اَعوذُ بالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم. بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم. الحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمین وَ لا حَولَ وَ لا قُوَهَ إلّا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاه وَ السَّلامَ عَلی سَیِّدِنا وَ نَبیِّنا خاتَمِ الأنبیاءِ وَ المُرسَلین أبِی القاسِمِ مُحمَّد (اللهُمَّ صَلِّ عَلی مُحمَّد وَ آلِ مُحمَّد و عَجِّل فَرَجَهُم) وَ عَلی آلِهِ الطَّیِبینَ الطّاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیهِ اللهِ فِی العالَمین أرواحُنا وَ أرواحُ العالَمینَ لِتُرابِ المَقدَمِهِ الفِداه وَ لَعنَهُ اللهُ عَلی أعدائِهِم أجمَعین من الآن إلی قیام یَومِ الدّین
روز عزای بزرگی است. عزای مستقیم امام زمان ماست. پدر بزرگوارشان را از دست داده اند. عزای مستقیم. هرکسی قدر امروز را بداند، قدر عزاداری امروز را بداند، ممکن است خیلی بهره مند شود. از ما کاری برنمی آمده جز اینکه دور هم جمع بشویم و یک کسی روضه ای بخواند و اشکی بریزیم که هرکسی هم توفیق ریختن اشک را ندارد. ما در درون جانمان انباری از نگاه های نامربوط داریم. نگاه نامربوط جلوی ریختن اشک را می گیرد. متاسفانه. دوست مان گفت که با آقای آسید علی اکبر ابو ترابی رفتیم منزل اربابی روضه. روضه صبح های محرم. آن آقای مداح گفت بسم الله الرحمن الرحیم. ایشان رفت به سجده. یک زیارت عاشورا خواند. ایشان در سجده بود. اول هم قطعا روضه می خواند. روضه خواند، بعد زیارت عاشورا خواند. بعد از ایشان یک روضه خوان، روضه می خواند، او هم روضه خواند. بعدش صبحانه می دادند. نیم ساعت طول می کشید. باز ایشان در سجده بود. بعد از آن دو نفر منبری، منبر رفتند. حداقل یک ربع بیست دقیقه دیگر. نیم ساعت، یک ربع، بیست دقیقه، ایشان هنوز در سجده بود. بعد از دو تا منبری که سر از سجده برداشت، ما دیدیم آن زمین خیس است. او فقط وقتی که روضه خوان گفت السلام علیک یا اباعبدالله این گریه اش [شروع] شد تا آخر. من عرض می کنم که شاید حتی روضه ها را هم نشنید. روضه اولیاء خدا، گریه هایشان از این جنس است. نمی توانم مثال های دیگر را عرض کنم. تا ما نگاه نامربوط داریم، اشک ما... چه عرض کنم.
می خواهیم دوتا حدیث بخوانیم. اگر خدا کمک کند. هردویش ممتاز است. یک جور خاصی. بگویید این بچه های بیایند تو. حدیث اول از امیرالمومنین علیه السلام است. قالَ أمیرَالمُومِنین عَلیُ ابنُ أبی طالِب عَلَیهِ السَّلام إِنَّ فِي الْجَنَّةِ لَشَجَرَةً تَخْرُجُ مِنْ أَعْلَاهَا الْحُلَلُ وَ مِنْ أَسْفَلِهَا خَيْلٌ بُلْقٌ مُسْرَجَةٌ مُلْجَمَةٌ یک درخت هایی در بهشت هست. آن عالم با اینجا فرق دارد. در آنجایی که فرق دارد شما باید یک کاری بکنی که فرق داشته باشد. این نمازهای ما... در بهشت یک درختی هست که از بخش های بالایی آن حله هایی می روید. درخت میوه می دهد. این میوه اش یک لباس های... حالا چجوری است؟ مثلا فرض کن اگر یک پولکش در این دنیا دیده شود، شاید هیچ کس زنده نمازند. از قسمت های پایین این درخت یک اسب هایی خلق می شود. می روید. اسب ابلق است. رنگ سیاه و سفید دارد. مُسْرَجَةٌ است. رویش زین دارد. دهنه دارد. و این اسب ها بال هایی دارند. اصلا هیچ نوع از آنچه که در این عالم، در حیوانات این عالم، حالا اسب های این عالم مثلا چه دارند، آنها ندارند. هیچ نوع کثافت. فَيَرْكَبُهَا أَوْلِيَاءُ اللَّهِ، بر این اسب ها فقط اولیاء خدا سوار می شوند. فَتَطِيرُ بِهِمْ فِي الْجَنَّةِ این اسب ها آنها را در همه بهشت پرواز می دهد. با این اسب ها در بهشت پرواز می کنند. حَيْثُ شَاءُوا، هرجا که بخواهد. این حَيْثُ شَاءُوا حرفی است که در قرآن مکرر آمده. می فرمایند که ... حالا آنجا عبارت درمورد متقین است. متقین همان اولیاء خدا هستند. متقین و اولیاء خدا آنها هستند که همه چیزشان در اختیار خودشان است. حتی خیال شان نیز در اختیار خودشان است. همین که من می بینم هیچ قدرتی برای اداره خیال خودم ندارم، نمونه اش، نمونه خیلی واضحش نماز است. من نماز را شروع می کنم. الله اکبر. یک بنده خدایی به مسجد کوفه رفته بود. مسجد کوفه خیلی مسجد بزرگی است. خیلی. بروم آنجا در محراب مسجد وقتی که کسی نیست دو رکعت نماز بخوانم که همه اش نماز باشد. الله اکبر را گفت بعد یادش آمد که این مسجد ماذنه ندارد. تا پایان نماز ماذنه را ساخت. سنگش را از کجا بیاوریم. آهکش را از کجا بیاوریم. بنایش که باشد. سلام نماز را داد و دید خب ماذنه ساخته شد. ما در نماز ماذنه می سازیم. اگر ماذنه بسازیم هم خوب است. آن کسی که صاحب اختیار خیال خودش است، صاحب اختیار فکر خودش است، ببینید یک نیروهای زیادی ما در درون داریم دیگر. غرائض. غرائض بر من سلطنت می کند. اگر خیلی گرسنه ام بشود، دیگر نمی فهمم چکار می کنم. حالا این خوبه اش است. نه. آنها همه چیزشان در اختیار خودشان است. دوست مان از حاج آقای حق شناس نقل می کرد. ایشان فرمود که من هرچه بخواهم خیال می کنم. هرچه بخواهم خیال می کنم. خب. یک کسانی در بهشت صاحب اختیار می شوند. صاحب اختیار در بهشت. در بهشت صاحب اختیار می شوند. این کسانی را که اینجا اسم بردیم و گفتند اولیاء خدا. اولیاء خدا اینجور اند. فَتَطِيرُ بِهِمْ فِي الْجَنَّةِ حَيْثُ شَاءُوا هرجا آنها بخواهند اسب هایشان پرواز می کنند. دوتا دوستی داشتیم. خدا رحمتش کند. ایشان مرحوم پدر من را خواب دیده بود. به ایشان گفته بود که آقا من می خواهم من را ببرید بهشت را ببینم. حالا آنجور که او می گفت به نظرم خوابش دو سه ساعت طول کشیده بود. اما از آن همه خواب مثلا اندکش یادش بود. لب یک دریاهایی رفتیم. ساحل هایی بود اینجوری بود. حالا لفظش را یادم رفته. بفرمایید که یک درشکه. حالا لفظ درشکه سبک است. آنها که اعیان می نشستند. کالسکه. یک کالسکه هایی بود. هشت تا اسب داشت. این اسب ها روی هوا راه می رفتند. حالا. خواب بود. بعد هم می خواهم جهنم را ببینم. برده بود جهنم را نشانش داده بود. ما که باور نمی کنیم. اما یک روزی سرمان می آید. خیلی هم طول نمی کشد. تا آن وقتی که... خب. عرض مان این است. فَيَقُولُ الَّذِينَ أَسْفَلُ مِنْهُمْ کسانی که از نظر ایمان نسبت به این اولیاء خدا در درجه پایین تری هستند. اینها می گویند که يَا رَبَّنَا مَا بَلَغَ بِعِبَادِكَ هَذِهِ الْكَرَامَةَ. این بندگان تو، به واسطه چه کاری به این کرامت رسیده اند؟ حالا این یک گوشه اش است. یک گوشه کوچکش است. ببینید گفته می شود نعمت های آنجا به خاطر بشری خطور نمی کند. الان هرچه بیندیشی، امکان ندارد درک کنی که آنجا چیست. آنهایی که در درجه پایین تری قرار دارند می گویند که يَا رَبَّنَا مَا بَلَغَ بِعِبَادِكَ هَذِهِ الْكَرَامَةَ. این کرامتی که این بندگان تو دارند، از کجا به آن رسیده اند؟ فَيَقُولُ اللَّهُ جَلَّ جَلَالُهُ خدای تبارک و تعالی می فرماید، این حرف اصلی است؛ می فرماید: إِنَّهُمْ كَانُوا يَقُومُونَ اللَّيْلَ وَ لَا يَنَامُونَ، اینها شب بیدار بودند. ساعتی، نیم ساعتی، یک ساعتی، دو ساعتی. اینها شب ها قیام داشتند و نمی خوابیدند. وَ يَصُومُونَ النَّهَارَ وَ لَا يَأْكُلُونَ، روزها روزه داشتند. اینجور که شما راحت ناهار، عصرانه، نه. تمام روزها روزه بودند. وَ يُجَاهِدُونَ الْعَدُوَّ وَ لَا يَجْبُنُونَ، با دشمن خدا می جنگیدند و نمی ترسیدند. وَ يَتَصَدَّقُونَ وَ لَا يَبْخَلُونَ اینها از اموال خودشان به دیگران کمک می کردند. بخل نمی ورزیدند. و شما در همه این قسمت هایی که گفتیم، نبودید. کمتر بودید. اگر کمتر کار کردی، اصلا در برنامه ما کار برای آنور عالم، کار برای آنور عالم جزء برنامه مان نیست. اینها همه اش داشتند کار می کردند. مرحوم آقای بهجت مثلا دو و نیم به اذان ایشان از خواب برمی خاست. مشغول بود. مثلا. بعد می آمد مسجد برای نماز جماعت. همه اش هم مشغول. اصلا هم حرف نمی زد. بعد نمازش را می خواند. تعقیباتش را می خواند. بعد به حرم می رفت. یک آقایی است از فضلا. به نظرم اسمش آقای عالی است. ایشان گفته بود من هشت سال هر روز که آقا از مسجد بیرون می آمد، تا حرم همراه شان می رفتم. ایشان مشغول کار خودش است. گاهی یک کلمه می گفت. وسط ذکر یک کلمه می گفت. تمام هشت سال. نگو هشت سال. پنجاه سال. از آن وقتی که از نجف به قم آمده بود برنامه اش همین بود. سحر. بعد حرم. تا ساعت هشت حرم بود. هشت به خانه می آمد. بعد هم حالا باید برای درس برود. مقصود إِنَّهُمْ كَانُوا يَقُومُونَ اللَّيْلَ آنها شب ها بیدار می شدند. شما می خوابیدی. آنها روزها، روزه می گرفتند. شما زندگی معمولی. غذا می خوردی. آنها با دشمنان خدا می جنگیدند. وَ يَتَصَدَّقُونَ اگر بخواهیم بشماریم باید بازهم هی بشماریم. حالا دیگر اینجا همین مقدار از فرمایش امیرالمومنین به دست ما رسیده است. در این روایت دوم که ان شاء الله زود رد می شویم، باز هم فرمایش امیرالمومنین است. امیرالمومنین بیست و پنج اثر برای بیداری شب و نماز شب فرموده. من که خوابم. یک فرمود که صَلاةُ اللَّيْلِ مَرْضاةُ الرّبِّ، نماز شب رضای خداست. ببینید اگر خدا از آدم راضی بشود، ما نمی دانیم یعنی چه. شما هرکار خوبی بکنید، بهره اش را می برید. این نمازهایی که ما می خوانیم، این روزه هایی که ما می گیریم، این کارهای دیگری که ما می کنیم، اینها یک بهره هایی دارد. یک درجه ای از بهشت هست که حالا مثلا بفرمایید پایین ترین درجه بهشت. اما اگر خدا از بنده اش راضی بشود، خیلی است. یکی از وسایل راه های اینکه خدا از آدم راضی باشد، نماز شب است. اگر نماز شب بخواند، خدا را راضی می کند. خیلی حرف های ممتاز درونش دارد. وَحُبُّ الْمَلائِكَةِ، فرشتگان او را دوست خواهند داشت. فرشتگان حافظان ما هستند. در برابر گناه، در برابر حوادث، فرشتگان ما را حفظ می کنند. اگر فرشتگان شخص را دوست داشته باشند، نمی گذارند این دستش به گناه آلوده بشود. نمی گذارد. ما الان داشتیم از این کوچه می آمدیم. یک جوی کوچکی دارد. این پر از آب بود. ماشین هم از توی آب عبور کرد. یک ذره تند. آب پاشید به آقایی که آن کنار بود. بدهکار شدیم یا نه؟ بدهکار شدیم. تو یک آقایی را خیس کردی. هیچ دلیلی نداشت. باید مواظبت می کردی. فرض کنید که من شیشه را می کشم پایین می گویم آقا ببخشید. با آقا ببخشید درست می شود؟ با آقا ببخشید درست نمی شود. بعد فرمود. سوم سُنَّةُ اْلاَنْبِياء، همه انبیاء بزرگ خدا این روش را داشتند. هیچ کدام نمی خوابیدند. اگر یادتان باشد امیرالمومنین آن شب آخر به آسمان نگاه کرد فرمود که هیچ وقت تو طلوع نکردی، چشم علی خواب باشد. هیچ وقت. اگر من امیرالمومنین را بخواهم، اگر بخواهم... نمی شود. هی وقت سحر طلوع نکرده که چشم من در خواب باشد. خب. تو غیر از آن آقایی. از ایشان جدایی. وَنُورُ الْمَعْرِفَةِ، معرفت باید از یک جایی بیاید. آدم چیز بفهمد. انقدر آدم جا دارد برای چیز فهمیدن که همه فهمی که یک انسان دارد و بفرمایید دانش های فراوانی هم تحصیل کرده، آن دانش ها بر فهمش افزوده اند، در برابر آن مقدار که انسان می تواند چیز بفهمد و بداند، یک به بینهایت است. انقدر فاصله ها. از کجا می شود آدم برسد؟ می گویند سحر است. اَصْلُ الاِيْمانِ، این برای ایمان شما ریشه می شود. ایمانت ریشه دار می شود. اگر ریشه دار بشود، سال هشتاد و هشت پیش می آید هیچ فرقی نمی کند. فرق نمی کند. ما یک راهی را می رفتیم. امروز هم همان راه را می رویم. شک می کنیم؟ نه. همان روزها دوستان ما می گفتند، بعضی دوستان می گفتند که یک کسانی که کاملا انقلابی بودند، چه بودند، چه بودند، یکهو... از دست رفتند. وَراحَةُ اْلاَبْدانِ، سلامتی هم می آورد.سلامتی هم می اورد. وَكِراهِيَةُ الشَّيْطانِ، اوقات شیطان خیلی تلخ است. هزار کار می کند که شما تا لب آفتاب بخوابی. وَسِلاحٌ عَلَى الاَعْداءِ، حتی دشمنان را نیز از این راه می توان مغلوب کرد. مرحوم آقای بروجردی فرموده بودند که من از سحر کمک می گیرم. ایشان شانزده سال در زمان طاغوت مرجع بوده. دائما هم آنها نقشه داشتند. دائما نقشه داشتند. یک دعوایی در یزد شده بود. یک بهایی، نمی دانم. حالا یا اسمش را گفتند، مثلا چندتا، یک دانه بهایی نمی دانم چندتا چه، کشته شد. یک نفر را به عنوان قاتل گرفتند. می خواهند این را اعدام کنند. خبر به ایشان رسید. خبر رسید. شب تا صبح دارد در حیات قدم می زند نکند در عصری که من مرجعم یک مسلمان را به خاطر یک بهایی بکشند. به هرصورت همت کرد. می فرمود من از سحر استمداد می کنم. از سحر استمداد می کنم. آمده بودند خدمت مرحوم آقای بروجردی. امام جماعت همین مسجد ارگ، امام جماعت مسجد ارگ وفات کرده بود. مثلا هفتاد سال پیش. مثلا فکر کرده بودند که بشود. یک نفر را در نظر گرفته بودند و آمده بودند خدمت ایشان. یا اینکه آمده بودند خدمت ایشان از ایشان خواسته بودند یک امام جماعت [تعیین کند]. مسجد ارگ یک مسجد مهمی است. البته الان نه. خیلی مهم نیست. اما از نظر نماز آن وقت مهم بود. اصحاب آقا نظرشان این شد که مثلا آقای فلان را بگوییم. ایشان هم از اخیار و ابرار بود. اتفاقا هم ایشان ماه به ماه خدمت آقا می رسید و پول هایی که از تهران جمع کرده بود، وجوهات مردم را ببرد خدمت ایشان. از در رسید. گفتند آقا خودش آمد. گفت آقا یعنی چه؟ گفتند آقا می خواهیم شما را برای آنجا انتخاب کنیم. نه.