متن سخنراني جلسه پنجشنبه9/10/89(هدايت الهي-نقش امام سجاد ع در احياء دين)
متن سخنراني جلسه پنجشنبه9/10/89(هدايت الهي-نقش امام سجاد ع در احياء دين)

أعوذ باللهِ من الشَّیطانِ الرَّجیم. بسم اللهِ الرَّحمن الرَّحیم. الحَمدُ للهِ رَبِّ العالمین وَ لا حَولَ وَ لا قوَة إلا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاة وَ السَّلام عَلی سَیِّدِنا وَ نبیِّنا خاتم الأنبیاء وَ المُرسَلین أبِی القاسِم مُحمَّد وَ عَلی آلِهِ الطیِبینَ الطاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیة اللهِ فِی الأرَضین أرواحُنا وَ أرواحُ العالمینَ لِترابِ مَقدَمِهِ الفِداء وَ لعنة الله عَلی أعدائِهم أجمَعین إلی یَوم الدّین

امروز، روز بصیرت است. در آیه 11 سوره مبارکه تغابن می­فرماید: ... وَمَنْ يُؤمِنْ باللهِ يَهْدِ قلبَهُ اگر کسی به خدا ایمان داشته باشد، خداوند قلب او را هدایت می­کند. اصطلاحی که در روایات بود این است که قلب انسان امیر بدن است. زمانی که به ایمان رسیدی یک مساله بالاتر هم هست. وَمَنْ يُؤمِنْ باللهِ يَهْدِ قلبَهُ انسانی که به ایمان رسیده هیچ گاه به چاه نمی­افتد. اگر انسان خدا را قبول داشته باشد، خداوند قلبش را هدایت می­کند. حد نصاب این ایمان چقدر است؟ حال می­خواهیم این نصاب را عرض کنیم. اگر کسی نصاب ایمان را داشته باشد، قلبش درست و راست و کج را می­فهمد. دروغ را می­فهمد. سرش کلاه نمیرود. این مطلب را قرآن فرموده است. قرآن شوخی ندارد.

خب مومن کیست؟ در آیه 165 سوره مبارکه بقره می­فرماید: وَالذينَ آمَنوا أَشَدّ حُبّا للهِ کسی مومن است که خدا را از هرچیز دیگری بیشتر دوست دارد. مومن خدا را از خودش، از زن و فرزندش، از کارش بیشتر دوست دارد. این مطلب را قرآن می­فرماید. ببینید قسمت قبل مسلم و قطعی است. کسی که ایمان دارد خدا قلبش را هدایت می­کند و راست و دروغ را می­فهمد. بعد فرمودند مومن آن کسی است که خدا را از همه چیز بیشتر دوست دارد. یعنی اگر کارَت و رضای خدا را در دوطرف قرار دادند رضای خدا را ترجیح بدهی. چنین کسی به راحتی می­تواند از کاری که درونش گناه و حرام و دزدی و ... است دست بکشد. شما وارد یک کاری می­شوید و بعد از مدتی متوجه می­شوید که بسیار خراب است. بلافاصله کنار می­کشید. زیرا می­دانید خداوند راضی نیست. نمی­تواند در مجموعه دروغ و دغل و دزدی و اختلاص و رشوه و ربا زندگی کند. رها می­کند. مثلا من یک کاری دارم که با خانم­ها در تماسم و نمیتوانم خودم را کنترل کنم. یا خودت را کنترل کن یا کارَت را رها کن. به هیچ وجه به ما اجازه گناه را نداده­اند. این یک مثال دم دستی و سطح پایین است.

وَالذينَ آمَنوا أَشَدّ حُبّا للهِ نه اینکه زن و بچه­اش را دوست ندارد. خیر آنها را دوست دارد، خودش را دوست دارد، کارش را دوست دارد. اما زمانی که در ترازو می­گذارند و مقایسه می­شود و در برابر حق قرار می­گیرند خدا را انتخاب می­کند. خداوند در نظرش ترجیح دارد. این هم مرتبه خیلی بلندی نیست. اما اگر این حد باشد، انسان نصاب را دارد. به عنوان مثال طبیب به شما آنتی بیوتیک می­دهد و می­گوید هر 6 ساعت استفاده کنید. مقدار آنتی بیوتیک در خون شما، برای این گلو درد باید در این درجه باشد به همین دلیل طبیب می­گوید 6 ساعت یکبار استفاده شود. در یک جای دیگر 8 ساعت یکبار می­دهد. آن وقت اگر این 8 ساعت کم و زیاد شود، مشکل ایجاد می­شود و انسان باید دقت کند که کم و زیاد نشود. یک حد معیار دارد. در اینجا معیار این است. یک قرص­های تقویتی است که می­گویند از پنجاه سال به بعد روزی یک عدد بخورید. نباید بیشتر خورد. این معیار است. معیار ایمان هم این است که انسان خدا را بر سایر مسائل ترجیح دهد. ببینید چنین کسی به هیچ وجه ممکن نیست گناه کند. وَالذينَ آمَنوا أَشَدّ حُبّا للهِ خب در این صورت انسان راه و چاهش را می­فهمد.

