أعوذ باللهِ من الشَّیطانِ الرَّجیم. بسم اللهِ الرَّحمن الرَّحیم. الحَمدُ للهِ رَبِّ العالمین وَ لا حَولَ وَ لا قوَة إلا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاة وَ السَّلام عَلی سَیِّدِنا وَ نبیِّنا خاتم الأنبیاء وَ المُرسَلین أبِی القاسِم مُحمَّد وَ عَلی آلِهِ الطیِبینَ الطاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیة اللهِ فِی الأرَضین أرواحُنا وَ أرواحُ العالمینَ لِترابِ مَقدَمِهِ الفِداء وَ لعنة الله عَلی أعدائِهم أجمَعین إلی یَوم الدّین
به عمل کار برآید. به سخن دانی نیست. اگر آدم یک سحری بلند شد و در خانه خدا توبه و استغفار کرد ممکن است برایش کاری کند. صد جلسه حرف بشنوید بدون عمل بی فایده است.
تا تربیت انسان به دست خدای متعال و امام زمان (علیه السلام) که ولیّ کل هستند، نیفتد معلوم نیست چه می شود. معلوم نیست به کجا می رسد. اصلا به جایی می رسد؟ عاقبتش خوب می شود؟ به خیر می شود؟ تا تربیت انسان به دست خدای تبارک و تعالی و امام زمان (علیه السلام) نیفتد و تربیت انسان در دست ایشان نباشد و امور انسان در دست ایشان نباشد، و ایشان برای انسان تدبیر نکند، معلوم نیست چه می شود؟
اینکه برای انسان تدبیر کنند یعنی چه؟ قبلا برایتان عرض کرده بودم. یک زمانی علمای بزرگ قم برای مرحوم آیت الله بروجردی جمع شدند و از ایشان درخواست کردند که آقا برای مرجعیت کل در قم بمانید. آن زمان سه مرجع در قم بود. با کمک یکدیگر حوزه را اداره می کردند و بسیار هم در زحمت بودند. زیرا هیچ کدام مرجع کل نبودند. مرحوم آقای بروجردی یک ناراحتی پیدا کرده بودند و ناگزیر شده بودند از بروجرد به سمت تهران حرکت کنند. در راه که به سوی تهران می آمدند، در آن حال درد و رنج و ناراحتی عرض کردند که اگر من انشاء الله از این مریضی به سلامت نجات پیدا کنم به زیارت حضرت رضا (علیه السلام) بروم. این را نذر کردند و به تهران رفتند و در بیمارستان فیروز آبادی عمل کردند و عملشان موفق بود. همانجا آقایان خدمتشان آمدند و از ایشان درخواست کردند که به قم بیایند. فکر می کنم ایشان آنجا استخاره کردند و جواب به قم آمدن خیلی خوب آمد. بنابراین تصمیم گرفتند به قم بیایند. به قم آمدند و بسیار از ایشان استقبال کردند و علما آمدند و حوزه تعطیل شد و همه به استقبال ایشان آمدند. ایشان وارد قم شدند و بساط درس و بحث و مرجعیت برپا شد. خب بنابراین اوائل مرجعیت ایشان است. گذشت و به اوایل تابستان رسید. ایشان به خاطر آوردند که یک نذری کرده اند یا احتمالا یک نذری کرده اند. خب فرمودند که من می خواهم بروم نذرم را ادا کنم. آقایانی که اطراف ایشان بودند گفتند آقا حالا صبر کنید یک چند سالی بگذرد و بعد بروید. اما دلیلشان را نمی گفتند و فقط می گفتند عجله نکنید و نذرتان هم که حتمی نیست. حالا کمی صبر کنید. ایشان هم می گفتند شما چرا این حرف را می زنید؟ خب می خواهم به زیارت حضرت رضا ( علیه السلام) بروم. آن زمان هم زیارت به راحتی الان که مثلا یک قطار سوار می شویم و صبح به مشهد می رسیم نبود و کمی زحمت داشت. بعد یکی از دهانش در رفت که آقا شما اوایل مرجعیتتان است. اگر الان به مشهد بروید شاید آنقدر که شایسته شماست به استقبال نیایند. زیرا هنوز مردم زیاد شما را نمی شناسند. پس باشد سال های بعد بروید که شما شناخته شدید. عجب! فرمود که من هفتاد سال است که برای دنیای خودم نقشه نکشیده ام. هفتاد سال است برای دنیای خودم نقشه نکشیده ام. حرف بسیار بزرگی است. آن زمان که ما این حرف را شنیدیم و به آن فکر می کردیم، مدت های زیادی گیج بودیم که چطور می شود چنین بود. هفتاد سال است برای دنیای خودم نقشه نکشیده ام. پس چه کسی برایم نقشه می کشد؟ یک کس دیگری برایم نقشه می کشید. بنابراین حتما امسال به مشهد می رویم. ما بر خلاف نقشه های شما حتما می رویم. اتفاقا ایشان مشرف شدند و بسیار هم از ایشان تجلیل شد.
