أعوذ باللهِ من الشَّیطانِ الرَّجیم. بسم اللهِ الرَّحمن الرَّحیم. الحَمدُ للهِ رَبِّ العالمین وَ لا حَولَ وَ لا قوَة إلا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاة وَ السَّلام عَلی سَیِّدِنا وَ نبیِّنا خاتم الأنبیاء وَ المُرسَلین أبِی القاسِم مُحمَّد وَ عَلی آلِهِ الطیِبینَ الطاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیة اللهِ فِی الأرَضین أرواحُنا وَ أرواحُ العالمینَ لِترابِ مَقدَمِهِ الفِداء وَ لعنة الله عَلی أعدائِهم أجمَعین إلی یَوم الدّین
یک بحث بسیار ممتاز هفته گذشته داشتیم که خداوند کمک فرمود، تمام کنیم. میخواهم آن بحث را در این آیه شریفه عرض کنم. کل بحث در این آیه آمده است. آیه ۱۷سوره مبارکه انفطار میفرماید: وَمَا أَدْرَاكَ مَا يَوْمُ الدّين ثمَّ ما أَدْرَاكَ مَا يَوْمُ الدّين تو نمیدانی روز قیامت چیست. تو نمیدانی روز جزا چیست. باز هم نمیدانی . داریم برایت تکرار و تاکید میکنیم که تو نمیدانی روز جزا چیست. عرض کردم که این در واقع خطاب به پیامبر نیست. حالا بفرمایید به ما میگویند یا مطلب دیگری است. معمولا میفرمایند که میخواهند عظمت آن روز را بگویند. بنابراین برای بیان عظمت آن روز میگویند تو نمیدانی، یعنی آن روز خیلی بزرگ است نه این که نمیدانی. پس مقصود ندانستن نیست. مقصود عظمت آن روز است.
آن روز چیست؟ آن روز که تو نمیدانی چیست و چه خبر است . ما هم كه نمیدانیم چه خبر است. يَوْمَ لا تملِكُ نفسٌ لِنفس شيْئا وَالأمْرُ يَوْمَئِذٍ للهِ آن روز قیامت، روزی است که هیچ کسی نسبت به هیچ کسی، هیچ کاری نمیتواند بکند. هیچ قدرتی ندارد. هیچ کسی نسبت به هیچ کسی، به هیچ وجهی اختیاری ندارد. هیچ کسی نمیتواند نسبت به هیچ کسی، سودی برساند. هیچ کسی نمیتواند نسبت به هیچ کسی ضرری را دور کند. ببینید اینجا مادرها سینه سپر میکنند، خطر را، ضرر را، مشکل را از بچه کوچکشان دور میکنند. حالا مثلا یک سنگ دارد میآید، من برای شما دستم را جلوی سنگ میگیرم. اگر کوچک باشد میتوانم جلویش را بگیرم. اگر بزرگ باشد میتوانیم برای دفاع یک وسیله درست کنیم. اما آنجا هیچ کسی برای هیچ کسی نمیتواند هیچ کاری بکند. روز قیامت روزی است که در آیه ۱۶۵سوره مبارکه بقره میفرماید: أَنَّ القوَّة للهِ جَميعًا. خب همیشه تمام قدرتها متعلق به خداوند است. آن روز این قدرت ظهور میکند. آدمیزاد به تمامی وجودش درمي یابد، کشف میکند، شهود میکند که تمام قدرتها متعلق به خداست. آدمیزاد روز قیامت شهود میکند. در آیه ۱۹سوره مبارکه انفطار میفرماید: وَالأمْرُ يَوْمَئِذٍ للهِ امروز هم اختیار کار متعلق به خداست. آن روز هیچ صاحب اختیاری نیست. هیچ کسی، هیچ اختیاری ندارد. أَنَّ القوَّة للهِ جَميعًا آن روز هیچ کسی هیچ قدرتی ندارد. همه قوتها و قدرتها متعلق به خداست. آقا بخش مهمش این است که آن روز این کشف میشود. این را همه میبینند. نه اینکه با چشم میبینند. عظمت قیامت هم مربوط به همین است. انسان با تمام جان و وجودش میفهمد همه قدرتها متعلق به خداست، همه کارها دست خداست. همه پادشاهیها متعلق به خداست. همه مالکیتها متعلق به خداست. همه شفاعتها متعلق به خداست. هرچقدر که بشمارید ادامه دارد. در آیه ۵۶ سوره مبارکه حج میفرماید: المُلكُ يَوْمَئِذٍ للهِ. در روز قیامت زمین را تغییر میدهند، در آیه ۴۸سوره مبارکه ابراهیم میفرماید که: يَوْمَ تــُبَدَّلُ الأرْضُ غيْرَ الأرْض یعنی روزی که این زمین، همین زمینی که شما الان در آن هستید، غیر از این زمین میشود. زمین غیر از این زمین میشود. آسمان غیر از این آسمان میشود. نه اینکه زمین و آسمان نیست. زمین هست اما زمین غیر از این زمین است و آسمان هم غیر از این آسمان است. یک سطح وسیع و صاف، که هیچ پستی و بلندی نیست. تمام کوهها غبار ریز میشوند و به باد میروند. عرض کردیم که آن روز خدای متعال در آن صحرای وسیع که ميلیاردها انسان در کنار هم در آن هستند و به هم فشردهاند، ندا میفرمایند: آیه ۱۶سوره مبارکه غافر: لِمَنِ المُلكُ اليَومَ پادشاهی امروز سزاوار کیست؟ متعلق به کیست؟ هیچ کس نیست جواب بدهد. نه اینکه اینهایی که آنجا هستند نباشند، هیچ کس نیست جواب بدهد. گفتهاند که همان ندا جواب میدهد للهِ الوَاحِدِ القهَّار واحد قهار مهم است. این قهار است که هیچ چیز باقی نمیگذارد.
خب اینها را عرض کرده بودیم. آقا تمام آن چیزهایی که آن روز هست امروز هم هست. وَالأرْضُ جَميعًا قبْضتهُ مگر امروز زمین در قبضه قدرت الهی نیست؟ خب هست. یک ذره از این زمین بیرون از قبضه قدرت الهی هست؟ خیر آقا، نیست. پس چرا مدام میگویی آن روز در قبضه قدرت الهی است؟ چرا آن روز میگویند؟ چون این مطلب آن روز کشف میشود.
چرا الان کشف نیست؟ چون یک سنگ بزرگ جلومان افتاده است. اگر این سنگ بزرگ را کنار بزنیم، میبینیم امروز هم پادشاهی متعلق به خداست، اختیار متعلق به خداست، قدرت متعلق به خداست، شفاعت متعلق به خداست. اگر این کلید را زدی این کلید چراغ را روشن کرد، این کلید شفاعت کرده. این را هم خدا داده است. اگر دارو خوردی خوب شدی، این دارو برای خوب شدن شما شفاعت کرده. این را خدا داده. چرا ما نمیفهمیم؟ یک دکتر خیلی خوبی یک داروی خیلی خوبی داده بود. هرچه مشکل داشتیم حل کرد. ما میگوییم دکتر کرد. آقا دکتر شافع است. شفیع است. خدا به او داده. این را ما نمیفهمیم. برای اینکه بفهمیم چکار کنیم؟ یک سنگ بزرگ آنجا افتاده، امروز میخواهیم یک کمی درمورد آن سنگ بزرگ صحبت کنیم.
