امام حسن عسکری (عليه السلام)
خَصْلَتانِ لَیْسَ فَوقَهُما شَئٌ: الإیمانُ بِاللّهِ وَنَفْعُ الإخْوانِ.
دو خصلت است که بالاتر از آن چیزی نیست: ایمان به خدا و سود رساندن به برادران.
بحار الأنوار، ج 53، ص 191
در شهادت حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام
عـلامـه مـجـلس رحـمـه اللّه در ( جـلاءالعيون ) فرموده :
ابن بابويه رحمه اللّه و ديـگـران روايـت كـرده اند از مردى از اهل قم كه گفت : روزى حاضر شدم در مجلس احمد بن عـبـيـداللّه بـن خاقان كه از جانب خلفاء والى اوقاف و صدقات بود در قم و نهايت عداوت نـسـبـت بـه اهـل بـيـت رسـالت داشـت ، پـس در مـجـلس او مـذكـور شـد احوال سادات علوى كه در سرّ من راءى مى بودند و مذهبهاى ايشان و صلاح و فساد و قرب و منزلت ايشان نزد خليفه هر زمان .
احمد بن عبيداللّه گفت كه من در سرّ من راءى نديدم از سـادات علوى كسى مانند حسن بن على عسكرى عليه السلام در علم و زهد و امراء و سادات و وقـار و مـهـابـت و عـفّت و حيا و شرف و قدر و منزلت نزد خلفاء و امراء و سادات و ساير بـنـى هـاشـم او را مـقـّدم مـى داشـتـنـد بـر پيران خود، و صغير و كبير ايشان تعظيم او مى نمودند و همچنين وزراء و امراء و ساير اهل عسكر و اصناف خلق در اعزاز و اكرام او دقيقه اى فرو نمى گذاشتند.
مـن روزى در بـالاى سـر پـدر خـود ايـسـتـاده بـودم در روز ديـوان او، نـاگـاه دربـانـان و خـدمـتـكـاران دويـدنـد و گـفـتند: ابن الّرضا عليه السلام در در خانه ايستاده است پدرم با صـداى بـلنـد گـفـت : رخـصـت دهـيـد او را و بـه مـجـلس در آوريـد. نـاگـاه ديـدم مـردى داخـل شـد گـنـدم گـون و گـشـاده چـشـم و خـوش قـامـت و نـيـكـو روى و خـوش بـدن در اوّل سـنّ جـوانـى و مـن در او مهابتى و جلالتى مشاهده كردم چون نظر پدرم بر او افتاد از جـاى جـسـت و بـه اسـتـقبال او شتافت و هرگز نديدم كه چنين كارى نسبت به احدى از بنى هاشم يا امرا خليفه يا فرزندان او بكند چون به نزديك او رسيد دست در گردن او در آورد و دستهاى او را بوسيد و دسن او ر گرفت و در جاى خود نشانيد و با ادب در خدمت او نشست و بـا او سـخـن مـى گفت و از روى تعظيم او را به كنيت خطاب مى نمود و جان خود و پدر و مـادر خـود را فـداى او مى كرد.
من از مشاهده اين احوال تعجّب مى كردم ناگاه دربانان گفتند مـوفّق كه خليفه آن زمان بود مى آيد. و قاعده چنان بود كه چون خليفه به نزد پدرم مى آمـد بيشتر حاجبان و يساولان و خدمتكاران مخصوص او مى آمدند و از نزديك پدرم تا درگاه خـليـفـه دو صـف مـى ايـستادند تا آنكه خليفه مى آمد و بيرون مى رفت . و با وجود استماع آمـدن خـليـفـه باز پدرم روى به او داشت و با اوسخن مى گفت تا آنكه غلامان مخصوص او پـيدا شدند.