یک مطلب دیگر: آقا الان وقت امنیت است. من از همین الان راهم را مشخص می­کنم. یعنی به عنوان مثال روزنامه­ای می­خرم که دارای یک راه فکر شده و حساب شده و تحقیق شده که استاد گفته است باشد. دوستانم را مطابق با آن تعیین می­کنم. کارم را با آن محاسبه، تعیین می­کنم. اگر من آزاد زندگی می­کنم، یعنی در دوست و کار و ... آزاد باشم، یک مرتبه در وقت بزنگاه دوست، انسان را می­بَرد. کسی سوال کرده بود که دوستم به من این مطلب را یاد داد. خب باید قبل از انتخاب دوست، حساب کنی. زمانی که سن کم است، هرکس انسان را می­خنداند می­شود دوست انسان. هرکس بهتر و بیشتر حرف خنده­آور میزند می­شود دوست انسان. خب باید چه کار کند؟ البته تجربه انسان کم است. فرد شانزده ساله تجربه ندارد. یک حداقل لازم است.

به ادامه بحث حضرت حسین (علیه السلام) می­پردازیم.

دقت کنید: عرض کردیم که آن مشکل یا منکری که در برابر حضرت حسین (علیه السلام) بود، و ایشان باید با آن مقابله می­کردند، منکری در حد نابودی اسلام بود. در این جریانی که ایشان می­خواست مقابل آن بایستد همه چیز نابود می­شد. دقت کنید: همه چیز نابود می­شد. سلطنت مطلق عربیت و جاهلیت تشکیل می­شد. سلطنت مطلق عربیت و جاهلیت. امام با تمام سرمایه و وجودش به جنگ این منکری رفته که همه چیز اسلام را نابود می­کند. این یک اشاره کوتاه به این موضوع بود. انشاء الله در آینده توضیح و تفسیر بیشتر عرض می­کنم.

مساله بعد بحثی در رابطه با حضرت زین العابدین (علیه السلام) است.

یک مطلب کلی: پیامبر (صلی الله علیه و آله) یک دین آورده است. وظیفه ائمه (علیهم السلام) این است که این دین را سالم نگاه دارند. به گونه­ای که این دین همیشه در دسترس مردم باشد. دین باید سالم در دسترس مردم بماند. این جریانی است که در تمام طول تاریخ بوده است. یک پیامبری مانند حضرت موسی (علیه السلام) دین می­آورده. تا زمانی که ایشان هست، پشتش یک جریانی از عالم غیب هست. تا زمانی که آن پیغمبر بودند به دلیل وجود عالم غیبی که پشت سرشان بود، کسانی که می­خواستند تخریب کنند، نمیتوانستند کاری کنند. بعد از اینکه ایشان می­رفت و یک دین کامل و صحیح و سالم را به دست مردم می­رساند، حفاظت از آن را به خودشان می­سپرد. آنها وظیفه داشتند نگذارند آن دین تخریب شود. اما خب دشمن هم هست. منافقی که به خاطر قدرت دین، زیر پوشش دین آمده، وجود دارد. قدرتمندانی که این دین قدرتشان را از بين برده، وجود دارند.

ابوسفیان به یک ماموریت رفته بود و بیرون از مدینه بود. بعد از وفات پیامبر به مدینه آمد و متوجه شد وضع شهر به هم خورده است. گفت یک غباری در این شهر می­بینم که خون، این غبار را فرو می­نشاند. خدمت امیرالمومنین (علیه السلام) آمد و عرض کرد که آقا اگر بخواهید کوچه­های این شهر را برایتان پر از سواره نظام می­کنم. اگر بخواهید تمام شهر پر از شمشیر می­شود. یک چنین قدرتی داشت. با اینکه اسلام آمده بود و او را خورد کرده بود، تا این حد قدرت داشت.

