اَعوذُ بالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم. بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم. الحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمین وَ لا حَولَ وَ لا قُوَهَ إلّا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاه وَ السَّلامَ عَلی سَیِّدِنا وَ نَبیِّنا خاتَمِ الأنبیاءِ وَ المُرسَلین أبِی القاسِمِ مُحمَّد (اللهُمَّ صَلِّ عَلی مُحمَّد وَ آلِ مُحمَّد و عَجِّل فَرَجَهُم) وَ عَلی آلِهِ الطَّیِبینَ الطّاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیهِ اللهِ فِی العالَمین أرواحُنا وَ أرواحُ العالَمینَ لِتُرابِ المَقدَمِهِ الفِداه وَ لَعنَهُ اللهُ عَلی أعدائِهِم أجمَعین من الآن إلی قیام یَومِ الدّین
دیشب عرض شد که دین را، پیامبران را، کتاب های آسمانی را، دستورات را، دستورات دینی را، عقاید را، همه چیز دین را، خدای حکیم فرستاده است. و چون حکیم است فرستاده است. به دلیل اینکه حکیم است فرستاده است. بنابراین همه چیز دین بر اساس حکمت است. حساب دقیق. حساب دقیق. مثالش در این تسبیحاتی ست که باید بعد از نماز بگوییم. سی و چهار بار الله اکبر. اول هم الله اکبر بگویید. سی و سه بار الحمدلله بگویید. دوم الحمد الله بگویید. سی و سه بار سبحان الله بگویید و سوم سبحان الله بگویید. خب همه اش ذکر خداست. همه اش خوب است. من دلم می خواهد الحمدلله را اول بگویم. نه. آن را حکیم فرموده. مثالی که بزرگان زده اند اینجوری فرموده اند. فرموده اند که در نقشه های جنگ، حالا اینهایی که دنبال این حرف ها بودند مثلا به شما می گوید که فلان جا یک درختی هست اینجوری با این شرایط. شما کنار آن درخت روبه قبله می ایستی. بعد سی و چهار قدم به طور مستقیم به روبه رو می روی. بعد سی و سه قدم دست چپ می روی. مثلا باز سی و سه قدم دیگر به روبه رو می روی. یا مثلا فلان جور می روی. آنجا گنج است. شما اگر یک قدم را کم بگذاری، آنجایی که می کنی به گنج نمی رسی. مثال خوبی زده اند. همه چیزش روی حساب و کتاب است. همه چیز. نگاه نکن روی حساب است. بعد هم بعضی جاها دلیلش را گفته اند. بعضی جاها هم دلیلش را نگفته اند. گفته اند آقا هر نگاه بدی که می کنی، این یک تیر است. تیر هم مسموم است. از طرف شیطان. می آید به این سینه شما می خورد. ببینید با یک تیر مسموم ما مسموم می شویم. با یک دانه. اگر صدتا باشد چه؟ اگر هزاربار، هزار بار تیر به این سینه خورده. مسمومیتش تا کی می ماند؟ گاهی فرمودند. گفتند یک دروغ که می گویی، یک دروغ که از دهان تو در می آید، یک بویی از این دهان شما خارج می شود که تا هفت تا آسمان می رود. هر فرشته ای که این بو را از دهان شما می شنود، تو را لعنت می کند. این بو را فرشته می فهمد. من نمی فهمم. مگر اینکه از جنس فرشته شوم. اگر از جنس فرشته شوم، من هم بو را می فهمم. من از این لعنت نجات پیدا می کنم. اگر نماز را درست بخوانی، اگر اول وقت بخوانی، اگر نمازت را صحیح بخوانی، اگر سعی کنی در نماز حواست جمع باشد، این به آسمان می رود. نورش آسمان را روشن می کند. اگر نه، نمازت بد بخوانی، نه اینکه نخوانی