پس گفت : فداى تو شوم ! اكنون اگر خواهى برخيز، غلامان خود را امر كرد كـه او را از پـشـت صـف مـردم بـبـريـد كـه نـظـر يـساولان بر آن حضرت نيفتد. باز پدرم بـرخـاسـت او را تـعـظـيـم كـرد و مـيـان پـيـشـانـيـش را بـوسـيـد و او را روانـه كـرد و بـه استقبال خليفه رفت ، من از حاجبان و غلامان پدر خود پرسيدم كه اين مرد كى بود كه پدرم ايـن قـدر مبالغه در اعزاز و اكرام او نمود؟
گفتند: او مردى است از اكابر عرب حسن بن على نـام دارد و مـعـروف اسـت بـه ابـن الرّضا پس تعجّب من زياد گرديد و در تمام آن روز در فكر و تحيّر بودم .
چـون شـب پـدرم بـه عـادتـى كـه داشـت بـعـد از نـمـاز شـام و خـفـتـن نـشـسـت و مـشـغـول ديـدن كاغذها و عرايض مردم شد كه روز به خليفه عرض نمايد.
من نزد او نشستم پـرسـيـد كـه حـاجـتـى دارى ؟ گـفـتـم : بـلى ، اگـر رخـصـت فـرمـايـى سـؤ ال كـنـم . چـون رخـصـت داد گـفتم : اى پدر! كى بود آن مردى كه امروز بامداد در تعظيم و اكـرام او مـبـالغـه را از حـّة گـذرانيدى و جان خود و پدر و مادر خود را فداى او مى كردى ؟ گفت : اى فرزند! اين امام رافضيان است ، پس ساعتى ساكت شد و گفت : اى فرزند! اگر خـلافـت از بـنى عبّاس به در رود كسى از بنى هاشم به غير آن مرد مستحقّ آن نيست ، زيرا كـه او سـزاوار خـلافـت اسـت بـه سـبـب اتـّصـاف او بـه زهـد و عـبـادت و فضل و علم و كمال و عفّت نفس و شرافت نسب و علّو حسب و ساير صفات كماليّه ، اگر مى ديـدى پـدر او را مـردى بـود در نـهـايـت شـرافـت و جـلالت و فـضـيـلت و عـلم و فضل و كمال ، پس از اين سخنان كه از پدرم شنيدم خشم من زياده گرديد و تفكّر و تحيّر من افزون شد.
بعد از آن پيوسته از مردم تفحّص احوال او مى نمودم ، پس نشنيدم از وزراء و كتّاب و امراء و سـادات و عـلويـّان و سـايـر مـردم بـه غـيـر تـعـريـف و تـوصـيـف و فضل و جلالت و علم و بزرگوارى او امام رافضيان است . پس قدر و منزلت او در نظر من عـظـيـم شـد و رفـعـت و شـاءن او را دانـسـتـم ، زيـرا كـه از دوسـت و دشـمن به غير نيكى و بـزرگـى او چـيـزى نـشـنـيـدم . پـس مـردى از اهـل مـجـلس از او سـؤ ال كـنـد يـا نـام او را بـا نـام امـام حـسـن مـقـرون گـردانـد؟ جـعـفر مردى بود فاسق و فاجر وشـرابـخـوار و بدكردار، مانند او كسى در رسوايى و بى عقلى و بدكارى نديده بودم ، پـس جـعـفـر را مـذمـت بـسـيار كرد باز به ذكر احوال آن حضرت برگشت و گفت : به خدا سـوگـنـد! در هنگام وفات حسن بن على عليه السلام حالتى بر خليفه و ديگران عارض شد كه من گمان نداشتم كه در وفات هيچ كس چنين امرى تواند شد.