بزرگی آن سنگ چقدر است؟ به اندازهای که من ساختم. آن سنگ را من مدام و هر روز بزرگش میکنم. قبلا یک داستانی عرض کردم. در دوران کودکی ما یک افسانه نقل کرده بودند. افسانه یأجوج و مأجوج بود. گفتند این یأجوج و مأجوج یک قومی بودند که آمدند برای اینکه مثلا جهان را بگیرند. رسیدند به کنار یک دره وسیعی که آنجا یک سد بسته شده بود. سد هم مثلا فولادین بود. آنها آن سد را لیسیدند و سد خورده شد، خورده شد تا به یک پوسته نازک رسید. گفتند خب این دیگر چیزی نیست. یک کم رفع خستگی کنیم، صبح این یک ذره را یک دقیقه میلیسیم، رد میشویم. شب دومرتبه این سد به قطر اولیه برگشت. دومرتبه فردا صبح اینها شروع کردند به لیسیدن. از این قسمتش میخواهم استفاده کنم. آن روزی که ما متولد شدیم یک پوسته کوچک داشتیم. روایتی هست که اگر از مادران بپرسید گاهی مادران میگویند که یک چنین تجربهای را دارند. میگویند بچه به یک گوشه نگاه میکند و لبخند میزند. میگویند مثلا بازی فرشتهها را میبیند. یک وقت بدون دلیل ترسیده گریه میکند، فرض کنید مثلا جنگ شیاطین را میبیند. این شدنی است. نمیگوییم هست. اما میشود. چرا؟ چون مشکلش آن سنگ است که برای او خیلی نازک است. با مرور زمان هرچه میگذرد، هرچه دل میبندد، بچه به طور طبیعی کم کم به مادر دل میبندد، به شیر وابسته میشود، هر وابستگی یک پوسته روی آن اضافه میکند. بعد که انسان عقل رس میشود یک مجموعه عظیم دیگر میآورد و درست میکند و روی این موانع میمالد و زیادش میکند که گناه است. آن دیگر خیلی بد است. چون به دست خودم میکنم. سایر موارد طبیعی است. هر بچهای به مادرش دلبسته است. این طبیعی است. اما گناه کردن که دیگر طبیعی نیست. آن گناه یک کم سخت میشود. بعد هم زمانی که این گناهان جمع شوند و زیاد شوند تبدیل به صفات بد میشوند. صفات بد چقدر غلظت دارند؟ خیلی غلظت دارند.
یکی از دوستان قدیم ما که تازه آمده بود، خیلی حال خوشی داشت. من میدیدم مثلا سحر که دارد میآید برای نماز، همینطور با خودش زندگی میکند تا میرسد. با موتور میآمد. یک محرّم در پیش بود. یادم میآید یک خدا بیامرزی به ایشان گفته بود که در این محرّم آن آخرین آشغالها را هم دور بریز.
یک محرّم خیلی خوب هم برای شما و بنده پیش آید، یک سطح کوچک و رویه ي این آشغال را برطرف میکنیم. تازه میبینیم که یک مسائلی به یادمان میآید که فراموش شده بود. آن آشغالها را که روی هم انبار کنیم آنها که زیر است چه میشود؟ بیشتر متعفن میشود.
در محرّم میتواند برای پاک شدن سیل بیاید. سیلاب. البته حالا دیگر تقریبا چشم گریان و مجالس گریه، سوخته و رفته. آن وقتها که مجلس گریه بود و دلها میسوخت، اينقدرغذای نجس و... خورده نشده بود. اينقدر حرام در دست و بال انسانها نیامده بود، آنوقت گریه که میکردند آن سیل میشد. این سیل چقدر از گناهان را میبرد؟
میخواستم داستان آن سنگ را عرض کنم. یک مثال یادم آمده بود که عرض کنم. آیا این سندانهایی که رویش آهنِ درکوره رفته را میگذارند و میکوبند، در اثر ضربه پتک عیب میکند؟ خیر. یک آهنگر این سندان را بیست سال دارد. بفرمایید پنجاه سال همین یک سندان کافی است. سندان عیب نمیکند. خیلی قطور و سنگین است. اگر از این چکشهای معمولی که با آنها میخ میکوبند به شما بدهند و بگویند این سندان را خورد کن، آیا میشود؟ این نماز و روزه ما همان چکش کوچک است که با آن فقط یک میخ کوچک میتوان کوبید. اگر یک نماز و روزه خوبی باشد میتوان این میخهای کوچک را با آن کوبید. آقا اگر یک دانه از این چکشهای کوچک و یک سندان که قطر زیادی دارد به شما بدهند، با آن چکش میشود سندان را خورد کرد. فقط پیگیری میخواهد. آن سندان و چکش مثال بود. اگر انسان گناه کند هرچه کوبیده دومرتبه جایش پر میشود، قطورتر هم میشود. اگر گناه نکنی با آن چکش کوچک که نماز و روزه تو است به شرطی که پیگیری کنی و از میدان فرار نکنی، میشود آن سندان عظیم را خورد کرد. مهم این است که اول پیگیری کنی، دوم خرابی تازه به بار نیاوری.
