أعوذ باللهِ من الشَّیطانِ الرَّجیم. بسم اللهِ الرَّحمن الرَّحیم. الحَمدُ للهِ رَبِّ العالمین وَ لا حَولَ وَ لا قوَة إلا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاة وَ السَّلام عَلی سَیِّدِنا وَ نبیِّنا خاتم الأنبیاء وَ المُرسَلین أبِی القاسِم مُحمَّد وَ عَلی آلِهِ الطیِبینَ الطاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیة اللهِ فِی الأرَضین أرواحُنا وَ أرواحُ العالمینَ لِترابِ مَقدَمِهِ الفِداء وَ لعنة الله عَلی أعدائِهم أجمَعین إلی یَوم الدّین
انسان براساس اعمالی که انجام می دهد، ولیّ دارد. ولیّ یک دسته هم، شیطان است. خداوند در آیه 30 سوره اعراف می فرمایند « فـَريقاً هَدى وَ فـَريقاً حَقَّ عَلـَيْهـِمُ الضَّلالـَة » یک دسته هدایت یافتند و یک دسته بر آنها ضلالت قطعی شده است. «إنـَّهُمُ اتـَّخَذوا الشَّياطينَ أوْلياءَ مِنْ دونِ اللهِ» اینها به جای خدا، شیطان را ولیّ خودشان قرار دادند. آنها باید زیر سایه ولایت الهی میرفتند، اما خودشان نخواستند. «إنـَّهُمُ اتـَّخَذوا الشَّياطينَ أوْلياءَ مِنْ دونِ اللهِ» و به جای خدا، شیاطین را ولیّ خودشان قرار دادند. «وَ يَحْسَبونَ أنـَّهُمْ مُهْتدونَ» و گمان می کنند در راه درستند. این یک مساله ي خیلی مهم است. هیچ کسی کاری نمی کند مگر اینکه آن کار در درون او توجیه یافته باشد. یک وقت من مثلاً عصبانی میشوم و در گوش مظلومی میزنم و بعد پشیمان می شوم. منظور ما این نیست چون شاید پیش آمد باشد یا اینکه از یک کسی، اوقاتم تلخ شد و یک چیزی پشت سرش گفتم و بعد پشیمان شدم، یعنی این برای من توجیه ندارد. اما یک کسی که مثلاً از دیوار مردم بالا می رود، توجیه دارد. دزدها به هم نارو نمی زنند و همدیگر را لو نمی دهند، یعنی یک ضوابطی دارند. فردی که از دیواری بالا می رود، در درونش توجیهی برای این کار یافته. «وَ يَحْسَبونَ أنـَّهُمْ مُهْتدونَ» ما که اینجا نشستیم، برای رفتار و اعمالمان توجیه داریم. این مهم است. آدم باید اعمال، اخلاق و رفتار خودش را در سینی بزرگي بچیند و دانه دانه آنها را بررسی کند. ما وقت نداریم؛ کار داریم و وقت بررسی خودمان را نداریم بنابراین اخلاق و رفتار همین گونه میماند.
«إنْ يَدْعونَ إلـّا شَيْطاناً مَريدا لـَعَنـَهُ الله» اینها شیطان را می خوانند، خدا او را لعنت کند. ]نمی خواهیم بر روی این قسمتش بایستیم[. «وَ قالَ لـَأتـَّخِذنَّ مِنْ عِبادِكَ نَصيباً مَفروضاً» شیطان گفته از بندگان خداوند یک بخشش را لازم دارم و می برم. آقا! من باید یک کاری کنم که در آن بخشی که شیطان می برد، نباشم. این الفاظ یک کمی کش و طول دارد، چه کار کنم که وقت نداریم. «وَ لـَاُضِلـَّنـَّهُم » من آنها را قطعا و به طور قطعی گمراه می کنم. مثلا همیشه برایش آرزو درست می کنم. در پایان آیه می گوید «وَ مَنْ يَتـَّخِذِ الشَّيْطانَ وَليّاً مِنْ دون اللهِ» هر کس که شیطان را به جای خدا ولیّ خود قرار دهد، «فـَقـَدْ خَسِرَ خُسْراناً مُبيناً» خیلی ضرر میکند؛ همه زندگی و همه چیزش را ضرر می کند.