اين واقعه چنان بود كه روزى براى پدرم خبر آوردند كه ابن الّرضا رنجور شده ، پدرم بـه سـرعـت تـمـام نـزد خـليـفـه رفـت و خبر را به خليفه داد، خليفه پنج نفر از معتمدان و مـخـصـوصـان خود را با او همراه كرد يكى از ايشان تحرير خادم بود كه از محرمان خاصّ خـليـفـه بـود، امـر كـرد ايـشـان را كـه پـيـوسـتـه مـلازم خـانـه آن حـضـرت بـاشند و بر احـوال آن حـضـرت بـرود و از احـوال او مطّلع گردند و طبيبى را مقرّر كرد كه هر بامداد و پـسـيـن نـزد آن حـضرت برود و از احوال او مطّلع باشد بعد از دور روز براى پدرم خبر آوردنـد كـه مـرض آن حـضـرت صـعـب شـده اسـت و ضعف بر او مستولى گرديده است . پس بامداد سوار شد نزد آن حضرت رفت و اطبا را امر كرد كه از خدمت آن حضرت دور نشوند و قاضى القضاة را طلبيد و گفت ده نفر از علماى مشهور را حاضر گردان كه پيوسته نزد آن حـضـرت باشند. ايشان اينها را براى آن مى كردند كه آن زهرى كه به آن حضرت داده بـودنـد بـر مـردم مـعـلوم نشود و نزد مردم ظاهر سازند كه آن حضرت به مرگ خود از دنيا رفته . پيوسته ايشان ملازم خانه آن حضرت بودند تا آنكه بعد از گذشتن چند روز از مـاه ربـيـع الاول آن امـام مـظـلوم از دار فـانـى بـه سـراى بـاقـى رحلت نمود و از جور ستمكاران و مخالفان رهايى يافت .
چون خبر وفات آن حضرت در شهر سامره منتشر شد قيامتى در آن شهر برپا شد از جميع مـردم صـداى نـاله و فـغـان و شيون بلند گرديد، خليفه در تفحص فرزند سعادتمند آن حضرت درآمد، جمعى را فرستاد كه بر دور خانه آن حضرت حراست نمايند و جميع حجره ها را تـفـحـص نـمـايـنـد شـايـد آن حضرت را بيابند و زنان قابله را فرستاد كه كنيزان آن حـضـرت را تـفـحـص كـنـند كه مبادا حمل در ايشان باشد پس يكى از زنان گفت كه يكى از كـنـيـزان آن جـنـاب را احـتـمـال حـمـلى هـسـت ، خـليـفـه نـحـريـر خـادم را بـر او مـوكل گردانيد كه بر احوال او مطلع باشد تا صدق و كذب آن سخن ظاهر شود بعد از آن مـتـوجـه تـجهيز آن جناب شد. جميع اهل بازارها مطلع شدند صغير و كبير و وضيع و شريف خلايق در جنازه آن برگزيده خالق جمع آمدند. پدرم كه وزير خليفه بود با ساير وزراء و نويسندگان و اتباع خليفه و بنى هاشم و علويان به تجهيز آن امام زمان حاضر شدند و در آن روز سـامـره مانند صحراى قيامت بود از كثرت ناله و شيون و گريه مردم چون از غـسل و كفن آن جناب فارغ شدند خليفه ابوعيسى را فرستاد كه بر آن جناب نماز كند چون جـنـازه آن جناب را براى نماز بر زمين گذاشتند ابوعيسى به نزديك حضرت آمده و كفن را از روى مـبـارك دور كـرد و بـراى رفـع تـهـمـت خليفه علويان و هاشميان و امراء و وزراء و نـويـسـندگان و قضات و علماء و ساير اشراف و اعيان را نزديك طلبيد و گفت : بياييد و نـظر كنيد كه اين حسن بن على فرزندزاده امام رضا عليه السلام است بر فراش خود به مرگ خود مرده است و كسى آسيبى به او نرسانيده است و در مدت مرض او اطباء و قضات و مـعـتمدان و عدول حاضر بودند و بر احوال او مطلع گرديده اند و بر اين معنى شهادت مى دهند پس پيش ايستاد و بر آن حضرت نماز خواند بعد از نماز، آن جناب را در پهلوى پدر بزرگوار خود دفن كردند و بعد از آن خليفه متوجه تفحص و تجسس فرزند حضرت شد؛ زيـرا شـنـيـده بـود كـه فـرزنـد آن جـنـاب بـر عـالم مـسـتـولى خـواهـد شـد و اهـل بـاطـل را مـنـقرض خواهد كرد. چندان كه تفحص كردند چيزى از آن حضرت نيافتند و آن كـنـيـز را كـه گـمـان حـمـل بـه او بـرده بـودنـد تـا دو سال تفحص احوال او مى كردند و اثرى ظاهر نشد.
پـس مـوافـق مـذهـب اهـل سـنـت ، ميراث آن حضرت را قسمت كردند براى مادر و جعفر كذاب كه بـرادر آن جـنـاب بـود و مـادرش دعـوى كـرد كـه مـن وصـى اويـم و نزد قاضى به ثبوت رسـانيده باز خليفه در تفحص فرزند آن جناب بود و دست از تجسس بر نمى داشت . پس جـعـفـر كـذاب نـزد پدر من آمد و گفت : مى خواهم منصب برادرم را به من تفويض نمايى ، من تـقبل مى نمايم كه هر سال دويست هزار دينار طلا بدهم . پدرم از استماع اين سخن در خشم شـد گـفـت : اى احـمـق ! مـنـصـب بـرادر تـو مـنـصـبـى نـيـسـت كـه بـه مـال و تـقـبـل تـوان گـرفت و سالها است كه خلفاء شمشير كشيده اند و مردم را مى كشند و زجـر مـى نـمايند كه [مردم ] از اعتقاد به امامت پدر و برادر تو برگردند نتوانستند اگر تو نزد شيعيان مرتبه امامت دارى همه به سوى تو خواهند آمد و تو را احتياج به خليفه و ديـگرى نيست و اگر نزد ايشان مرتبه اى ندارى خليفه و ديگرى اين مرتبه را براى تو تـحـصـيـل نـمـى تـوانـنـد كـرد. و پـدرم بـه ايـن سـخـن خـفـت عـقـل و سـفـاهـت و عدم ديانت او را دانست امر كرد ديگر او را به مجلس راه ندهند و بعد از آن به مجلس پدرم راه نيافت تا پدرم فوت شد، تا امروز خليفه تفحص از فرزند آن جناب مى كند و بر آثار او مطلع نمى شود و دست بر او نمى يابد.
ابـن بـابـويـه بـه سـند معتبر از ابوالا ديان روايت كرده است كه من خدمت حضرت امام حسن عـسـكرى عليه السلام را مى نمودم و نامه هاى آن جناب را به شهرها مى بردم . پس روزى در بـيـمـاريـى كـه در آن مـرض بـه عالم بقاء رحلت فرمودند مرا طلبيدند و نامه اى چند نـوشـتـنـد بـه مـدايـن و فـرمـودنـد كـه بـعـد از پـانـزده روز بـاز داخـل سـامـره خـواهـى شـد و صـداى شـيـون از خـانـه مـن خـواهـى شـنـيـد و مـرا در آن وقـت غـسـل دهـنـد، ابـوالا ديان گفت : اى سيد! هرگاه اين واقعه هائله روى دهد امر امامت با كيست ؟ فـرمـود: هـركـه جواب نامه مرا از تو طلب كند او امام است بعد از من ، گفتم : ديگر علامتى بـفرما، فرمود: هر كه بر من نماز كند او جانشين من خواهد بود، گفتم : ديگر بفرما، گفت : هـركـه بگويد كه در هميان چه چيز است او امام شما است . ابوالا ديان گفت : مهابت حضرت مـانـع شـد كـه بـپـرسـم كـدام هـمـيـان ، پـس بـيـرون آمـدم و نـامـه هـا را بـه اهل مداين رسانيدم و جوابها گرفته برگشتم چنانچه فرموده بود.