ها، اگر نماز بد بخوانی، غلط پولوت بخوانی، تند تند بخوانی، بی توجه [بخوانی] این نماز بالا می رود و برمی گردد. نمازت را می زنند تو سر خودت. آن نماز تو را نفرین می کند. آن نفرین مستجاب است. همانطور که اگر نماز خوب بخوانی، نماز خوب تو را دعا می کند. نماز بد می گوید من را ضایع کردی. خدا ضایعت کند. من دنبال هرکاری می گردم... مکرر به بنده مراجعه می کنند. می گویند من هرکاری می کنم نمی شود. تا قدم آخر می روم به هم می خورد. خب یک چیزی از یک جایی شده. اگر من نمازم را درست بخوانم، آن نماز شما را دعا کرده باشد، دعایش مستجاب است. من تقریبا اولین دارویی که برای مشکلات مردم خدمت شان عرض می کنم، [این است که] می گویم شما نمازت را چکار می کنی؟ اگر نمازت را خوب می خوانی، اگر اول وقت می خوانی...
گاهی پیش می آید که نمازش را درست می خواند. معلوم می شود یک جای دیگر را خراب کرده ای. مثلا فرض کنید که دل مادرت را سوزانده ای. حالا مگر می شود این را درست کرد؟ آتشش همه سرنوشت ما را می سوزاند. من به زنم ظلم می کنم. او هم هیچ راهی ندارد. یک خانمی هست که حالا تقریبا مکرر به من تلفن می کند. شوهر رفته یک جای دیگر. می خواهم تو را طلاق بدهم. می زند. حرف بد می زند. بچه ها را آزار می دهد. این هم می گوید من نمی توانم کاری بکنم جز اینکه بنشینم گریه کنم. خب این مظلوم اینجوری را آدم آزار بدهد، یک روزی یک طوری می شود. الان تو سواری. اما تورا می آورند پایین. اگر هم پایین آوردند، نمی دانیم چه می شود. می خواهم عرض کنم که همه این دستورات روی حساب است. و برای چه بوده؟ برای این بوده که یک پسر جوانی چند شب است با من صحبت می کند و یک حاجت بزرگ دارد. حوائج معنوی. امشب یک داستان برایش گفتم. یک دوستی داشتیم که جبهه بود. گفت آنجا یک آقایی هم با ما بود ک هم سنگر بود. رفیق بود. همراه بود و چون اهواز بودیم، حالا آن وقت که ایشان می گوید اهواز بودند، آن آقا هر روز سر قبر علی ابن مهزیار می رفت. آنجا مثلا گریه می کرد. التماس می کرد. این پنجره های ضریحش را می گرفت. رها نمی کرد. هر روز مثلا سه ربع سر قبر علی ابن مهزیار بود. مثلا فرض کن برای ایشان نماز می خواند. قرآن می خواند. ما هم نمی دانستیم که چه حاجتی دارد. آدم اگر برود سر قبر علی ابن مهزیار می تواند یک حاجت خاصی داشته باشد. بعد خب این به جبهه برمی گشت دیگر. به خط مقدم. یک موشک آمد کنار دست این آقا. این پودر شد. حاجت بزرگ می خواستی؟ از علی ابن مهزیار حاجت بزرگ می خواسته؟ می دانید دیگر علی ابن مهزیار بیست سفر به حج رفته بود. به امید زیارت حضرت ولیعصر. بیست سفر می ارزد. چهل سفر می ارزد. هزار سفر می ازرد. اگر شما برسی، می ارزد. اگر به آن که می خواستی برسی، می ارزد. خب حالا درهرصورت این بنده خوب خدا بوده. بنده خوب خدا بوده. و نتیجه زحماتش را هم گرفته. معلوم می شود که دیگر او را پسندیدند. حالا این پیش آدم پسندیده رفته و یک حاجت داشته. من فکر می کنم حاجت این از جنس حاجت خود علی ابن مهزیار بوده. گفتند خب البته. باشد. قبول داریم. حاجتت قبول می شود. اما یک کمی گران تمام می شودها. باشد. قبول