ناگزیر باید این توضیح را عرض کنم. یا خدا ولیّ ماست و یا شیطان. فرض دیگری ندارد. اگر خدا ولیّ ماست، این ولیّ، غنیّ مطلق است و به ما احتیاجی ندارد و با ما جز دوستی و مهر نسبتي ندارد، بنابراین هر چه در باب ولایت بندگان عمل می کند، به نفع آنان است. او عادل است و عادل هیچ ظلمی به زیر دستش نمی کند؛ غنی است و چیزی از زیر دستش نمی دزدد؛ تواناست و به بنده اش هیچ احتیاجی ندارد. او فقط می تواند بدهد. خدای متعال بگیرد، ندارد ولی بدهد دارد.
گاهی ما درباره خداوند فضل را می گوییم؛ مثلا می گوییم به فضل تو؛ فضل یعنی چه؟ فضل یعنی یک سرریز. ما می گوییم از آن رحمت سرریز که دیگر آمده و همه ي ظرف پر شده و دارد میریزد، به ما بده. تا آنجایی که سر ظرف آمده بود، حساب و کتاب داشت، ما می گوییم از آن سرریزی که حساب و کتاب ندارد از آن به ما بده. خداوند اینگونه است اما شیطان دشمن است. ما اصلاً تصور درجه ي دشمنی شیطان را نمیتوانیم بکنیم. مثالی عرض می کردم که کاملاً ناقص است؛ می گفتم که آتش و پنبه چگونه با هم دشمن هستند؟ دشمن که نیستند ولی مثال است. فقط آتش، پنبه را گیر بیاورد، یک ذرهاش را نمیگذارد. حالا اگر آتش از پنبه خاکستر به جای می گذارد، شیطان با آدمیزاد اینقدر دشمن است که نمی خواهد خاکسترش را هم بگذارد. نمی خواهد هیچ چیز آدم باقی بماند. دلش نمی خواهد شما یک غذاي درست هم بخورید؛ حتي یک دندان در دهانتان باشد؛ چشمتان ببیند و دو قدم بتوانید راه بروید. اینقدر دشمن است. اینها که جسمانی است. قرآن مکرر میگوید که این دشمن آشکار است و با هیچ دشمن دیگر قابل مقایسه نیست. «وَ مَنْ يَتـَّخِذِ الشَّيْطانَ وَليّاً مِنْ دون اللهِ فـَقـَدْ خَسِرَ خُسْراناً مُبينا» هر کس که شیطان را ولیّ خودش قرار دهد، ضرر میکند و همه چیزش را میبازد. هر چقدر راه بدهی، شیطان میآید. فقط در فرض اینکه با او بجنگی، نمیتواند کاری کند. اگر راه بدهی، می آید و همه چیزت را می برد. این راه دادن و راه ندادن چیست؟ وقتی من دروغ بگویم، شیطان را به وجود خودم راه دادم. وقتی حسادت می ورزم و به حسادت عمل می کنم، شیطان در جان من آمده و سوار شده. وقتی چشمم را از یک گناه پر می کنم، یعنی شیطان آمده و سوار شده. عرض کردم با عمل آدم، شیطان بر او مسلط می شود. حالا لفظش را عوض کرده بودیم و گفتیم شیطان ولیّ میشود. قرآن فرموده وَ مَنْ يَتـَّخِذِ الشَّيْطانَ وَليّاً هر کس شیطان را ولیّ خودش قرار دهد، در آیه قبلی می گفت که شیطان دستور میدهد این کار را بکنی، اینطور کنی و...، بنابراین اگر راه بدهی، اختیار را به دست خودت نمیگذارد. اگر حرفش را گوش نکنی کاری میتواند بکند؟ نه! شیطان فقط درب گوش من غُر غُر مي كند و دستش به من نمیرسد. مگر اينكه خودم او را راه بدهم. اینهایی که گرفتار وسواس میشوند یعنی شیطان آمده و نمی گذارد زندگی کنند. آقا چه کار کنیم؟ حرف شیطان را گوش نده؛ وقتی حرفش را گوش ندهی، هیچ کاری نمی تواند بکند. حرف گوش بدهی می آید و یواش یواش در وجودت می نشیند و بر تو سیطره پیدا می کند و بر وجودت سلطنت میکند. همان وقت هم اگر بخواهی علیه او شورش کنی، میشود. ما آدمیزاد را نمی شناسیم. آدمیزاد اگر بخواهد، قدرتش فوق العاده است. این یک دسته.