روز پـانـزدهـم داخـل سـامـره شـدم صـداى نـوحـه و شـيـون از مـنـزل منور آن امام مطهر بلند شده بود چون به در خانه آمدم جعفر [كذاب ] را ديدم كه به در خانه نشسته و شيعيان برگرد او بر آمده اند و او را تعزيت به وفات برادر و تهنيت بـه امـامـت خـود مى گويند، پس من در خاطر خود گفتم كه اگر اين امام است امامت نوع ديگر شده ، اين فاسق كى اهليت امامت دارد؛ زيرا كه پيشتر او را مى شناختم كه شراب مى خورد و قـمـار مـى بـاخـت و طـنـبـور مـى نـواخـت . پس پيش رفتم و تعزيت و تهنيت گفتم و هيچ سؤ ال از مـن نـكـرد، در ايـن حال ( عقيد خادم ) بيرون آمد و به جعفر كذاب خطاب كرد كه بـرادر تـو را كـفـن كـرده انـد بـيـا و بر او نماز كن ، جعفر برخاست و شيعيان با او همراه شدند چون به صحن خانه رسيديم ديديم كه حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام را كفن كـرده بـر روى نعش گذاشته اند پس جعفر پيش ايستاد بر برادر اطهر خود نماز كند چون خواست تكبير گويد طفلى گندم گون پيچيده موى گشاده دندانى مانند پاره ماه بيرون آمد و رداى جعفر را كشيد و گفت : اى عمو! پس بايست كه من سزاوارترم به نماز بر پدر خود از تو، پس جعفر عقب ايستاد و رنگش متغير شد.
آن طـفـل پـيـش ايـستاد و بر پدر بزرگوار خود نماز كرد و آن جناب را در پهلوى امام على نقى عليه السلام دفن كرد و متوجه من شد و گفت اى بصرى بده جواب نامه را كه با تو است ، پس تسليم كردم و در خاطر خود گفتم كه دو نشان از آن نشانها كه حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام فرموده بود ظاهر شد و يك علامت مانده بيرون آمدم پس حاجز وشابه جـفـعـر گـفـت : بـراى آنـكـه حـجـت بـر او تـمـام كـنـد كـه او امـام نـيست ، گفت : كى بود آن طفل ؟ جعفر گفت : كه واللّه ! من او را هرگز نديده بودم و نمى شناختم . پس در اين حالت جـماعتى از اهل قم آمدند و سؤ ال كردند از احوال حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام چون دانـسـتـنـد كه وفات يافته است پرسيدند كه امامت با كيست ؟ مردم اشاره كردند به سوى جـعـفـر، پـس نزديك رفتند و تعزيت و تهنيت دادند و گفتند با ما نامه و مالى چند هست بگو كـه نـامـه هـا از چـه جـماعت است و مالها چه مقدار است [تا] ما تسليم كنيم . جعفر برخاست و گـفـت : مـردم از ما علم غيب مى خواهند، در آن حال خادم بيرون آمد از جانب حضرت صاحب الا مر عليه السلام و گفت با شما نامه فلان شخص و فلان و فلان هست و هميانى هست كه در آن هـزار اشـرفى هست ؛ در آن ميان ده اشرف هست كه طلا را روكش كرده اند، آن جماعت نامه ها و مـالهـا را تـسـليـم كـردنـد و گـفـتـند هر كه تو را فرستاده است كه اين نامه ها و مالها را بـگـيـرى او امـام زمـان اسـت و مـراد امـام حسن عسكرى عليه السلام همين هميان بود. پس جعفر كـذاب رفـت نـزد مـعـتـمـد كـه خـليـفـه بـه نـاحـق آن زمـان بـود و ايـن واقـعـه را نـقـل كـرد، مـعـتـمـد خـدمـتـكـاران خـود را فـرسـتـاد كـه صـيـقـل كـنـيـز حـضـرت امـام حـسـن عـسـكـرى عـليـه السـلام را گـرفـتـنـد كـه آن طفل را به ما نشان ده ، او انكار كرد و از او براى رفع مظنه ايشان گفت حملى دارم من از آن حضرت ، به اين سبب او را به ابن ابى الشوارب قاضى سپردند كه چون فرزند متولد شـد بـكـشـنـد، بـناگاه عبيداللّه بن يحيى وزير مرد و صاحب الزنج در بصره خروج كرد ايشان به حال خود درماندند و كنيز از خانه قاضى به خانه خود آمد.