من شب ها جلسه دارم. هر شب جلسه دارم. در جلسه نماز هم می خوانم. اگر خدمت است و می خواهیم ترویج دین بکنیم خب من می کنم. دیگر لزومی ندارد به مسجد بروم. آقا فرمود که صبح من به شما خبر می دهم. آفتاب زد تلفن منزلی که آن آقا شب به آنجا رفته بودند زنگ زد. گفتند آقا می فرمایند که دیشب تکلیف شما مشخص شد. کی مشخص کرد؟ شما باید به آنجا بروی. وَ اِجابَةٌ لِلدُّعاءِ، در سحر دعا مستجاب می شود. وَقَبُولُ اْلاَعْمالِ، این باعث قبول سایر اعمالم می شود. وقتی سحر بیدار شدی سایر اعمل هم قبول می شود. وَبَرَكَةٌ فى الرِّزْقِ، رزق آدم برکت پیدا می کند. برکت. غیر خود آن رزق شماست. من دیدم. برکت. یک آشیخ محمدعلی پشندی بود. این خیلی آدم خوبی بود. خیلی. این مکرر محضر حضرت ولیعصر مشرف شده بود. مکرر. مثلا می گفت در شلوغی ورودی باب جبرئیل، کسی باب جبرئیل را دیده؟ باب جبرئیل. مسجد النبی باب جبرئیل دارد دیگر. در آن شلوغی که جمعیت دارند می روند، ایشان را دیدم. ایشان دستش را دراز کرد و دوتا پانصدی به من داد. پانصد تومانی. آن وقت پانصد تومانی یک قیمتی داشت. فرمود که یک عمره برای پدرم انجام بده یک عمره برای مادرم. گفتم آقا... نمی شناسدها، اسم پدرتان چیست؟ فرمود علی است. اسم مادرتان چیست؟ فرمود فاطمه است. دیگر گم شان کردم. ایشان از این حوادث زیاد داشت. یک مرتبه اینها به نظرم هیچی نداشتند. یک آقایی آمد در زد. یک ظرف حلوا و مثلا یک دانه نان در خانه داد. این را امشب خوردند. فردا صبح صبحانه خوردند. فردا ظهر ظهرانه خوردند. ناهار خوردند. شام خوردند. صبح خوردند. ظهر خوردند. شام خوردند. یک ظرف. اصلا آدم مریض می شود این همه حلوا بخورد. مریض نشدند. زن همسایه آمد گفت خانم یک بوی خوشی از خانه شما می آید. یک بوی عطری می آید. گفت آقایمان اینجور. اینجور اینجور. درهرصورت رفتند و دیگر خبری از ظرف نیست. برکت یک چیزی است. وَشفيعٌ بَيْنَ صاحِبِها وَبَيْنَ مَلَكِ الْمَوْتِ، نماز شب بین کسی که نماز می خواند و بین حضرت ملک الموت شفیع می شود. داستانش را حاج آقای حق شناس نقل می فرمودند. بقیه اش باشد برای سال های دیگر. ان شاء الله. گفتند حال من بد بود. حالا مقدمه اش را هم گفتند که چه شد. دکتر ضرابی را آورده بودند گفته بودند که... آهان. مثلا به نظرم حصبه داشت. یک چیزی ناپرهیزی اتفاق افتاده بود. دکتر آمد گفت این دیگر خیلی نمی ماند. تمام است. حال من مثلا نیمه شب بد شد. بدتر شد. حالت احتضار دست داد. حضرت ملک الموت آمد. یک نیزه داشت سرش سه تا چنگک بود. این را انداخت کشید. روح آمد تا اینجا. خدا به ما رحم کند. یک آقایی، یک جوان زیبارویی، خیلی خوب، خیلی خوب، خیلی خوب، شفاعت کرد. رها کرد. گفت برگشت. دومرتبه انداخت. این بار کشید تا کمر. باز آن جوان شفاعت کرد. واسطه شد. التماس کرد. رها کرد. این بار سوم کشید. بنظرم تا اینجا آمده بود. باز ایشان شفاعت. کرد. وساطت کرد. مثلا التماس کرد. رها کرد. رها کرد و رفت. بعد گفت من نماز شب تو ام. حالا تازه نماز شب خوب بخوانی. اگر خوب نخوانی. من یک چیزی تند تند تند مثلامی خوانم و می رود. حالا. یکی از کارهایی که از نماز شب برمی آید، شفاعت نزد حضرت ملک الموت است. حالا ایشان را برگرداندند. یعنی در این حد شفاعت کرد. و برای همه چیز دیگر می تواند برای شما شفاعت کند. شفاعت کند. ببخشید دیگر.