یک دسته دیگر آدمهایی هستند که با رفتار و اعمالشان، شیطان را بر خود مسلط کرده اند و زیر بار شیطان رفته اند. عرض کردیم شیطان در مقابل خدای عادل، ظالم است. او میخواهد همه چیز شما را ببرد و هیچ چیز نداشته باشی. مثال گفتم حتی خاکسترت را هم می خواهد به باد بدهد و خاکستر هم نداشته باشی. خاصیتش این است. شیطان وقتی ولیّ است که من راهش بدهم. إعمال ولایت او هم به دزدی است و هیچ فرض دیگری در رفتار شیطان با آدم وجود ندارد. عرض کردیم من باید راه بدهم ولی اگر راه ندهم، نمی تواند کاری کند. یک حرفی می زند و می رود.
گاهی عواملی در درون آدم است که باعث می شود چنگ شیطان در انسان گیر کند. مثلاً وقتی من خودم را از شما برتر می دانم، چنگ شیطان در من گیر میکند. پیش می آید دیگر! مثلاً با هم برخورد می کنیم و اتفاقاً شما هم یادت می رود به من سلام کنی و می گذری ولی نیستی ببینی که شیطان در دل من چه میکند. من وقتی خیلی مقام را دوست دارم، یعنی چنگ شیطان در من گیر میکند. میدانید مقام و منصب جایی است که انسان به خاطر آن، همه چیز را زیر پا میگذارد. آقا! تو یک عمری از این منبر دفاع کرده بودی، چطور شده آتش آوردی که منبر را بسوزانی؟ می گوید من یک چیزی یا ریاستی را دوست داشتم که شما می خواهید آن را از من بگیرید.
اگر من از زیر بار شیطان بیرون آمدم، خودم کردم. رفتار و اعمالم را درست کردم و شیطان دستش به من نمیرسد. البته او دست از جنگ بر نمی دارد و تا آخرین لحظه عمر با ما می جنگد؛ تا آخرین لحظه. آن لحظه آخر زمان خیلی مهمی است. نقل شده که به بعضی ها حالت مرگ دست داده و روح از بدنشان خارج شده و دوباره بازگشته. حالا داستانهایش مفصل است و در ایران خودمان مکرر اتفاق افتاده است. یک بنده خدا می گفت سراسر بدنم درد می کرد و به ناگاه درد تمام شد و من دیدم که دارم بالا می روم که ناگهان مثلاً یک کسی گفت برگردانیدش و من برگشتم و تمام دردها دوباره برگشت. اینها برای ما اتفاق نیفتاده، بنابراین نمی دانیم مرگ یعنی چه؟ برای آنها هم که چنین چیزی پیش آمده، یک مرگ موقت است و مرگ به معنای واقعی اتفاق نیفتاده، کسی که برایش مرگ واقعی اتفاق افتاده، نمیتواند برای ما توضیح دهد. او رفته و نمی تواند توضیح دهد. ما نمی دانیم یعنی چه؟ اگر بگوییم آن لحظه مهمترین لحظه ای است که در تمام طول عمر ما برای ما پیش می آید، بیراه نگفته ایم. البته لحظات بعدی سخت تر و مهمتر است ولی آن لحظه نسبت به کل زندگی من، مهمترین است. اگر شیطان در آن لحظه موفق شود، تمام عمر من حتی اگر نماز خوانده باشم و بندگی خدا کرده باشم، هدر رفته و من بی اعتقاد و با شک از دنیا رفته ام. داستانی را مرحوم امام(ره) در چهل حدیث نقل می کنند؛ ایشان آورده اند که استاد ما می فرمودند با استادمان عیادت یک نفری که حالش خوب نبود، رفتیم. آن مریض گفت من همه زحمات عمرم را کشیدم و حالا که زحمات من به نتیجه رسیده، خدا دارد مرا میبرد. با یک غیظ و غضبی می گفت. آخر انسان با خدای متعال غیظ و غضب داشته باشد؟ ایشان گفتند که دیگر بلند شوید که نمیشود اینجا نشست. این از کفر هم بدتر کرد. رفتیم بیرون و به کوچه که رسیدیم، صدای ناله زن و بچه بلند شد و او با حالت غضب خداوند، از دنیا رفت. خدا این را پیش نیاورد. این آخرین لحظه ای است که معلوم می شود او یک جایی گیر بوده.