به هرحال دشمن است و قدرتش را به کار می­برد. پیامبر رفته و آن حفاظت و حراست و تاییدات آسمانی برطرف شده است و دیگر نیست. دین را به مردم سپردند و مردم وظیفه دارند. حالا اگر مردم نیامدند باید چه کار کنیم؟ یک نفر هست که نامش امام و وصی و خلیفه پیغمبر است و وظیفه حراست از دین به عهده اوست. اگر آن یک نفر بخواهد از دین حراست کند می­تواند این حراست را در حد یک نفر انجام دهد. آن یک نفر که امام و وصی و خلیفه پیغمبر است در حد یک نفر می­تواند آن کار را انجام دهد. ما می­گوییم این کار را ائمه ما انجام داده­اند.

 اگر مردم کمک می­کردند هیچ چیز از آن ساختمانی که پیغمبر (صلی الله علیه وآله) بنا نهاده بود فرو نمیریخت. هیچ چیز. اما مردم همراهی نکردند و امیرالمومنین (علیه السلام) تنها سه یار داشتند و نمی­توانستند کاری کنند. ناگزیر مجبور شدند به وظائف تک نفری خود عمل کنند. اگر مردم باشند یک سری وظائف دارند و اگر تنها باشند یک سری وظائف دیگری بر عهده داردند. به این مطالب دقت کنید. اگر یک نفر باشد، یک وظیفه دارد و اگر همه مردم باشند، یک وظیفه دیگری دارد. اگر مردم باشند کل آنچه که پیغمبر (صلی الله علیه وآله) آورده است را حفظ می­کند و حتی گوشه­اش هم یک ذره  لطمه نمی­خورد. اما اگر تنها باشد کاری که مربوط به وظائف تنهایی است را خواهد کرد.

خب تمام ائمه ما تک نفری بودند. به عنوان مثال خوشبخت­ترین امام ما حضرت حسین (علیه السلام) است که هفتاد و دو یار داشتند. ببینید نمی­شد با هفتاد و دو نفر عالم را به هم زد. این هفتاد و دو نفر تنها میتوانستند شهید شوند. در زمان امیرالمومنین (علیه السلام) ایشان فرمودند اگر من چهل یار داشته باشم وضع را عوض می­کنم. اما آن زمان این تعداد نبود. آن زمان تنها سه نفر بودند. اما بعدها نیاز به یاران بیشتری بود. ببینید زمانی که عمر سعد (لعنه الله علیه) با سی هزار سرباز برای مقابله آمده است، به یاران بیشتری نیاز است. با هفتاد و دو نفر نمی­توان کاری کرد. فقط می­شود شهید شد.

زمانی که حضرت حسین (علیه السلام) امامت را به عهده گرفتند، آن زمانی است که پدرشان امیرالمومنین (علیه السلام) فرمودند اسلام مانند ظرفی شده است که پر از غذا بوده و حالا آن را پشت و رو کرده­اند. خب اگر یک ظرف را پشت و رو کنند هیچ چیز از آن نمی­ماند و تنها یک پوسته باقی می­ماند. آن زمان تنها یک پوسته از اسلام باقی مانده بود. یا در عبارتی دیگر فرموده­اند مانند پوستینی است که آن را پشت و رو بپوشند. هیچ چیزش سر جایش نیست.

