کلیه ی ویژه نامه های سایت توسط مدیریت سایت تهیه و تنظیم میگردد و تحت نظر حجت الاسلام و المسلمین جاودان تدوین نگردیده است.
..........................................
امام موسى بن جعفر الكاظم (ع) 4 ساله بودند كه بساط حكومت جابرانه ى امويان بر چيده شد.
سياست عرب زدگى امويان، چپاول و زور و ستم، روشهاى ضد ايرانى حكومتشان، مردم و بويژه ايرانيان را كه خواستار تجديد حكومت داد خواهانه ى اسلام راستين، بويژه در ايام خلافت كوتاه حضرت على (ع) بودند، بر ضد امويان بر انگيخت و در اين ميانه كارگزاران سياسى وقت،ازين گرايش مردم، خاصه ايرانيان به آل على (ع) و حكومت على وار، سوء استفاده كردند و به اسم رساندن حق به حقدار،امويان را به كمك ابو مسلم خراسانى بر انداختند اما به جاى امام ششم جعفر بن محمد الصادق (ع) ابو العباس سفاح عباسى را بر مسند خلافت و در واقع بر اريكه ى سلطنت نشانيدند. (5) و بدينگونه، يك سلسله ى تازه ى پادشاهى اما در لباس خلافت و جانشينى پيامبر در 132 هجرى قمرى روى كار آمد كه نه تنها در ستم و دورويى و بى دينى،هيچ از امويان كم نداشتند بلكه در بسيارى از اين جهات،از آنان نيز پيش افتادند.
با اين تفاوت كه اگر امويان دير نپاييدند،اينان تا 656 هجرى قمرى يعنى 524 سال در بغداد، بر همين روال، بر مردم، خلافت كه نه، سلطنت كردند.
بارى، پيشواى هفتم، در دوره ى عمر خويش، خلافت ابو العباس سفاح، منصور دوانيقى،هادى، مهدى و هارون را با همه ى ستمها و خفقان و فشار آنها،دريافتند.
براى آينه ى جان امام،تنها غبار نفس اهريمنى اين پليدان جابر،كافى بود تا زنگار غم گيرد و به تيرگى اندوه نشيند تا چه رسد به اينكه،هر يك از اينان-از منصور تا هارون-ستمهاى بسيار بر پيكر و روح آن عزيز،وارد آوردند و هر چه نكردند،نتوانستند،نه آنكه نخواستند.
ابو العباس سفاح در 136 در گذشت و برادرش منصور دوانيقى بجاى او نشست،او شهر بغداد را بنا كرد و ابو مسلم را كشت و چون خلافتش پا گرفت از كشتن و حبس و زجر فرزندان على و مصادره ى اموال آنان لحظه اى نياسود و اغلب بزرگان اين خاندان و در راس همه ى آنها حضرت امام صادق را از بين برد...
مردى، خونريز و سفاك و مكار و به شدت حسود و بخيل و حريص و بي وفا بود، بي وفايى او در مورد ابو مسلم كه با يك عمر جان كندن او را به خلافت رسانده بود، در تاريخ ضرب المثل است.
هنگامى كه پدر بزرگوار امام كاظم را شهيد كرد،آنحضرت 20 ساله بود و تا سى سالگى،امام با حكومت خفقان و رعب و بيم منصور، در ستيز بود و مخفيانه، شيعيان خويش را سامان مى داد و به امور آنان رسيدگى مى فرمود.
منصور در 158 هلاك شد و حكومت به پسرش مهدى رسيد. سياست مهدى عباسى، سياستى مردم فريب و خدعه آميز بود.
زندانيان سياسى پدرش را كه بيشتر شيعيان امام كاظم بودند، بجز عده ى كمى،آزاد كرد و اموال مصادره شده ى آنان را، باز پس گردانيد.اما همچنان مراقب رفتار آنان مى بود و در دل بديشان سخت دشمنى مى ورزيد. حتى به شاعرانى كه آل على را هجو مى كردند، صله هاى گزاف مى داد،از جمله يكبار به«بشار بن برد»،هفتاد هزار درهم و به«مروان بن ابى حفص»صد هزار درهم داد.
در خرج بيت المال مسلمين و عيش و نوش و شرابخوارگى و زنبارگى، دستى سخت گشاده داشت، در ازدواج پسرش هارون،50 ميليون درهم خرج كرد (6) شهرت امام در زمان مهدى، بالا گرفت و چون ماه تمام، در آسمان فضيلت و تقوا و دانش و رهبرى مى درخشيد، مردم گروه گروه پنهانى بدو روى مى آوردند و از آن سر چشمه ى فيض ازلى،عطش معنوى خويش را فرو مى نشانيدند.
كارگزاران جاسوسى مهدى،اين همه را بدو گزارش كردند، بر خلافت خويش بيمناك شد، دستور داد تا امام را از مدينه به بغداد آورند و محبوس سازند.
«ابو خالد زباله اى»نقل مى كند:«...در پى اين فرمان، مامورينى كه به مدينه بدنبال آنحضرت رفته بودند،هنگام بازگشت، در زباله، با آن حضرت به منزل من فرود آمدند.
امام در فرصتى كوتاه، دور از چشم مامورين، به من دستور دادند چيزهايى براى ايشان خريدارى كنم.من سخت غمگين بودم، و بديشان عرض كردم:از اينكه سوى اين سفاك مى رويد، بر جان شما بيم دارم. فرمودند: مرا از او باكى نيست تو در فلان روز، فلان محل منتظر من باش.
آن گرامى به بغداد رفتند، و من با اضطراب بسيار، روز شمارى مى كردم تا روز معهود در رسيد، به همان مكان كه فرموده بودند شتافتم، و دلم چون سير و سركه مى جوشيد، به كمترين صدايى،از جا مى جستم و اسپندوار بر آتش انتظار، مى سوختم كم كم افق خونرنگ مى شد و خورشيد به زندان شب مى افتاد، كه ناگهان ديدم از دور شبحى هويدا شد، دلم مى خواست پرواز كنم و به سويشان بشتابم،اما بيم داشتم كه ايشان نباشند و راز من بر ملا شود.
در جاى ماندم،امام نزديك شدند، بر قاطرى سوار بودند، تا چشم روشن بين و عزيزشان به من افتاد، فرمودند:ابا خالد، شك مكن،...و ادامه دادند:
بعدها مرا دو باره به بغداد خواهند برد، و آن بار ديگر باز نخواهم گشت. و دريغا كه همانگونه شد كه آن بزرگ فرموده بود...» (7)
بارى در همين سفر، مهدى چون امام را به بغداد آورد و زندانى كرد، حضرت على بن ابيطالب (ع) را در خواب ديد كه خطاب به او اين آيه را مى خوانند: فهل عسيتم ان توليتم ان تفسدوا فى الارض و تقطعوا ارحامكم (8) آيا از شما انتظار مى رود كه اگر حاكم گرديد، در زمين فساد كنيد و قطع رحم نماييد؟
ربيع مى گويد:
نيمه شب مهدى به دنبال من فرستاد و مرا احضار كرد. سخت بيمناك شدم و نزدش شتافتم و ديدم آيه فهل عسيتم... را مى خواند.
سپس به من گفت: برو، موسى بن جعفر را از زندان نزد من بياور. رفتم و آوردم، مهدى برخاست و با او روبوسى كرد و او را نزد خود نشانيد و جريان خواب خود را براى ايشان گفت.
سپس همان لحظه دستور داد كه آن گرامى را به مدينه باز گردانند ربيع مى گويد:از بيم آنكه موانعى پيش آيد،همان شبانه وسايل حركت امام را فراهم ساختم و بامداد پگاه،آن گرامى در راه مدينه بود...» (9)
امام در مدينه، با وجود خفقان شديد دربار عباسى، به ارشاد خلق و تعليم و آماده ساختن شيعيان، مشغول بود...تا در 169 مهدى هلاك شد و پسرش هادى بجاى او به تخت سلطنت نشست.
هادى، بر خلاف پدرش، دموكراسى را هم رعايت نمى كرد و علنا با فرزندان على سرسخت بود و حتى آنچه پدرش به آنها داده بود،همه را قطع كرد.
و ننگين ترين سياهكارى او، براه افكندن فاجعه ى جانگذاز فخ بود.