داستان برایتان عرض کنم که هم در داستان حضرت یوسف (علیه السلام) و برادرانش است و هم در داستان هابیل و قابیل. قرآن می فرماید که حضرت یعقوب (علیه السلام) به فرندانش فرمود «سَوَّلـَت لـَكـُمْ أنـْفـُسُكـُمْ أمْراً» در زبان عرب می گویند «سَوَّلَت» فعلی در باب تفعیل است که در این باب تکرار است. یعنی نه اینکه شیطان فقط یک بار آمده باشد و بگوید شما سر برادرتان را زیر آب کنید، بلکه مثلاً صد بار گفته بوده. بار اول که گفت، واقعاً آنها گفتند این چه حرفی است می زنی؟ بار دوم آمد و او یک جایی در دلشان داشت و مثلاً اوقاتشان نسبت به یوسف تلخ بود که چرا او پیش پدر عزیزتر است و چرا ما که بزرگتریم، عزیزتر نیستیم؟ این برادران، گیر این بودند. شیطان آمد و پیشنهاد داد این داداش را بکشید. یک بار، دو بار، سه بار و صد بار گفت تا دلشان راضی شد. گاهی شیطان با ما هم همین کار را برای گناهان بزرگ میکند. این مساله در داستان هابیل و قابیل هست. میگویند شیطان بارها به قابیل گفته بود تا در نهایت راضی شد و برادرش را کشت.
اگر مثلا من خیلی مقام ریاست جمهوری و يا نمايندگي مجلس را دوست داشته باشم و یا خیلی آرزوي آن را دارم، یعنی شیطان زیر پای من ایستاده است. به عنوان مثال بنده استاد مدرسه هستم و خیلی آرزو دارم و پای این آرزو از خیلی چیزها می گذرم؛ شیطان در این شرایط موفق می شود چون چیزی در وجود من است که چنگ او به آن میگیرد. اگر من این مشکلات را ندارم، زور شیطان به من نمیرسد و چیزی می گوید که آن در دل من جا نمی گیرد.
من اگر ریاست را دوست داشته باشم، او یک شعر میخواند و من می گویم عجب شعر قشنگی بود؛ بعد شعر دوم، سوم و... را می خواند و من زیربارش می روم. شیطان حوصله دارد ولی ما حوصله نداریم. شیطان هیچ کاری ندارد و فقط کارش این است که مرا نابود کند. وقت هم دارد و هیچ کار دیگری ندارد. نه دنبال نان ِ زن و بچه است و نه مثل من دنبال درس است و نه دنبال شعر است. او کاری ندارد و فقط برای نابودی شما می نشیند. باور کنید اگر یک ذره در پنجه شیطان، پنچه بزنید، کاری نمی تواند بکند. شما همه اینهایی که می گویم را، تحربه می کنید. این بستگی به رفتار من دارد که اگر رفتار من درست شود، زور او به من نمیرسد و هیچ کاری نمی تواند بکند. در این شرایط شیطان مثل این بلندگوهایی که پشت وانت می گذارند و در کوچه داد می زنند، یک چیزی می گوید و به گوش ما می خورد و میرود.
اگر من چیزی در دلم ندارم، زور شیطان به من نمیرسد. اگر زورش برسد، باور کنید تا خاکستر آدم را به باد ندهد، انسان را رها نمی کند.
عرض کردیم یا شیطان ولیّ آدم است یا خداست. «اللهُ وَليُّ الـَّذينَ آمَنوا» اگر ایمان من به حداقل لازم برسد، شیطان دیگر دستش به من نمی رسد و من ولیّ خواهم داشت. آن ولیّ، «اللهُ وَليُّ الـَّذينَ آمَنوا» است.
