جلسه چهارشنبه 10/10/93 (موعظه اي از اميرالمومنين عليه السلام)
وقتی نفس اماره مرده باشد، هیچ حکمی برای ما ندارد. اما بر من که حکم دارد. از ناهار ظهری که خورده ام بفرمایید تا تمام بیست و چهار ساعتی که ما زندگی می کنیم. فقط بخشی از آن را طبق دستور شرع عمل می کنیم...

أعوذ باللهِ من الشَّیطانِ الرَّجیم. بسم اللهِ الرَّحمن الرَّحیم. الحَمدُ للهِ رَبِّ العالمین وَ لا حَولَ وَ لا قوَة إلا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاة وَ السَّلام عَلی سَیِّدِنا وَ نبیِّنا خاتم الأنبیاء وَ المُرسَلین أبِی القاسِم مُحمَّد وَ عَلی آلِهِ الطیِبینَ الطاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیة اللهِ فِی الأرَضین أرواحُنا وَ أرواحُ العالمینَ لِترابِ مَقدَمِهِ الفِداء وَ لعنة الله عَلی أعدائِهم أجمَعین إلی یَوم الدّین

می خواهم یک فرمایشی از نهج البلاغه خدمتتان عرض کنم. خیلی ممتاز است. دوتا خطبه و کلام از امیرالمومنین است. ظاهرا هم سید رضی و هم شارحان گفته اند اینها از کلمات بسیار ممتاز اخلاقی و سیر و سلوکی فرمایشات امیرالمومنین است. البته به ما هم هیچ ربطی ندارد. هیچ ربطی ندارد. اما اقلا آدم بفهمد که عالم چه خبر است. یک ذره بفهمد خب بهتر است. حالا مقدمات سخن را نمی دانیم. گویی از وسط سخن است. چون سید در نهج البلاغه کلمات برجسته از نظر بلاغت را انتخاب کرده. نهج البلاغه است دیگر. کلماتی که از نظر بلاغت برجسته بوده اند را انتخاب کرده است. بنابراین ممکن است یک مقداری در گذشته یا بعد این سخن فرمایش باشد. به هر صورت این مقداری که در نهج هست این است که من اینجا می خواهم برای شما عرض کنم. قَد أحیا عَقلَهُ ببینید به سرعت معلوم می شود که ما از این سری خارج هستیم. خیلی سریع. قَد أحیا عَقلَهُ عقلش را زنده کرده است. خب. این که عقلش را زنده کرده است، ممکن است من پیش خودم یک خیالی بکنم. اما وقتی دومی را می فرماید کاملا معلوم می شود که ربطی به ما ندارد. وَ أماتَ نَفسَهُ نفس اماره را در خودش کشته است. ببینید وقتی نفس اماره مرده باشد، هیچ حکمی برای ما ندارد. اما بر من که حکم دارد. از ناهار ظهری که خورده ام بفرمایید تا تمام بیست و چهار ساعتی که ما زندگی می کنیم. فقط بخشی از آن را طبق دستور شرع عمل می کنیم که بسیاری از آنجاها هم قاطی است. بین نفس و شرع قاطی است. آن بزرگ را که خیلی بزرگ بود، وقت پای حساب آوردند، به نمازش اشکال کردند و جواب داد. کسی آنجا جواب نمی تواند بدهد. این خیلی بوده. اشکال کردند و جواب دارد. باز اشکال کردند و جواب داد. آخر ماند. نماز به باد رفت. روزه ها عین همین. اشکال کردند و جواب داد. اشکال کردند و جواب داد و اشکال کردند و به باد رفت. سرانجام به زیارت امام حسین رسید. صد بار، هزار بار پیاده از کجا به کجا رفته بود. آنها را گفت. گفتند آن که رفیق بازی کردی. با رفقایت رفتی و گفتید و شنیدید و خندیدید و راحت و خوش. آدم با رفیق برود خوش است دیگر. خب رفتی و برگشتی. به باد. وقتی در ترازو بگذارند، سخت درمی آید. حالا آن بزرگوار دیگر می آمد. قم ماشین اتوبوس داشت. ترانسپور نوی مولوی. ما سوار شده بودیم. از آنجا سوار می شد و یک بسته نان هم همراهش بود. سوار