أعوذ باللهِ من الشَّیطانِ الرَّجیم. بسم اللهِ الرَّحمن الرَّحیم. الحَمدُ للهِ رَبِّ العالمین وَ لا حَولَ وَ لا قوَة إلا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاة وَ السَّلام عَلی سَیِّدِنا وَ نبیِّنا خاتم الأنبیاء وَ المُرسَلین أبِی القاسِم مُحمَّد وَ عَلی آلِهِ الطیِبینَ الطاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیة اللهِ فِی الأرَضین أرواحُنا وَ أرواحُ العالمینَ لِترابِ مَقدَمِهِ الفِداء وَ لعنة الله عَلی أعدائِهم أجمَعین إلی یَوم الدّین
این داستان صد جای دیگر هم نقل شده است. می گوید سلیمان بن یسار نقل کرده است كه یک مردی بود به نام صُبیغ. این شخص بزرگ قبیله بود. رئیس و شیخ قبیله بود. قدِمَ المَدينـَة، به مدینه آمد. فـَجَعَلَ يَسألُ عَن مُتـَشابـِهِ القـُرآن. از این طرف و آن طرف از متشابهات قرآن سوال می کرد. حالا حرف این است که به آن می رسیم. می گویند نباید به دنبال متشبهات رفت و باید علمش را به خدا واگذار کرد. از آنجا که این شخص به دنبال متشابهات قرآن بود، فأرسَلَ إلـَيه عُمَر، حضرت خلیفه دوم. وَقـَد أعَدَّ لـَهُ عَراجينَ النـَّخل این شاخه های درخت نخل را دیده اید؟ با برگ آن حصیر درست می کنند. با شاخه آن (حرف نیمه ماند) فـَقالَ: مَن أنتَ؟قالَ: أنا عَبدُ الله صُبِيغ. من بنده خدا صبیغ هستم.فـَأخـَذ عُمَر عُرجوناً مِن تِلكَ العَراجين خلیفه دوم یک شاخه از آن درخت خرما برداشت، فـَضَرَبَهُ یک مرتبه زد. گفت وَ قالَ: أنا عَبدُ الله عُمَر، تو عبد الله صبیغ هستی. من هم عبدالله عمر هستم. فـَجَعَلَ لـَهُ ضَرباً حَتـّى دَمِي رَأسُهُ انقدر زد تا سرش خون آمد. رفقای قدیم ما را که به ساواک برده بودند، با کابل می زدند. بعضی هایشان روی سر می زدند و بعضی به پشت می زدند. از سرش خون می آمد. فـَقالَ: يا أميرالمُؤمِنين حَسبُكَ قـَد ذهَبَ الـَّذي كـُنتَ أجـِد في رَأسي! می گوید من در سرم مشکلی احساس می کردم که مدام داشتم سوال می کردم. این مشکل از سرم پرید. این داستان یک کمی ناقص است. در حدیث دوم این ناقصی ها برطرف شده و ماجرا مشخص می شود. این بنده خدا آدم چیز فهمی بود. دلش می خواست قرآن بفهمد. سوالش چه بود؟ سوالش درمورد سوره مبارکه ذاریات بود. در آیه 1 می فرماید: وَالذارياتِ ذرْوًا می پرسید این یعنی چه؟ در آیه بعد می فرماید: فـَالحامِلاتِ وقـْرًا معنای این چیست؟ نمی فهمید. از این طرف و آن طرف سوال کرده بود و هیچ کس جواب نداده بود. عالم اسلام را گشته بود و هیچ کس نبود این آیه را برایش معنا کند. چرا؟ به اسکندریه آمده بود. در آنجا عمروعاص استاندار بود. اگر در خاطرتان باشد در زمان معاویه به او گفت اگر مصر را به من می دهی من به کمکت می آیم. می خواهم دینم را بدهم، پس مصر را بده. در زمان خلیفه دوم لذتش را برده بود و حالا باز می خواست. در حدیث دوم عبارت اینگونه است. عَن نافِع مَولى عَبدِ الله، أن صُبَيغ العِراقي این صبیغ عراقی بود. جَعَلَ يَسألُ عَن أشياء مِنَ القـُرآن چیزهایی از قرآن از این طرف و آن طرف سوال می کرد. کجا؟ فِي أجنادِ المُسلِمين شهرهایی که اسمش جند بود. به معنای لشکرگاه. مثلا دمشق یک لشکرگاه بود. هِمس یک لشکرگاه بود. کوفه یک لشکرگاه بود. بصره و اسکندریه لشکرگاه بودند. او به پایتخت ها و مراکز استان های بزرگ عالم اسلام می رفت. خب اصحاب پیغمبر در این شهرها بودند و پخش شده بودند و به مردم قرآن می آموختند. او از تفسیر قرآن سوال می کرد. تفسیر هم نه. از ترجمه سوال می کرد. آقا وَالذارياتِ ذرْوًا یعنی چه؟ وقتی به اسکندریه آمده بود، چون عمروعاص فرماندار بود، به عمر نامه نوشت که آقا یک نفر آمده و از قرآن سوال می کند. چکارش کنیم؟ فـَبَعَثَ بِهِ عمرو بن العاص إلى عُمَر بن الخـَطـّاب، گفتند او را به مرکز بفرستید. مامور گذاشتند و او را به مرکز یعنی مدینه فرستادند. از مدینه تا اسکندریه چند کیلومتر است؟ دو هزار کیلومتر. آمد و او را در کاروانسرای اول شهر گذاشت و خودش زود با مامور آمد پیش خلیفه. پرسید چکارش کنم؟ فـَلـَمّا أتاهُ الرَّسول بـِالكِتاب فـَقـَرَأهُ نامه عمروعاص را گرفت و خواند. گفت این مرد کجاست؟ گفت در کاروان است. گفت اگر از دستت فرار کرده باشد، به زبان ما یک بلایی سرت می آورم که مثلا در روزگار بنویسند. چرا رهایش کردی؟ گفت نه آقا الان می روم می آورمش. رفت و آوردش. این بیچاره هم هنوز نمی دانست دنیا چه خبر است. به آنجا هم که آمد گفت: یا امیرالمومنین وَالذارياتِ ذرْوًا یعنی چه؟ بیچاره سوالش هم همین بودها. چیز دیگری نمی پرسید. فـَأرسَلَ عُمَر إلى رَطائِبِ مِن جَريدٍ فرستاد شاخه های نرم را آوردند که نشکند. شاخه درخت خرما طوری است که بدن آدم می شکند اما شاخه نمی شکند. زمان های قدیم در مدرسه چوب آلبالو می زدند. چوب آلبالو هم اصلا نمی شکند. آنها هم با چوب خرما می زدند. آوردند و این بیچاره تا رسید گفت یا امیرالمومنین وَالذارياتِ ذرْوًا یعنی چه؟ عمر گفت خدا را شکر می کنم که پیدایت کردم. یکی دو ماه است که دارم دعا می کنم تو را پیدا کنم. بخوابانیدش. فـَضَرَبَهُ بـِها حَتـّى تـَرَكَ ظـَهرَهُ دَبَره! در اینجا نقل کرده که پشتش را زده. حالا ممکن است هردوجا را زده باشد. می گوید پشتش قاچ قاچ شد. از بس آدم خوب و عدالت پروری بود و اهل دموکراسی هم بود. بعد او را به زندان بردند. یکی دو ماه زندان بود تا پشتش خوب شد. گفت بیاوریدش. دومرتبه انقدر زدند تا پشتش قاچ قاچ شد. دومرتبه به زندان بردند. باز آنجا ماند تا خوب شد و باز آوردند. ثـُمَّ تـَرَكـَهُ حَتـّى بَرَأ، فـَدَعا بـِهِ لِيَعود لـَه! بار سوم گفت یا امیرالمومنین اگر می خواستی مرا معالجه کنی، معالجه شدم. اگر هم می خواهی مرا بکشی، سرم را ببر و راحتم کن. فـَقالَ صُبَيغ: إن كـُنتَ تـُريدُ قَتلي اگر می خواهی مرا بکشی فـَاقتـُلني قـَتلاً جَميلاً، اینگونه نکش. سرم را ببر و راحتم کن.وَ إن كـُنتَ تـُريدُ أن تـُداويَني اگر می خواستی مرا معالجه کنی، من معالجه شدم و دیگر هیچ سوالی در ذهنم نیست. فـَقـَد وَاللهِ بَرئـَت! به خدا قسم من معالجه شدم. بعد او را به بصره فرستادند. آنجا ابوموسی اشعری فرماندار شهر بود. دستور دادند هیچ کس با این آدم حرف نزند. آدمی که هیچ کس با او حرف نزند دیوانه می شود. یک ماه، دو ماه، سه ماه. نزد ابو موسی آمد و گفت به خدا قسم من معالجه شدم. اصلا دیگر سوالی در ذهنم وجود ندارد. بنویس مرا ببخشند. فـَأذِن لـَهُ إلى أرضِهِ وَ كـَتَبَ إلى أبي مُوسى الأشعري به ابو موسی اشعری نوشت که أن لا يُجالِسَهُ أحَداً مِنَ المُسلِمين! با ابوذر بیچاره هم همین کار را کردند. او را به شام فرستادند و آنجا هیچ کس اجازه نداشت با او حرف بزند. زمان خلیفه سوم بود. از بس عدالت پرور بودند! فـَاشتـَدَّ ذلِكَ عَلى الرَّجُل، خیلی به او سخت گذشت. فـَكـَتـَبَ أبو موسى إلى عُمَر ابو موسی به عمر نامه نوشت که توبه این شخص درست شده است. کاملا توبه کرده. گفت ایرادی ندارد. حالا می خواهد زندگی کند، بکند. داستان چه بود؟ چرا اینگونه بود؟ اینها می گویند این از متشبهات قرآن سوال می کرده. کجای وَالذارياتِ ذرْوًا متشبهات قرآن است؟ مثلا معنایش این است: بادهایی که می وزند و برگ ها را می اندازند. در آیه بعد می فرماید: فـَالحامِلاتِ وقـْرًا قایقهایی که نمی دانم چه. اینها متشبهات قرآن نیست. بعدها در زمان امیرالمومنین، ایشان می فرمود سَلونی قـَبلَ أن تـَفقِدونی یکی خیلی به نظرش مهم آمده بود و ایستاده بود این وَالذارياتِ ذرْوًا را سوال کرده بود. حضرت فرمودند. سَل تـَفـَقـُّهاً وَ لا تـَسأَل تـَعَنـُّتاً سوال نکن که کسی را در هَچَل بیندازی. یک سوالی می پرسند و می خواهند آن آدم را خرابش کنند. در جوابش بماند. معلوم نیست جایز باشد. سوال کن که بفهمی. بعد معنایش را فرمود. دومی را سوال کرد. معنایش را فرمود. همین طور چیزهای خیلی ساده بود. آنها فکر می کردند یک چیز غریبی است که آن آقا نمی توانسته جواب بدهد. فکر می کردند از عجایب قرآن است. نه خیلی ساده است. معنا فرمودند. مانند آیات سوه اعلی که می فرماید: سَبّح اسْمَ رَبـِّكَ الأعْلى * الـَّذي خـَلـَقَ فـَسَوّی بعد هم آخرش قسم می خورد و یک نتیجه می گیرد. این هم یک چنین چیزی بوده. آمده بود از امیرالمومنین! عمربن خطاب! سوال کند که بلد نبود. حرف این است. دعوای آنها سر وَالذاريات نبود. می خواستند کسی از قرآن سوال نکند. فقط قرآن را بخوانند. حالا صحبت مفاهیم است. همت می خواهد دیگر. مسابقه نمی خواهد. البته قرآن خواندن عبادت است. اگر حواس آدم جمع باشد یک عبادت خیلی خوب است. مثل اینکه آدم با حواس جمع نماز بخواند. خیلی بهره مندی دارد. اما اگر همینطور که قرآن را می خوانید، فکر هم بکنید، مثلا ثوابش صد برابر می شود. مثال عرض می کنم ها. اگر به دنبال ثواب هستید. آن زمان فهمیدن قرآن ممنوع بود. ابوذر و ابودرداء و ابن مسعود به بیرون از مدینه رفته بودند. مردم از آنها سوال می کردند و آنها جواب مساله می دادند. خلیفه دوم امر فرمود که اینها را برگردانید. گفت نزد ما بمانید. ما می دانیم از شما چه چیزی را بگیریم و چه چیزی را نگیریم. خب در زمان پیغمبر ایشان بیست و سه سال برای مردم صحبت می کرده. سه سال اول که صحبت نمی فرمودند هم از همان روزهایی که دعوت علنی بین خویشان را شروع کرد دستشان را به گردن امیرالمومنین گرفتند. ایشان نوجوان سیزده ساله بود. فرمودند إنَّ هذا أخی وَ وَصیّی وَ خلیفتی فیکُم از روز اول این را گفتند تا روز آخر. آن روزی که ایشان را به زور به مسجد آوردند و ایشان نمی توانستند پایشان را بلند کنند و ایشان را می کشیدند و می آوردند، وقتی ایشان را روی منبر که نشاندند، فرمود: إنـّی تارکٌ فیکـُمُ الثـَّقـَلین. مهم ترین حرفش این بود که آینده را درست کند و به مردم یاد بدهد. اگر می خواستند ده درصد حرف های پیغمبر را هم بگویند، صد تا از این حرف ها از درونش در می آمد. می گفتند هیچ کس هیچ چیز نگوید. اگر می خواهید بروید مساله سوال کنید بروید خدمت حضرت عایشه. از او مساله بپرسید. دهان ابوحریره را هم بسته بودند. دو تا حرف زده بود او را شلاق زده بودند. می گویند پنج هزار و صد و هفتاد و چهارتا حدیث تقل کرده. می گویند اگر خلیفه دوم عمرش دراز بود، به زمان او، یک کلمه حرف از دهان ابوحریره در