«اللهُ وَليُّ الـَّذينَ آمَنوا» اگر شخص ایمان داشته باشد؛ ایمان هم که می گوییم منظور حداقل مقبول و آن حدی است که خدا آن را قبول می کند و این مقدار از ایمان، ایمان حساب میشود. وقتی من به این حد از ایمان رسیدم، دیگر برای صد هزار تومان یا صد میلیون تومان دروغ نمی گویم؛ اصلاً دروغ نمیگویم. نامحرم را تحت هیچ شرایطی نگاه نمیکنم. حالا این دو مثال بود.
شخصی که گناه نمی کند، ایمانش مقبول است و درجه قبولی دارد چون آن حداقل لازم را دارد و به اصطلاح شما استاندارد است. در این ایمان حداقل، انسان گناه نمی کند. این ایمان را آدم روز اول عمرش به دست می آورد؟ آدم تا تربیت نشود که اینگونه نمی شود. اما من اصلاً می خواهم که تربیت شوم؟ من همینطوری زندگی میکنم و می گویم هر چه پیش آمد، خوش آمد. آدمیزاد هر چه پیش آمد، خوش آمد نیست و با حساب عمل می کند. هرچه بیشتر حساب می کند، آدمتر است و هر چه در رفتارش حساب شده تر عمل میکند، آدمتر است.
اگر این ایمان هیچ خدشه ای نداشته باشد و حداقل لازم را داشته باشد، دیگر در لحظه مرگ برایش خطری نیست چون وقتی زنده بوده، هیچ گاه زیر بار شیطان نرفته بود. اینکه حالا شیطان دم آخر می آید، برای او مهم نیست؛ اصلاً هر کس می خواهد بیاید، بیاید. این به این معنا نیست که آدم از آن لحظه آخر نمی ترسد؛ اتفاقاً میترسد ولي شيطان رايش اهميتي ندارد و مي داند كه الان هم زير بار شيطان نمي رود.
در شبهای قبل گفتیم که درباره زندگی حضرت پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود «لـَيْسَتْ لـَهُ راحَة» یعنی هیچ وقت راحت نداشت و همیشه فکر می کرد؛ همیشه محزون بود؛ دائما در فکر بود؛ دائما محزون بود و هیچ وقت راحت نداشت.
یک داستان بگویم. یک وقتی مشهد مشرف بودیم. در آن زمان همسر مرحوم آیت الله العظمی میلانی از دنیا رفته بود و ما هم برای تشییع جنازه رفته بودیم. ما درب خانه ایشان رسیدیم، دیدیم که ایشان را که پیرمرد بود و شاید این حادثه هم فشار بیشتری رویشان آورده بود، دو نفری زیر بغلش را گرفته و سوار ماشین می کنند. ایشان را که بردند، ما ایستادیم. همان لحظه مرحوم علامه طباطبایی با یکی از علمای تهران که آشنایی داشند، از درب خانه بیرون آمدند و من هم رفتم دنبال ایشان راه بروم. آن زمان ایام جوانی بود و آدم یک کارهایی می کند. دنبال سر ایشان از کوچه ها رفتم در فلکه ای که نزدیک حرم بود و داخل آن ماشین عبور می کرد. من نگاه که می کردم آقای طباطبایی عصا دستشان بود و همینطور که قدم می زدند، دیدم در یک فکری است. من که پشت سر ایشان راه میرفتم و قیافه ایشان را از پشت سر میدیدم، احساس کردم در یک فکری هستند. گاهی این آقایی که کنار ایشان بود از ایشان یک سوال میکرد. باور کنید، احساس می کردم مثل اینکه دارم میبینم علامه مثلاً یک جای بلندی بود و می آمد پایین و جواب ایشان را می داد و وقتی که صحبت تمام می شد، دومرتبه به بالا برمیگشت و فکرشان قطع نمی شد. حالا این در چه فکر بود، نمی دانم. آدم می تواند اینطوری شود. این آدم وقتی هم می خوابد فکرش ادامه دارد.
