اَعوذُ بالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم. بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم. الحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمین وَ لا حَولَ وَ لا قُوَهَ إلّا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاه وَ السَّلامَ عَلی سَیِّدِنا وَ نَبیِّنا خاتَمِ الأنبیاءِ وَ المُرسَلین أبِی القاسِمِ مُحمَّد (اللهُمَّ صَلِّ عَلی مُحمَّد وَ آلِ مُحمَّد و عَجِّل فَرَجَهُم) وَ عَلی آلِهِ الطَّیِبینَ الطّاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیهِ اللهِ فِی الأرَضین عَجَّل الله تَعَالی فَرَجَهُ وَ سَهَّلَ مَخرَجَه وَ لَعنَهُ اللهُ عَلی أعدائِهِم أجمَعین من الآن إلی قیام یَومِ الدّین
آنهایی که بعد از پیغمبر بر مسند قدرت نشستند، واقعا خودشان را تای پیغمبر می دانستند. واقعا خودشان را تای پیغمبر می دانستند. خلیفه به راحتی می گفت پیغمبر یک چیزهایی را حلال کرده من حرام می کنم. آقا آن چیزی که پیغمبر حلال کرده، دستور خداست! دستور خداست برای حلال بودن. من حرام می کنم. و بعد گفت اگر کسی انجام دهد، من سنگسار می کنم. یک نفس کش هم نبود. یک نفس کش هم نبود. فقط امیرالمومنین. در حدی که در تاریخ ثبت شود، در حدی که در تاریخ ثبت شود و این جمعیت بداند، امیرالمومنین بلند می شد و پای منبر می رفت و می فرمود که زمان پیغمبر اینجوری بود. پیغمبر این کار را می کرد. سنت پیغمبر این بود. جمعیت نشسته و می شنود. بعد هم ایشان ادامه می داد و آنچه که می خواست را به عمل می آورد. این را بفهمیم. مثلا ایشان دستور داد غنائم را تقسیم کنند. با مردم مشورت کرد. غنائمی مثلا از کشورهای تحت حکومت روم آورده بودند. غنائمی از ایران آورده بودند. خیلی هنگفت بود. یک فرشی در کاخ سلطنتی ایران پهن بود که تمام سالن کاخ را می گرفت. صد و بیست متر. همه اش به در و جواهر و یاقوت و الماس و ... یعنی گل های فرش الماس بود. یاقوت و جواهرات بود. اینها اصلا نمی دانستند. انقدر و این مقدار ثروت را نمی شناختند. این مقدار طلا و نقره را نمی دانستند. حالا رسیده. جواهرات انبار شده. اینها را چکار کنیم؟ امیرالمومنین برخاست و فرمود که زمان پیغمبر اینجوری بود. بابا پیغمبر بود. هرکاری می کرد، طبق دستور بود. دستور خدا بود. ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى [آیه 3 سوره نجم]. ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى. سر خود حرف نمی زند. هرچه می گوید حرف خداست. [خلیفه گفت] نه. دیگر چه می گویید؟ یکی دیگر یک چیز دیگر گفت. یکی دیگر گفت من در دولت روم بوده ام و دیده ام اینها اموال را حقوق می دهند. حقوق می دهند. یک دیوان دارند. نام ها نوشته شده. حقوق این، این مقدار است. حقوق او آن مقدار است. اینجوری می دهند. [خلیفه گفت] این خوب است. بعد آنهایی که به انساب وارد بودند گفت که مسلمان ها را طبق نسب شان نام نویسی کنید. گفتند از طایفه خود شما شروع کنیم؟ گفت نه طایفه ما جا دارد. سرجایش بگذارید. از خانواده پیغمبر شروع کنید. از خاندان پیغمبر شروع کنید. مثلا به عباس عموی پیغمبر یک حقوق درجه اول داده شد. بعد گفت که دوتا از زن های پیغمبر خیلی پیش ایشان عزیز بودند. حفصه و عایشه. اینها را در بالاترین درجه حقوق بدهید. سایر زن های پیغمبر را کمتر بدهید. ببنیید دوازده هزار دردهم. دوازده هزار مثقال نقره، دوازده هزار مثقال نقره بالاترین حقوق بود. بعد هم یک چیزی، یک عملی انجام شد که این خیلی مهم بود. گفتند حقوق هرکسی بر اساس تقدم در اسلام است. هرکس زودتر مسلمان شده، او حقوق بیشتری می گیرد. چه کسی زودتر اسلام آورده؟ اهل قبیله قریش که اینها در مکه مسلمان شده بودند. حالا مسلمان شده بودند دیگر. عرضم به حضورتان تا می رسید به مردم مدینه. بعد فرمودند کسانی که در جنگ بدر شرکت کردند که اولین جنگ بزرگ اسلام است، اینها پنج هزار درهم حقوق بگیرند. کسانی که در جنگ احد شرکت کردند، چهار هزار درهم. البته اینهایی که عرض می کنم در نقل های تاریخی بین اینها اختلافات هم وجود دارد و کم و زیاد دارد. مثلا در جنگ خندق شرکت کرده اند سالیانه سه هزار درهم حقوق. ثروتی بود. ببینید سه هزار مثقال نقره. اگر کسی با زمان ما آشنا باشد و بداند نقره چقدر قیمت دارد می شود محاسبه کند. در گذشته این را عرض کردیم که به این ترتیب یک طبقه ثروتمند و در نتیجه قدرتمند به وجود آمد. مثلا گفته اند بعد از اینکه زبیر از دنیا رفت، ثروت نقدینه اش سی میلیون دینار طلا یا درهم نقره بود. [دقیقش را یادم رفته]. سی میلیون. فکر می کنم دینار بود. دینار طلا. نقدش. [گفته اند] زبیر و شاید هم با طلحه دوتایی یا حالا مثلا زبیر داشت از اسکندریه زمین داشت. زمان رضاشاه را که شماها یادتان نیست. ماه هم یادمان نیست. هر ده آبادی در ایران بود، مالک شد. همه ثروتمندان بزرگ می دانستند سرشان زیر آب است. مثلا خاندان های قدیمی دولتی بودند. ثروت های پنهان داشتند. یا ثروتت یا خودت. یا هردو. زمان رضاشاه را عرض می کنم. آن وقت هم ثروت. طلحه، زبیر، سعدبن ابی وقاص. دیگر چه بود؟ عبدالرحمن بن عوف، عثمان، اینها همه صاحب ثروت های بزرگ بودند. اینها پیدا شدند که در نتیجه ثروت بزرگ، اینها ریخت و پاش هم می کردند. یعنی دائما می رسید. از آن زمین هایی که عرض کردیم از اسکندریه [بود] تا مدینه و مکه و کوفه و... مفصل. بله. فقط امیرالمومنین مقابل این ایستاده. هیچ کسی نفس نکشید. دهان های همه نفس کش های بین اصحاب پیغمبر را پر طلا و جواهر کرده. دیگر کسی نفس نمی کشد. اجازه نمی داد اینها از شهر مدینه بیرون بروند. حالا به عنوان [مثال] دل شان می خواست که مثلا در جهاد شرکت کنند. [می گفت] نه شما به اندازه کافی در جهاد صواب برده اید. اینجا بمانید ما از حضورتان استفاده کنیم. و بعد هم اینها هیچ نفس نمی کشیدند. چرا؟ چون دهان هایشان پر از طلا بود. زمان امیرالمومنین هرچه می آمد، به طور مساوی تقسیم می شد. حقوق غلامی که دیروز برده بوده و حالا آزاد شده و مسلمان است، با اربابش که حالا مثلا یک کسی است و قدیمی است و حقوق حسابی داشته، یکسان است. همه آنهایی که در زمان خلفای قبل سکوت داشتند، حالا سر و صدا کردند. نفر اول طلحه و زبیر. آمدند اجازه گرفتند برای عمره به مکه بروند. فرمود که اینها نمی خواهند به عمره بروند. می خواهند بروند غدر کنند. نقشه دارند. که رفتند جنگ جمل را به پا کردند. فقط هم مال همین حقوق. شما به ما استانداری می دهی؟ خب بارک الله. دستت درد نکند. زحمات ما را پاسداری کردی. نداد. حقوق؟ حقوق هم مساوی. حالا می خواستیم عرض کنیم که با این پول ها صداهای اینها را ساکت کرد. اینها قدرتمند اند. چون از قبیله قریش هستند و کسانی را دارند. زمان امیرالمومنین همه این قدرت ها و ثروت ها را علیه امیرالمومنین به کار بردند. حالا نمی خواهیم این را عرض کنیم. عرض می کردیم که اینها خودشان را تای پیغمبر می دانستند. یک نقلی داریم که در گذشته هم مکرر عرض می کردیم که به ابوحنیفه منسوب است. ایشان گفته بود که صدتا مساله هست که اگر پیغمبر در زمان من بود می دید که آنچه که من گفته ام بهتر از حرف اوست. در ارث من این حرف را گفته ام. این بهتر از حرفی است که از پیغمبر به جای مانده. در نماز، در روزه، در تمام زمینه های مختلف. صدتا نقل اینجوری. اینها هم خودشان را تای پیغمبر می دانستند. او حلال کرده، من حرام می کنم. او دستور داده انجام بدهید، من جلوگیری می کنم. مثلا در خمس. به خانواده پیغمبر خمس می رسید. خمس غنائم جنگی. در قلعه های خیبر اینها خمس داشتند. در سرزمین های یهودی نشین مدینه فِیء داشتند. مَا أَفَاءَ اللَّهُ عَلَى رَسُولِهِ مِنْ أَهْلِ الْقُرَى فَلِلَّهِ وَلِلرَّسُولِ وَلِذِي القربى [آیه 7 سوره حشر]. ذوی القربی در سرزمین های یهودی نشین مدینه که فتح شده و بدون جنگ به دست آمده فیء داشتند. سهم داشتند. سهم حسابی. همه گرفته شد. نمونه اش ما فقط داستان فدک را می دانیم. یک یهودی ثروتمندی در روز جنگ احد آمد مسلمان شد. هفت تا باغ داشت. آنجا روی آن تپه ایستاد و گفت اگر من در این جنگ شهید شدم، همه باغ های من مال پیغمبر است. وصیت کرد. آن روز شهید شد و هفت تا باغش ماند. اینها گفتند همه آنچه که از پیغمبر مانده صدقه است. فرمایش خلیفه است. پیغمبر فرموده. او گفت من از پیغمبر شنیدم هرچه از من باقی می ماند صدقه است. خب. این شروع جریان از آنجاست. تا زمان معاویه و یزید. یزید جانشین پیغمبر است. جانشین پیغمبر است. هرچه می گوید اطاعتش واجب است. می خواستیم این را عرض کنیم که امروز، یعنی در روز حکومت یزید، فرمانده لشکر کوفه عمربن الحجاج است. عمر بن الحجاج سابقا در جنگ صفین در لشکر امیرالمومنین بوده. یعنی جزء اصحاب امیرالمومنین بوده. حالا در لشکر کوفه جزء اصحاب عمرسعد است. می گفت که یا اهل الکوفه الزموا طاعتکم و جماعتکم. و لا ترتابوا فی قتل من مرق من الدین. کاملا سر جایتان قرص بایستید. جمعیت خودتان را رها نکنید. از اطاعت خلیفه سر باز نزنید. شک نکنید در قتل کسانی که از دین خارج شده اند. چه کسی از دین خارج شده؟ کسی که با یزید بیعت نکرده. امام حسین هیچ کاری نکرده بود. فقط زیر بار بیعت یزید نرفته بود. عرض کردیم فرمود که من می خواهم امر به معروف کنم. کاری که ایشان به عنوان امر به معروف انتخاب کرده بود این بود که با یزید بیعت نکرده بود. همین. شمشیر نکشیده بود. لشکر نداشت. یک وقت لشکر دارد. مقابل یزید قیام مسلحانه کرده است. نه قیام مسلحانه نکرده. کل لشکرش هم هفتاد نفرند. هفتاد و دو نفر. او می گفت یا اهل الکوفه الزموا طاعتکم و جماعتکم. اینها از طاعت خلیفه بیرون رفتند. از جماعت مسلمان ها که همه با یزید بیعت کرده اند بیرون رفته اند و از دین خارج شده اند. ببینید و لا ترتابوا فی قتل من مرق من الدین و خالف الامام. با امام زمان خودشان مخالفت کرده اند. امام زمان کیست؟ یزید است. با یزید مخالفت کرده اند. فقال له الحسین علیه السلام. صدا به گوش امام حسین رسید دیگر. لشکر کوفه آن طرف ایستاده اند. این لشکر امام حسین هم این طرف هستند. فرمود که یا عمر ابن الحجاج أعَلیَّ تَحرز النّاس؟ مردم را علیه من می شورانی؟ أنحن مرقنا؟ ما از دین خارج شده ایم و شما بر دین ثابت مانده اید؟ بعد فرود أنا وَالله لَتَعلَمُنَّ لَو قَد قُبِضَت أرواحَکُم اگر شما قبض روح شوید و کشته شوید و از دنیا بروید و روح تان از بدن تان خارج شود، وَ مُتُّم عَلَی أعمالِکُم، بر این رفتار و اعمالی که الان دارید از دنیا بروید، آنجا می فهمید أیُّنا مَرَقَ مِنَ الدّین. که چه کسی از دین خارج شده. شما یا ما. ببینید امام حسین فط بیعت یزید را نپذیرفته. حکومت و خلافت یزید را نپذیرفته. او می گوید که اگر کسی بیعت یزید را مخالفت کرده و از اطاعت یزید بیرون رفته، این از دین بیرون رفته. دقت کنید. اگر شما با این رفتار و اعمال از دنیا بروید آنجا خواهید دانست که أیُّنا مَرَقَ مِنَ الدّین کدام یک از ما از دین بیرون رفته. وَ هُوَ أولی بِسلی النّار و باید برود به آتش جهنم بسوزد. یزید و اطاعت از یزید شده دین. یزید و اطاعت از یزید شده دین. هرکس با یزید بیعت کند، دین دارد. هرکس با یزید مخالفت کند بی دین است. مخالفت کند یعنی دولتش را قبول نکند. حکومت یزید را قبول نکند. بیعت یزید را قبول نکند. این از دین خارج شده. اطاعت از یزید دین است. این یک داستان است که در تاریخ آمده است. سید بن طاووس نقل کرده است. فلما اصبح الحسین علیه السلام خرج من منزله. دیشب رفته به دارالاماره رفته و آنجا به او پیشنهاد کرده اند که با یزید بیعت کن. ایشان زیر بار بیعت نرفته. مروان گفت همینجا او را بکش و نگذار از این در بیرون برود. اگر از این در بیرون برود، بعد بین شما خیلی خون خواهد ریخت. امام هم یارانش را آورده بود پشت در دارالاماره و تا سر و صدا بلند شد اینها ریختند داخل دارالاماره و اینها جمعیتی نداشتند که امام حسین را دستگیر کنند یک کاری بکنند. یا مثلا حرف مروان را [اجرا کنند]. البته آن فرماندار نمی خواست همچین کاری کند. گفت کسی که با خون حسین از دنیا برود، در قیامت بارش خیلی سنگین است. اما مروان معتقد بود. حالا ببینید فلما اصبح الحسین علیه السلام خرج من منزله. از خانه بیرون آمد. یستمع الاخبار. می خواست ببیند چه خبر است. فلقیه مروان. مروان آن حضرت را دید. فقال له یا اباعبدالله انی لک ناصح. من خیرخواه شما هستم. من خیرخواه شما هستم. فأطعنی ترشد. از من اطاعت کن. راه هدایت را یافته ای. به هدایت رسیده ای. اگر نصیحت من را بپذیری. امام فرمود که وَ ما ذاکَ؟ آن نصیحت تو چیست؟ بگو؟ بگو من بشنوم نصیحت تو را. فقال مروان انی آمرک ببیعت یزید امیرالمومنین. من به تو امر می کنم که با یزید بیعت کنی. یزید امیرالمومنین است. چرا؟ مردم با او بیعت کرده اند. در عالم اسلام همه با او بیعت کرده اند. او امیرالمومنین است. من تو را امر می کنم که با یزید بیعت کنی. فانه خیر لک فی دینک و دنیاک. خیر دین و دنیای تو در اطاعت از یزید است. چرا؟ خلیفه است. هرکس خلیفه است، اطاعتش واجب است. بیعت با او واجب است. اگر شما یک شب بدون بیعت با او بخوابی و آن شب از دنیا بروی، بر اسلام از دنیا نرفته ای! بر دین جاهلیت از دنیا رفته ای. فقال الحسین علیه السلام. ببینید اینها حرف های اصلی است. فَقالَ إنّا لِلّه وَ إنّا إلَیهِ راجِعُون. وَ عَلَی الإسلامِ السَّلام إذ قَد بُلِیَتِ الاُمَّه بِراعٍ مِثلِ یَزید. باید با اسلام خداحافظی کرد وقتی که امت اسلام یک راعی مثل یزید یافته است. راعی یعنی چوپان. یک فرمانده یافته است، یک خلیفه پیدا کرده است، مثل یزید. اسلام بر باد رفته است. وقتی که راعی امت، چوپان این امت کسی مثل یزید باشد. لَقَد سَمِعتُ جَدّی، من از پیامبر جدم شنیدم فرمود ألخَلافَهُ مُحَرَّمَهُ عَلَی آلِ أبی سُفیان. خلافت بر آل ابیسفیان حرام است. و بین شان صحبت و کشمکش شد. و حتی انصرف مروان و هو غضبان. از برخورد خیلی جدی ای که امام حسین کرده است، با حالت ناراحتی رفت. امام هم شب از مدینه بیرون رفت و به سوی مکه رفت. در مکه هم بیعت نکرد و سرانجام هم تا آخرین لحظه بیعت نکرد. اگر با یزید بیعت می کرد، صبح روز عاشورا اگر بیعت میکرد جنگی اتفاق نمی افتاد. اینها را قبلا هم خدمت تان عرض کرده ایم. ظهر روز عاشورا بخشی از یارانش در مخالفت با یزید کشته شده اند. اگر آن وقت بیعت می کرد ایشان در امان می ماند. وقتی همه یارانش کشته شده اند، ایشان بیعت می کرد، باز در امان می ماند. خود ایشان در امان می ماند و کشته نمی شد. بیعت نکرده. کشته شده. ببنید فقط بیعت نکرده، کشته شده. ایشان معتقد است اگر با یزید بیعت کند، دین بر باد خواهد رفت. الإسلامِ السَّلام. از اسلام هیچ چیز نمی ماند. خب. این بحث مان باشد. ان شاء الله ادامه دارد.
یک کلمه هم درمورد نماز عرض کنیم که شب های دیگر هم عرض می کردیم. فرمایش امیرالمونین در نهج البلاغه است که الصَّلاه قُربانِ کُلِّ تَقِی. نماز وسیله تقرب است. یعنی همه کسانی که به قرب خدا رسیده اند، از راه نماز رسیده اند. الصَّلاه قُربانِ کُلِّ تَقِی. تقرب است. وسیله تقرب است. تقرب چه کسی؟ کُلِّ تَقِی. تقی یعنی چه کسی؟ کسی که تقوا تمام ساختمان وجودش را گرفته. ما به لفظ دیگر اینها را متقین می نامیم. وسیله تقرب متقیان به درگاه الهی نماز است. متقی کیست؟ یا به عبارتی که در اینجا هست، متقی کیست؟ نقی و تقی. تقی کیست؟ کسی که مشکل ندارد. ما اگر نماز می خوانیم، و قبل و بعد نمازمان یکی است، [یک معنایی دارد.] من بین دو نماز داشتم با دوستانم صحبت می کردم. آزاد صحبت می کردم. بعد نماز هم آزاد بود. هم چشمم. هم گوشم. هم زبانم. این برای من هیچ تقربی به بار نمی آورد. نماز وسیله تقرب است برای کسی که تقی است. متقی است. همه چیز در تحت کنترل است. حالا زبان و چشم چیزهای بچگانه مساله است. همه چیزش تحت کنترل است. همه چیزش. اگر آدم همه چیزش تحت کنترل خودش است، در اختیار خودش است، آن وقت نماز او را به آسمان می برد. باور کنید، به آسمان می برد. باور کنید نماز آدم را به آسمان می برد. اما کسی که تمام رفتار و اعمالش در اختیار خودش است. اگرنه همین است که هست، ما الله اکبر که می گوییم حالا برای ماها، بخشی از نماز حواس مان جمع است. آن چیزهایی که می گوییم می فهمیم که چه می گوییم. که این حداقل است. حداقل از مراقبت است. من نمازمی خوانم چه مقدار از حمد و سوره ام در اختیار خودم است؟ چه مقدار از رکوع در اختیار من است؟ چه مقدار از سجده های من در اختیار من است؟ هر مقدار در اختیار من است، این همان مقدار قبول است. یعنی چه قبول است؟ یعنی وسیله تقرب است. قبول است، یعنی نماز من وسیله تقرب من است. هر مقدارش که من در نماز حضور دارم. حالا این حضور می تواند تا کجا باشد؟ می توند تا اعلا علیین باشد. دیشب هم عرض کردم. من یک نماز می خوانم، یک خاطره از خاطرات دنیا از ذهن من عبور نمی کند. اصلا من یاد دنیا نیستم. یاد بازار نیستم. یاد کسب و کارم نیستم. کارمندم. یاد اداره ام نیستم. اگر من روزم را کاملا مراعات کرده ام، مراقبت کرده ام، نماز من نشان دهنده آن مراقبت من است. و این نماز می تواند من را به آسمان ببرد. فرمایش امیرالمومنین خاطرتان هست. من هم بارها خدمتتان عرض کرده ام. سوال کردند که آیا شما خدای خودت را دیده ای؟ فرمود من خدایی را که نبینم عبادت نمی کنم. من در هر نمازی خدا راملاقات می کنم. خدای حاضر و ناظر را عبادت می کنم. ببینید تا اینجاها جا هست. و باز بالاتر هست. ما به خاطر رفتار و اعمالی که در طول شبانه روز انجام می دهیم، غذا می خوریم که غذا بخوریم، با دوستان مان صحبت می کنیم که انس بگیریم، کسب که می کنیم که زندگی مان را اداره کنیم. در هیچ چیز آن نماز نیست. آن هم در نماز خودش را به ما نشان می دهد. رفتار شبانه روز ما خودش را در نماز به ما نشان می دهد.
السلام علیک یا ابا عبدالله وَ عَلَی الاَرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِکُمْ. اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَ عَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلی اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
یک غلام سیاهی همراه امام حسین بود. این غلام مال ابوذر بود. که ابوذر او را آزاد کرده بود. و بعد چون خودش به تبعید رفته بود، آن را به خاندان پیغمبر سپرده بود. بنابراین در خانه امیرالمومنین ماندگار شده بود. بعد هم در خانواده امام حسن علیه السلام باقی مانده بود و بعد از ایشان هم به امام حسین علیه السلام رسیده بود. اسمش جون است. شاید اصلش هم ترک است. حالا روز عاشورا اگر می خواست جدا شود، می توانست جدا شود. و لشکر عمرسعد که امام حسین را محاصره کرده بود به غلامانشان کار نداشتند. یک کس دیگری هم بود رفت بیرون گفت من غلامم. کسی به غلام کاری ندارد. رهایش می کردند می رفت. اما این نمی خواست دست از دامان امام حسین بردارد. آمد خدمت ایشان اجازه میدان رفتن بگیرد. امام حسین فرمایش کرد تو نیامده ای بلا بکشی. آمده ای بر سر سفره ما نشسته ای. بنا نبوده در بلای ما شریک باشی. برو. پیش ما نمان. اینجا بمانی، به زحمت خواهی افتاد. گفت آقا شما من را لایق نمی دانید؟ خون من را لایق نمیدانید که همراه خون های پاک شما بر زمین بریزد؟ من بخش بزرگی از عمرم را بر سر سفره شما نشسته ام. اجازه بدهید به میدان بروم. من سیاهم. لایق نسیتم همراه شما باشم؟ لایق نیستم که خونم همراه خون های پاک شما بر زمین ریخته شود. به من منت بگذارید. به من منت بگذارید. ببینید چون خودش را قابل نمی دانست، او را قابل دانستند. چون خودش را قابل نمیدانست، او را قابل دانستند. جای بلندی یافت. به میدان رفت و جنگید و کشته شد. امام بالای سرش آمد. صورت، به سورت غلامش نهاد. فرمود که خدایا این خودش را لایق نمیدانست. گفت بوی من بوی بد است. خدایا او را خوشبخو کن. او خودش را سیاه و نالایق می دانست. رویش را سفید کن. این همان کاری بود که با علی اکبر کرد. صورت به صورت پسرش گذاشت. همانطور که صورت به صورت غلامش گذاشت. و لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم.