جلسه چهارشنبه17/1/90( همّ واحــد)
جلسه چهارشنبه17/1/90( همّ واحــد)
یک روزی برای ما خواهد آمد که باید برای آن روز وسائل فراهم کرد. یک روزی است که گفته ­اند به اندازه 50 هزار سال است. روز 50 هزار ساله! ما برای 70 سال، عالم را آتش می­زنیم.

أعوذ بِاللهِ مِن الشَّیطانِ الرَّجیم. بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم. الحَمدُ للهِ رَبِّ العالَمین وَ لا حَولَ وَ لا قوّهَ إلا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاة وَ السَّلام عَلی سَیِّدِنا وَ نبیّنا خاتم الأنبیاء وَ المُرسَلین أبِی القاسِم مُحمَّد وَ عَلی آلِهِ الطـّیبینَ الطاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیة اللهِ فی الأرَضین أرواحُنا وَ أرواحُ العالَمینَ لِترابِ مَقدَمِهِ الفِداء وَ لَعنَة الله عَلی أعدائِهِم أجمَعین إلی یَوم الدّین

یک روزی برای ما خواهد آمد که باید برای آن روز وسائل فراهم کرد. یک روزی است که گفته ­اند به اندازه 50 هزار سال است. روز 50 هزار ساله! ما برای 70 سال، عالم را آتش می­زنیم.

فرمودأَعَدَّ القِری در اینجا معنا کرده­اند: وسائل لازم برای روزی او فراهم آمده است. ظاهراً نباید این باشد. این را مکرر از حاج آقای حق ­شناس می­شنیدیم. معنا می­کردند و می­فرمودند: برای آن روزی که می­آید وسیله فراهم کرده است. جلوتر می­فرماید:فقرّبَ إلی نــَفسِه البَعیدَ ما هرچه فکر می­کنیم، به خصوص اگر جوان باشیم وقتی از مرگ صحبت می­کنیم آنرا خیلی بعید می­دانیم. جوان­ها معنایش را نمی­چشند. ما که کمی از سنّ مان گذشته گاهی ممکن است در شبانه روز مثلاً 10 بار خاطره مرگ به ذهنمان بیاید و ترس و خوف مرگ برایمان باشد. برای جوان راحت است. آن شخص که برای آن روز وسیله فراهم کرده، آنچه که بعید است برای خودش نزدیک می­شمارد. همه می­گویند حالا تا مرگ خیلی مانده است ما هنوز جوان هستیم.

و هَوّنَ الشــّدیدَ مشکل است. کارهایی که انسان باید برای آن روز 50 هزار ساله بکند، کارهای سختی است اما این را سبک می­شمارد. حالا عرض می­کنیم: وَ ذکــَرَ فاستــَکثـَرَ یاد خدا را زیاد می­کند و آنرا دنبال می­کند. بعد حرف­های عجیبی می­فرمایند: و ارتــَوی مِن عَذبِ فـُراتٍ سُهّلـَت له مَواردُه جانش از یک آب گوارایی سیر و پر شده است. خدا راه­هایش را برای این آدم سهل کرده است. ما به عمرمان یک قطره­اش را هم نمی­چشیم. به این قسمت توجه کنید، آنها همه ­اش مقدمه است. گفتند از محبوب­ترین بندگان خدا، آن بنده­ای است که فـَشـَربَ نـَهلا از آن آب گوارا نوشیده و سیراب شده است. حالا برسیم به آن قسمت اصلی­اش قـَد خـَلعَ سَرابیلَ الشـّهَواتِ به مناسبت این را خدمتتان عرض کردم. قـَد خـَلعَ سَرابیلَ الشـّهَواتِ لباس­های شهوت را از تن به در آورده است. خودش این کار را کرده است. خودش لباس­های شهوت را از تن به درآورده است. ببینید همه­ ما یک ذهنیتی داریم که در همین ذهنیت هم مانده­ایم. منتظریم یک روزی بیاورند و به ما بدهند. چنین چیزی وجود ندارد. خودمان باید کار کنیم. قـَد خـَلعَ سَرابیلَ الشـّهَواتِ

در ادامه می­فرماید وَ تـَخـَلـّی مِنَ الهُمُوم إلا هَمّا واحداً از همه­ی غصه ­ها خالی شده است. دیگر هیچ غصه­ ای ندارد. فقط یک غصه دارد. اگر آدم هیچ غصه ­ای نداشت و فقط یک غصه داشت، همه خوبی­ها برایش محقق می­شود. منظور غصه­ های دنیوی بزرگ که باعث می­شود فرد سایر امور را فراموش کند نیست. گاهی یک غصه­ دنیوی خیلی بزرگ می­شود و آدم غصه­ های دیگر را فراموش می­کند. منظورمان آن نیست. مثلا بچه­ ی من مریض است و مریضی ­اش سخت است و همه­ ی فکر من مشغول او است. نمی­خواهیم این را  بگوییم. وَ تـَخـَلـّی مِنَ الهُمُوم همه ­ی همّ و غم­هایش تمام شده و رفته و برطرف شده است. إلا هَمّا واحداً از آنجاییکه همه لباس­های شهوت را از تن در آورده­ تمام غم­هایش تمام شده و فقط یکی مانده. اگر خاطرتان باشد عرض کرده بودیم چنین کسی مرد عمل است. از همین­جا شروع می­شود. کوچکترین و سبک­ترین و کم خطرترین شهوت آدمی که توانش از همه­ی شهوات کمتر است، شهوت خوردن است. اگر منِ نوعی بخواهم این را حل کنم، باید چهل سال جان بکنم. اگر اینگونه است، همین است که هست.

اینجا می­گویند: همه­ ی شهوت­ها، همه ­ی شهوت­ها را بریده است.

ظهر با یکی از دوستان صحبت بود، نمی­دانم چطور خدمتتان عرض کنم. این مطلب در فهم خـَلعَ سَرابیلَ الشـّهَواتِ و هَمّا واحداً و قسمت­های بعد روایت کمک می­کند. یک دوست جوانی داریم که بسیار اهل عمل است. البته یک کار خاصی می­کند. مثلاً فرض کنید ریاضت خاصی می­کشد. نمی­خواهم آن را عرض کنم. عجیب است، حضرت عزرائیل آمده است و جانش را گرفته است بعد برگشته. حالا واقعاً چرا این طوری شده است؟ خوش بحالش بوده است. آن وقت این آدم سبک می­شود. من اگر یک ذره گرسنه­ام ­شود و غذای خوشمزه جلویم بگذارند، پرپر می­زنم و قرارم را می­گیرد. همین طور نیست؟ یک ذره گرسنگی زیاد شود و غذای خوشمزه بیاورند بی­قرار می­شویم. این سبک­ترین شهوت آدمی است. یک ذره بالاتر برود دیگر... . به شهوت ریاست برسد، آدم حاضر است برای رسیدن به ریاست، عالم و آدم را آتش بزند. خودتان نمونه­هایش را دیدید. اما آدمی که مرگ را چشیده راحت می­شود، از آن فشار سبک می­شود.

حاج آقای حق­شناس در این زمینه دو تا داستان می­فرمودند: حضرت عزرائیل آمد و من دیدم یک نیزه همراهش داشت. سر نیزه سه تا چنگک داشت. در یک ­جای دیگر فرموده بودند نمازم آمد به دادم رسید و شفاعت کرد. سه بار انداخت که بکشد مثلاً تا پا آورد، تا کمر آورد، نماز شفاعت کرد. چون دو داستان است کمی در ذهنم جابجا شده است. حالا حتماً لازم نیست که حضرت عزرائیل به سراغ­مان بیاید.

اگر آدم شهوت­ها را قطع کند و لباس­های شهوت را از تنش در بیاورد، تمام غم­ها را فراموش می­کند. یک شهوت دیگری انسان دارد که شهوت حرف زدن است. اگر آن را کنار بگذارد دیگر راحت می­شود. 5 ساعت هم نشسته و هیچ چیز نمی­گوید. من نمی­توانم حرف نزنم. حالا چیزهای دیگر را بشمارید. اگر آدم این­ها را روی خودش معالجه کرد که ذره­ذره می­شود، راحت می­شود. ذره ­ذره. لازم نیستآدم همه چیز را قطع کند و ببُرد. اگر ذره ­ذره ببُرد، و رویش بایستد جواب می­گیرد. مثلاً بعضی رفقا بودند که می­گفتند ما با خودمان قرار گذاشتیم 14 تا لقمه بخوریم. این چیز خوبی است. مثلاً اگر از آنجا شروع کند خـَرَجَ مِن صِفـَةِِ العِمی از کوری بیرون می­آید. وقتی آدم از کوری بیرون آمد، همه مشکلات حل می­شود. چون ما چیزی را که واقعیت دارد نمی­بینیم. کور هستم و نمی­بینم. اگر واقعیت را دیدیم طبق واقعیت عمل می­کنیم. من همین دنیا را می­بینم. همین لذایذ، همین زیبایی­ها ... . پوسته ظاهری عالم یک مجموعه زیبایی­هایی دارد. پوست است. پوسته­ ی ظاهر آن فقط یک کمی بینایی می­خواهد. اگر آدم کمی به عمق برود، می­گوید این دنیا و این پوسته چیزی نیست. این دو روز است. آدم این را می­فهمد. ما می­دانیم. او می­فهمد. ما می­دانیم اما زیبایی حکم خودش را می­کند و بر ما حکومت می­کند. لذت­های دنیایی بر ما حکومت می­کند. ما فقط می­دانيم، به همین دلیل هیچ کاری نمی­کنیم. وقتی از کوری در آمد غصه ­اش یکی می­شود. آدمی که غصه­اش یکی شد، خدا کمکش می­کند. کسی که فقط یک غصه داشت، آن آدمی می­شود که إنَّ مِن أحَبِّ عِبادِ اللهِ إلیهِ عَبداً أعانـَهُ اللهُ علی نـَفسِه بنده­ ای که خدا به او، علیه خودش کمک کرده است. تازه خدا کمکش می­کند به جنگ خودش برود. پس تا حالا چه­ کار می­کرده؟ ما سهل می­دانیم. فکر می­کردیم سهل است و آماده برایمان می­آورند. هیچ وقت، هیچ وقت آماده نمی­آورند. این عبارت یادتان نرود: وَ تـَخـَلـّی مِنَ الهُمُوم إلا هَمّا واحداً فقط یک  غصه پیدا می­کند. اینها هم، اجباری نیست. من می­خواهم یک غصه داشته باشم ولی نمی­توانم غصه رزق و روزی را نخورم. غصه­ی خانه­ام را نخورم. باران می­آید یکدفعه یک غصه می­شود. مثلاً اگر ناودان ما گرفته باشد چطور می­شود؟ آدم از این حرف­ها، صد جور غصه می­خورد.

در حدیث دیگر فرمودند:مَن کانَ هَمّـُه فی کـُلِّ وادٍ کسی که هزار جا غصه می­خورد لمْ یُبالِ اللهُ فی أیِّ وادٍ هـَلَکَ دنبال این غصه دوید، ممکن است همان­جا هلاک شود. خدا باکی ندارد. هر جا می­خواهد برود هلاک شود، برود، بشود. اینطوری می­شود. اما اگر همّش، همّ واحد باشد و فقط یک غصه داشته باشد، خدا این غصه­ اش را کفایت می­کند. همه غصه­ هایی را که ممکن بود برایش خطر ایجاد کند برطرف می­کند. خدا همه غصه­هایش را درست می­کند. مثلاً مشکلات زن و بچه­اش را درست می­کند. همه چیز را درست می­کند.

چه کار کنیم؟ آخرش چه کار کنیم؟ حالا این را هم عرض کنم. اگر آدم یک غصه داشته باشد، فقط برای آن غصه کار می­کند. اگر غصه شما قیامت است، فقط برای قیامت کار می­کنی.

نمی­دانم چشم حضرت ابوذر چه شده بود. گفتند یک فکری برای چشمت بکن. گفت وقت ندارم. یک غصه­ی مهمی دارم، یک کار مهمی در پیش دارم. به آن می­رسم. وقت ندارم به چشمم برسم. من وقت ندارم به چیز دیگری برسم. اینجوری می­شود. فقط برای آن غصه ­اش کار می­کند. شب تا صبح، صبح تا شب ... آن وقت اگر آدم شب تا صبح، صبح تا شب برای یک مقدمه کار کرد حتماً به آن مقصد می­رسد. حتماً می­رسد برای چه؟ شما برای هر چیزی از مسائل آخرتی شب تا صبح و صبح تا شب کار کردی به مقصد می­رسید. در مسائل دنیایی ممکن است آدم برسد و ممکن است نرسد. اگر آدم شب تا صبح، صبح تا شب برای دنیا کار کرد ممکن است به مقصد برسد و ممکن است نرسد. اما اگر برای یک کار آخرتی شب تا صبح، صبح تا شب کار کرد، می­رسد.

پس اگر همّ آدم، همّ واحد شودوفقط یک غصه در دلش باشد، کارش به حل آن غصه منحصر می­شود. تا حل نشود نمی­تواند رها کند. هر چقدر هم زمان می­گذرد بیشتر کار می­کند غصه­اش قوی­تر می­شود. خاصیتش این است. غصه قوی­تر می­شود. تا یک روزی غصه بر طرف می­شود. آدم به جایی می­رسد که غصه­اش را بر طرف می­کنند. در این زمینه حدیثی عرض کنیم مَن کانَ هَمّـُهُ هَمّاً واحداً کـَفی اللهُ هَمّــَهُ این را سابقاً مکرر از حاج آقا حق­شناس شنیده بودیم. ایشان فرموده بودند: کـَفی اللهُ سائِرَ هُمُومِه خدا خودش همه­ ی غصه های دیگر را اداره می­کند. شما دیگر غصه­ ی نانت را نخور. ظهر نان را می­آورند در خانه می­دهند.

مرحوم آقا شیخ مرتضی، زمستان هم آب یخ می­خورد. حالا چه دردی داشت؟ جگرش چطور سوخته بود نمی­دانم! یک روز هرچه این در و آن در زدند، یخ پیدا نکردند. در زمستان یخ پیدا نمی­شود. یک کسی که او را نمی­شناسیم در زد و یخ آورد.

مرحوم آقا شیخ محمد تقی بافقی با دوستانشان به جمکران رفته بودند. در آنجا دیر وقت می­بینند در می­زنند. دم در رفتند و دیدند کسی آمده است و روی سرش کرسی است. فصل زمستان بود و هوا سرد بود. روی سرش کرسی و لحاف کرسی و منقل آورده بود. شب­های زمستان قم خیلی سرد است. برایش کرسی آوردند. او فقط یک غصه داشت. غصه­اش امام زمانش بود. فقط او را می­خواست. غصه­اش فقط همان بود. الان که سرد است و کرسی لازم دارد خدا کرسی­اش را می­فرستد. تو یک غصه داشته باش، همه زندگی­ات آباد می­شود. رضا شاه با ایشان درگیر شد. جنگ رضا شاه این طور بود که دشمنانش را لِه می­کرد. اما رفت و آمد، لگد زد، فحش داد، با عصا زد و ... پیرمرد را زد. او را چند روز به زندان بردند. این مسئله عجیب است، وقتی به زندان می­رفت، با پولی که در جیب داشت، یک مقداری نخودچی و کشمش خرید. غذای زندان را نخورد. غذای زندان حرام است. دو سه روز را با نخودچی و کشمشی که در جیبش ریخته بود زندگی کرد. بعد هم آزادش کردند و به حضرت عبدالعظیم تبعیدش کردند. گفت من می­مانم، این می­رود. ایشان ماند و دو سال بعد از پهلوی از دنیا رفت.

یک مطلب غریبی برایتان عرض می­کنم. خیلی غریب است. ممکن است به  نظرتان خیلی عجیب باشد. آقای حاج حسین آقای مداح که خدا رحمتش کند حدود50 سال اینجا روضه خوانده بود. ایشان می­گفت زمانی که آقای بافقی به حرم حضرت عبدالعظیم (علیه السلام) آمده بود، زن و بچه­اش هنوز قم بودند. خیلی غریب است. یک آقای سرهنگی بود که یک دختر داشت. دخترش عاشق این پیرمرد شد. گفت من او را می­خواهم و اصلاً با غیر از او ازدواج نمی­کنم. آن زمان سرهنگ و آخوند یعنی دو قطب مخالف. آنقدر فشار آورد تا پدرش اجازه داد و مجبور شد دخترش را به ازدواج ایشان در آورد. حاج حسین آقا می­گفت من بچه­شان را دیده بودم. بچه مثلاً دختر بچه کوچکی بود. می­گفت برای آن خانم روضه خوانده بودم. اگر انسان با خدا معامله کند کدام طرف سود است؟

شیخ محمد تقی یک داستانی دارد. به جمکران رفته بود، برایش قلیان فرستاده بودند. قلیانش را هم می­فرستند. البته الان کسی قلیان نکشد. قدیم­ها نمی­دانستند ضرر دارد. ضرر قلیان از سیگار بیشتر است. جایز نیست. حرام است. برای آدم یخ می­فرستند. کرسی می­فرستند. اگر انسان به آنجا برسد خدا می­گوید دیگر غصه­ی کرسی را نخور. من کرسی­ات را تامین می­کنم. غصه نخور. آدم باید یک کمی به خدا و پیغمبر اطمینان داشته باشد.

ارتباط با ما
[کد امنیتی جدید]
چندرسانه‌ای