وقتی انسان حداقل لازم ایمان را داشته باشد، دیگر گناه نمی کند. البته ممکن است چیزی و خطایی پیش بیاید ولی جبران می کند. زمین می خورم، بلند می شوم و می ایستم. استاد ما آیت الله حق شناس می فرمودند اگر صدبار هم زمین خوردی، بلند شو و بگو من می توانم. مغلوب شیطان نشو چون او آدم را ناامید می کند. یکی از طرحهای شیطان این است که آدم را ناامید می کند. یأس كار شیطان است. شما می توانی و همه می توانیم. اگر ناامیدم، شیطان روی من کار کرده. اگر ایمان به حداقل لازم برسد شخص گناه نمی کند و آنجا ولیّ اش، خدا می شود. اگر ولیّ آدم خدا باشد، تمام آنچه خدا در مورد این بنده می کند، به سود بنده است. شیطان هر چه برای آدم می کند، به ضرر است و یک چیزی را می دزدد. ممکن است یک چیزی بدهد اما می خواهد چیز بزرگتری را بدزدد. مثلاً ممکن است بعضی از گناهان لذتی داشته باشد اما آن لذت را می دهد که چیز بزرگتری را ببرد. مثلاً وقتی من انتقام می گیرم، دلم یک ذره خنک می شود. این شیطان این خنکی دل را بهت داده اما یک چیز بزرگتر را از شما گرفته. از آن روزی که من گناه را کنار گذاشتم، ولایت الهی بالای سرم است. آن دلسوز و مهربان و فقط هم به نفع انسان است.
یک بحثی ما در باب ولایت داریم. پدر ولیّ فرزند است. پدر در حدِ مصلحت، ولیّ پسر است. مثلا من پدر هستم و یک پسر دارم که یک خانه دارد. من می خواهم خانه اش را بفروشم اما به شرطی که مصلحتش باشد. بدون مصلحت، ولایت نافذ نیست. ولایت بر فرض مصلحت است. البته ولایت شیطان فرق می کند چون کار شیطان دزدی است و ولایتش دزدانه است. دزد میآید در خانه ما و همه اموال ما را می برد؛ ولایت شیطان از آن باب است اما ولایتِ حق، فقط بر فرض مصلحت است و فقط می تواند به خیر شما عمل کند. فقیه اگر ولیّ است، فقط بر فرض مصلحت مردم می تواند عمل کند و هیچ فرض دیگری ندارد. وقتی خدای متعال ولیّ من میشود یک لحظه و یک ذره به ضرر من فرض ندارد و هر چه است سود است. خب! یک قدم بالاتر.
آن شب رسیدیم که فرمودند که انسان سعی کند اخلاق و رفتارش شرع پسند و عقل پسند باشد. اگر آدم اخلاقش را هم درست کرد، یک درجه بالاتری از ولایت الهی برخوردار است و بیشتر خیرش را می خواهند و به نفعش عمل می کنند؛ آسمان به نفع من عمل می کند. خدای متعال به نفع من عمل می کند و تمام آنچه در زندگی برای من پیش می آید، به نفع من است.
شما چه کسی را سراغ دارید که در زندگی اش اشتباه نمی کند و هر کاری می کند به نفع خودش است؟ حالا آن آقایانی که سن بیشتری دارند، اگر به گذشته نگاه کنند، می توانند یک تسبیح بردارند و تعداد اشتباهاتشان را بشمارند؛ شاید هم نتوانند. آدمی که ولیّاش خداست، دیگر اشتباه نمیکند. آقا ما غیر از این 70 یا 80 سال، وقتِ دیگری هم داریم؟ نه! وقتی عمرت تمام شد، تمام شد. پس وقت اشتباه کردن نداریم. شما یک روز هم اگر اشتباه کنی یک روز را باختی. از بس که من اشتباه کردم به اشتباه عادت دارم و مدام میسازم و خراب میکنم.