داریم. من یک چیزی می گویم شما باور نکنید. شاهدش هست. گفت من به کوه بازیدراز رفتم. کوه بازیدراز یک کوه بلندی در غرب کشور بود که بین ایران و عراق خیلی دست به دست می شد. آقا کوه هزار متر است. بعد تند است. چحوری می شود بالا رفت. البته سرانجام هم ایرانی ها گرفتند. و الان مسلط شده اند. گفت من آنجا فرتم و ایشان آنجا بود. داشت گریه می کرد. از دوستان خودمان بود. داشت گریه می کرد. ساعت ده صبح بود. بچه ها گفتند از هشت دیشب تا الان دارد گریه می کند. شما باور می کنید؟ از هشت دیشب تا ده صبح فردا دارد گریه می کند. خوابیده؟ نه نخوابیده. غذا خورده؟ نه غذا نخورده. فقط داشته گریه می کرده. التماس می کرده. الا این حرف ها چقدر حرف قشنگ و خوبی است نمی دانیم؟ در هرصورت حرف دلش را می گفت. می گفت آقا شمر هم امام زمان خودش را دیده بود. عرض می کنم ممکن است ما این حرف را نپسندیم. شمر هم امام زمان خودش را دیده بود. من چطور می شود شما را ندیده باشم. تمام مدت گریه بود و التماسش هم اینجوری التماسی بود. بعد چه شد؟ نمی دانم چه شد. آن دوستانی که بودند می گفتند یک چیزی مثلا یکی از همین اسلحه ها، نمی دانم چه خورد و کاسه سر این پرید. می فهمید؟ کسی که کاسه سرش بپرد زنده می ماند؟ آن دوست دیگرمان که حاضرو ناظر بود گفت من بودم. پرستار آمد گفت این دِ-سه شده. اصطلاح طبی آنها بود که درمورد مرگ یک نفر [به کار می برند.] این بیست دقیقه داشت با یک نفر صحبت می کرد. با چه کسی صحبت می کرد؟ بیست دقیقه. آقا. یک ضربه سخت به مغر آدم بخورد، آدم بیهوش می شود. حالا این کاسه سر برداشته شده. اما بیست دقیقه است دارد صحبت می کند. آن که برایش گریه می کردی به دیدارت آمد. آقا بیست دقیقه صحبت کردن. ببینید آن دستورات برای این است که آدم به اینجاها بیاید. یک جاهایی هست که اگر آدم به آنجا برسد، بهشت را هم یادش می رود. حوریه؟ اصلا همچنین چیزی به خاطرش هم خطور نمی کند. آن باغستان بهشت. این را صدبار اینجا گفته ام. فرمودند اگر یک دانه برگ از درخت بهشت بکنی و به این عالم بیاوری، همه اش بهشت می شود. فقط یک برگش ها. انقدر این خرم است. سبز و خرم می گویند. انقدر این یک برگ سبز و خرم است. دیگر شما کویر لوط داری؟ دیگر کویر لوط نداری. نمی دانم صحراهای عربستان. دیگر نداری. همه سبز است. نه از این سبزها. فقط با یک برگش. آدم این را یادش می رود. می بیند و رویش را آنطرف می کند. می بیند، رویش را آن طرف می کند. آقای طباطبایی فرموده بودند که استاد ما به ما دستور داده بود، شب های، فکر می کنم شب جمعه؛ سوره صاد بخوانید. اگر خواستید برای پدر و مادرتان شب جمعه یک سوره قرآن بخوانید، سوره صاد را بخوانید. خیلی هم بزرگ نیست. مثلا پنج صفحه است. آنها خیلی بهره مند می شوند. [می گفت] من در مسجد سهله داشتم سوره صاد می خواندم. درنماز دو رکعت بعد از عشاء. یک حوریه آمد. می شود؟ حالا شما باور نکنید. عرضم به حضورتان آمد جلوی من نشست. استاد ما به ما فرموده بود که اگر چیزی برایتان پیش آمد اعتنا نکنید. من رویم را این طرف کردم. این آمد این طرف نشست. اعتنا نکردم و رویم را این طرف کردم. من دارم قصه و افسانه می گویم. شما باور نکنید. این طرف نشست. من اعتنا نکردم. این دلگیر شد و رفت. فرموده بودند که من هنوز دلم می سوزد. نه اینکه او را از دست دادم ها. برای اینکه دلگیر شد. یک بنده ای از بندگان خدا دلگیر شد. آدم این حرف ها را یادش می رود. شما با یک نمازت همه عالم را نمی دهی. اگر بتوانی یک نماز خوب بخوانی، همه عالم را هم بدهند که آقا این نماز را بده، در روایات دارد که اگر این را زیر ساطور بگذارند و تکه تکه کنند، دست از نماز برنمی دارد. اگر آدم حرف گوش بدهد به اینجا می رسد. به یک همچین نمازی می رسد. شما یک نوک سوزنش را، حالا نوک سوزن که می گویم دارم زیاد می گویم. یک نوک سوزنش را در گریه برای امام حسین می چشید. یک نوک سوزن از آن. مرحوم آقای بهجت را اغلب شماها ندیده بودید. ما شب های جمعه پشت سر ایشان نماز می خواندیم. سَبِّحِ اسْمَ رَبِّكَ الْأَعْلَى را می خواند. در سوره سَبِّحِ اسْمَ رَبِّكَ الْأَعْلَى، جهنم را توضیح می دهند. می گویند لَا يَمُوتُ فِيهَا وَلَا يَحْيَى [آیه 13]. [آقای بهجت به این آیه که می رسید،] نفسش قطع می شد. باور کنید مدتی مدید این نفس فرو رفته بود. بعد می آمد. این سفره ای برای همه ماست. فقط همت نداریم. این را، اینها را به یک لذت یک لحظه ای گندیده، ببخشید. آقای قاضی شعر خواند. حالا شب های دیگر هم می خواند. این دل شکسته ام. دل شکسته یعنی چه؟ ما دل مان شکسته نیست. چه کسی دلش شکسته است؟ چه کسی دلش شکسته است؟ آن آقایی که دوازده ساعت گریه می کرد، او دلش شکسته است. ما... ببخشید. خودم را که می توانم بگویم. دل من از گناه گندیده. از گناه گندیده. عفونت گرفته. می گویند آقا این گناه را کنار بگذار. دستورات را عمل کن. سعی کن دقیق هم عمل کنی. آن دل معالجه می شود. معالجه می شود. یک روزه نیست ها. یک روزه نیست ها. یک روزه نیست ها. باید پی بگیری. دوست ما رفته بود خدمت آقای بهجت. تمام این جلسه ما تبدیل به قصه شد. گفت انقدر زندگی من سخت شده بود که من برای یک نان که صبح ها می خواستم بخرم و به خانه ببرم از رفقایم قرض می کردم. تا اینجا رسیده بود. خب. بلند شدم رفتم قم. آن وقت آقای بهجت مشهور نبود. می آمد و می رفت در یک سوراخکی، یک گودی در حرم حضرت معصومه هست. از در وارد می شوی در قسمت مردانه دست چپت یک فرورفتگی هست که رو به قبله هم هست. ایشان می رفت آنجا می نشست. کسی هم ایشان را نمی شناخت که دورش بنشیند. بعدها که ایشان شناخته شده بود، درش حلقه می زدند. مثلا. بیست نفر، سی نفر، چهل نفر دورش می نشستند نگاه می کردند. خب ایشان هم خلوت کرده بود. چون خلوت کرده بود، اینهایی که می نشستند هیچ مزاحمش نبودند. او داشت کار خودش را می کرد. جمعیت هم همه دارند ایشان را نگاه می کنند. خب نگاه کنند. من اگر خلوت باشم حالم از جمعیت عوض نمی شود. حواسم پرت نمی شود. او خلوت کرده بود. اما آن وقت نه. سر ایشان خلوت بود. او رفت کنار ایشان نشست. عبایش را سرش می کشید. مدت ها. حتی بعداز شهرت هم. بعد یواش یواش عبا را از سر برداشت. به یک ختم که می رفت، بین جمعیت می نشست و عبا را هم سرش می کشید. خب اهل