ما عرض می­کنیم که امام حسین (علیه السلام) یک کاری کردند و آن این بود که مایه اصلی مشکل را برطرف کردند. خون امام حسین (علیه السلام) مایه اصلی مشکل را برطرف کرد و آن قداست مقام خلافت بود که بعد از آن شکسته شد. مقام خلافت یک قداستی یافته بود که روی هرچیز دست می­گذاشت آن چیز دین می­شد. اگر می­گفت شراب بنوشید، مردم شراب می­نوشیدند. چطور؟ با قصد قربت. مگر به قصد قربت پسر پیغمبر را نکشتند؟ شراب خوردن که بدتر از کشتن پسر پیغمبر نیست. مگر کعبه را خراب نکردند؟ زمانی که حَجّاج بالای شهر مکه آمده بود، منجنیق گذاشت که شهر و کعبه را تخریب کند و کردند. سنگ­ها را با پارچه­های نفت آلود می­بستند و آتش می­زدند که مانند یک گلوله آتشین می­شد. مامورانِ اولین منجنیقی که برای پرتاب سنگ آماده کرده بودند، توسط اصابت صاعقه کشته شدند. شش یا ده نفر در اثر این صاعقه کشته شدند اما نترسیدند. می­گفت من سال­ها اینجا بوده­ام، اینجا صاعقه زیاد است. هیچ اتفاق خاصی نیست این یک حادثه معمولی است. خود حَجّاج پشت منجنیق دوم رفت و اولین گلوله را پرتاب کرد. به هیچ وجه فکر نکردند که این کار مشکلی ایجاد می­کند و خدای متعال آنها را کیفر می­دهد. زدند و خراب کردند و به شهر رفتند و قتل عام کردند و هرکاری که بنا بود انجام دهند را انجام دادند. خب اینکه تخریب خانه خدا تبدیل به کار مثبت و عبادت شده، بسیار مشکل است. این مشکل را خون امام حسین (علیه السلام) برطرف کرده است. این اتفاق یک روزه نیفتاد بلکه بعد از شهادت ایشان این بتی که ساخته شده بود کم کم تخریب شد. تخریب قداست خلافت از خون امام حسین (علیه السلام) شروع شد. بعد به ادامه این بحث می­پردازیم.

خب مشکلِ سر راهِ کاری که ائمه باید انجام دهند، برطرف شد. مقام خلافت مانند یک غول در برابر ایستاده بود و نمی­شد هیچ کاری انجام داد. دست روی هرکاری می­گذاشت آن کار  یک عبادت و قداست و ثواب و خوبی می­شد. مثالی که عرض کردم نوشیدن شراب بود. ممکن بود شراب خوارگی تبدیل به یک عبادت ­شود. ببینید یزید شراب می­نوشید اما نتوانست آن را مقدس کند. مگر در مسیحیت شراب مقدس نیست؟ هست. ببینید کشیش یعنی پدر روحانی یک فنجان از شراب در دست می­گیرد که یک تکه نان داخل آن انداخته­اند. آن نان را برمی­دارد و داخل دهان مسیحی می­گذارد. معتقدند اگر آن را بخورند گوشت مسیح با گوشت تنشان یکی می­شود. این شراب خون مسیح است و اگر آن را بخورند خون مسیح با خون آنها یکی می­شود. شراب در بین مسیحیان تبدیل به یک قداست و عبادت شده است. اصلا این کار سالی یک بار به عنوان یکی از عبادات بزرگ انجام می­شود. خب در اسلام هم اگر خلیفه روی آن دست بگذارد همینطور می­شود و تبدیل به یک قداست می­شود. این بت خلیفه را امام حسین (علیه السلام) با خون خودش شکست. این مشکل برداشته شد. حال باید اسلام را تجدید کرد. یعنی اسلام به جایی رسیده بود که همه چیز آن به باد رفته بود و هیچ چیز باقی نمانده بود. عرض کردیم مانند پوستین پشت و رو شده یا مانند ظرفی پشت و رو شده بود. هیچ چیز باقی نمانده بود. تنها اسمی از آن باقی مانده بود. یک نمازی و اذانی و روزه­ای می­گفتند. تنها اسم می­بردند. هیچ چیز نمانده بود.

 از عصر حضرت زین العابدین (علیه السلام) که یک دوره کامل است، ایشان شروع به ساختن دوباره ساختمان اسلام کردند. حرف بسیار مهمی است. اسلام دومرتبه ساخته شد. اولین بار در زمان حضرت باقر (علیه السلام) یعنی در دوره بعد از حضرت زین العابدین (علیه السلام) مردم آمدند و وضو و نماز را آموختند. حضرت زین العابدین (علیه السلام) مقدماتش را شروع کردند و ساختمان بعدی را حضرت باقر (علیه السلام) و حضرت صادق (علیه السلام) شروع کردند. مردم تازه فهمیدند چه چیز نجس است، چه چیز پاک است، چه چیز واجب است و چه چیز حرام است. نماز و وضو و غسل چگونه است. خب این زمین باید برای ساختن آماده شود تا امام بعد بتواند آن را بسازد. این کار را حضرت زین العابدین (علیه السلام) انجام داد و مقدمه­ای شد برای اینکه فرزند بزرگوارش بتواند این ساختمان را بسازد. کار حضرت زین العابدین (علیه السلام) یک معجزه بزرگ است. عالَم این خاندان را دشمن می­داشتند. آنها را دشمن اسلام می­دانستند. دشمن خدا و پیغمبر می­دانستند. این حرف بسیار مهم است.