حرف این بود. آدم تا زمانی که تدبیر امورش و نقشه کشی برای زندگی و کارهایش دست خدا یا بفرمایید دست امام زمان (علیه السلام) نباشد، معلوم نیست عاقبتش چه می شود. چون امام زمان (علیه السلام) واسطه اند که همین کارها را بکنند. امامت یعنی همین. امور بندگان را در طریق تربیت آنها اداره کنند. امامت یعنی اینکه امور بندگان را در طریق تربیت آنها اداره کنند. این وظیفه ایشان است. تا به دست آنها نیفتد آدم را دزد می برد. بخشی از زندگی اش را دزد می برد. کلاه سر آدم می گذارند. یک وقت هایی عرض کرده ام. هرگاه یک انسان متولد می شود، دو تا دزد هم کنارش خلق می شود. هر آدمی دو شیطان دارد. جدا عرض می کنم. دارد. دشمنی آنها هم مانند دشمنی های معمولی نیست. مثلا دشمنی آتش و پنبه چقدر است؟ اگر دست آتش به پنبه برسد، آن را نابود می کند. دشمنی آنها هم اینگونه است. شیطان با آدم اینطور دشمن است. مثلا می خواهد یک دندان در دهان شما نباشد. نتوانید درست غذا بخورید. به عنوان مثال عرض می کنم. می خواهد چشمت درست نبیند. می خواهد گوشت درست نشنود. می خواهد معده ات کار نکند. می خواهد پایت درد کند. تا این حد دشمن است. یک ذره رحم در دلش نیست. آتش به پنبه رحم دارد؟ رحم ندارد. اصلا در ساختمان آتش در مقابل پنبه رحم نیست. شیطان هم با انسان همینگونه است. درست است آقا؟ هرکس چشیده باشد می داند. اصلا رحم ندارد. فقط از دست او زیر سایه آن آقا، آدم به سلامت می ماند. زیر سایه مهربانی ولیّ عصر. زیر سایه مهربانی خدای تبارک و تعالی انسان سالم می ماند. فقط. اصلا هیچ فرض دیگری نیست. اصلا هیچ فرضی ندارد. انسان فقط در پناه خدا و امام زمان (علیه السلام) سالم می ماند. اگر او دلش برای انسان بسوزد. عرض کردم انسان یک دلسوز می خواهد. اگر او دلش برای انسان بسوزد، انسان به سلامت می ماند.