ختم، اصلی ها می فهمیدند که چه کسی آمده. من کارم برای تسلیت خاطر اینها بود. شد. انجام شد. مردم هم من را ندیدند. خب ندیدند که ندیدند. مگر بنا بود مردم ببینند. حالا آن وقت زیر عبا بود. سر زیر عبا بود و مشغول کار خودش بود. او گفت آقا کار من انقدر سخت شده که به اینجا رسیده. می خواهم نان بخرم پول ندارم. تاجر بودها. عرضم به حضورتان سر ایشان زیر عبا بود. با خودش گفت حرف من را نشنید و اصلا نفهمید من چه گفتم. حالا چکار کنم؟ یک مدتی گذشت. سرش را از زیر عبا درآورد و فرمود اگر یک چیزی بگویم عمل می کنی؟ خب حرف من را فهمیده. بعد دومرتبه سرش رفت زیر عبا. من چه می دانم شما میخواهی چه به من بگویی. مدتی طول کشید. دومرتبه سرش را از زیر عبا درآورد و فرمود یک کاری بگویم می کنی؟ عمل می کنی؟ باز رفت زیر عبا. آخر من نمی دانم که شما چه می خواهید بفرمایید. شاید نتوانم عمل کنم. برای بار سوم فرمود که استغفار کن. خب حالا فهمیدیم چه شد. استغفار کن. زیاد استغفار کن. با توجه استغفار کن. دومرتبه رفت زیر عبا. ما هم شنیدیم دستور چیست و رفتیم. رفت پی کارش و مشغول شد. مثلا بعد از شش ماه حالا دیگر درآمدش به میلیارد تبدیل شده. مثلا. من بگویم شما عمل کنید چیزی گیر نمی آید. دومرتبه رفتم خدمت شان. دومرتبه همانطور. عرض کردم آقا آن که فرمودید شد. مشکل حل شد. حالا برای این درونم می خواهم. یک چیزی برای درونم می خواهم. فرمود همان. استغفار کن. زیاد استغفار کن. با توجه استغفار کن. استغفار به درد دنیا و آخرت، دنیا و آخرت می خورد. استغفار برای همه درهای عالم داروست. فقط زیاد. با توجه. زیاد با توجه. کسی مقروض است، استغفار کند. قرضش را ادا می کند. بی پول است. بی کار است، بی زن است، بی خانه است، بی بچه است، هرچه... خب؟ آن کسی که بنیان دین را گذاشته، پیغمبر فرستاده، حکیم بوده. حرف اصلی این است. اگر شما دستور عمل کنی، شما هم حکیم می شوی. حالا همه چیز را می فهمی. استغفار می کنی، دیگر می فهمی استغفار به چه درد می خورد. می فهمی. نمازت را می فهمی. در مجلس امام حسین و مجلس عزای حضرت زهرا سلام الله علیها شرکت می کنی می فهمی این به چه درد می خورد. خب به ما گفته اند مثلا ثواب دارد. گفته اند. ما هم می آییم. یا مثلا فرض کنید که یک کسی گرفتار است. به اینجا می آید شاید گرفتاری اش برطرف شود. این مقدارها را ما به طور کلی بلد هستیم. به همین مقدار هم می آییم. حرف اصلی این دو سه شب این است. اگر کسی دقیق به دستور حکیم عمل کند، حکیم می شود. ما یک دکتر داشتیم. خدا رحمتش کند. من مثلا صد بار رفته بودم پیشش. اسمش... حالا. ایشان شاگرد لقمان الملک بود. مثلا. لقمان الملک از طبیب هایی بود که به فرانسه رفته بود و آنجا متخصص و طبیب شده بود. ایشان چند سال دم دست لقمان الملک ایستاده بود. حالا خودش هم طبیب شده بود. داروها را فارسی می نوشت. چون انگلیسی بلد نبود. درس طبابت نخوانده بود. اما شاگردی یک طبیب را کرده بود. درس حکمت نخوانده بود. شاگردی یک حکیم را کرده بود. آدم از شاگردی حکیم، حکیم می شود. حرف حکیم را گوش دهد، حکیم می شود. خودش همه زیر و بم عالم را می فهمد. یک اصطلاحی هست که بعضی از اولیاء خدا هستند که به سر قدر آگاه می شوند. به سر قدر. می فهمید؟ حضرت زینب سلام الله علیها از آن اولیائی بود که به سر قدر آگاه شده بود. برادر زاده را می بیند که در حال مرگ است. از مشاهده اجساد پاره پاره شده برادر و عزیزانش در گودال قتلگاه، امام دارد از دست می رود. فرمود برادر زاده چطور داری با جان خودت بازی می کنی؟ مگر نمی دانی که یک روزی اینجا چه می شود چه می شد چه می شود. کسانی خواهند آمد که مثل مادر بچه مرده برای عزیزان ما گریه خواهند کرد. یک روزی اینها پرچم شان بالا می رود. تو الان می بینی همینجور زیر پا افتاده اند. نمی دانم بدن هایشان تکه تکه شده. اینها اینجوری نمی ماند. اینها اینجوری نمی ماند. ببینید به سر قدر آگاه است. هزار سال بعد چه می شود. هزار سال بعد. دین با این تکه شدن اینها زنده می ماند. با تکه پاره شدن اینها دین زنده می ماند. نماز می ماند. توحید می ماند. اینها مشرک اند. اینها کافرند. صاحب قدرت اند. ما هم الان هیچ کس را نداریم. در تمام این مجموعه اسیران ما یک دانه مرد مانده. او هم انقدر حالتش بد است که اینها گفتند اصلا چرا این را بکشیم؟ خودش می میرد. نه آقا. همین یک نفر آقای مریض می ماند. عالم را به هم می زند. همین آقا عالم را به هم می زند. عالمی که اینها ... ببینید می گویند، می گویندها هفتادهزار منبر امیرالمومنین را لعنت می کردند. سبّ می کرده. سراسر عالم اسلام. می گویند فقط یک شهر بوده. سیستان بوده. سیستان فقط یک سال بر سر منابر لعنت کردند و گفتند ما دیگر نمی کنیم. هرکاری دولت می خواهد بکند بکند. فقط یک شهر در مقابل این سیاست اموی مقاومت کرده. فقط یک شهر. حالا شما به سیستان و بلوچستان بروید ببینید به دست کیست. به دست وهابی ها چطور این شهر را که یک روزی اینجوری در مقابل دولت بنی امیه مقاومت کرده، چطور بر باد رفته. عالم را به هم ریخت. همین امامی که ما می گوییم... من یادم است یک وقت با پدرم از قم می آمدیم. آن وقت فدائیان اسلام بودند. یکی از این فدائیان سرش را هم سبز بسته بود. من را گیر آورده بود. می گفت امامت را بگو. بچه شش هفت ساله بودم. نمی دانم چند سالم بود. گفتم امام زین العابدین بیمار. در میان عوام درس نخوانده تعلیم ندیده عمومی، امام زین العابدین امام بیمار است. آقا ایشان بیمار نبوده. چند روز بیمار بوده. بعد داشته عالم را می گردانده. داشته سیاست بنی امیه را به هم می ریخته. به هم می ریخته. آنها یک کاری کرده بودند اینها اصلا نتوانند زندگی کنند. خاندان بنی هاشم اصلا نتوانند زندگی کنند. در عالم اسلام نتواند زندگی کند. نتواند به کوچه بیاید. حالا وقتی ایشان به حج می رفت، همه حاجی ها می ماندند تا ایشان از شهر مکه بیرون برود. انقدر محترم شده بود. داستان خلیفه را هم که می دانید. خلیفه آمده بود که حجرالاسود را استلام کند. یعنی دست بکشد و ببوسد. نگذاشتند. ایشان دید یک جوان زیبارو با یک لباس پاکیزه از در آمد. هی راه را باز کردند. هی راه را باز کردند و ایشان کنار حجر رفت. حجر را بوسید. دست مالید. [خلیفه پرسید] این دیگر کیست؟ ولیعهد آمده او را راه ندادند. مردم. صدتا شرطه هم دو و برش بودند. راه ندادند برود ببوسد. حالا این جوان تک و تنها آمده و همه راه را باز کردند. شلوغی های آنجا را کسی که حج رفته باشد می داند. اصلا کسی، کسی را نمی شناسد. انقدر مردم به هم فشرده اند برای اینکه حجر را ببوسند. آمد راه را باز کردند. حجر را بوسید و رفت برای طواف. هرجا هم می رود، راه باز می شود. مردم جلوی راهش را خلوت می کنند. اینجوری شده. چند روز بعد؟ امام بعد. در امام بعد. ده سال بعدد. بیست سال بعد. آنها خواستند این خاندان را نابود کنند. ببینید تا نفر آخر. بچه شش ماهه. یک نقل هایی در تاریخ یعقوبی دارد که یک بچه برای امام حسین روز عاشورا متولد شده. این را هم کشتند. بچه یک روزه را هم کشتند. خب؟ می خواستند همه چیز این خاندان را نابود کنند. نتوانستند. نشده. [حضرت زینب] از این سر قدر آگاه شده. بنده خوب خدا. خب می خواستیم یک چیزهای دیگری بگوییم که دیگر همه در بحث اول پایان یافت. اگر آدم حرف گوش کند، اگر آدم حرف گوش کند، اگر آدم حرف گوش کند، به یک جاهایی می رسد. به یک جاهایی می رسد. به یک جاهایی می رسد. بهشت را پس می زند. بهشت را پس می زند. یک چیزی گیرش می آید، بهشت یادش می رود. همه دنیا را، یک قران نمی خرد. یک قران نمی خرد. اگر همه دنیا را به او بدهند.
السلام علیک یا ابا عبدالله وَ عَلَی الاَرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِکُمْ. اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَ عَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلی اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
ببینید شما دارید به امام حسین سلام می دهید. بعضی از دوستان در حال سلام دست شان را روی سینه شان می گذارند. یک روزی خوشحال می شوی که چه کار خوبی کردم. در حال سلام دستم را روی سینه ام گذاشتم. امشب آن خانه را... ببینید بعد از نماز عصر حضرت بیبی به لقاء الله رسیده. امیرالمومنین در مسجد بود. در مسجد بود. یک نقل این است که کنیزکان دویدند و گفتند یا ابالحسن ادرک ابنت رسول الله. خودت را به دختر پیغمبر برسان. فکر نمی کنیم دیگر بتوانی او را ببینی. حالا نقل می کنند همانجا سر سجاده که نشسته بود به زمین خورد. به صورت به زمین خورد. یا داشت می آمد، عبایش لای پایش پیچید زمین خورد. خودش را رسانده داخل اتاق. دختر پیغمبر رو به قبله خوابیده. یک پارچه سفیدی هم رویش کشیده اند. دیشب عرض کردم پارچه را کنار زده و دیده نه دیگر نفسی نمانده. یا بنت رسول الله. ای دختر مصطفی. ای دختر کسی که به آسمان ها به معراج رفت. هی گفت. هی گفت. هی اسم برد. چیزی جواب نیامد. خب ایشان از دنیا رفته. دیگر رفته. سرانجام گفت یا فاطمه من علی ام. من علیا م تو را صدا می کنم. من پسرعمویت هستم. چشم هایش را باز کرد. دید امیرالمومنین در خطر است. گفت پسرعمو برای من گریه کن. برای من گریه کن. برای بچه های صغیر یتیم من گریه کن. گریه بر امام حسین آدم را از مرگ نجات می دهد. برای حسین من گریه کن. بکنی وابک للیتامی و لا تنس قتیل العدی این پسرم را که دشمن ها او را می کشند فراموش نکنی ها.