حسين بن على از علويان مدينه،چون از حكومت عباسيان و ستم بسيار ايشان به ستوه آمد، به رضايت (10) امام موسى كاظم عليه السلام،عليه هادى قيام كرد و با گروهى حدود سيصد نفر از مدينه به سوى مكه به راه افتاد.
بارى، سپاهيان هادى در محلى به نام فخ،او را محاصره و او و سپاهيانش را شهيد كردند و همانند فاجعه اى كه در كربلا رخ داد، در مورد اينان نيز پيش آمد: سر همه ى شهدا را بريدند و به مدينه آوردند و در مجلسى كه گروهى از فرزندان امام على عليه السلام و از جمله حضرت امام كاظم حضور داشتند، سرها را به تماشا گذاردند.هيچ كس هيچ نگفت جز امام كاظم عليه السلام كه چون سر حسين بن على رهبر قيام فخ را ديدند فرمودند:
انا لله و انا اليه راجعون، مضى و الله مسلما صالحا صواما قواما آمرا بالمعروف و ناهيا عن المنكر ما كان فى اهل بيته مثله.
از خداونديم و بسوى او باز مى گرديم، سوگند به خدا كه به شهادت رسيد در حاليكه مسلمان و درستكار بود و بسيارروزه مى گرفت و بسيار شب زنده دار بود و امر به معروف و نهى از منكر مى كرد، در خاندان وى، چون او وجود نداشت. (11)
هادى، گذشته از اخلاق سياسى،از جهت خصلتهاى فردى نيز مردى منحط، شرابخواره و خوشگذران بود.
يكبار به يوسف صيقل بخاطر چند بيت شعر كه با آوايى خوش خوانده بود، به اندازه ى بار يك شتر درهم و دينار داد. (12) ابن داب نامى، مى گويد، روزى نزد هادى رفتم، چشمانش از اثر شراب خوارى و بيدارى، سرخ شده بود.از من قصه اى در مورد شراب خواست، برايش به شعر گفتم. شعرها را ياد داشت كرد و 40 هزار درهم به من داد. (13) اسحاق موصلى موسيقى دان معروف عرب،مى گويد:اگر هادى زنده مى ماند ما ديوار خانه هايمان را با طلا بالا مى برديم. (14) بارى، هادى نيز در 170 در گذشت و هارون شاه اسلام شد! (15) و در اين زمان حضرت امام موسى كاظم 42 ساله بودند.
دوران هارون،اوج اقتدار و قلدرى و چپاول و كامروايى عباسيان بود.
هارون در پايان مراسم بيعت، يحيى برمكى-از ايرانيانى كه بوزيرى پادشا رفته بودند- را به وزارت خويش برگزيد و بدو اختيار تام و مطلق در اداره ى همه ى امور و عزل و نصب هر كس، داده بود و به رسم آنزمان به عنوان پشتوانه ى اين اختيار،انگشتر خويش را بدو داد. (16) و خود به حيف و ميل بيت المال در شرب و زنبارگى و خريد جواهرات و لهو و لعب مشغول شد.
در آمد بيت المال در آن زمان كه گوسفند دو يا چهار ساله را به يك درهم مى فروختند، پانصد ميليون و دويست و چهل هزار درهم بود. (17) و او دست به خرج اين در آمد گشود:به شاعرى بنام اشجع در ازاء مديحه اى، يك ميليون درهم داد. (18) به ابو العتاهيه شاعر و ابراهيم موصلى موسيقي دان به خاطر چند بيت شعر و قدرى ساز و آواز،هر يك صد هزار درهم و صد دست لباس داد. (19) در قصر هارون گروه زيادى از زنان خوش آواز و ساز و نواز فراهم آمده بودند و انواع و اقسام سازهاى موسيقى آن عصر، در آنجا وجود داشت (20) هارون به جواهرات علاقه يى بى مانند داشت، يكبار براى خريد يك انگشتر صد هزار دينار پرداخت. (21) هر روز ده هزار درهم خرج آشپزخانه اش بود و گاه تا سى رنگ غذا برايش درست مى كردند. (22) يكروز هارون غذايى از گوشت شتر طلبيد،چون آوردند، جعفر برمكى گفت:
-خليفه مى دانند كه اين غذا كه برايشان آورده اند چقدر خرج برداشته است؟
-سه درهم...
-نه به خدا، چهار هزار درهم تا كنون خرج برداشته، زيرا مدتها است كه هر روز شترى مى كشند تا اگر خليفه ميل به گوشت شتر فرمودند آماده باشد! (23) هارون قمار هم مى كرد و باده نيز بسيار مى نوشيد حتى گاه با همه ى حاضران در مجلس. (24) با وجود اين،از سر عوام فريبى به برخى از مظاهر اسلامى هم تظاهر مى كرد:حج مى گزارد و گاه به برخى از وعاظ مى گفت او را موعظه كنند و مى گريست...!
هارون از سرسختى آل على در برابر حكومت عباسيان به شدت رنج مى برد و از اين رو،از هر راهى كه ممكن مى شد، مى كوشيد تا آنانرا بكوبد يا در جامعه سبك سازد، پولهاى گزاف به شاعران خود فروخته مداح در بارى مى داد تا آل على را هجو كند.از جمله در مورد منصور نمرى در ازاء قصيده يى كه در هجو آل على سروده بود فرمان داد كه او را به خزانه ى بيت المال ببرند، تا هر چه مى خواهد بردارد. (25)
همه ى علويان بغداد را به مدينه تبعيد كرد و گروهى بيشمار از ايشان را كشت يا مسموم ساخت. (26)
حتى از استقبال مردم به قبر حضرت امام حسين عليه السلام، رنج مى برد و فرمان داد تا قبر و خانه هاى مجاور آن را خراب كنند و درخت سدرى را كه كنار آن مزار پاك روييده بود،قطع نمايند. (27) و پيشتر پيامبر اسلام (ص) سه بار فرموده بود خدا لعنت كند كسى را كه درخت سدر را قطع مى كند. (28)
شكى نيست كه حضرت امام موسى كاظم-كه درود هماره ى خداوند بر او باد-نمى توانستند با حكومت چنين تباهكاره ى نامسلمان ستم پيشه يى و پدران او، موافق باشند، و هم از اينروست اگر به قيام فخ رضايت مى دهند، و هم از اينروست كه با شيعيان خويش دائما در تماس مخفى مى بودند و موضع هر يك را فرد فرد، در مقابله با حكومت جابر وقت تعيين مى فرمودند.
حضرتش به صفوان بن مهران از ياران خويش مى فرمودند: تو از همه جهت نيكويى، جز اينكه شترانت را به هارون كرايه مى دهى.عرض كرد:براى سفر حج كرايه مى دهم و خودم هم دنبال شتران نمى روم.
فرمود:آيا بهمين خاطر، باطنا دوست ندارى كه هارون دست كم تا بازگشت از مكه زنده بماند، تا شترانت حيف و ميل نشود؟ و كرايه ى تو را بپردازد؟
عرض كرد، چرا.
فرمود:كسى كه دوستدار بقاى ستمكاران باشد،از آنان به شمار مى رود. (29)
و اگر گاه به برخى اجازه مى فرمودند كه مشاغل خويش را در دستگاه هارونى حفظ كنند،از جهت سياسى،اين چنين صلاح مى دانستند و كسانى را مى گماردند كه مى دانستند در آن حكومت وحشت و ترور و خفقان، وجودشان براى جمعيت شيعه مفيد واقع مى شود و هم به وسيله ى آنان از برخى مكايد حكومت،عليه علويان،آگاه مى شوند. چنانكه على بن يقطين وقتى مى خواست از پست خود در دربار هارون استعفا كند حضرت امام كاظم اجازه ندادند.
بارى، به هيچ روى امام با اين ستمكاران كنار نمى آمدند، حتى هنگامى كه در چنگال ستم آنان گرفتار مى شدند: يكروز از ايام محبس امام،هارون، يحيى بن خالد را به زندان فرستاد كه موسى بن جعفر اگر تقاضاى عفو كند،او را آزاد مى كنم،امام حاضر نشدند. (30)
امام-عليه السلام-حتى در بدترين وضع گرفتارى، نستوهى و رفتار پر حماسه و ستيزه گر و آشتى ناپذير خويش را از دست نمى دادند:
به جملات اين نامه كه يكبار از زندان به هارون نوشته اند به دقت نگاه كنيد، چقدر شكوه و پايمردى و ايمان به عقيده و هدف از آن بچشم مى خورد:
«...هيچ روز در سختى بر من نمى گذرد مگر كه بر تو همان روز در آسايش و رفاه مى گذرد،اما مى باش تا هر دو رهسپار روزى شويم كه پايانى ندارد و تبهكاران در آنروز زيانكارند...» (31)
آرى:اين چنين است كه هارون نمى تواند وجود امام را تحمل كند، ساده لوحانه است اگر باور داشته باشيم كه هارون تنها از اين جهت كه به مقام معنوى امام در دل مردم حسادت مى كرد، او را به زندان افكند.