به زبان بشری عرض می کنم. دل خدای تبارک و تعالی چه زمان برای ما می سوزد؟ زمانی که انسان مومن باشد. آنها دلشان برای مومن می سوزد. آنها دلشان برای مومن می سوزد. در آیه 257 سوره مبارکه بقره می فرماید: اللهُ وَليّ الذينَ آمَنوا خدا ولیّ کسانی است که ایمان آورده اند. معنی کنید خدا دلسوز کسانی است که ایمان آورده اند. آقا اگر ملاک و معیار دلسوزی خدا برای انسان ایمان است، خب هرچه ایمان جلوتر است، دلسوزی کامل تر است. هرچه ایمان قوی تر است، دلسوزی قوی تر است. اگر تا عمق جان من ایمان است، آن دلسوزی هم تا عمق جان من وجود دارد. اگر تمام زندگی من تحت ایمان است، دل او هم برای تمام زندگی من می سوزد. جد مرحوم ما که یک روز در این خانه زندگی می کرده، چهل پنجاه سال در اتاقش زندگی کرده بود تا زمانی که خراب شده بود. این اتاق را یک رنگ نکرده بود. و از آنجایی که در قدیم چراغ گردسوز داشتند و این چراغ گردسوز یک وقت هایی بالا می رفت و دود می کرد و دودش به این دیوارها می نشست، این اتاق به رنگ نیاز داشت. رنگ نکرده بود. تا زمانی که زنده بود، از آن زمانی که ما دیده بودیم که اینطور بود. برای چه رنگ کنم؟ لازم ندارم. یک آقایی می گفت من دیدم عبای ایشان پشت و رو است. قدیم ها می گفتند که اگر عبایت پشت و رو باشد خوش یمن است. می گفت دویدم و به ایشان رسیدم و گفتم آقا پول گیرتان می آید، عبایتان پشت و رو شده. ایشان گفته بودند می خواهم چه کنم؟ پول را می خواهم چه کنم؟ یک وقت گفته بودند هفتصد تومان به بقال و عطار و نانوا و سبزی فروش و یخ فروش محل بدهکار بودند. حساب کنید. شصت سال پیش، هفتصد تومان. من زمانی که شنیدم باورم نشد. هفتصد تومان بدهکاری داشتند. پول می خواهم چکار یعنی چه؟ خب بدهکاری. بدهکاری هایت را می دهی. اینطور بودند.
حالا از این حرف ها بگذریم. هر شب می آیند و ما را برای سحر بیدار می کنند. الان داشتیم با رفیقمان صحبت می کردیم. می گفت یک شب زود بیدار می شوم. یک شب دیر بیدار می شوم. وقتی می آیند بیدارت کنند که دیگر دیر نمی آیند! آنها سروقت می آیند. نمی گذارند نماز شبت دیر شود. دلسوز داری دیگر. اگر انسان دلسوز داشته باشد، نمی گذارند نماز شبش قضا شود. نمی گذارند نماز جماعتش ترک شود. حاج آقا حق شناس می فرمودند که من داشتم برای درس مباحثه می کردم. بسیار هم عاشق درس و تحصیل و علم بودم. اذان را که می گفتند دیگر درس را نمی فهمیدم. چه کسی فهم می دهد؟ خدا فهم می دهد. همان خدا فهم را گرفته. حالا ما هر کاری می خواهیم انجام می دهیم. نمازمان هم دیر می شود. چرا؟ دلسوز نداریم. اگر دلسوز داشتیم نمی گذاشت نمازمان دیر شود. عرض کردیم چه زمان انسان دلسوز پیدا می کند؟ زمانی که مومن باشد. چه زمانی انسان مومن است؟ زمانی که گناه نمی کند. هر گناهی شرک است. مگر هر گناهی هواپرستی نیست؟ فرمودند که بعضی ها هستند که هوای خودشان را به دلخواه خودشان می پرستند. یعنی از او اطاعت می کند. در آیه می فرماید برخی هم شیطان را می پرستند. فرقی ندارد. هوا و هوس را می پرستد یا بفرمایید شیطان را می پرستد. یعنی اطاعت می کند. هوای نفس یک چیز مادی نیست که من جلویم بگذارم و به آن سجده کنم. وزن ندارد. اینگونه که نیست. حرفش را گوش می دهم. می گویم دلم می خواهد. دلم می خواهد. دلخواهت را یعنی هوا و هوست را می پرستی. می شوی مشرک. پس به خدا ایمان داری و او را می پرستی یعنی چه؟ یعنی حرف خدا را گوش می دهی. اگر انسان حرف خدا را دقیق گوش کرد، یعنی خداپرست است. یعنی ایمان دارد. آن وقت آن دلسوز هست. در آیه چه فرمود؟ اللهُ وَليّ الذينَ آمَنوا يُخْرجُهُمْ منَ الظـّلماتِ إلى النّور خدا ولیّ کسانی است که ایمان دارند. خب ولی هست و او دلسوز اینهاست. همه ما پدر و مادر داشته ایم دیگر. خیلی از شما هنوز هم پدر و مادر دارید که خدا نگهشان دارد. خب پدر و مادر برای آدم چکار می کنند؟ پدر و مادر برای فرزندشان دلسوزی می کنند دیگر.اللهُ وَليّ الذينَ آمَنوا آنوقت وقتی خدا ولیّ انسان باشد چکار می کند؟ در قرآن می فرماید يُخْرجُهُمْ منَ الظـّلماتِ إلى النّورآنها را از ظلمت ها بیرون می برد به طرف جایی که نور است می برد. اگر من حسودم، گرفتار ظلمت بسیار بدی هستم. اگر گرفتار نگاه نامحرم هستم، این یک ظلمت است. آدم را از اینها نجات می دهد. اگر پول را بسیار دوست دارم، این یک ظلمت است و انسان را از این نجات می دهد. اگر انسان پول را بسیار دوست داشته باشد، این یک ظلمت است. همه بدی ها یک ظلمت اند. یک دانه اش هم بعد باعث زحمت می شود. یک دانه ها. یک دانه ظلمت بعد باعث زحمت می شود. او برای کسی که نسبت به او دلسوزی دارد، اللهُ وَليّ الذينَ آمَنوا یک کاری می کند که از این ظلمت بیرون بیاید. خب ایمان نشان بده. آقا ایمان نشان بده یعنی چکار کنم؟ یعنی حرف گوش کنیم. اگر شما در عمل گوش می دهید، این مقدار از ایمانتان قبول است و به همین مقدار برای شما کار می کنند. می کوشند که شما را از ظلمت های عملی بیرون ببرند. اصلا دیگر از نگاه کردن به نامحرم بدتان می آید. بدت می آید. حالت به هم می خورد. چون از ظلمتش بیرون آمدی. اگر بیشتر کار کنی، از ظلمت تکبر، حسادت، بخل، خودبینی و... بیرون می برد. من سعی می کنم که مثلا اگر چیزی در دلم نسبت به شما هست نکند یک وقت یک ذره اش را عمل کنم. وقتی من نمی توانم شما را ببینم می خواهم در دلم حرف بد بزنم. می خواهم تخریب کنم. اما اینکار را نمی کنم. بالعکس عمل می کنم. مثلا سعی می کنم پیش رئیس اداره از شما تعریف کنم. دلم نمی خواهد. سخت است. اما سعی می کنم تعریف کنم. کار شما خوب و درست است دیگر. چون کار شما درست و خوب است برای من سخت است. اگر کارتان خراب باشد که برای من سخت نمی شود. خیلی هم خوشحال می شوم. کارت خوب و درست است و موفق هستی. مثلا باید سعی کنم رئیس اداره متوجه شود که کار شما خوب و درست است و شما را بالاتر ببرد. وقتی ولیّ این را می بیند، این ظلمت را از دل من بیرون می برد. اگر من با حسادتم بجنگم، حسادت را از دلم بیرون می برد و دلم دیگر پاک می شود. یا مثلا کسی هرچه فکر می کند خودش را از شما بالاتر می بیند اما عملا کاری نمی کند که این را نشان دهد. کرنش می کند، تواضع می کند. خب اگر تواضع کند، آن حالتی که خودش را بزرگتر می دید را خدا باید برطرف کند که می کند. این یک ظلمت است و آن را از دل شما بیرون می برد. اگر به آن سرزمینی که نور است برسی، اگر به آن سرزمینی که تمام آن نور است برسی، آنجا همیشه راحت خواهی بود. سرزمینی که نور است و ظلمت ها رفته است، همه اش راحت است. همه اش شادمانی و امنیت است. دیگر ترس نیست. دیگر از چیزی نمی ترسد. عرض کردیم آن رفیقمان گفت ترس از دلم رفته. خب او مانند تمام ما بود. بعضی ها زیاد می ترسند و برخی گاهی می ترسند اما او می گفت ترس از دلم رفته. دیگر از چیزی نمی ترسد. ذلیل چیزی نمی شود. ما گاهی نسبت به چیزی ذلیل می شویم. مثلا می گویند طمع ذلت می آورد. شهوت انسان را ذلیل می کند. دیگر ذلیل نیست. حل شده. این فقط به دست آن مهربان دلسوز شدنی است. می فرماید تو مرا بپذیر و مرا به خدایی قبول کن، من با تو کاری می کنم که همینجا بهشتت شود. لازم نباشد آن طرف بروی و صد هزار هزار سال طول بکشد تا به بهشت برسی. آدم های خوب هزار هزار سال طول می کشد تا به بهشتشان برسند. یک کسانی همینجا به بهشتشان می رسند. اگر حرف گوش کنید. کیمیای سعادت. در شعر حافظ هست دیگر. از جمله دعاهای ایشان ورد سحری بود. این از حرف گوش کردن است. خود سحر هم حرف گوش کردن است دیگر. آقا همه عالم تیغ شود، این شخص را نمی برد. یک دانه اش در پای او نمی رود. همه عالم تیغ شود، در پای او نمی رود. تمام عالم خطر شود، برای این یک نفر خطر نیست. ببینید در طوفان نوح سیل آمد بر سر آدم. کوه ها را هم گرفت. قبلا دستور فرموده بود که کشتی بسازند. البته هرکس را به راه خودش نجات می دهد. زمانی که در آن رفتند، در امنیت بودند. عالم را آب گرفته اما آنجا را نگرفته. گفتند یک تخته به پیشانی کشتی زده بود و نام محمد ( صلی الله و علیه و آله) و علی (علیه السلام) و فاطمه (سلام الله علیها) و حسن (علیه السلام) و حسین (علیه السلام) را در آن نوشته بود. هیچ طوفانی آن را تکان نمی دهد. عالم طوفان است ولی این کشتی تکان نمی خورد. برایش دلسوز بود. برای حضرت نوح و مومنانی که همراهشان بودند دلسوز بود. این همیشه هست. آقا این همیشه هست. این همیشه هست. آن زمانی که موشک باران بود و صدام بمب می زد حاج آقا حق شناس می گفت اگر جرئت می کنی بیا اینجا بر زمین بخور. بارها این را می گفت. گردش هم به او نمی رسید. آن وقت می گویند وقتی به آن عالم رفت اصلا صدای جهنم به گوششان نمی رسد. هور هور آتش اصلا به گوششان نمی رسد. در آیه 102 سوره مبارکه انبیاء می فرماید:لا يَسْمَعونَ حَسيسَها اصلا صدایش هم به گوششان نمی رسد. اصلا جهنم را نمی بینند. فرشتگان به یک کسانی می گویند شما چطور به این زودی به بهشت رسیدید؟ از قبر درآمده اند و مستقیم به بهشت آمده اند. نه جهنم دیدند و نه صراط دیدند و نه حساب کتابی دیدند و نه مامور حساب. بهای اینکه انسان به اینجا می رسد چیست؟ عرض کردیم تو خدا را قبول کن. اگر خدا را قبول کردی اینگونه است. بهایش همین است. آقا اگر خدا را قبول کنیم، یک سر سوزن از حرف های خدا را زمین نمی گذاریم. قبول کرده که او خداست.
اصحاب امام حسین (علیه السلام) اینگونه بودند. عبارت درمورد آنها این است که ألـَم حدید را نمی چشیدند. ألـَم یعنی درد. درد آهن را نمی چشیدند. اگر شمشیر می خورد دردش را نمی چشید. هر تیری که می خورد یک پرده تازه از بهشت برایش باز می شد. بهشتی که در دل آدم جریان دارد. برای یک کسانی بهشت در دلشان جریان دارد.
یکی می گفت من دلم برای خود امام حسین (علیه السلام) می سوزد. ایشان یک مرتبتی داشت که درد این تیرها و نیزه ها را می چشید. یکی از این تیرها سه شعبه بود.