ايـضـا بـه سـنـد مـعـتبر از محمّد بن حسن روايت كرده است كه حضرت امام حسن عسكرى عليه السـلام در روز جـمعه هشتم ماه ربيع الا ول سال دويست و شصتم از هجرت وقت نماز بامداد بـه سـراى بـاقـى رحـلت فـرمـود و در هـمـان شب نامه هاى بسيار به دست مبارك خود به اهل مدينه نوشته بود و در آن وقت نزد آن حضرت حاضر نبود مگر جاريه آن جناب كه او را ( صـيـقل ) مى گفتند و غلان آن جناب كه او را ( عقيد ) مى ناميدند و آن كسى كـه مـردم بر او مطلع نبودند يعنى حضرت صاحب الا مر عليه السلام . عقيد گفت كه در آن وقت حضرت امام حسن عليه السلام آبى طلبيد كه با مصطكى جوشانيده بودند خواست كه بـيـاشـامـد، چـون حـاضر كرديم فرمود: اول آبى بياوريد كه نماز كنم . چون آب آورديم دستمالى در دامن خود گسترده و وضو ساخت و نماز بامداد را ادا كرد و قدح آب مصطكى كه جوشانيده بودند گرفت كه بياشامد از غايت ضعف و شدت مرض دست مباركش مى لرزيد و قـدح بـر دنـدانـهـاى شـريـفـش مـى خـورد، چـون آب را بـيـاشـامـيـد و صيقل قدح را گرفت روح مقدسش به عالم قدس پرواز نمود. شهادت آن حضرت به اتفاق اكـثـرى از مـحـدثـان و مـورخـان در هـشـتـم مـاه ربـيـع الا ول دويـسـت و شـصـتـم هـجـرت بـود، شـيـخ طـوسـى در ( مصباح ) اول مـاه مـذكـور نـيـز گـفـتـه ، و اكـثـر گفته اند كه روز جمعه بود، و بعضى چهارشنبه و بـعـضـى يـكـشـنـبـه نـيـز گـفـتـه انـد، و از عـمـر شـريـف آن حـضـرت بـيـسـت و نـه سـال گـذشـته بود و بعضى بيست و هشت نيز گفته اند و مدت امامت آن حضرت نزديك به شش سال بود.
ابـن بـابـويه و ديگران گفته اند كه معتمد آن حضرت را به زهر شهيد نمود. و در كتاب ( عـيـون المعجزات ) از احمد بن اسحاق روايت كرده است كه روزى بـه خـدمـت امـام حـسـن عـسـكـرى عـليـه السـلام رفـتـم حـضـرت فـرمـود كـه چـگـونـه بـود حـال شـمـا و آنـچـه مـردم بـودنـد از شـك و ريـب در بـاب امـام بـعـد از مـن ؟ گـفـتـم : يابن رسول اللّه ! چون خبر ولادت سيد ما و صاحب ما در قم به ما رسيد صغير و كبير و شيعيان قـم هـمـه اعـتـقـاد بـه امامت آن جناب نمودند، حضرت فرمود: مگر نمى دانى كه هرگز زمين خـالى از امـام نـمـى بـاشـد كـه حـجـت خـدا بـاشـد بـر خـلق . پـس در سال دويست و پنجاه و نه هجرت حضرت ، والده خود را به حج فرستاد و او را خبر داد به وفـات خـود در سـال ديـگـر و فـتنه هايى كه بعد از وفات او واقع خواهد شد، پس اسم اعـظـم الهـى و مـواريـث پيغمبران و اسلحه و كتب حضرت رسالت را به صاحب الا مر عليه السلام تسليم كرد و مادر آن جناب متوجه مكه شد، و آن جناب در ماه ربيع الا خر سنه 260 از دنيا رحلت نمود و در سرّ من راءى در پهلوى پدر بزرگوار خود مدفون گرديد و عمر شـريـف آن جـنـاب بـيـسـت و نـه سـال بـود (تـمـام شـد آنـچـه از جـلاءالعـيـون نقل شده بود).