او از تماس مخفى مداوم شيعيان آن گرامى با وى توسط كارگزاران دستگاههاى امنيتى خويش كاملا آگاه شده بود و هم مى دانست كه اگر امام هر لحظه زمينه را آماده بيابند، باقيام خود و يا با دستور قيام به ياران خود حكومت او را واژگون خواهند فرمود و مى ديد كه اين روحيه ى نستوه كمترين مقدار سازشكارى در كنه وجودش يافته نمى شود و اگر روزى چند ظاهرا دست روى دست گذارده است،اين سكوت نيست، توقفى تاكتيكى است براى يافتن ضربه گاه مناسب، پس پيشدستى مى كند و در نهايت عوام فريبى و وقاحت در برابر قبر پيامبر مى ايستد و بى آنكه از غصب خلافت و ستمهاى خويش و خوردن اموال مردم و تبديل دستگاه خلافت به سلطنت، شرم كند، خطاب به پيامبر مى گويد:
«يا رسول الله، از تصميمى كه در مورد فرزندت موسى بن جعفر دارم عذر مى خواهم، من باطنا نمى خواهم ايشان را زندانى كنم اما چون مى ترسم بين امت تو جنگ واقع شود و خونى ريخته گردد،اين كار را مىكنم!!»آنگاه دستور مى دهد آن گرامى را كه هم در آنجا در كنار قبر پيامبر مشغول نماز بود دستگير كنند و به بصره ببرند و زندانى سازند.
امام يكسال در زندان عيسى بن جعفر والى بصره بسر برد و خصلتهاى برجسته ى آن گرامى، چنان در عيسى بن جعفر تاثير گذارد كه آن دژخيم به هارون نوشت:او را از من باز ستان و گرنه آزادش خواهم كرد.
به دستور هارون،آن بزرگ را به بغداد بردند و نزد فضل بن ربيع محبوس ساختند،از آن پس چندى به فضل بن يحيى سپرده شد و نزد او زندانى بود و سر انجام به زندان سندى بن شاهك منتقل شد.
علت اين نقل و انتقالات متوالى آن بود كه هارون هر بار از زندانبانهاى آن بزرگوار مى خواست تا امام را از ميان بردارند،اما هيچيك از اين زندانبانان او تن به اين كار ندادند تا اين دژخيم آخرين يعنى سندى بن شاهك،كه به اشارت هارون آن عزيز را مسموم كرد و پيش از در گذشت وى،گروهى از شخصيتهاى معروف را حاضر ساخت تا گواهى دهند كه حضرت موسى كاظم مورد سوء قصد قرار نگرفته و با مرگ طبيعى در زندان از دنيا مى رود. و با اين حيله مى خواست حكومت عباسى را از قتل آن بزرگوار، تبرئه كند و هم جلوى شورش احتمالى هواداران آن امام را بگيرد. (32)
اما،هوشيارى و نستوهى آن امام،آنان را رسوا ساخت چرا كه همينكه شهود به آن حضرت نگريستند، ايشان با وجود مسموميت شديد و بدى احوال و ضعف حال به شهود فرمودند:
مرا به وسيله ى 9 عدد خرما مسموم ساخته اند، بدنم فردا سبز خواهد شد و پس فردا از دنيا خواهم رفت. (33)
و چنين شد كه آن حضرت خبر داد.
دو روز بعد-25 رجب 183 هجرى قمرى 34-آسمان به سوگ نشست، و زمين نيز، و همه ى اهل ايمان و بويژه شيعيان كه راهبر راستين خويش را از كف داده بودند.
امامان گرامى ما با دانشى الهى كه داشتند در مورد هر سئوالى كه از آنان مى شد، پاسخى درست و كامل و در حد فهم پرسشگر، مى دادند. و هر كس حتى دشمنان، چون با آنان به احتجاج و گفتگوى علمى مى نشست، با اعتراف به عجز خويش و قدرت انديشه ى گسترده و احاطه اى كامل آنان، برمى خاست.
هارون الرشيد امام كاظم عليه السلام را از مدينه به بغداد آورد و به احتجاج نشست:
هارون- مى خواهم از شما چيزهايى بپرسم كه مدتى است در ذهنم خلجان مى كند و تا كنون از كس نپرسيده ام، به من گفته اند كه شما هرگز دروغ نمى گوييد، جواب مرا درست و راست بفرماييد!
امام-اگر من آزادى بيان داشته باشم، تو را از آنچه مى دانم در زمينه ى پرسشت آگاه خواهم كرد.
هارون-در بيان آزاد هستيد،هر چه مى خواهيد بفرماييد...
و اما نخستين پرسش من:چرا شما و مردم، معتقد هستيد كه شما فرزندان ابو طالب از ما فرزندان عباس برتريد، در حاليكه ما و شما از تنه ى يك درختيم.
ابو طالب و عباس هر دو عموهاى پيامبر بودند و از جهت خويشاوندى با پيامبر،با هم فرقى ندارند.
امام-ما از شما به پيامبر نزديكتريم.
هارون-چگونه؟
امام-چون پدر ما ابو طالب با پدر رسول اكرم برادر تنى (پدر و مادر يكى) بودند ولى عباس برادر ناتنى (تنها از سوى مادر) بود.
هارون-پرسش ديگر:چرا شما مدعى هستيد كه از پيامبر ارث هم مى بريد،در حاليكه مى دانيم هنگامى كه پيامبر رحلت كرد عمويش عباس (پدر ما) زنده بود اما عموى ديگرش ابو طالب (پدر شما) زنده نبود و معلوم است كه تا عمو زنده است،ارث به پسر عمو نمى رسد.
امام-آيا آزادى بيان دارم.
هارون-در آغاز سخن،گفتم داريد.
امام-امام على بن ابيطالب (ع) مى فرمايند:با بودن اولاد،جز پدر و مادر و زن و شوهر،ديگران ارث نمى برند، و با بودن اولاد براى عمو نه در قرآن و نه در روايات،ارثى ثابت نشده است. پس آنانكه عمو را در حكم پدر مى دانند،از پيش خود مى گويند و حرفشان مبنايى ندارد (پس با بودن زهرا،فرزند رسول الله (ص) به عموى او عباس ارث نمى رسد.)
مضافا آنكه از پيامبر در مورد على-درود خدا بر او-نقل شده است كه:«اقضاكم على»،على بهترين قاضى شماست و نيز از عمر بن خطاب نقل شده است كه:«على اقضانا»على بهترين قضاوت كننده ى ماست.
و اين جمله،عنوان جامعى است كه براى حضرت على به اثبات رسيده،زيرا همه ى دانشهايى كه پيامبر،اصحاب خود را با آنها ستوده از قبيل علم قرآن و علم احكام و مطلق علم،همه در مفهوم و معناى قضاوت اسلامى،جمع است و وقتى مى گوييم على در قضاوت از همه بالاتر است يعنى در همه ى علوم از ديگران بالاتر است.
(پس گفتار على كه مى گويد:با بودن اولاد،عمو ارث نمى برد،حجت است و بايد آنرا بپذيريم نه گفته ى:عمو در حكم پدر است را،زيرا به تصريح پيامبر،على از ديگران به احكام دين آشناتر است.)
هارون-پرسش ديگر:
چرا شما اجازه مى دهيد مردم شما را به پيامبر نسبت بدهند و بگويند:فرزندان رسول خدا در صورتيكه شما فرزندان على هستيد،زيرا هر كس به پدر خود نسبت داده مى شود (نه به مادر) و پيامبر جد مادرى شماست.
امام-اگر پيامبر زنده شده و از دختر تو خواستگارى كند،به او مى دهى؟
هارون-سبحان الله،چرا ندهم،بلكه در آنصورت بر عرب و عجم و قريش،افتخار هم خواهم كرد.
امام-اما اگر پيامبر زنده شود از دختر من خواستگارى نخواهد كرد و منهم نخواهم داد.
هارون-چرا؟
امام-چون او پدر من است (و لو از طرف مادر) ولى پدر تو نيست.(پس مىتوانم خود را فرزند رسول خدا بدانم)
هارون-پس چرا شما خود را ذريه ى رسول خدا مىدانيد و حال آنكه ذريه از سوى پسر است نه از سوى دختر.
امام-مرا از پاسخ اين پرسش معاف دار.
هارون-نه،بايد پاسخ بفرماييد و از قرآن دليل بياوريد...
امام- «...و من ذريته داود و سليمان و ايوب و يوسف و موسى و هارون و كذلك نجزى المحسنين و زكريا و يحيى و عيسى (35) ...»
اكنون مى پرسم:عيسى كه در اين آيه ذريه ى ابراهيم به شمار آمده،آيا از سوى پدر به او منصوب است يا از سوى مادر؟
هارون-به نص قرآن،عيسى پدر نداشته است.
امام-پس از سوى مادر،ذريه ناميده شده است،ما نيز از سوى مادرمان فاطمه-درود خدا بر او-ذريهى پيامبر محسوب مى شويم.
آيا آيه ى ديگر بخوانم؟
هارون-بخوانيد!امام-آيه ى مباهله را مى خوانم: «فمن حاجك فيه من بعد ما جائك من العلم فقل تعالوا ندع ابنائنا و ابنائكم و نسائنا و نسائكم و انفسنا و انفسكم ثم نبتهل فنجعل لعنة الله على الكاذبين (36) »هيچكس ادعا نكرده است كه پيامبر در مباهله با نصاراى نجران جز على و فاطمه و حسن و حسين،كس ديگرى را براى مباهله با خود برده باشد پس مصداق ابنائنا (پسرانمان را) در آيه ى مزبور،حسن و حسين-درود خدا بر آن هر دوان-هستند،با اينكه آنها از سوى مادر به پيامبر منسوبند و فرزندان دختر آن گرامى اند.
هارون-از ما چيزى نمى خواهيد؟
امام-نه، مى خواهم به خانه ى خويش باز گردم.
هارون-در اين مورد بايد فكر كنيم... (37)
شناخت ويژه ى آن گرامى از خداوند و انس روحى وى با پروردگار بزرگ و نورانيت ذاتى وى كه ويژه ى امامان پاك است،همه او را به عبادتى گرم و راز و نيازى عاشقانه با خدا سوق مى داد. وى عبادت را همان سان كه خداوند در قرآن به عنوان غايت آفرينش شناسانده است، مى دانست و به هنگام فراغت از كارهاى اجتماعى،هيچ كارى را همسنگ آن قرار نمى داد. هنگامى كه به دستور هارون به زندان افتاد،چنين فرمود:
اللهم انى طالما كنت اسالك ان تفرغنى لعبادتك و قد استجبت منى فلك الحمد على ذلك. (38)
خداوندگارا،چه بسيار مدت مى بود كه از تو مى خواستم مرا براى عبادت خويش،فراغت دهى، اينك دعايم را به اجابت رساندى،پس تو را بر اين سپاس مى گويم.
اين جمله،شدت اشتغال به كارهاى اجتماعى آن بزرگوار را در ايامى كه به زندان نيفتاده بودند،نيز مى رساند.هنگامى كه آن امام در زندان ربيع بود،هارون گاهى روى بامى كه مشرف به زندان امام بود،مى رفت و به داخل زندان نگاه مى كرد.هر بار مى ديد كه چيزى چون لباسى در گوشه ى زندان افكنده اند، و از جاى نمى جنبد. يكبار پرسيد،آن لباس از آن كيست؟ربيع گفت:لباس نيست،موسى بن جعفر است كه اغلب در حالت سجود و عبادت پروردگار زمين را بوسه مى زند.
هارون گفت براستى كه او از عبّاد بنى هاشم است.
ربيع پرسيد:پس چرا دستور مى دهى كه در زندان بر او بسيار سخت بگيرند.
گفت:هيهات، چاره يى جز اين نيست!! (39) يكبار،هارون كنيزى ماه چهره را به عنوان خدمتكارى آن گرامى فرستاد و در باطن بدين قصد كه اگر امام بدو تمايلى نشان دادند،از اين طريق دست به تبليغاتى عليه آن گرامى بزند.امام به آورنده ى دخترك گفت شما به اين هديه ها دلبسته ايد و بدانها مى نازيد، من به اين هديه و امثال آن نيازى ندارم.هارون خشمگين شد و دستور داد كه كنيز را به زندان ببر و به امام بگو، ما تو را با رضايت خود تو به زندان نيفكنده ايم. (يعنى ماندن اين كنيز هم بستگى به رضايت تو ندارد) .
چيزى نگذشت كه جاسوسان هارون كه مامور گزارش ارتباطات كنيز با امام بودند به هارون خبر بردند كه كنيزك، بيشتر اوقات در حال سجده است.هارون گفت به خدا سوگند،موسى بن جعفر او را افسون كرده است...
كنيز را خواست و از او باز خواست كرد اما كنيزك جز نكويى از امام نگفت.هارون به مامور خود دستور داد كه كنيز را نزد خويش نگه دارد و با كسى چيزى از اين ماجرا نگويد. كنيزك پيوسته در عبادت بود تا چند روز پيش از وفات امام از دنيا رفت. (40)
آن گرامى اين دعا را بسيار مى خواند:
اللهم انى اسالك الراحة عند الموت و العفو عند الحساب
خداوندگارا،از تو آسايش هنگام مرگ و گذشت و بخشايش هنگام حساب را مى طلبم. (41)
قرآن را بسيار خوش مى خواند، چندان كه هر كس صداى او را مى شنيد، مى گريست مردم مدينه به وى«زين المتهجدين» يعنى آذين شب زنده داران لقب داده بودند. (42)
بردبارى و گذشت آن بزرگ، بى مانند و سرمشق ديگران بود.
لقب«كاظم»به دنباله ى نام آن گرامى،حاكى از همين خصلت وى و نشانه ى شهرت ايشان به كظم غيظ و گذشت و بردبارى اوست.
در روزگارى كه عباسيان،در سراسر بلاد اسلامى خفقان ايجاد كرده بودند و اموال مردم را به عنوان بيت المال مى گرفتند و صرف عيش و نوش مى كردند و بر اثر حيف و ميل آنان،فقر عمومى بيداد مى كرد،مردم اغلب بى فرهنگ و فقير بودند و تبليغات ضد علوى عباسيان نيز، اذهان ساده لوحان را مى آلود، گهگاه، برخى از سر نادانى، بر امام بر مى آشفتند،اما آن بزرگوار، با اخلاق عالى خويش،بر آشفته ها را تسكين مى داد و با ادب و متانت خويش،آنها را تاديب مى كرد.
مردى از اولاد خليفه ى دوم در مدينه مى زيست كه امام را آزار مى داد و گاهى كه امام را مى ديد با دشنام،توهين مى كرد.
برخى از ياران امام،پيشنهاد مى كردند كه او را از ميان بردارند:امام شديدا ايشان را از اينكار باز مى داشت.
يكروز امام جاى او را كه در مزرعه اى بيرون مدينه بود،پرسيدند.
چارپايى سوار شدند و بدانجا رفتند و او را در مزرعه يافتند و همچنان سواره وارد مزرعه شدند.او فرياد زد كه زراعت مرا پايمال نكن! حضرت اعتنايى به گفته ى او نكردند و همچنان سواره نزد او رفتند (43) و چون كنار او رسيدند،از چارپا پياده شدند و با گشاده رويى و بزرگوارى از او پرسيدند:
چقدر براى اين مزرعه خرج كرده اى؟
گفت:صد دينار
فرمود:چقدر اميد سود دارى؟
گفت:غيب نمى دانم.
فرمود:گفتم چقدر اميدوار هستى؟
گفت:اميد دويست دينار سود دارم.
حضرت سيصد دينار به او مرحمت فرمودند و فرمودند زراعت هم از آن خودت،خدا به تو آنچه به آن اميد دارى خواهد رسانيد.آن شخص برخاست و سر آن گرامى را بوسيد و از او خواست كه از گناهان و جسارتهاى وى در گذرد.امام تبسمى فرمودند و باز گشتند...
روز بعد،آن مرد در مسجد نشسته بود كه امام (ع) وارد شدند.
آنمرد تا نگاهش به امام افتاد گفت:
الله اعلم حيث يجعل رسالته
خدا بهتر مى داند كه رسالت خويش را به چه كسانى بدهد. (كنايه از آنكه امام موسى بن جعفر به راستى شايستگى امامت دارند)
دوستانش با شگفتى پرسيدند، داستان چيست، قبلا از او بد مى گفتى؟
او دو باره امام را دعا كرد و دوستانش با او به ستيزه برخاستند...
امام با يارانى از خود كه قصد قتل او را داشتند فرمود:كدام بهتر است، نيت شما يا اينكه من با رفتار خويش او را به راه آوردم؟ (44)
امام عليه السلام به دنيا به چشم هدف نمى نگريست و اگر مالى فراهم مى آورد دوست مى داشت با آن خدمتى بكند و روح پريشان افسرده اى را آرامش بخشد و گرسنه يى را سير كند و برهنه اى را بپوشاند:
محمد بن عبد الله بكرى مى گويد:از جهت مالى سخت درمانده شده بودم و براى آنكه پولى قرض كنم وارد مدينه شدم،اما هر چه اين در و آن در زدم نتيجه نگرفتم و بسيار خسته شدم. با خود گفتم خدمت حضرت ابو الحسن موسى بن جعفر عليه السلام بروم و از روزگار خويش نزد آن بزرگ شكايت كنم.
پرسان پرسان ايشان را در مزرعه يى در يكى از روستاهاى اطراف مدينه سرگرم كار يافتم.امام براى پذيرايى از من نزدم آمدند و با من غذا ميل فرمودند، پس از صرف غذا پرسيدند،با من كارى داشتى؟ماجرا را برايشان عرض كردم،امام برخاستند و به اطاقى در كنار مزرعه رفتند و باز گشتند و با خود سيصد دينار طلا (سكه) آوردند و به من دادند و من بر مركب خود و بر مركب مراد سوار شدم و باز گشتم. (45)
عيسى بن محمد كه سنش به نود رسيده بود مى گويد:يكسال خربزه و خيار و كدو كاشته بودم،هنگام چيدن نزديك مى شد كه ملخ تمام محصول را از بين برد و من يكصد و بيست دينار خسارت ديدم.
در همين ايام،حضرت امام كاظم عليه السلام، (كه گويى مراقب احوال يكايك ما شيعيان مى بودند) يكروز نزد من آمدند و سلام كردند و حالم را پرسيدند،عرض كردم:ملخ همه ى كشت مرا از بين برد.
پرسيدند:چقدر خسارت ديده اى؟
گفتم:با پول شترها صد و بيست دينار.
امام عليه السلام يكصد و پنجاه دينار به من دادند.
عرض كردم:شما كه وجود با بركتى هستيد به مزرعه ى من تشريف بياوريد و دعا كنيد.
امام آمدند و دعا كردند و فرمودند:
از پيامبر روايت شده است كه:به باقيمانده هاى ملك ومالى كه به آن لطمه وارد آمده است، بچسبيد.
من همان زمين را آب دادم و خدا به آن بركت داد و چندان محصول آورد كه به ده هزار فروختم. (46)
1-فروتنى در آنست كه با مردم چنان كنى كه دوست مى دارى با تو همانگونه رفتار كنند. (47)
2-بهترين وسيله ى نزديكى به خدا، پس از شناخت او، نماز، نيكى به والدين، و ترك حسد و خود پسندى و فخر و نازيدن است. (48)
3-آنكه خيانت ورزد و عيب چيزى را بر مسلمانى فرو پوشد يا از راهى ديگر او را گول بزند و مكر و خدعه كند، مستوجب لعنت خداوند است. (49)
4-بنده ى بسيار بد خداوند كسى است كه دو روى و دو زبان باشد. پيش روى برادر دينى ثناى او گويد و چون از او دور شد،بدگويى كند يا اگر به برادر مسلمانش نعمتى عطا شد بدو رشك ورزد و چون گرفتارى برايش پيش آمد از يارى وى دست بردارد. (50)
5-هر كس عاشق دنيا شد،ترس آخرت از دلش رخت بر مى بندد. (51)
6-خير الامور اوسطها، بهترين كارها، حد ميانه ى آنهاست. (52)
7-حصنوا اموالكم بالزكاة،اموال خود را با دادن زكات حفظ كنيد. (53)
امامان گرامى ما را رسم بر اين بود كه براى شناساندن امام و مرجع علمى و سياسى و دينى بعد از خويش،به نام و شخص او تصريح مى فرمودند تا براى آنها كه مى خواستند از اين رهگذر سوء استفاده هاى سياسى بكنند، مفرى باقى نماند و هم شيعيان راستين،امام و جانشين واقعى را باز شناسند،از اينرو، در مورد امام كاظم عليه السلام نيز، پدر گراميشان با وجود حكومت پر خفقان عباسى، باز در مواردى بسيار به امامت آنحضرت پس از خويش تصريح فرموده اند كه تنها به چند نمونه اكتفا مى شود:
-على بن جعفر گويد:پدرم امام صادق عليه السلام به گروهى از اصحاب و خواص خويش فرمود: سفارش مرا در مورد فرزندم موسى بپذيريد، زيرا او از همه ى فرزندان من و نيز از همه كسانى كه از من بيادگار مى مانند، برتر است و جانشين من پس از من و حجت خداوند بر همه ى بندگان خدا خواهد بود. (54)
2-عمر بن ابان مى گويد:امام صادق (ع) ،امامان پس از خود را ياد كرد.
من اسماعيل فرزند ايشان را نام بردم، فرمود، نه، به خدا سوگند اين كار به اختيار ما نيست، به دست خداست. (55)
3-زراره- يكى از برجسته ترين شاگردان امام صادق عليه السلام مى گويد:خدمت آن بزرگ رسيدم، سرور فرزندانش موسى عليه السلام سمت راست آن گرامى و جنازه يى- كه جنازه ى فرزند ديگرش اسماعيل بود- روبروى حضرت قرار داشت.
به من فرمود:زراره، برو و داود رقى، حمران و ابو بصير (سه تن از ياران آن حضرت) را بياور. رفتم و آوردم.
ديگران هم مى آمدند تا سى نفر شديم و اطاق پر شد.
امام به داود رقى فرمودند:پارچه ى روى جنازه را كنار بزن. داود چنان كرد كه امام فرموده بود. آنگاه آن گرامى فرمود:
داود! ببين اسماعيل زنده است يا مرده.
گفت:سرور من، مرده است.
امام به يكايك حاضران جنازه را نشان داد و همه گفتند مرده است.
فرمود:خداوندا گواه باش (كه براى رفع اشتباه مردم تا اين اندازه كوشيدم) سپس دستور دادند،او را غسل و حنوط كردند و در كفن نهادند و چون تمام شد باز به مفضل فرمودند: صورت او را باز كن.
مفضل چنان كرد كه امام فرموده بودند.آنگاه فرمود:زنده است يا مرده؟مفضل عرض كرد. مرده است.و باز از همه ى حاضران پرسيد و همه همان را گفتند. و حضرت دگر بار فرمودند: خدايا گواه باش،اما باز گروهى كه مى خواهند نور خدا را خاموش كنند موضوع امام بودن اسماعيل را مطرح خواهند كرد.
و در اين هنگام به فرزندش موسى اشاره كرد و فرمود:
خدا نور خود را تاييد مى كند،گر چه گروهى آنرا نخواهند.
اسماعيل را دفن كردند،امام از حاضران پرسيدند:آنكه در اينجا دفن شد كه بود،همه گفتند: فرزندتان اسماعيل.امام فرمودند خدايا گواه باش.سپس دست فرزند خود موسى را گرفتند و گفتند:
هو الحق و الحق معه و منه الى ان يرث الله الارض و من عليها.او بر حق و با حق است و حق از اوست تا روز رستخيز. (56)
4-منصور بن حازم مى گويد به امام صادق عرض كردم:
پدر و مادرم فداى شما باد،هر صبح و شام جانها در معرض مرگ قرار دارند،اگر براى شما چنين پيش آيد چه كس امام ما خواهد بود؟امام دست بر شانه ى راست فرزندش ابو الحسن موسى زد و فرمود اگر براى من پيش آمدى رخ داد،اين فرزندم امام شما خواهد بود.و آن گرامى در آن هنگام 5 ساله بود و عبد الله فرزند ديگر امام صادق- كه بعدها برخى به امامت او عقيده مند شدند- نيز در آن مجلس با ما بود.