می شد و به مشهد می رفت. مشهد می رفت یک گوشه ای در گوهرشاد می خوابید. امشب که شب جمعه بود زیارت می کرد و فردا صبح هم زیارت می کرد و فردا بعد از ظهر سوار می شد و برمی گشت. بعد فرموده بودند که هفتاد بار به بازدید من آمد. یک نقلش این است. هفتاد بار به زیارت من آمدی. به ما هم می گویند خب خوب بود دیگر. خوش گذشت. آنجا هم که هتلت خوب بود. غذایت خوب بود. رفقایت هم بودند. یک سفر خوشی گذراندی و خب زیارت هم رفتی. این آدمی که این کار را کرده معجزه کرده. قَد أحیا عَقلَهُ عقلش را زنده کرده است. اصلا نمی شود. عقل زنده کردن یعنی چه؟ بیا آن دومی را درست کن، می شود. یک آقای بزرگواری در کوچه ارمنی ها بود. سر چهارراه مولوی در آن بازار یک کوچه ای هست به نام کوچه ارمنی ها. سابقا ارمنی ها آنجا می نشستند. یک کلیسای قدیمی هم دارند. ایشان آنجا امام جماعت بود. پنجاه سال نماز صبح از میدان خراسان تا مسجد آنجا پیاده می آمد. چند نفر به جماعت می آمدند؟ دو نفر. اصلا معجزه است. یک کمی وضع غذا مشکل شده بود. نمی دانم چند سال فقط نان و ماست می خورد. خب نمی شود. شاید اگر دست می زدی، زمین می افتاد. این حرف ها با آنها می شود. این زندگی ای که ما داریم خب همینطور خوب است دیگر. خوش است. قَد أحیا عَقلَهُ وَ أماتَ نَفسَهُ. می خواهیم به یک چیزی برسیم که ببینیم ما آن چیز را داریم یا نداریم. حَتّی دَقَّ جَلیلُهُ دَقَّ یعنی دقیق شد. یعنی لاغر شد. باریک شد. آن چیزی که خیلی بزرگ بود. در [سینه] من یک چیز غولی هست. نشانی اش این است که به من بگو تو ببین چه می شود. من تمام عمر شما را یادم نمی رود. به من گفته ای تو. معلوم می شود یک غولی هست. یک کوه است. انقدر با خودش جنگیده بود... نمی گویم شماها هم نان و ماست بخوریدها. هیچ. اصلا. همان چلو کباب بخورید بهتر است. داریم می گوییم یک بزرگانی بوده اند و یک همچین کارهایی کرده اند. آنها چگونه بودند. جدی عرض کردم ها. اصلا هیچ شما از این کارها نکنید. حالا می رسیم به آن کاری که ما باید بکنیم. وَ لَطُفَ غَلیظُهُ غلظت هایش لطیف شد. داستان آقای آقا سید علی اکبر ابوترابی را چند بار برایتان عرض کرده ام. آن بنده خدا نیم ساعت فحش داد. یک آدم... مکرر گفته ام. انقدر شر بود و بد بود که پدر و مادرش بیرونش کردند. حالا ایشان گیر یک چنین آدمی افتاده. نیم ساعت هرچه می توانست گفت. مثل اینکه اصلا هیچ چیز نگفتی. وَ لَطُفَ غَلیظُهُ غلظت های آدمی. حالا که آن غلظت ها نرم و لطیف شد و حالا می توانی با او صحبت کنی. وَ بَرَقَ لَهُ لامِعٌ کَثیرُ البَرق یک برقی در یک جای جانش زد. جای جانش اینجا است. یک برقی در یک جای جانش زد که خیلی پر نور بود. فَأبانَ لَهُ الطَّریق راه را برای او آشکار کرد. أبانَ لَهُ الطَّریق راه را آشکار کرد. اینها هیچ ربطی به ما ندارد. فقط می خواهیم بگوییم ته دل اگر آدم یک آرزویی بکند، خب آرزویش خوب است. وَ سَلَكَ بِهِ السَّبِيلَ این نوری که راه را برای او روشن کرد، دستش را گفت و او را راه برد. نه فقط راه را روشن کرد. فرق این نور با نورهای اینجا این است. این نور فقط راه را روشن می کند. آن نور، راه راه روشن می کند و دستش را می گیرد و می برد. سَلَكَ بِهِ السَّبِيلَ آنهایی