنبال کشف مشکل یک مرضی می گردی. خب داری کارت را می کنی. زندگی ات هم از همین راه اداره می شود. نیتت هم خدمت به مردم است. مثلا شما رشته فنی هستی. در یک کارخانه کار می کنی. خب آنجا هم کارخانه است دیگر. نتیجه اش می رود به جیب مردم. مثلا شما داری پیکان می سازی. سعی می کنی یک پیکان خوب بسازی. چون آدمی که در این می نشیند با این می رود زیر یک تریلی. اگر ماشین درست نباشد، پرت می شود در دره. من سعی کنم درست کار کنم تا مردم آسیب نببینند. در رشته برق کار می کنی. ما یک قوم و خویشی داریم که متاسفانه هرچه من گفتم اثر نکرد و رفت کانادا. دانشگاه شریف درس می خواند و فوق لیسانس که گرفت رفت کانادا و آنجا دکتری گرفت و آنجا ماند. زنش هم قوم خویش ما بود. آنجا هم یک کشف تازه ای کرد. کشفی کرده بود که مثلا یک مقداری خرج برق مردم را کم کرده بود. مثلا مانند چراغ های کم مصرف. مردم خیلی تشکر کردند و تلفن های متعدد کردند. خب آخرش چه؟ مانند خدمت به بشریت امریکا. حالا ایشان متاسفانه خدمت به بشریت کانادا را انتخاب کرده.
شما کارت را می کنی. ممکن است یک جایی پول خیلی بیشتر بدهند. اما یک جایی پول کمتر بدهند اما خدمتش بیشتر باشد. خب من این را انتخاب کنم. این امتحان خوبی است. مثلا اگر هشت ساعت کار کنم، حقوقم را می گیرم و حقوقم هم مکفی است. ده ساعت کار می کنم، چون کار، کار خدمت به مردم است. از جان و سلامتی و قوت جوانی ام می گذارم تا بیشتر بتوانم به مردم خدمت کنم.
یکی از چیزهایی که فوق العاده توفیق آور است، و هم برای دنیای انسان توفیق می آورد و هم برای آخرت و هم باعث می شود که در درس موفق باشید و هم کار بهتری گیرتان بیاید و بتوانید خدمت بیشتری بکنید، خدمت و احترام و کوچکی کردن در برابر پدر و مادر است. خدمت به پدر و مادر. من دوتا سفارش می کنم. یکی اینکه نمازهایتان را به دقت و درست و صحیح و اول وقت بخوانید. این خیلی مهم است. دوم پدر و مادرتان. ما یک دوستی داریم که اصلا مثل اینکه خدا در زبانش چَشم گفتن را گذاشته. دوتا بچه کوچولو دوقولو داشت. هرچه اینها می گفتند ما فقط از این چشم می شنیدیم. با پدر و مادر هم همینطور. چشم خوب می گفت ها. گفتند اگر به پدر و مادر نگاه مهربان بکنید، ثواب یک حج به انسان می دهند. اگر یک چشم خیلی خوب و گرم و مهربانانه به پدر و مادر بگویی به ذهن من مثلا دوتا حج به آدم می دهند. انسان خوشبختی آینده خودش را با خدمت به پدر و مادر تامین می کند. خوشبختی با خدمت به پدر و مادر برای انسان تقدیر می شود. ببینید کل مدتی که آدم می تواند به پدر و مادر خدمت کند چند سال است؟ شما دیگر عقل رس و بالغ شده اید. البته هرچه بیشتر باشد بهتر. اما چند سال است؟ مثلا بیست سال شما خدمت می کنی و تمام عمر خوشبختی را برای خودت می خری. به صورت قطعی. خوشبختی قطعی. اگر پدر و مادر از آدم راضی باشند و دل شان خوش باشد اینگونه می شود. حالا ممکن است یک وقت به یک دلایل دیگر یک استثنائاتی باشد اما به طور طبیعی و به طور عمومی خدمت به پدر و مادر و راضی نگاه داشتن آنها و راضی کردن آنها و دل خوش کردن آنها خوشبختی به همراه می آورد. والده ما یک پسرعمو داشت. ایشان خیلی به پدرش خدمت کرده بود. به نظرم ایشان هم مدام دعایش کرده بود. ایشان هشتاد و خورده ای سال عمر کرد. زنش خوب بود. بچه اش خوب بود. دامادش خوب بود. عروسش خوب بود. خانه اش خوب بود. کارش خوب بود. خدمتش خوب بود. همه چیزش خوب بود. برکت دعای پدر و مادر. من عرض می کنم حتی اگر پدر و مادر دعا نکنند، همین که دل شان خوش شود، برای شما هزارتا دعاست. خود دلخوشی پدر و مادر. لزومی ندارد چیزی به زبان بگوید. دلش خوش شود. شما اگر خوب حرف بزنی و خوب جواب بدهی، اگر صدایت کردند قشنگ جواب بدهی، قشنگ چشم بگویی، دلشان خوش می شود. انسان اولا در بچه هایش خودش ثمرش را می بیند و ثانیا در کل زندگی خودش ثمرش را می بیند.
قدیم ها می گفتند هرکسی نان نیت خودش را می خورد. برای او ابدی است و برای آن یکی موقت و دنیایی. اینجا یک بارک الله به او می گویند تمام می شود. یک جایزه به او می دهند و در یک همایش نامش را می آورند و تمام می شود و می رود. اما برای او که برای خدمت به مردم و خدمت به مسلمان ها و خدمت به کشور اسلام کار کرده، ابدی می ماند.
من چقدر خدا را قبول دارم و چقدر مردم را قبول دارم. اگر مردم را بیشتر از خدا قبول دارم، ناگزیر آدم نیت مردم را می کند و تشکر آنها را می خواهد. اما اگر خدا را بیشتر قبول داشته باشد اصلا گوشش بدهکار نیست و اصلا فرار می کند که نامش را نبرند و نامش را نگویند. می گویند دوتا عالم بودند که در یک کوچه زندگی می کردند. هردو هم در یک روز در خانه شان روضه داشتند. ممکن بود پنج نفر بیایند اما می خواستند اسم اباعبدالله در خانه شان برده شود. از این رسم ها هست. این آقا هر هفته به روضه خانه آن آقا می رفت. آن آقا هم هر هفته روضه خانه این یکی را نمی آمد. وقتی برای خدا باشد، از آنجایی که بخواهند او را نشان بدهند، فرار می کند. آن وقت آن آدم ها به یک لذت هایی می رسند که این یکی اصلا در خاطرش خطور نمی کند. کسی که دنبال رضای خدا بوده به یک لذت ها و نتایجی می رسد که اینها به خاطرشان هم خطور نمی کند.