شـيـخ طـوسـى بـه سـند خود روايت كرده از ابوسليمان داود بن غسان بحرانى كه گفت : خواندم نزد ابوسهل اسماعيل بن على نوبختى كه شيخ متكلمين از اصحاب ما بوده در بغداد و صـاحـب جـلالت بـوده در ديـن و دنـيـا و كـتـى تـصنيف كرده از جمله ( كتاب الا نوار در تـواريـخ ائمـه اطـهـار عـليـهـم السلام ) كه فرمود ولادت با سعادت حضرت حجة بن الحـسـن عـليـه السـلام بـه سامراء واقع شد سال دويست و پنجاه و شش . والده آن حضرت نـامـش صـيـقـل و كـنـيـه آن حـضـرت ابـوالقـاسـم بـوده بـه هـمـيـن كـنـيه وصيت كرده بود رسـول خـدا صـلى اللّه عليه و آله و سلم و فرموده اسم او اسم من و كنيه او كنيه من است ، لقـب او مـهـدى اسـت و او اسـت حـجـت و امـام مـنـتـظـر و صـاحـب الزمـان عـليـه السـلام . پـس ابوسهل گفت كه داخل شدم بر امام حسن عسكرى عليه السلام در مرضى كه به همان مرض از دنـيـا رحـلت فـرمـود و در نـزد آن حـضـرت بـودم كه امر فرمود خادم خود عقيد را ـ و اين خـادمـى بـود سـيـاه از اهـل نـوبـه و خدمت كرده بود حضرت امام على نقى عليه السلام را و پـروريـده و بـزرگ كـرده بـود امـام حـسـن عليه السلام را ـ فرمود: اى عقيد! بجوشان از بـراى مـن آب را بـا مـصـطـكـى ، پـس جـوشـانـيـد و صـيـقـل جـاريـه كـه مـادر حضرت حجت عليه السلام باشد آن آب را براى امام حسن عسكرى عـليـه السـلام آورد. پـس هـمـين كه قدح را به دست آن حضرت داد و خواست بياشامد و دست مـباركش لرزيد و قدح به دندانهاى ثناياى نازنينش خورد پس قدح را از دست نهاد و به عـقـيـد فـرمـود داخـل ايـن اطـاق مـى شـوى مـى بـيـنـى كـودكـى را بـه حـال سـجـده ، او را بـيـاور نـزد مـن . ابـوسـهـل گـويـد كـه عـقـيـد گـفـت مـن داخل شدم به جهت پيدا كردن آن طفل ناگاه نظرم افتاد به كودكى كه سر به سجده نهاده بـود و انـگـشت سبابه را به سوى آسمان بلند كرده بود پس سلام كردم بر آن جناب آن حضرت مختصر كرد نماز را و چون تمام كرد عرض كردم كه سيد من مى فرمايد تو را كه نـزد او بـروى ، پـس در ايـن هنگام مادرش صيقل امد و دستش را گرفت و برد او را به نزد پـدرش امـام حـسن عليه السلام ، ابوسهل مى گويد: چون آن كودك به خدمت امام حسن عليه السـلام رسـيـد سـلام كـرد نـگاه كردم بر او، ( وَ اِذا هَُو دُرِّىُّ اللُّؤ نِ وَ فى شَعْرِ رَاءْسِهِ قـَطـَطُ مـُفـَلَّجُ الاَسـْنانِ ) ؛ يعنى ديدم كه رنگ مباركش روشنايى و تلا لو دارد و موى سـرش بـه هـم پـيـچيده و مجعد است و مابين دندانهايش گشاده است ، همين كه امام حسن عليه السـلام نـگـاهـش بـه كـودكـش افـتـاد بـگـريـسـت و فـرمـود: ( يـا سـَيـَدَ اَهْل بَيْتِِه اَسْقِنى الْماء فَاِنّى ذاهِبٌ اِلى رَبّى ) .