از جمله کارهای تبلیغاتی که می­کردند این بود: یک فرد بسیار معتبر و وجیه و نام و نشان داری از مرکز خلافت از این دِه به آن دِه و از این شهر به آن شهر حرکت می­کرد. در هر دِه و هر شهر مردم را جمع می­کرد و می­گفت مردم یک کسی بر سر راه پیغمبر آمد و راه ایشان را بست تا پیغمبر را از بالای دره­ای به زمین پرتاب کند. می­دانید این فرد که بود؟ او علی بن ابی طالب بود. آی مردم لعنت کنید. این یک ذره از آن تبلیغات است که ما می­دانیم. جریان عظیمی برای تبلیغات پدید آمده بود تا خاندان پیغمبر (صلی الله علیه وآله) در انظار مردم تبدیل به بزرگترین دشمن اسلام شوند.

یک داستان مشهوری است که من خودم شک کردم مگر می­شود یک چنین حرفی زده شود؟! بعد دیدم در تاریخ طبری آمده است. در تاریخ طبری آمده در جنگ صفین یک جوانی جلو آمد. این طرف یکی از فرماندهان سپاه امیرالمومنین (علیه السلام) به نام هاشم بود. او مرد بسیار بزرگی بود. فرض کنید همتای مالک اشتر بود. انسان بسیار بزرگ و صاحب شخصیتی بود. در جنگ صفین شهید شد. مرد بسیار بزرگی بود. آن جوان گفت شما چطور دنبال این کسی که نماز نمی­خواند جهاد می­کنید؟ هاشم پرسید چه کسی را می­گویی؟ آن جوان نام امیرالمومنین (علیه السلام) را برد. هاشم گفت این شخصی که تو میپنداری نماز نمی­خواند، اولین شخص عالـَم است که با پیغمبر نماز خوانده است. توضیح داد، توضیح داد تا اینکه آن جوان متعجب شد و گفت به ما گفته بودند علی نماز نمی­خواند. ممکن است این حادثه واقعی نباشد اما داستان تبلیغات واقعا تا اینجا پیش رفته بود. وضع تا این حد بد شده بود. به طوری که خود حضرت زین العابدین (علیه السلام)  فرمودند در بهترین شهر­های عالم اسلام یعنی مکه و مدینه بیست نفر آدم پیدا نمی­شد که ما را دوست داشته باشد. ببینید تنها یک نسل با پیغمبر (صلی الله علیه و آله) فاصله داشتند. امام حسین (علیه السلام) نوه پیغمبر (صلی الله علیه و آله) بودند. حضرت زین العابدین (علیه السلام) نبیره پیغمبر (صلی الله علیه و آله) بودند. دو فاصله وجود داشت. امام حسین (علیه السلام) یک فاصله داشت. به مردم اینطور تلقین کرده بودند که آنها بدترین موجودات عالم اسلام­اند. اصلا آدمی بدتر از او نیست. حضرت فرمودند بیست نفر هم نبودند که آنها را دوست بدارند. آن ده یا پانزده نفری هم که بودند نمی­دانیم چرا و به چه هدفی بودند.

حتی درون خاندان نبوت، مشکل وجود داشت. یک مثالی عرض می­کنم: محمد بن حنفیة کیست؟ پسر امیرالمومنین (علیه السلام) که بسیار صاحب شخصیت است. بعدها هم بسیار روی ایشان حساب باز می­شد. ایشان امامت حضرت زین العابدین (علیه السلام) را نمی­دانست. خب امام حسن (علیه السلام) پسر بزرگ امیرالمومنین (علیه السلام) است و محمد بن حنفیة در برابرشان کرنش می­کردند. امام حسین (علیه السلام) پسر بزرگتر از اوست و ایشان در برابرشان کرنش می­کردند. بعد از ایندو محمدبن حنفیة بود. پسر دیگری که بزرگتر از ایشان باشد نبود. البته اینها نقلیات تاریخی است و ممکن است واقعیات تاریخی دقیقا اینطور نباشد. اما نقل شده بین محمدبن حنفیة و حضرت زین العابدین (علیه السلام) یک مُحاجّة شده است. به قول ما یک مناظره شده است. حضرت فرمودند اگر حَجَرالأسود به امامت من شهادت دهد تو می­پذیری؟ خب کسی باور نمی­کند که سنگ حرف بزند. گفت بله آقا می­پذیرم. با هم آمدند مکه و کنار حَجَر رفتند و حضرت شروع به صحبت کردند و خطاب به حَجَر فرمودند اگر تو امامت مرا می­دانی شهادت بده. حَجَرالاسود شهادت داد و ایشان هم امامت حضرت زین العابدین (علیه السلام) را پذیرفت. ببینید وضع به حدی بد بود که امیرالمومنین (علیه السلام)  نمی­توانستند برای این پسرشان به قدر کافی توضیح بدهند که من چه کسی هستم و برادرانت چه کسانی هستند و تو باید چه کار کنی. احتیاج به معجزه شده است.