5-شيخ مفيد -كه رحمت گسترده ى خداوند به روان پاك او باد- مى گويد:
گروهى از بزرگان ياران حضرت امام ششم-درود خدا بر او- مانند:مفضل بن عمر، معاذ بن كثير، عبد الرحمن بن حجاج، فيض بن مختار، يعقوب سراج، سليمان بن خالد، صفوان جمال و ديگران -كه ذكر نامشان به درازا مى كشد- موضوع جانشينى حضرت امام كاظم عليه السلام را روايت كرده اند و نيز از اسحاق و على دو برادر امام موسى كاظم- كه در فضل و ورع و تقواى آنان ترديدى نيست، روايت شده است. (57)
با اينهمه تاكيدها و تصريحها، براى شيعه و آنانكه با امام ششم سر و كار داشتند مشخص و معين بود كه پس از آنگرامى، فرزندش ابو الحسن موسى بن جعفر الكاظم،امام است، نه اسماعيل -كه در حيات پدر از دنيا رفت- و نه فرزند اسماعيل كه محمد نام داشت و نه فرزند ديگر امام صادق عليه السلام كه عبد الله ناميده مى شد.با اين وجود، پس از درگذشت آن امام راستين، گروهى به امامت فرزندش اسماعيل و يا فرزند اسماعيل و يا عبد الله معتقد شدند و از مسير روشنى كه برايشان تعيين شده بود، به انحراف گراييدند.
دانش و رفتار آن گرامى نمايشگر علم و عمل پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و اجداد پاكش بود.همه ى تشنگان علم و كمال از چشمه ى مكتب او سيراب مى شدند و چنان مى آموخت كه شاگردان وى در كمترين هنگام مى توانستند به مقامات عالى ايمانى و علمى برسند.
حدود بيست سال از عمر گرامى اش مى گذشت كه پدر بزرگوارش رحلت كرد و اكثر شاگردان و تربيت شدگان مكتب پدر، بدو روى آوردند و متجاوز از سى سال از آن گرامى استفاده بردند. (58)
تربيت شدگان مكتب آن گرامى در علم فقه، حديث، كلام و مناظره، با ديگران قابل قياس نبودند و در اخلاق و عمل و خدمت به مسلمانان، نمونه روزگار بودند.استادان علم كلام قدرت بحث با هيچيك از آنان را نداشتند و در مناظره با آنان به زودى از پاى در مى آمدند و به عجز خود اعتراف مى كردند.
عظمت روحى و شخصيت عظيم اين شاگردان امام چشم مخالفين به ويژه حكومت وقت را خيره كرده بود، و بيم داشتند كه اينان با آن موقعيت و محبوبيتى كه دارند قيام كنند و مردم را به دنبال خود بكشانند.
اينك اجمالى از شرح حال برخى از تربيت شدگان اين مكتب را مى خوانيم:
او در سال 217 درگذشت، محضر سه امام. (امام كاظم و امام رضا و امام جواد را-كه بر همه شان درود خدا باد-) درك كرد، و جزو دانشمندان مشهور و بزرگان ياران ائمه ى اطهار (ع) بود،و روايات بسيارى پيرامون مسائل مختلف از وى به يادگار مانده است. مقام شامخ او زبانزد شيعه و سنى و مورد اطمينان اين هر دو دسته بود، جاحظ كه يكى از دانشمندان اهل تسنن است در باره ى او مى نويسد:ابن ابى عمير در همه چيز يگانه ى زمان بود. (59)
فضل بن شاذان مى گويد:برخى به حكومت وقت اطلاع دادند ابن ابى عمير نام عموم شيعيان عراق را مى داند، حكومت از او خواست كه نام آنان را بگويد،او امتناع كرد،او را برهنه كردند و ميان دو درخت خرما آويختند و صد تازيانه به او زدند،و نيز صد هزار درهم ضرر مالى به او رساندند. (60)
ابن بكير مى گويد:ابن ابى عمير زندانى شد، و در حبس ناراحتى فراوانى به او رسيد،و نيز هر چه ثروت داشت از او گرفتند (61) و گويا در خلال همين زندانى شدنها و گرفتاريها بود كه كتابهاى حديث او از بين رفت.
شيخ مفيد مى نويسد:ابن ابى عمير هفده سال در زندان بود و اموالش از بين رفت،شخصى ده هزار درهم به او بدهكار بود،چون فهميد كه ابن ابى عمير ثروت خود را از دست داده است، خانه ى خود را فروخت و ده هزار درهم ابن ابى عمير را نزد او برد.
ابن ابى عمير گفت:اين پول را از كجا آوردى؟ارث به تو رسيده يا گنجى يافته ايى؟
-خانه ام را فروختم!
-امام صادق به من فرموده است:خانه ى مسكونى مورد لزوم از استثناءهاى وام و قرض است، از اينرو با اينكه به اين پولها حتى به يك درهمش نياز دارم،قبول نمى كنم. (62)
صفوان از مردان پاك و موثقى بود كه بزرگان علما به روايات او اهميت مى دهند،در اخلاق و رفتار به مقامى رسيده بود كه مورد تاييد امام واقع شد.
چنانكه پيشتر اشاره كرديم،همينكه از امام شنيد به ستمكاران نبايد كمك كرد،از هر گونه كمك به آنان خود دارى ورزيد و شترانى را كه به كرايه به هارون مى سپرد، فروخت تا مجبور نباشد از اين راه به ستمگر كمك كرده باشد. (63)
وى از بزرگان اصحاب امام كاظم (ع) بود.شيخ طوسى مى نويسد:صفوان نزد اهل حديث موثقترين مردم زمان و پارساترين آنان به شمار مى رفت. (64)
صفوان،امام هشتم (ع) را نيز درك كرد و نزد آن حضرت مقام و منزلتى عالى داشت (65) امام جواد عليه السلام نيز صفوان را به نيكى ياد مى كرد و مى فرمود:خدا از او- به رضايتى كه من از او دارم- راضى باشد،هيچگاه با من و پدرم مخالفت نورزيد. (66)
امام كاظم عليه السلام مى فرمود:ضرر دو گرگ درنده كه با هم به جان گله ى گوسفند بى چوپانى بيفتند بيش از زيان حب رياست نسبت به دين شخص مسلمان نيست، و فرمود اما اين صفوان رياست طلب نيست. (67)
وى در سال 124 هجرى قمرى در كوفه به دنيا آمد (68) پدرش شيعه بود، و براى امام صادق عليه السلام از اموال خود مى فرستاد، مروان او را تعقيب كرد، وى فرارى شد و همسر و دو پسرش على و عبد الله به مدينه رفتند.هنگامى كه دولت اموى از هم پاشيد و حكومت عباسى تشكيل شد، يقطين ظاهر شد و با همسر و دو فرزندش به كوفه برگشت. (69)
على بن يقطين با عباسيها كاملا ارتباط برقرار كرد، و برخى از پستهاى مهم دولتى نصيبش شد،و در آن موقع پناهگاه شيعيان و كمك كار آنان بود، و ناراحتى هاى آنان را برطرف مى كرد.
هارون الرشيد،على بن يقطين را به وزارت خويش برگزيد،على بن يقطين به امام كاظم (ع) عرض كرد نظر شما در باره ى شركت در كارهاى اينان چيست؟
فرمود:اگر ناگزيرى،از اموال شيعه پرهيز كن.
راوى اين حديث مى گويد:على بن يقطين به من گفت كه اموال را از شيعه در ظاهر جمع آورى مى كنم، ولى در پنهان به آنان باز مى گردانم. (70)
يكبار به امام كاظم (ع) نوشت:حوصله ام از كارهاى سلطان تنگ شده است،خدا مرا فدايت گرداند،اگر اجازه دهى از اين كار كناره مى گيرم.
امام در پاسخ او نوشت:اجازه نمى دهم از كارت كناره گيرى كنى،از خدا بپرهيز! (71)
و نيز يكبار به او فرمود:به يك كار متعهد شو، من سه چيز را براى تو تعهد مى كنم:اينكه قتل با شمشير و فقر و زندان به تو نرسد.على بن يقطين گفت:
كارى كه من بايد متعهد شوم چيست؟
فرمود:اينكه هر گاه يكى از دوستان ما نزد تو بيايد او را اكرام كنى (72) .