اى سـيـد اهل بيت خود! مرا آب بده همانا من مى روم به سوى پروردگار خود، يعنى وفاتم نـزديـك شده . پس آن آقازاده آن قدح آب جوشانيده با مصطكى را گرفت به دست خويش و حـركـت داد لبهايش را و سيرابش كرد، چون امام حسن عليه السلام آب را آشاميد فرمود: مرا مـهـيـا كـنـيـد از بـراى نـمـاز. پـس در كـنـار آن حـضـرت دسـتـمـالى افـكـنـدنـد و آن طـفـل وضـو داد پـدر خـود را بـه يـك مـرتـبـه ، يـك مـرتـبـه ، يـعـنـى بـه اقـل واجـب و مسح كرد بر سر و قدمهاى او، پس امام حسن عليه السلام به وى فرمود: بشارت بـاد تـو را اى پـسـرك من ! تويى صاحب الزمان و تويى مهدى و حجت خدا بر روى زمين و تـويـى پسر من و كودك من و منم پدر تو، تويى محمّد بن الحسن بن على بن محمّد بن على بـن مـوسـى بـن جـعفر بن محمّد بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب عليهم السلام و پـدر تـو اسـت رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم و تـويى خاتم ائمه طاهرين و بـشـارت داد به تو رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم و نام و كنيه داد تو را، و اين عهدى است به سوى من از پدرم و از پدرهاى طاهرين تو.
( صَلَّى اللّهُ عَلى اَهْلِ الْبَيْتِ رَبَّنا اِنَّهُ حَميدٌ وَ مَجيدٌ ) .
پـس وفـات كـرد امام حسن عليه السلام در همان وقت صلوات اللّه عليهم اجمعين .
شـيـخ طـوسـى روايـت كـرده از حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام كه فرمود: قبر من در سرّ من راءى امان است از براى اهل دو جانب از بلاها و عذاب خدا.
مـجـلسى اول رحمه اللّه ( اهل دو جانب ) را به شيعه و سنى معنى كرده و فرموده كه بـركـت آن حـضرت دوست و دشمن را احاطه كرده است چنانكه قبر كاظمين عليهم السلام سبب امان بغداد شد، و شيخ اجل على بن عيسى اربلى در كتاب ( كشف الغمه ) كه در سنه شـشـصـد و هـفـتـاد و هـفت تاءليف كرده نقل نموده كه حكايت كرد براى من بعض اصحاب كه مستنصرباللّه خليفه عباسى يكسال به سامره رفت و زيارت كرد عسكريين عليهم السلام را، و چـون از روضـه مـقـدسـه آن دو امـام بـيـرون آمـد رفـت بـه زيـارت تـربـت خـلفـاء آل عباس از پدران و اهل بيت خود و قبور ايشان در قبه اى بود كه خرابى و ويرانى به آن رو بـرده بـود و بـاران داخـل آن مـى گـشـت و بـر قبرها و تربت ايشان فضله هاى طيور و پرندگان بود. على بن عيسى مى گويد كه من هم مشاهده كرده ام تربت ايشان را به همين حـال پـس به مستنصر گفتند كه شما خليفه هاى روى زمين و پادشاهان دنيا مى باشيد و از بـراى شـمـا اسـت فـرمـان و امـر در عـالم و قـبـرهـاى پـدران شـمـا بـه ايـن كـيـفـيـت و حال باشد، نه كسى زيارت كند ايشان را و نه به خاطرى خطور شوند و نداشته باشند يـك كسى را كه فضلات و كثافات را از ايشان دور كند و قبور اين علويين مزارى است به ايـن خـوبى و پاكيزگى كه مشاهده مى نماييد با پرده ها و قنديلهاى آويخته و فرشها و گـسـتـردنـيـها و فراش و خادم و شمع و بخور و غير ذلك . مستنصر خليفه گفت : اين امرى اسـت آسـمـانـى ، يـعنى از جانب خدا است و حاصل نمى شود به كوشش و اجتهاد ما و اگر ما مردم را بر اين كار واداريم قبول نخواهند كرد و زور و سعى ما در اين باب فايده نخواهد نـمـود. و راسـت گـفـتـه زيـرا كـه اعـتـقـادات بـه قـهـر و غـلبـه حاصل نخواهد شد و به اكراه نتوان اعتقاد در كسى پديد آورد.
منتهی الآمال