ما هیچ چیزي برای آن طرف عالم نداریم. اینحا همین است که داریم؛ یک کسی مثلاً وزیر است و یکی معاون وزیر و یکی ثروتمند و خانه و باغ دارد. به هر حال در این دنیا هر کس هر چه دارد، دارد اما آن عالم که اینها نیست. من زندگی ام را فقط برای آن طرف دارم. اگر در این زندگی حتی یک ساعتت را به سود خودت مصرف نکرده باشی، باختی. البته گاهی آدم در یک ساعت کاری میکند که همه عمرش را میبازد. ما آن را نمیگوییم و منظورمان همین باختن های معمولی است. آقا برای اینکه چنین حالت هایی برای آدم پیش نیاید و یک ساعته همه عمرش را نبازد، باید چه کند؟ امام حسین(علیه السلام) خیلی برکت دارد. آدم می تواند دست به دامن ایشان باشد تا در نهایت در یک ساعت همه چیزش را نبازد.
یک آیه برایتان بخوانم. «إنَّ الـَّذينَ قالوا رَبُّنا اللهُ ثـُمَّ اسْتـَقاموا تـَتـَنـَزَّلُ عَلـَيْهـِمُ المَلائِكـَة ألـّا تـَخافوا وَ لاتـَحْزَنوا وَ أَبْشِروا بـِالجَنَّةِ الـَّتي كـُنـْتـُمْ توعَدونَ» کسانی که گفتند رب ما خداست و ما فقط دستور خدا را قبول داریم و هیچ دستور دیگری را قبول نداریم، تـَتـَنـَزَّلُ عَلـَيْهـِمُ المَلائِكـَة ملائکه بر آنان نازل می شوند و پیامی که می آورند ألـّا تـَخافوا وَ لاتـَحْزَنوا نترسید و اندوهی نداشته باشید. آدم میرسد به جایی که دیگر هیچ ترسی وجود ندارد. جایگاهی است که هیچ ترس و اندوهی نسبت به گذشته و ترسی نسبت به آینده ندارد و تو هیچ چیز را نباختی که اندوه از باخت گذشته داشته باشی؛ هیچ خطری در آینده تو را تهدید نمیکند که بترسی. فرشتگان این پیام را برای آدمی می آورند که منظم زندگی کرده است؛ به عمرش دروغ نگفته باشد و نمیخواسته دروغ بگوید. عرض کردم اگر یک وقت اشتباهی پیش آمد آدم جبران میکند. این را یادتان نرود که اگر آدم اشتباه کند، جبران میکند. وَ أَبْشِروا بـِالجَنَّةِ الـَّتي كـُنـْتـُمْ توعَدونَ بشارت باد شما را به بهشتی که گفتند. الان می روی و میرسی به بهشتی که گفته بودند. «نَحْنُ أوْلياؤُكُمْ في الحَياةِ الدُنْيا» ما فرشتگان، ولیّ شما در دنیا بودیم و تمام دوران زندگی من بالای سرت ایستاده بودم و نمی گذاشتم اشتباه کنی و شیطان تو را ببرد و کلاه سرت بگذارد. آقا! آدم از رفیق خیلی ضرر می کند. این را مکرر عرض کردم. جوانها روی رفیقتان دقت کنید. هر کسی را به رفاقت قبول نکنید. ملاکتان این نباشد که کسی آدم را بیشتر بخنداند را رفیق بگیرید؛ این دلیل برای رفاقت نیست. «نَحْنُ أوْلياؤُكُمْ في الحَياةِ الدُنْيا» ما ولیّ شما در دنیا بودیم؛ الان و لحظه مرگ هم ما بالای سرت بودیم و نگذاشتیم شیطان بیاید و بعدش هم ما همراه تو هستیم و هیچ نترس و هیچ خطری برایت نیست و ما هستیم و دستت را گرفتیم و تا بهشت تو را میرسانیم. فرشتگان برای چه کسی اینگونه هستند؟ برای کسی که منظم زندگی کرده. إنَّ الـَّذينَ قالوا رَبُّنا اللهُ خداوند فرموده که دروغ بده، من هم می گویم که دروغ بد است؛ فرموده مال مردم مال مردم است؛ ناموس مردم، ناموس مردم است. من هم نه آنجا چشم میدوزم و نه آنجا دست دراز میکنم و نه آنجا دهنم را باز میکنم. این زندگی منظم است و در زندگی منظم فرشتگان ولیّ انسان هستند. این مراحل بعد هم دارد که دیگر وقتمان تمام است.