عبد الله بن يحيى كاهلى مى گويد:خدمت امام كاظم عليه السلام بودم كه على بن يقطين به سوى آن حضرت مى آمد،امام رو به يارانش كرد فرمود:
هر كس دوست دارد شخصى از اصحاب رسول خدا (ص) ببيند به اين كه به سوى ما مى آيد نگاه كند.يكى از حاضران گفت پس او اهل بهشت است؟امام فرمود:
گواهى مى دهم كه او از اهل بهشت است (73) .
على بن يقطين در انجام فرمان امام عليه السلام به هيچ وجه سهل انگارى نداشت،هر چه آن گرامى دستور مى داد انجام مى داد، گر چه راز آن دستور را نداند:
يكبار،هارون الرشيد لباسهايى به رسم هديه به على بن يقطين داد كه در ميان آنها جبه يى شاهانه بود،آن لباسها و آن جبه را به اضافه ى اموال ديگر براى امام كاظم عليه السلام فرستاد. امام همه ى اموال،جز آن جبه را پذيرفت،و به على بن يقطين نوشت اين لباس را نگهدار و از دست مده كه بزودى به اين لباس احتياج خواهى داشت.
على بن يقطين متوجه نشد كه چرا حضرت آن لباس را پس داده اند، ولى آن را نگه داشت، چند روزى گذشت،على بن يقطين از غلامى كه محرم او بود بر آشفته شد و او را بيرون كرد، غلام كه از علاقه ى على بن يقطين به امام كاظم، و فرستادن اموال براى او اطلاع داشت پيش هارون رفت و آنچه مى دانست گفت.هارون خشمگين شد و گفت رسيدگى مى كنم،اگر اينطور كه تو مى گويى،همانگونه باشد،او را خواهم كشت. و همان لحظه على بن يقطين را احضار كرد و پرسيد آن جبه را كه به تو دادم چه كردى؟
گفت:آن را معطر كرده در جاى مخصوصى حفظ كرده ام...
-هم اكنون آن را بياور!
على بن يقطين يكى از خدمتكارهاى خود را فرستاد،لباس را آورد و جلوي هارون گذاشت، هارون كه لباس را ديد آرام يافت، و به على بن يقطين گفت: لباس را به جاى خود برگردان و خودت هم به سلامت باز گرد،پس از اين سعايت هيچ كس را در مورد تو نمى پذيرم، و دستور داد آن غلام را هزار ضربه شلاق بزنند. و او هنوز پانصد ضربه شلاق بيشتر نخورده بود كه جان سپرد (74) .
على بن يقطين به سال 182 هجرى قمرى، زمانى كه حضرت موسى بن جعفر در زندان بود در گذشت (75) .و كتابهايى داشته است كه نام برخى از آنها را شيخ مفيد و شيخ صدوق ياد كرده اند (76) .
محمد بن على بن نعمان، كنيه اش ابو جعفر و لقب او مؤمن طاق،از اصحاب امام صادق و كاظم عليهما السلام بود، و نزد امام صادق (ع) منزلتى عظيم داشت، و آن گرامى او را در رديف بزرگان اصحاب خويش ياد نموده است (78) .
مؤمن طاق اين يارايى را داشت كه با هر مخالفى بحث كند و بر او غالب گردد.
امام صادق عليه السلام برخى از ياران خود را به خاطر عدم توانايى و استعدادشان از بحثهاى كلامى باز داشت، ولى به مؤمن طاق ورود به اين مباحث را توصيه مى فرمود.
امام صادق در شان او به خالد فرمود:صاحب طاق با مردم به بحث مى پردازد و همچون باز شكارى بر شكار فرود مى آيد و تو اگر بالت را بچينند هرگز پرواز نمى كنى (79) .
وقتى امام صادق (ع) رحلت كرد،ابو حنيفه به مؤمن طاق به طعنه گفت امام تو در گذشت، مؤمن طاق بى درنگ گفت:ولى امام تو تا«روز وقت معلوم»مهلت داده شده است (80) .يعنى امام تو شيطان است كه خدا در قرآن در باره ي او فرموده: «فانك من المنظرين الى يوم الوقت المعلوم» (81)
وى در بحث و مناظره و علم كلام نبوغ، و در اين فن بر ديگران برترى داشت.ابن نديم مى نويسد هشام از متكلمين شيعه و از كسانى بود كه بحث در باره ى امامت را مى شكافت،او در علم كلام ماهر و حاضر جواب بود (82) .
هشام كتابهاى بسيار نوشت،و با علماى اديان و مذاهب مباحثه هاى جالبى انجام داد:
يحيى بن خالد برمكى در حضور هارون الرشيد به هشام گفت:آيا ممكن است حق در دو جهت مخالف قرار بگيرد؟
هشام گفت نه. يحيى گفت مگر چنين نيست كه وقتى دو نفر با هم اختلاف دارند و بحث مى كنند يا هر دو بر حقند يا هر دو باطل و يا يكى بر حق ديگرى باطل است؟هشام گفت،آرى، خالى از اين سه صورت نيست ولى صورت اول امكان ندارد،ممكن نيست هر دو بر حق باشند.
يحيى گفت اگر قبول دارى چنانچه دو نفر در حكمى از احكام دين با هم نزاع و اختلاف داشته باشند ممكن نيست هر دو بر حق باشند، پس على و عباس كه نزد ابوبكر رفتند و در باره ى ميراث رسول اكرم (ص) با هم نزاع كردند. كدام بر حق بودند؟
گفت:هيچكدام بر خطا نرفتند و داستان آنها نظير هم دارد:در قرآن مجيد، در قصه ى داود (ع) آمده است كه دو فرشته با هم نزاع داشتند و نزد داود (ع) آمدند كه نزاع آنها را حل كند، از آن دو فرشته كدام بر حق بودند؟
يحيى گفت:هر دو بر حق بودند و با هم اختلاف نداشتند،و نزاع آنان صورى بود، و مى خواستند با اين صحنه داود را متوجه كار وى سازند (83) .
هشام گفت نزاع على (ع) و عباس هم همينطور بود و آنها با هم اختلاف و نزاعى نداشتند.و تنها براى آگاه كردن ابوبكر از اشتباهى كه كرده بود،اين كار را كردند و خواستند به ابوبكر بفهمانند اينكه مى گويى كسى از پيامبر ارث نمى برد دروغ مى گويى و ما وارث اوييم.
يحيى متحير شد و قدرت پاسخ نداشت،و هارون الرشيد هم هشام را مورد تحسين قرار داد (84) .
يونس بن يعقوب مى گويد:گروهى از اصحاب امام صادق (ع) از جمله حمران بن اعين و مؤمن طاق و هشام بن سالم و طيار و هشام بن حكم نزد آن بزرگوار بودند و هشام جوان بود،امام (ع) به هشام گفت آيا خبر نمى دهى كه با عمرو بن عبيد چه كردى و چگونه از او سئوال كردى؟
هشام گفت از شما شرم مى كنم و در خدمت شما زبانم كار نمى كند!
امام فرمود:وقتى به شما دستورى مى دهيم انجام دهيد!
هشام گفت:شنيده بودم كه عمرو بن عبيد در مسجد بصره مى نشيند و براى مردم صحبت مى كند و اين بر من گران بود. روز جمعه وارد بصره شدم و به مسجد رفتم ديدم عمرو بن عبيد در مسجد نشسته است و مردم دور او را گرفته اند و از او مطالبى سؤال مى كنند. جمعيت را شكافتم و نزديك او نشستم و گفتم اى دانشمند،من غريبم،اجازه بده سؤالى را مطرح كنم!اجازه داد. گفتم آيا چشم دارى؟ گفت اى پسرك اين چه سؤالى است؟ گفتم سئوال من همينگونه خواهد بود. گفت:بپرس گر چه سئوالت احمقانه است.
دوباره پرسيدم:چشم دارى؟
-آرى.
-به وسيله ى آن چه مى بينى؟
-رنگها و شكلها را.
-آيا بينى دارى؟
-آرى.
-با آن چه مى كنى؟
-بوها را استشمام مىكنم.
-دهان دارى؟
-آرى.