سه حدیث است که همین حرفی که عرض کردم را میفرماید. یک صحابی خدمت حضرت صادق (ع) رسیده است. میگوید من به ایشان عرض کردم که إنّی لاألقاکَ إلا فی السِّنین من شما را سال به سال یا چند سال به چند سال میتوانم ببینم، راهم خیلی دور است. امام تحت نظر هم بودند. معمولا ده نوع مأمور از منزل امام مواظبت میکردند و رفت و آمد امام را تحت نظر داشتند. عرض کرد من نمیتوانم شما را دائما ببینم. فَأخبِرنی بشیءٍ آخـُذ ُبِهِ یک چیزی به من بفرمایید تا من آن را برای زندگیم دستور قرار بدهم. من چه عرض کردم؟ گفتم این چکش را بکوب و مراقب باش سندان را با گناه تقویت نکنی. حالا ببینیم عرض بنده درست است یا خیر؟ امام فرمود اوصیکَ بِتقوي الله من وصیت میکنم، مراقب باشی گناه نکنی. هرچه گناه کنی آن مانع بزرگتر میشود. آن دیوار قطورتر میشود. آن سنگ تبدیل به کوه میشود. با گناه تو سنگ میشود، بعد تپه میشود، بعد کوه میشود. والوَرَع وَ الإجتِهاد ورع یعنی پرهیز، اجتهاد یعنی کوشش. آن چکش را دائما بکوب. دائما کار خیر کن. مراقب باش با گناه خرابش نکنی. این دو مورد، سرانجام به ثمر میرسد. وَ اعلَـَم أنهُ لا یَنفعُ إجتهادٌ لا وَرَع فیه بدان کوششهایی که همراهش پرهیز از گناه نیست سودی ندارد. اگر من نماز شب میخوانم، اگر قرآن میخوانم، اگر زیارت میروم، اگر نماز جماعت میخوانم، اگر بعد گناه کردم، همهاش میسوزد.
یک عبارت دیگر مانند همین: لا یَنفعُ إجتِهادٌ لا وَرَع فیه اینجا فقط همین یک قسمت را دارد. باز این هم از حضرت صادق (ع) است.
سومی هم مثل قبلی است. اوصیکَ بِتقوي الله والوَرَع وَ الإجتِهاد وَ اعلـََم أنهُ لا یَنفعُ إجتِهادٌ لا وَرَع فیه فکر آن سنگ مانع راه باشید.
هفته پیش درمورد حضرت صادق (ع) یک عرایضی داشتیم. این هفته کمی در مورد حضرت رضا (ع) میگوییم. ما چند روز دیگر انشاء الله با تولد ایشان روبه رو هستیم و به عید تولد ایشان خواهیم رسید و از مَراحم بی حساب ایشان انشاء الله بهرهمند خواهیم شد.