در نقل­های دیگری آمده که یکی دیگر از پسران امیرالمومنین (علیه السلام) به برادرش اعتراض می­کند که یعنی چه؟ تو برای چه به کربلا رفتی؟ یک چنین نقل­هایی وجود دارد. خب وضع به این صورت بود. زمانی که نزدیک­ترین افراد چنین مشکلی داشتند مردم دور دست چگونه بودند.

ببینید می­گویند بر سر هفتاد هزار منبر هرجایی که نماز جمعه بود، به عنوان یک بخشی از خطبه نماز جمعه و به عنوان یک وظیفه امیرالومنین (علیه السلام) را لعن می­کردند. البته این اعداد و ارقام حتمی نیست و چیزی است که نقل شده است اما عالم اسلام در آن زمان بسیار وسیع بود و همه جا نماز جمعه برقرار بود و وضع چنین بود. چند سال اینگونه بود؟ هشتاد سال. حضرت زین العابدین (علیه السلام) میخواهد یک چنین جریان فرهنگی مشکلی را درست کند. آقا یک نفر می­تواند در برابر یک امپراطوری بزرگ بایستد؟ بنی عباس بسیار قدرتمند بودند. قدرتشان از بنی امیه بیشتر بود اما مخالف داشتند. در مصر فاطمیون حکومت می­کردند. یعنی یک دولت در مقابلشان بود. آنها خلیفه داشتند و اینها هم خلیفه داشتند. در اندلس که یک بخشی از عالم اسلام بود بنی امیه حکومت می­کرد. آنجا هم خلیفه داشت. اما در آن زمان بنی امیه هیچ مخالفی نداشت. کل عالم اسلام در مُشتشان بود. تا این حد قدرتمند بودند و تمام قدرتشان را گذاشته بودند بر سر این موضوع که مشکل وجود اهل بیت پیغمبر (صلی الله علیه و آله) را حل کنند. هدفشان این بود که اهل بیت به معنای کامل نابود شوند. مردم کوچه بازار نتوانند امامان (علیهم السلام) را ببینند. امامان نتوانند روی زمین راه بروند.

یکی از مورخان بزرگ قرن چهارم یا پنجم که نامش در خاطرم نیست، یک داستان مفصل که دارای سند است، نقل کرده است. یک نفر ناشناخته به یک شهری آمده بود و عملگی یا نوکری می­کرد تا نان داشته باشد بخورد. از آنجایی که انسان بسیار متین و سنگین و وزینی بود کم کم او را در آن محیط پذیرفتند. اینکه چطور ازدواج کرد را نمی­دانم اما احتمالا یک ازدواج بسیار سطح پایین کرد. مثلا فرض کنید با یک کنیزی ازدواج کرد. قاعدتا هم دیر ازدواج کرد. خب صاحب فرزند شد و این پدر به شصت هفتاد سالگی رسید و دیگر به حالت احتضار افتاده بود. پسرش را صدا زد. گفت پسر من فرزند این آقا، فرزند این آقا، نوه پیغمبر (صلی الله علیه و آله) هستم. یعنی با دو واسطه به پیامبر می­رسید که احتمالا یک واسطه به حضرت مجتبی (علیه السلام) داشت. البته دقیقش در خاطرم نیست دو یا سه واسطه با پیامبر داشتند. به پسرش گفت فکر نکنی یک انسان بی باعث و بانی هستی و پدر و مادر درستی نداری. نه بدان که پدرت با این فاصله به پیامبر (صلی الله علیه و آله) می­رسد. قدر خودت را بدان. این را گفت و از دنیا رفت. یعنی این فرد نمی­توانسته در شهر خودش زندگی کند. فرار کرده و رفته به یک شهر دیگری و گمنام مرده است. فقط در آخرین لحظه به پسرش گفته بوده که کیست. این مربوط به زمان بنی امیه بود.