نیامده بود. این اصلا جزء حزب خودشان بود. همه حرف هایی که می زد مطابق میلشان بود. اما دهان او را هم بسته بودند. هیچ کس حرف نزند. از درونش یک مجموعه آدم هایی درآمد که شب تا صبح قرآن می خواندند و روز هم روزه می گرفتند و یک ذره هم فهم نداشتند. فهم یک مرتبه قیمت قرآنی که می خوانید را مثلا صدهزار برابر می کند. شما دو رکعت نماز بخوان و بفهم چه می گویی. وقتی نمازت تمام شد دیگر بین و تو و خدایت هیچ گناهی نیست. فهم در درجه اول است. خواندن هم خیلی خوب است اما فهم اول است. حالا به زمان ما می گویند بصیرت. آنها این را نمی خواستند. دهان ها را بسته نگاه می داشتند. یک میدانی در شهر کوفه بود به نام کناسه. به نظرم مثلا جایی بود که زباله هایشان را می ریختند. یک میدان بزرگی بود. نمی دانم به چه مناسبتی یک جمعیت مفصلی آنجا بودند. روایات متعددی از آن ماجرا هست. امیرالمومنین در اواخر زمان حکومت شان، در آنجا قسم داد هر کس روز غدیر خم همراه بود و شنید پیغمبر چه گفته بلند شود بایستد. تا آن روز هیچ کس از ماجرای غدیر حرف نزده بود. تقریبا سی سال گذشته بود و هیچ کس از غدیر هیچ چیز نگفته. یک ترس هم داشتند. یک حدیث داریم. یک یهودی خدمت حضرت خلیفه آمد. گفت یک آیه در قرآن شما هست که اگر این در تورات ما بود، ما آن روزی که این بود را عید می گرفتیم. کدام آیه؟ اليَوْمَ أكـْمَلـْتُ لـَكـُمْ دينـَكـُمْ وَأَتـْمَمْتُ عَلـَيْكـُمْ نِعْمَتي آیه 3 سوره مبارکه مائده. [گفت] ما هم این روز را عید گرفته ایم. فکر می کنید چه روزی است؟ [گفت] روز عرفه است. گفت این آیه در روز عرفه نازل شده و برای ما هم عید است. حالا حدیث مقابلش هست. اتفاقا حدیثی است که در کتاب های درجه اول است. از ابوهریره هم هست. .یعنی از رفقای خودشان. در آن حدیث آمده که بله روز غدیر خم روز عید است و هرکس آن روز را روزه بگیرد شصت سال ثواب برایش نوشته می شود و آن روز، روزی بود که اینطور شد و اینطور شد. می گویند وقتی این حدیث هست، دیگر اصلا حرف آن را نزن. آن بیهوده است. امیرالمومنین می ترسید یک کلمه بگوید و اینها دست بگذارند رویش و برای همیشه خرابش کنند. با فدک چکار کردند؟ پیغمبر فرمود. پیغمبر فرمود ما پیامبران ارث نمی گذاریم. هرچه مال ماست، صدقه است. مگر می شود درستش کرد؟ در تمام مدت هیچ چیز نگفتند. تقریبا سی سال. وقتی آب ها از آسیاب افتاد تازه حالا می فرمایند. نقل است آن روز سی نفر از اصحاب پیغمبر برخاستند و گفتند بله ما آن روز بودیم و شنیدیم. حضرت قسم شان داد. گفتند بله ما آن روز بودیم و شنیدیم پیغمبر چه ها گفت و مقدمات و موخراتش را گفتند. زیدبن ارقم که نام و نشان دارد و انس بن مالک بین آنها بودند. پرسید انس تو چرا نگفتی؟ مگر نبودی؟ گفت آقا من پیر شده ام. یادم رفته. فرمود اگر دروغ گفتی یک طوری پیسی بگیری که دیگر نتوانی جمعش کنی. او تمام سر و صورتش را می بست. پیسی تمام سر و صورت، همه را پر کرده بود. خب مردم دیدند دیگر. حضرت جلوی پنج هزار نفر نفرینش کرده. شش ماه بعد می بینند پیسی صورتش را گرفته. به آن یکی هم یک نفرین دیگر کردند. او هم گرفتار شد. معلوم شد دروغ می گویند. شنیده اند و نمی خواهند بگویند. بعد زیدبن ارقم مدام در فضایل امیرالمومنین روایت می گوید. یک بخشی از همین روایت غدیری که آنها دارند، از همین زیدبن ارقم است که نفرین شد و بعد توبه کرد. خدایا ما را با امیرالمومنین مشحور بفرما.