یک نکته: دقت کنید، قرآن فرموده که ما پیامبرانمان را، به أمّ القری میفرستیم. مثلا جزیره العرب را حساب کنید. جزیره العرب یک امّ القری دارد و آن شهر مکه است. پیغمبر هر جای دیگر هم که متولد شده بود، در بیابانها هم که متولد شده بود باید آخر به آنجا میآمد. تا در آنجا دعوتش را آشکار کند. زیرا باید حرفش به گوش عالم برسد. آنجا مرکز عالم عرب است. از آنجا سخن به همه عالم عرب میرسد. اگر به عالم عرب رسید، عالم عرب خودش ام القری میشود. از آنجا به عالم اطراف میرسد. یک مرحله از کاری که انبیاء میکنند این است که باید حرفشان را به گوش برسانند. پای این مساله تا نهایت توان و قدرتشان کوشش میکنند. تا حرف به گوش برسد. حرف به گوش برسد. ببینید پیغمبر راه افتادند و به شهر طائف رفتند. رنج بسیاری دیدند. مثلا میگویند زمانی که از دور داشتند میآمدند، فکر کرده بودند که ایشان چکمه قرمز به پا دارند. از بس سنگ به پایشان زده بودند. باشد، عیب ندارد. من باید حرفم را به گوش اینها برسانم، اگر رساندم، وظیفهام انجام شد. باید حرفم را به شهر مدینه برسانم، خودشان آمدند و من حرفم را دست آنها سپردم و آنها به شهرشان رفتند. حرف را پخش کردند. حرف را باید میرساندند. اگر امام یا پیغمبر در ام القری باشد راه رسیدن حرف ایشان به همه قری و قریههای دیگر راحتتر است. بنابراین هر امامی هم باید به ام القری بیاید.
زمانی که حکومت دست هارون بود، او در بغداد بود. البته این اواخر عمر به دنبال فتوحات رفت، همینطور در عالم اسلام گشت و در همان بیابانها هم مُرد و همانجا دفن شد. یعنی بیرون از شهر و وطن خودش مرد. البته میگویند در همین مشهد در کنار حضرت رضا (ع) است. در هر صورت بیرون از شهر خودش بود. هارون دو پسر داشت. بعد از مرگ ، برای هر دو پسرش بخشی از عالم اسلام را وصیت کرد. مثلا بخش شرقی برای مأمون و بخش غربی برای أمین باشد. امین در مرکز بغداد و مأمون هم در خراسان بود. امین نتوانست قرار بگیرد و بعد از یک مدتی دستور داد نام برادرش را از خطبه نماز جمعه حذف کنند. قاعده این بود که زمانی که خطبه میخواندند نام هر دو آنها را ببرند. اینجا دستور شد نام مأمون را حذف کنند. بعد هم یک لشکر برای جنگ با مأمون فرستاد که سربازان ایرانی آن لشکر را مغلوب کردند و بعد هم رفتند بغداد را فتح کردند. قدرت مطلق افتاد دست مامون و ام القری عالم اسلام منتقل شده به خراسان. امام باید به این ام القری پا بگذارد. مأمون راهش را هموار کرد. امام را به عنوان ولیعهد انتخاب کرد. به چه دلیل؟ به این دلیل که بعد از جنگ دو برادر هر دو میشکنند حتی اگر یکی غلبه کرده باشد. خاندان بنی عباس که صاحب اصلی قدرتند به امین نسبت به مأمون علاقه بشتری داشتند. زیرا امین نسبت به مأمون عربتر بود. مادر مأمون یک کنیز بود. مادر امین یک قریشی بود. از خانواده خودشان بود. پس او به ایشان نزدیکتر بود و برای آنها عزیزتر بود و او را بیشتر میخواستند. بنابراین از رفتار مأمون ناراحت بودند. بعد ها آنها در برابر دولت مأمون برای خودشان یک دولت ایجاد کردند. بنابراین مأمون ناگزیر شد که به بغداد بازگردد و بغداد را دوباره بگیرد. در هر صورت زمانی که این دو قدرت با هم جنگیدند، هردو کمی شکست خوردند و تعداد زیادی از افراد که میخواستند قدرت را به دست آورند در گوشه و کنار عالم اسلام قیام کردند. حکومت مأمون دچار مشکل شد. اگر حضرت رضا (عليه السلام) تشریف بیاورند به مرکز حکومت مأمون و در دستگاه حکومتی مأمون صاحب بخشی از قدرت بشوند میتوان عالم اسلام را آرام نگاه داشت. پس یک طرح مأمون این بود که حضرت رضا (عليه السلام) به دستگاه قدرت او داخل شوند تا عالم اسلام آرام شود. او نمیتوانست ده جا لشکر بفرستد. اگر لشکرها و دشمنان و مخالفان با همدیگر همدست میشدند چطور میشد؟ صدجور فکر میکرد. مأمون سیاستمداری قوی بود. درهر صورت حضرت رضا (عليه السلام) را آورد. پس حضرت رضا (عليه السلام) آمدند به یک ام القری.