-با آن چه مى كنى
-طعم غذاها را مىچشم
-آيا (مغز و مركز احساس) هم دارى؟
-دارم.
-با آن چه مى كنى؟
-با آن هر چه بر جوارح من وارد شود،تميز و تشخيص مى دهم.
-آيا اين جوارح، تو را از اين مركز احساس بى نياز نمى كنند؟
-نه!
-چطور؟در صورتيكه همه ى اعضا و جوارح تو صحيح و سالم هستند!
-هر گاه اين جوارح در چيزى شك كنند به (مغز و مركز احساس) رجوع مى كنند تا شك آنان بر طرف و يقين حاصل شود.
-پس خدا (مغز و مركز احساس) را براى زدودن شك اين جوارح قرار داده است؟
-آرى.
-پس حتما به (مغز و مركز احساس) نياز داريم؟
-آرى.
هشام مى گويد گفتم:خداوند جوارح تو را بدون امامى كه درست را از نادرست تشخيص دهد وا نگذاشته است،اما همه ى اين خلق را در حيرت و شك و اختلاف بدون امامى كه در هنگام اختلاف و شك به او رجوع كنند وا گذاشته است؟!!
عمرو بن عبيد ساكت شد و چيزى نگفت سپس به من رو كرد...و پرسيد:
اهل كجائى؟ گفتم:اهل كوفه.
گفت:تو هشام هستى. و مرا پيش خود برد و در جاى خود نشانيد و ديگر صحبتى نكرد تا من برخاستم.
امام صادق عليه السلام تبسم كرد و فرمود:چه كسى به تو اين استدلال را ياد داد؟
هشام گفت:اى پسر رسول خدا (ص) ،همينطور بر زبانم جارى شد.
امام فرمود:اى هشام! به خدا سوگند اين استدلال در صحف ابراهيم و موسى نوشته شده است. (85)
1- كه بين مدينه و مكه واقع شده است.
2- صبح روز هفتم ماه صفر يكصد و بيست و هشتسال قمرى پس از هجرت.
3- اشاره به سورهى فيل،آيه ى: و ارسل عليهم طيرا ابابيل،ترميهم بحجارة من سجيل.
4- كافى- ج 1 ص 476
5- داعيان انقلاب ضد اموى،خيانتبزرگى كردند بدين معنى كه عباسيان را به جاى علويان جا زدند و نگذاشتند خلافتبه مركز اصلى و راستين خويش باز گردد.
ابو سلمه و ابو مسلم خراسانى،نخست مردم را به طرف آل على مىخواندند،اما،هم از نخست، در زير پرده،كاخ سلطنت عباسيان را پى مىافكندند و هم ازين روى بود كه حضرت امام صادق،با ژرفنگرى سياسى،به گفتههاى آنان ترتيب اثر ندادند چون مىدانستند كه آنان واقعا به يارى او بپا نخواستهاند،و چيز ديگرى در سر مىپرورانند.رجوع كنيد به كتاب ملل و نحل شهرستانى ج 1 ص 154 چاپ مصر- تاريخ يعقوبى ج 3 ص 89- بحار الانوار ج 11 ص 142 چاپ كمپانى
6- حياة الامام ج 1 ص 445- 439
7- بحار ج 48 ص 71 و 72و نيز اعلام الورى طبرى،چاپ علميه اسلاميه ص 295 با اندك تفاوت و تصرف
8- سورهى محمد (ص) - آيهى 22
9- تاريخ بغداد ج 13 ص 30- 31
10- مقاتل الطالبيين ص 447
11- مقاتل الطالبيين چاپ مصر ص 453
12- تاريخ طبرى ج 10 ص 592 چاپ ليدن
13- تاريخ طبرى ج 10 ص 593 چاپ ليدن
14- حياة الامام ج 1 ص 458
15- تاريخ يعقوبى ج 2 ص 407 چاپ بيروت
16- طبرى ج 10 ص 603
17- حياة الامام ج 2 ص 29
18- حياة الامام ج 2 ص 39
19- حياة الامام ج 2 ص 32
20- حياة الامام ج 2 ص 62
21- الامامة و السياسة ج 2
22- حياة الامام ج 2 ص 39
23- حياة الامام ج 2 ص 40
24- حياة الامام 2- 70
25- حياة الامام 2- 77
26- مقاتل الطالبين 463- 497
27- امالى شيخ طوسى ص 206 چاپ سنگى
28- امالى شيخ طوسى ص 206
29- رجال كشى ص 441- 440 پدر گرامى آن حضرت،امام صادق عليه السلام نيز به يونس بن يعقوب مىگويد:اينان را در بناء مسجد هم يارى نكن وسائل ج 12 ص 120- 130
30- غيبتشيخ طوسى چاپ سنگى ص 21
31- تاريخ بغداد ج 13 ص 32
32- غيبتشيخ طوسى ص 22- 25 چاپ سنگى
33- عيون اخبار الرضا ج 1 ص 97
34- كافى ج 1 ص 486- انوار البهيه ص 97
35- سورهى انعام- آيهى 84
36- سورهى آل عمران- آيهى 61
37- عيون اخبار الرضا ج 1 ص 81 چاپ قم- احتجاج طبرسى چاپ سنگى نجف ص 211- 213- بحار ج 48 ص 129- 125
38- حياة الامام ج 1 ص 140- ارشاد مفيد ص 281 با كمى تفاوت
39- حياة الامام موسى بن جعفر ج 1- ص 140- ارشاد مفيد ص 281 با اندك تفاوت
40- مناقب ابن شهر آشوب چاپ قم ج 4 ص 297 نقل به اختصار
41- ارشاد مفيد ص 277
42- ارشاد مفيد ص 279
43- اين كار چون براى اصلاح و به راه آوردن آن شخص انجام مىشده در نظر امام جايز بلكه لازم بوده است.
44- تاريخ بغداد ج 13- ص 28- ارشاد مفيد ص 278
45- تاريخ بغداد،ج 13- ص 28
46- تاريخ بغداد ج 13 ص 29
47- وسايل ج 2 ص 456 چاپ قديم
48- تحف العقول
49- مستدرك الوسائل ج 2 ص 455
50- مستدرك الوسائل ج 2 ص 102
51- آيين زندگى ص 131
52- بحار ج 48 ص 154
53- بحار ج 48 ص 150
54- اعلام الورى طبرسى ص 291 چاپ علميه اسلاميه- اثبات الهداة ج 5 ص 486
55- بصائر الدرجات ص 471 چاپ جديد- اثبات الهداة ج 5 ص 484
56- غيبت نعمانى،چاپ سنگى ص 179- بحار ج 48 ص 21
57- ارشاد مفيد ص 270
58- وفات امام صادق (ع) در سال 148 هجرى قمرى و وفات امام كاظم در سال 183 واقع شده است.
59- منتهى المقال ص 254 چاپ سنگى
60- رجال كشى ص 591
61- رجال كشى ص 590
62- اختصاص شيخ مفيد چاپ تهران ص 86
63- رجال كشى ص 441- 440
64- فهرستشيخ طوسى.ص 109 چاپ نجف 1380
65- فهرست نجاشى ص 148 چاپ تهران
66- رجال كشى ص 502
67- رجال كشى ص 503
68- فهرستشيخ طوسى ص 117
69- فهرستشيخ طوسى ص 117
70- كافى ج 5 ص 110
71- قرب الاسناد ص 126 چاپ سنگى
72- رجال كشى ص 433
73- رجال كشى ص 431
74- ارشاد مفيد ص 275
75- رجال كشى ص 430
76- فهرستشيخ طوسى ص 117
77- چون مغازهى مؤمن طاق در كوفه در زير طاقى قرار گرفته بود به اين نام مشهور شد.
78- رجال كشى ص 135 و 239 و 240
79- رجال كشى ص 186
80- رجال كشى ص 187
81- سورهى حجر آيهى 38
82- فهرست ابن نديم ص 263 چاپ مصر
83- داستان اود و آن دو فرشته در سورهى ص آيهى 21- 26 ياد شده،توضيح آن را مىتوانيد در يكى از تفاسير فارسى بخوانيد.
84- الفصول المختارة سيد مرتضى،ص 26 چاپ نجف (با اختصار)
85- رجال كشى ص 271- 273- اصول كافى ج 1 ص 196 با اندك تفاوت- مروج الذهب مسعودى با تفاوتى بيشتر اما تفاوتى كه به مقصود زيانى ندارد.