منصور دوانقی که خلیفه دوم عباسی بود، پول هنگفتی به یک مامور داد و او را به مدینه فرستاد و به او گفت برو سادات را پیدا کن و به آنها پول بده و بگو من به شما ارادت دارم و شما را جانشین برحق پیغمبر می­دانم و این خمس من است که آورده­ام خدمت شما و یک رسید از آنها بگیر. آن مامور به جاهای مختلفی رفت و سرانجام به خدمت حضرت صادق (علیه السلام) آمد و همان حرف­ها را گفت. امام (علیه السلام) فرمودند که من می­دانم تو که هستی و برای چه آمدی. البته عبارت دقیق را عرض نمی­کنم. حضرت فرمودند برو به منصور بگو خاندان پیغمبر تازه از بلای دولت بنی امیه بیرون آمده­اند. اینها فقر بسیاری کشیده­اند. سختی بسیاری کشیده­اند. تو به کسی که نان ندارد به عنوان خمس، پول می­دهی. آنها هم از تو می­گیرند و از آنها رسید می­گیری تا بعدا آنها را به جرم ادعای خلافت به دستگاه خلافت احضار کنی و سرشان را به باد بدهی. به منصور بگو از این کار بترس و این کار را نکن. آن مامور برگشت و نزد منصور رفت و ماجرا را گفت.

یک نمونه دیگر که ظاهرا در عصر حضرت باقر (علیه السلام) رخ داده است. یعنی اواخر دوران حکومت بنی امیه بوده است. دقت کنید: در خانواده­های اهل بیت پیغمبر زمانی که خانم­ها می­خواستند نماز بخوانند تنها یک لباس داشتند. این خانم با آن لباس نماز می­خواند آن را درمی­آورد و به خانم بعدی می­داد تا نماز بخواند. یعنی وضع تا این حد سخت و مشکل بود.

در زمان منصور یکی از نوادگان حضرت مجتبی (علیه السلام) به نام محمد دیباج را دست بسته نزد او آوردند. دیباج از بس زیبارو بود مردم وقت می­گرفتند، برای اینکه یک بار او را ببینند. در تمام عالم اسلام مردی به زیبایی او وجود نداشت. به دلیل همان زیبایی به او دیباج می­گفتند. منصور به او گفت نام تو دیباج است؟ به گونه­ای تو را می­کشم که در تاریخ بماند. هیچ نظیری نداشته باشد. گفت در همین جا نگاهش دارید و رویش ساختمان بسازید. همان جا در حضور او آجر آوردند و اطرافش را بستند و گچ و مَلات ریختند.

داستان دیگر مربوط به زمان هارون است. عده­ای به منزل یک فرمانده نظامی مهم رفته بودند. ظهر روز ماه رمضان گفت سفره بیاورید! سفره پهن کردند و غذای مفصل آوردند و تعارف هم کردند. پرسید به چه مناسبت؟ مگر شما مریض هستید؟ گفت نه. پرسید پس چرا روزه نمی­گیرید. گفت آخر من یک کاری کرده­ام که راه نجاتی برایم وجود ندارد. چون راه نجات برایم وجود ندارد آزاد زندگی می­کنم. چه کار کردی؟ گفت در یک نیمه شب ماموری از طرف دولت هارون آمد و مرا صدا کرد. من به زن و بچه­ام گفتم دیگر عمرم تمام شد. الان مرا خواسته­اند، سرم را می­بُرند و تمام می­شود. وصیت کردم و لباس پاک پوشیدم و رفتم. هارون نشسته بود. پرسید حاضری در راه ما چه کنی؟ گفتم از جان و مالم در راه شما می­گذرم. هارون گفت برو. برگشتم و دراز کشیدم که دومرتبه مامور آمد. باز با اعضای خانواده خداحافظی کردم و رفتم. باز هارون پرسید حاضری در راه ما چه کنی؟ گفتم از جان و مال و ناموسم در راه شما می­گذرم. هارون گفت برگرد. باز به خانه رفتم و باز مامور آمد. باز نزد هارون رفتم و باز او از من پرسید حاضری در راه ما چه کنی؟ گفتم جان و مال و ناموس و دینم را در راه شما می­دهم. گفت بمان. با این غلام برو و هرچه گفت انجام بده. به یک حیاطی رفتیم که دور تا دورش اتاق بود و هر اتاقی یک زندان بود. گفت دستور خلیفه این است که افراد اینجا را بیرون بیاوری و سر ببری و در این چاه بریزی. من آنها را بیرون آوردم و دیدم همه سادات هستند. همه را سر بریدم. آن شب من سر شصت سید را بریدم و خدمت خلیفه آمدم. پرسید دستور را انجام دادی؟ گفتم بله انجام دادم. من با کشتن این مجموعه راه نجاتی ندارم. لذا آزادانه زندگی می­کنم. البته این ناامیدی بد است. انسان حتی اگر این مقدار هم گناه کرده باشد، باز نباید از خدا ناامید باشد. ولو راه نجات بسته است، اما باز ناامیدی بد است.