که یک ذره عربی بلد هستند، دقت کنند. او را به راه برد. راه. آقا به هر در رفت، در او را نپذیرفت. وَ تَدَافَعَتْهُ الْأَبْوَابُ إِلَى بَابِ السَّلَامَةِ هرجایی که یک ذره کج بود، نگذاشتند برود. نگذاشتند. مرحوم آقا شیخ مرتضی داشت می رفت که با یک بهایی یا همچین چیزی بحث کند. در راه گفتند آقا این راه را نرو. برگرد. نمی گذارند راهی بروی که [مشکل داشته باشد.] وَ تَدَافَعَتْهُ الْأَبْوَابُ درها او را رد کردند. نپذیرفتند. من می روم و خیلی هم خوشم می آید. یک ذره کج باشد. یک ذره. تا به در سلامت برسد. اگر به در سلامت رسید آن در او را می پذیرد. یک قدم هم نمی گذارند کج برود. یک قدم. اگر شما یک قدم کج رفتی، یک قدم باختی. این یک قدمت چقدر طول کشید؟ ده دقیقه. به اندازه ده دقیقه از عمرت را باختی. می شود کاری کرد؟ نمی شود کاری کرد. یک باختن داری. ده دقیقه باخته ای. ده دقیقه که باخته ای، جبران دارد؟ جبران ندارد. من حالا در جوانی یا پیری یک گناهانی کرده ام. توبه می کنم. جبران می کنم. نمی شود. دیگر من را به خاطر آن گناهی که کرده ام، چوب نمی زنند. اما آن ده دقیقه عمرم که باخته ام را که باخته ام دیگر. آن که باخته ای، باخته ای. ما نمی دانیم باختن یعنی چه. باید به آن طرف عالم برویم و بفهمیم باختن یعنی چه. من از هفتاد هشتاد سال عمر، پنجاه درصدش را باخته ام. هفتاد هشتاد درصدش را باخته ام. یعنی چیزی به دست نیاورده ام. وقتی شما عمر می دهی، باید یک چیزی بگیری. اگر کم بگیری چطور؟ باخته ای. هرمقدار از عمرت دادی، فقط اگر بینهایت دادی، بردی. فقط. چه کسی اینگونه می شود. فقط یک چیزی هست. حالا مثال عرض می کنم. حبیب بن مظاهر که برای امام حسین تکه پاره شد، همه عمرش را به همین قیمت حساب می کنند. معلوم شد چه عرض می کنم؟ تمام عمر را به همین قیمت حساب می کنند. اگر. وَ تَدَافَعَتْهُ الْأَبْوَابُ إِلَى بَابِ السَّلَامَةِ همه درها او را نمی پذیرند و او را رد می کنند تا به باب سلامت برسد. فقط باب سلامت او را می پذیرد. وَ دَارِ الْإِقَامَةِ به خانه و جایگاه اقامت می رسد. فقط آنجا جای اقامت است. کجا؟ آنجا که رضای خداست. همه درها او را رد می کنند، تا به دری برسد که خدا راضی است. آدم فقط اگر آنجا بماند، درست مانده است. وَ ثَبَتَتْ رِجْلَاهُ بِطُمَأْنِينَةِ بَدَنِهِ آنجا پاها جای قرص پیدا می کند و می ایستد. در راه بوده دیگر. آنجا می ایستد. فِي قَرَارِ الْأَمْنِ وَ الرَّاحَةِ در قرارگاه امن و راحت. مگر در این دنیا هم راحت است؟ بله هست. دارد می فرماید هست. اگر به آنجا برسی، به قرار امن رسیدی. اینجا هیچ وقت امن نیست. دنیا هیچ وقت امن نیست. اما اگر این راه را بروی، به قرارگاه امن و راحت می رسی. می دانی که همیشه پشتیبان داری. دیگر از هیچ چیز نمی ترسی. پشتیبان داری. اینجا یک مساله ای می گوید. بِمَا اسْتَعْمَلَ قَلْبَهُ وَ أَرْضَى رَبَّهُ. به کوششی که این آدم در دل کرده است. آدم وقتی می خواهد با هوا و هوس بجنگد، کجا باید بجنگد؟ در کجا آدم با هوا و هوس خودش می جنگد؟ درون دل دیگر. آن درون جنگ است. بیرون حالا فرض کنید من یا پلو چلو می خورم یا نان و ماست می خورم. در بیرون شما می بینی یا این غذا را خورد یا آن را خورد. هیچ فرقی هم نمی کندها. برای اینکه مهم این است که تو چرا می خوری. آن چرا، درست شود، پلو چلو هم خوردی، عیب ندارد. یک جنگی در دلش کرده بود. در دلش با خودش جنگ کرده بود. با خودش. از سخت ترین جنگ های ممکن این است که آدم با خودش بجنگد. این فقط در توانایی انسان است که با خودش بجنگد. هیچ موجود دیگری با خودش نمی جنگد. فقط آدم می تواند با خودش بجنگد. اگر در این جنگ پیروز شد، به قرارگاه امن و راحت می رسد. حالا چیزهای دیگری هم می شود گفت ها. مدام اضافه کنید. قرارگاه امن و راحت و... وَ أَرْضَى رَبَّهُ. خدای خودش را از خودش راضی کرده است. با چه راضی کرده است؟ با آن جنگی که در درون خودش کرده است. من در درون خودم با هوا و هوس خودم جنگیدم. هوا و هوسم می گوید این را نگاه کن. نکردم. می گوید این را بگو. نگفتم. از این چیزها. اصل صحبت من این بود که می خواستم عرض کنم و این در کلمه أبانَ لَهُ الطَّریق روشن بود. در روایت حضرت باقر علیه السلام هست که ألقُلُوبُ ثَلاثَهٌ قلب ها سه نوع اند. سه نوع قلب داریم. قَلبٌ مَنکوسٌ یک قلب هایی هست که بالعکس اند. قلب جایگاه فهم است. وقتی سر و ته باشد، یعنی چه؟ همه چیز را سر و ته می فهمد. حق را باطل می فهمد و باطل را حق می فهمد. لَا يَعِي شَيْئاً مِنَ الْخَيْرِ هیچ چیز از خوبی نمی فهمد. وَ هُوَ قَلْبُ الْكَافِرِ اگر قلب من هم هیچ چیز نمی فهمد... وَ قَلْبٌ فِيهِ نُكْتَةٌ سَوْدَاءُ قلبی است که یک بخشی از آن سیاه شده است. آخر چرا سیاه شده؟ هرگناه یک سیاهی به جا می گذارد. باید این را بکنی. با استغفرالله و استغفرالله ممکن است نشود. فَالْخَيْرُ وَ الشَّرُّ فِيهِ يَعتَلِجان خیر و شر دائما در آن قلب جنگ دارند. دارند با هم کشتی می گیرند. باز اینها را کاری نداریم. فَأَيُّهُمَا كَانَتْ مِنْهُ غَلَبَ عَلَيْهِ هرکدام زورش بیشتر بود، آن غلبه می کند. حالا فعلا بحث این را نداریم. بحث خودش را می خواهد. وَ قَلْبٌ مَفْتُوحٌ فِيهِ مَصَابِيحُ تَزْهَرُ یک قلب هایی هست که باز است. باز است یعنی چه؟ ما قلب مان را با فولاد مستور کرده ایم. در مجلس امام حسین سیلاب رحمت خدا می آید. خب سیلاب می آید روی یک صندوق فولادین و عبور می کند و می رود. اگر یک ذره از چشمت اشک آمد و یک ذره آن صندوق تر شد، خوب است. وَ قَلْبٌ مَفْتُوحٌ یک قلب هایی هستند که نه. بسته نیستند. آنجا گفتند کوه های عظیم را خورد کرد. ریزش کرد. در زبان عربی به آرد دقیق می گویند. چطور گندم را آرد می کنیم؟ آنطور. یک کوه عظیم. بخل خودش یک کوه عظیم است. حسادت یک کوه عظیم است. تکبر یک کوه عظیم است. من صدتا کوه دارم. هرکدام از صفات بد یک کوه است. وَ قَلْبٌ مَفْتُوحٌ فِيهِ مَصَابِيحُ مصباح مفرد است. مصابیح جمع است. ده تا چراغ در این قلب روشن است. بگو صدتا چراغ روشن است. بستگی به مقدار زحمتی که کشیده دارد. وَ لَا يُطْفَأُ نُورُهُ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ این نور تا قیامت خاموش نمی شود. اگر روشن شد، دیگر خاموش نمی شود. خودش نمی گذارد خاموش شود. چگونه ممکن است خاموش شود؟ با گناه ممکن است خاموش شود. این نمی گذرد من گناه کنم. نمی گذارد. اگر گناه کنم، پدری از من درمی آورد که من از زندگی ام سیر می شوم. اینهایی که عرض می کنم، شعر نیست ها. شاعر اینها را نگفته. واقعیت است. وَ قَلْبٌ مَفْتُوحٌ فِيهِ مَصَابِيحُ تَزْهَرُ این چراغ های روشنی که در این دل می درخشد، البته بعد هم در قیامت همراه ما به قبر می آید و این قلب را روشن می کند. چیز دیگری که وجود ندارد. در قبر چراغی وجود ندارد. چراغی است که خودت برده ای. چراغی که خودت بردی همین چراغی است که اینجا فرموده. می گویند روز قیامت بعضی آدم ها هستند که تنها مقدار نوری که همراه دارند، یک ذره به اندازه نوک انگشت بزرگ پایش است. با یک ذره و انقدر نور باید جلوش پایش را ببیند تا برود بهشت را پیدا کند. یک کسانی هم هستند که نورشان صحنه قیامت را روشن می کند. مانند یک خورشید. باز عرض کرده بودیم. لَنُورُ إلامام فِی قُلُوبِ المُومِنین نور امام در قلب های مومنین از خورشید بیشتر است. خورشید دوره دارد و عمر دارد و تمام می شود. این تمام نمی شود. تا ابد است. آن امن و راحت از همین نور درمی آید. یعنی مال خودت است. اگر شادمانی تو از حالا شروع می شود و تا ابد ادامه پیدا می کند، مال خودت است. به خاطر نوری است که در دلت است. فرمودند راه را نشان می دهد. اشتباه نمی روی. اینکه اشتباه می روی و نمی روی خیلی بزرگ است. بعد که آدم از دنیا می رود، می فهمد که اشتباه رفتن و نرفتن یعنی چه. یک کسی را یک ذره دوست داری. به اندازه یک ذره دوستی. شما می توانی هرکس را که دلت خواست دوست داشته باشی؟ می توانی؟ نمی توانی. دوستی و دشمنی حساب و کتاب دارد. اگر با حساب دوست داشتی، قیمت و ارزش دارد. مثلا کسی امام حسین را دوست داشته باشد. یک سر سوزن ها. یک سر سوزن امام حسین را دوست دارد. نجات می دهد. آن یک سر سوزن دوستی او را به بهشت می برد. من اجازه ندارم هرکسی را دوست داشته باشم. اجازه ندارم طرفدار هرکسی باشم. خب من از کجا بفهمم این درست است یا نادرست است؟ ما به عقل خودمان. تشخیص های عقلی ما مشوب است. یعنی یک عقایدی داریم و آن عقاید کمک می کند که ما در تشخیص عقلانی مان اشتباه کنیم یا اشتباه نکنیم. یک عواطفی داریم. یک همشهری گری داریم. مدام از این چیزها بشمارید. اینها عواملی است که می تاند بر فهم آدم تاثیر بگذارد. بنابراین من تشخیص دادم اما تشخیصم دقیق نیست. بنابراین اگر یک تشخیص غلط بود، خب شما گرفتار هستی. من گرفتار هستم. آدم مسئول است. می گویند چرا اینجا سینه زدی؟ چرا اینجا کف زدی؟ چرا اینجا زنده باد گفتی؟ بله؟ چرا اینجا زنده باد گفتی؟ ببینید ما دشمنان امیرالمومنین را دوست نداریم. خب برای این حرف سند داریم. حرف سند دارد. به دردمان می خورد. اما اگر سند نداشته باشد. اگر آن چراغ ها روشن بود، شما می فهمی که اینجا باید دوست داشته باشی، یا دوست نداشته باشی. آنجا طرفداری بکنی یا نکنی. چه مقدار طرفداری کنی.درجه طرفداری را هم باید در آن فهم بفهمی. اگر چراغ روشن است، آدم می بیند دیگر. همه چیز را می بیند. وقتی اینجا چراغ روشن است، من می بینم اینجا ستون است و به ستون برخورد نمی کنم. اگر یک مهر جلوی پایم هست، پایم را روی آن نمی گذارم. مثلا یک چنین چیزهایی. ذره ذره. فَأبانَ لَهُ الطَّریق راه را آشکار می کند.

 

ارتباط با ما
[کد امنیتی جدید]
چندرسانه‌ای