مأمون یک جریانی را به پا کرد که این در عالم اسلام حرف تازهای بود و قبل از آن نبوده است. او در دربارش بزرگان و علمای ادیان را جمع کرد و با آنها طرح بحث کرد. مانند الآن که گاهی در گوشه کنار عالم، در مراکز بزرگی این اتفاق میافتد که علمای بزرگ ادیان مختلف جمع میشوند و حرفهایشان را میزنند.
اینجا غیر از آن است. اینها که میآیند ممکن است مشکل ایجاد شود. خب مأمون میخواست کار خودش را بکند. او هم بسیار هوشمند و فاضل بود. خوب هم درس خوانده بود. پس میتوانست خوب بحث کند. اما علمای دیگر میآمدند ممکن بود در این اجتماعات برای اسلام چشم زخمی پیش آید. زمانیکه حضرت رضا (عليه السلام) به مرو و توس آمدند مأمون گفت که از این جریان استفاده کنیم. اگر حضرت رضا (عليه السلام) پیروز شود خوب باز اسلام پیروز شده است. قاعدتا هم فکر نمیکرد که حضرت رضا (عليه السلام) پیروز شود. نظر بود که اگر حضرت رضا (عليه السلام) به این مجمع بزرگی که دانشمندان تراز اول ادیان مختلف در آن جمعاند تشریف بیاورند، اگر یک جا هم حضرت بشکنند، کافی است. مثلا در بین این عالمانی که آنجا جمع شدند یک کسی به نام عمران صابعي بود که از مذهب صابعی بود. یعنی ستاره پرستان. او بسیار دانشمند بود. یعنی شاید در جمع آن دانشمندانی که آنجا حضور داشتند هیچ کس همتای او نبود. زمانی که با حضرت رضا (عليه السلام) بحث کرد گفت که من سالهاست با بزرگان علمای ادیان بحث کردهام و هیچ کس در برابر من نبوده است. حرفهایی که در کتابها نقل کردهاند مثلا یک صفحه است، این یک صفحه نشان میدهد که مثلا یک نیم ساعتی بحث کرده است. حرف زده و حرف شنیده. آنقدر از حضرت رضا (عليه السلام) قدرت دید که آنجا به دست حضرت رضا (عليه السلام) مسلمان شد. تنها او اینگونه شد. یعنی بزرگترین این دانشمندان به دست حضرت رضا (عليه السلام) مسلمان شد.