زمان بنی امیه آنطور بود و زمان بنی عباس اینطور.

در زمانی که امام سجاد (علیه السلام) فرمودند حتی بیست نفر در شهر نیستند که محب ما باشند و اگر کسی بود برادرشان بود که ایشان را می­شناخت، ایشان بنای محبت ساخته­اند. یعنی امام در این دوره­ 35 ساله امامتشان رفتاری کردند که سراسر آن معجزه اخلاقی است. فوق العاده است. من عرض می­کنم که شاید در دوران تمام ائمه (علیهم السلام) یک امام تا این حد از خود معجزه اخلاقی نشان نداده است. این مساله وضع را زیر و رو کرده است. 

نقل­های مختلفی برای سن حضرت در زمان شهادت امام حسین (علیه السلام) آمده است. اما ظاهرا ایشان در آن زمان حدود بیست و یک سال داشته­اند. دقت کنید: بعد از گذشت چند سال شهری که حضرت فرموده بودند در آن و شهر مکه بیست نفر نیستند که محب ما باشند به نوعی تغییر کرد که هیچ یک از علمای شهر برای حج از شهر خارج نمی­شدند مگر زمانی که حضرت به قصد حج حرکت می­کردند و علما پشت سر ایشان حرکت می­کردند. مطلب بسیار بزرگی است. در واقع به این معناست که شهر حرکت نمی­کند مگر زمانی که حضرت زین العابدین (علیه السلام) حرکت کند.

بزرگان یک نمونه دیگری نیز ذکر کرده­اند. هشام پسر عبدالملک که یک خلیفه زاده است برای حج آمده بود. به قصد استلام حجر آمد. یعنی به حجر الاسود دست بزند یا آن را ببوسد. اما آنقدر شلوغ بود که مردم اجازه ندادند. خلیفه است و ده بیست محافظ به همراه دارد اما مردم اجازه ندادند.

زمانی که بنده به سفر حج مشرف شدم که انشاء الله خداوند نصیب همه شما بگرداند؛ شب برای اینکه احرام حج ببندیم آماده شدیم. ابتدا یک احرام می­بندند و عمره انجام می­دهند و بعد از آن از احرام خارج می­شوند و دومرتبه برای حج احرام می­بندند. معمولا حاجی­های ایرانی عصر روز هشتم احرام می­بندند و به عرفات می­روند. ما شب حدود ساعت ده آمده بودیم. در آن مناطق شرطه زیاد است. زمانی که داخل مسجدالحرام شدیم، دیدیم یک مجموعه زن و مرد که زن­ها پوشیده بودند و مردها هم چهره­های خوبی داشتند در حین طواف در محاصره حدود پنجاه شرطه بودند. آن زمان خلوت بود اما برای اینکه به خوبی محافظت شوند با کمی فاصله از جمعیت طواف می­کردند.

این خلیفه زاده هم با پنجاه محافظ آمده بود اما آنقدر شلوغ بود که مردم کاری به محافظان نداشتند و اجازه ندادند او استلام حجر کند. بنابراین رفت و دور از جمعیت نشست تا زمانی که خلوت شد، برای استلام حجر برود. صندلی گذاشتند تا بنشیند. دید یک جوانی به تنهایی با یک لباس تمیزی آمد و به طرف حجر رفت. یک مرتبه همه برایش راه باز کردند. راه باز کردند تا رفت و به حجر رسید و د

ارتباط با ما
[کد امنیتی جدید]
چندرسانه‌ای