زمانی که مامور آمد سراغ حضرت رضا (عليه السلام) تا ایشان را به این مجلس ببرد، حضرت فرمودند برو من بعد خودم میآیم. اینجا به وضو گرفتن و تغییر لباس مشغول شدند تا بروند. یکی از یارانشان همراهشان بود. فرمودند که فلانی تو ایرانی هستی هوشت خوب است. بگو ببینم مأمون چه نقشهای دارد؟ مثلا عرض کرد اینطور، اینطور، اینطور. آن یار امام عرض کرد آقا اینها که حرف شما را قبول ندارند. شما میخواهی برایشان قرآن و حدیث بخوانی؟ آنها که نمیدانند قرآن و حدیث چیست. فرمودند میدانی مأمون چه زمانی پشیمان میشود؟ شاید او هم به عقلش نمیرسید که حالا امام میخواهد چه کار کند. فرمودند مأمون میخواهد من جلوی اینها بیایم و فکر میکند من تنها قرآن و حدیث را میدانم. اما آن دانشمند که نمیداند قرآن و حدیث یعنی چه. مأمون زمانی پشیمان میشود که من با اهل تورات با تورات خودشان حرف بزنم. با زبان توراتشان و از متن توراتشان. من برایشان متن تورات را بگویم و دانشمند چارهای ندارد جز اینکه حرف مرا بپذیرد. با اهل زبور متن زبور را میگویم. با اهل انجیل به انجیل سخن میگویم. با اهل زرتشت به اوستا سخن میگویم. زمانی که امام متن زبور را فرمودند آنها گفتند مثل اینکه یک بار دیگر داود زنده شده است و دارد زبور را میخواند. زمانی که تورات را خواند مثل اینکه موسی آمد.
این مجمعی که برای حضرت رضا (عليه السلام) ممکن شد، برای هیچ امام دیگری، هیچ وقت دیگری اتفاق نیفتاد. ایشان اسلام و تشیع و امامت را، باقی ماندن سلسله انبیاء و اولیاء شمرد. نشان دادند هنوز یک نفر از آن سلسله هست. خب مثلا در این جمعیت ما صد هزار برابر هم که باشد، بگردیم، یک نفر هم از آن باقیماندهها نیست. همهمان مثل هم هستیم. کمی زیاد و کم. مثلا فرض کنید اگر بنده تورات و انجیل میدانم، دیگر هیچ چیز از طب نمیدانم. اگر طب میدانم دیگر تورات و انجیل نمیدانم. اما یک نفری هست که تورات و انجیل را به خوبی اهل تورات و انجیل و بلکه بالاتر و سایر علوم را میداند. این انسان، غیر از انسانهای معمولی است. این از سلسلهای است که از حضرت آدم (عليه السلام) شروع شده است و تا پایان جهان ادامه دارد. مثلا در آن زمان حضرت رضا (عليه السلام) بودند. سایرین هم تصوری نداشتند و فکر نمیکردند چنین انسانی وجود داشته باشد. بله مأمون پسرعمویی دارد و این پسرعمو هم مرد بسیار خوب و دانشمندی است. اما تا همین حد میدانستند. خب انسان دانشمند هم در عالم بسیار است. علمای اسلام زیاد بودند. بعد دیدند ایشان از آنها نیست. از یک جای دیگر است. یک ساختار وجودی دیگری دارد. آنچه که برای حضرت رضا (عليه السلام) مقدور شد برای هیچ امام دیگری مقدور نشد. این را مکرر عرض کردم. مثلا برای حضرت صادق(عليه السلام) یک جمعیت پنج یا ده یا بیست نفره بود. بیست نفر هم نمیدانم که چه زمانی ممکن بوده باشد. گفتند امام چهار هزار شاگرد داشتند، اما نه اینکه چهار هزار نفر پای درس مینشستند. این فرد آمده خدمت امام یک درس گرفته و رفته. این درس ضبط شده است. اسم این فرد جزء شاگردان حضرت آمده. یکی هم آمده صد تا درس گرفته و اسمش جزء شاگردان آمده. اینطور بوده است. یعنی اینطور نبوده که یک جمعیت چهارهزار نفره در یک آن در کنار امام جمع شوند و همه درسهای ایشان را ثبت و ضبط کنند. بنابراین شاگردان حضرت صادق (عليه السلام) یک نفر، دو نفر یا ده نفر بودند. درحالی که آن مجمعی که برای حضرت رضا (عليه السلام) ممکن شد، هیچ وقت، برای هیچ امام دیگری امکانش پیش نیامد. دقت کنید، امامت یعنی مدیریت هدایت. امامت که مدیریت هدایت آن زمان است، به دست حضرت رضا (عليه السلام) در بالاترین درجه و وسیعترین درجه ممکن انجام شد.