أعوذ باللهِ من الشَّیطانِ الرَّجیم. بسم اللهِ الرَّحمن الرَّحیم. الحَمدُ للهِ رَبِّ العالمین وَ لا حَولَ وَ لا قوَة إلا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاة وَ السَّلام عَلی سَیِّدِنا وَ نبیِّنا خاتم الأنبیاء وَ المُرسَلین أبِی القاسِم مُحمَّد وَ عَلی آلِهِ الطیِبینَ الطاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیة اللهِ فِی الأرَضین أرواحُنا وَ أرواحُ العالمینَ لِترابِ مَقدَمِهِ الفِداء وَ لعنة الله عَلی أعدائِهم أجمَعین إلی یَوم الدّین
ببینید به زبان عادی و بشری خودمان، خدای متعال در خلقت انسان یک نقشه ای داشته. یک نقشه ای داشته. اگر آدم بخواهد طبق آن نقشه عمل شود و آدم به آن سرانجامی که خدای تبارک و تعالی خواسته برسد،... وقتی آدم نقشه دارد، یک هدفی هست، یک مقدمه دارد. موخره دارد. هدف دارد. مثلا وقتی خواستند اینجا را بسازند، خواستند بسازند تا مدرسه شود. اگر ما اینجا را ساختیم و مدرسه نشد، به هدفش نرسیده. آدمیزاد را ساختند و به زبان شرعی بگوییم، خلق کردند برای یک هدفی. اگر آدم بخواهد به آن هدف برسد، خودش باید کمک کند. خدا هم باید کمک کند. آن کمکی که خود آدم می کند باید به یک درجه ای برسد که کمک الهی برسد. البته آدم هیچ وقت از کمک خالی نیست. اما آن کمک اختصاصی و کمک خاصی که اگر برسد، آدم به مقصد می رسد، آن لازم است. یک کاری بکند و یک جوری عمل کند که به آن کمک خاص برسد. عرض کردم هیچ کس از کمک خالی نیست. در آیه 20 سوره مبارکه اسراء می فرماید: كُلـًّا نـُّمِدُّ هَؤُلاءِ وَهَؤُلاءِ ما هم بدها را کمک می کنیم و هم خوب ها را. خب؟ امداد می کنیم. ببینید من که بدم، خب اگر عمرم را بگیرند، مثلا ده سالگی از این عالم بروم، خب تمام شد دیگر. نه. من که بخواهم بدی کنم، عمرم را به آخر می رسانند. این مدد است. حالا مثال است. هیچ کس از مدد خالی نیست. حالا ما داریم این بخش را می گوییم. ما یک مدد اختصاصی لازم داریم. آن مدد اختصاصی، اگر برسد، آدم به سرانجام آن نقشه که برای آدم کشیده شده، طرحی که برای آدم قرار داده اند، می رسد. اگرنه، نمی رسد. آدم وسط راه می ماند. اگر وسط راه بمانی،... صائب یک شعری دارد که حالا من فکر می کنم شاید از شعرهای صائب همین یک دانه را بلد باشم. می گوید عالم بی خبری طرفه بهشتی بوده است. خب؟ اگر شما در قیامت به عالم بی خبری برسی، به آن بهشت رسیدی. به مقصد رسیدی. دیگر هیچ غصه نمی خوری که من چرا کم گذاشتم. چون من اصلا یادم نیست. خودم یادم نیست. یک چیز دیگر یادم است. مثال. آدمیزاد بعد پشیمان می شود. آدمیزاد بعد پشیمان می شود. هرجا باشد. یک داستانی هست. می گویند که مثلا حضرت خضر همراه اسکندر بودند. در آن افسانه های قدیم می گویند. اینها به ظلمات رفته بودند. ایشان گفتند هرچه می توانید از این ریگ ها و سنگ هایی که زیر پایتان هست، جمع کنید. بدانید که هرکس جمع کند و هرکس جمع نکند، بعد پشیمان می شود. اینهایی که همت داشتند، جمع کردند و آنهایی که همت نداشتند، جمع نکردند. کم و زیاد جمع کردند. بعد که از ظلمات بیرون آمدند و به روشنایی رسیدند، دیدند اینها جواهر بود. آنهایی که جمع کرده بودند و همه جیب هایشان را پر کرده بودند، می گفتند ای کاش من ده تا جیب دیگر هم داشتم. آن که جمع نکرده بود هم می گفت ای کاش. حالا این ای کاش را همه ما می گوییم. قرآن در آیه 39 سوره مبارکه مریم می فرماید: يَوْمَ الْحَسْرَةِ إِذْ قُضِيَ الْأَمْرُ وقتی کار تمام می شود، شما همه کارهایت را کرده ای. همه چیزهایی که باید، انجام شده. دیگر بعدی ندارد. بعد یک کلمه و یک قدم و یک سر سوزن نمی توانی اضافه کنی. همین است که هست. آن وقت آدم پشیمان می شود. می گوید ای کاش بیشتر. ای کاش بیشتر. این ای کاش آدم تمام هم نمی شود. خب؟ فقط مگر اینکه به این عالمی که عرض کردیم برسد. آنجاست دیگر آدم اصلا یادش نیست. خود آدم دیگر یادش نیست. بنابراین دیگر پشمانی و حسرت ندارد. حالا می خواستم این را عرض کنم که آدم هرچه بکوشد، هرچه بکوشد، بعد می گوید ای کاش. ببینید یک صبحی شما بلند شدی و یک کمی در رخت خوابت غلتیدی. آن وقت می گویی ای کاش من نغلتیده بودم. می توانستم بلند شوم. تا از خواب بیدار شدم، می توانستم بلند شوم. ای کاش آن دو تا غلط را نخورده بودم. آدم گاهی صبح که ساعت کوک می کند، یک غلط می خورد یک مرتبه می بینی بیست دقیقه گذشت. بعد می گویی ای کاش من این غلط را نخورده بودم. بیست دقیقه از دست رفت. این مثال اینجاست. آنجا آدم تمام زندگی اش جلوی چشمش است دیگر. تمام برنامه هفتاد هشتاد ساله اش جلوی چشمش است. می گوید ای کاش آنجا، ای کاش آنجا. ای کاش آن کار را نکرده بودم. آن کار را بیشتر کرده بودم. ای کاش. ای کاش. درهرصورت یک وقت دیگر هم آدم دیگر هیچ حسرتی ندارد. آن وقتی است که زیر سایه تربیت الهی رفته. تربیت الهی نمی گذارد شما هیچ وقتت حرام شود. نمی گذارد هیچ وقتت به کمتر بگذرد. به اصطلاح قدیمی ها همیشه بیشترین را برایت لقمه می گیرد. بیشترین را برایت لقمه می گیرد. لازم است آدم به آن برسد. خب برای اینکه به آنجا برسد، قدم اولش چیست؟ این را بارها و بارها عرض کردیم. اگر آدم به این برسد که دیگر گناه نکند، اگر دیگر گناه نکند، آن جریان تربیت الهی درموردش اعمال می شود. دست مرحمتی که بر سر آدم نهاده می شود و دیگر نمی گذارند وقت و عمرش حرام شود، نمی گذارند به کمتر بگذرد و می کوشند که به بیشتر بگذرد، آن از آنجا شروع می شود. هرچه آدم در این فن بیشتر همت کند، هرچه در ترک گناه بیشتر همت کند، آن دست مرحمت بیشتر بر سرش خواهد بود. به این می رسد که هیچ وقت و هیچ لحظه ای از لحظات عمرش حرام نمی شود و هیچ لحظه ای از لحظات عمرش در کمتر مصرف نمی شود. همیشه در بیشترین مصرف می شود. آن حدیثی که مکرر برایتان خوانده بودم این بود. افضل مصلحت. اصطلاح این بود. افضل مصلحتش. اگر کسی به اخلاص عمل کند، خدای تبارک و تعالی افضل مصلحتش را برایش خواهد فرستاد. این آن است که عرض می کنم. آن دستی که ولیّ بر سر بنده اش می گذارد، خدای ولیّ؛ آن دستی که خدای ولیّ بر سر بنده اش می گذارد. اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا که در آیه 257 سوره بقره می فرماید. آن همیشه بهترین را [خواهد فرستاد]. ما چاره ای نداریم جز اینکه این قدم اول را برداریم. قدم ترک گناه را. با گناه هیچ چیز درست نمی شود. بیشترین و بدترین پشمانی های عالم وقتی است که از این عالم رفته و گناه برده. در آیه 89 و 90 سوره نمل می فرماید. ابتدا می فرماید: مَن جَاءَ بِالْحَسَنَةِ بعد به دنبالش می فرماید: وَمَن جَاءَ بِالسَّيِّئَةِ فَكُبَّتْ وُجُوهُهُمْ فِي النَّارِ ظاهرا به معنای این است که اینها را به صورت به آتش می اندازند. این نکته را هم عرض کنیم و این عرض را تمام کنیم. فرمودند که عمر دو نفر و زندگی دو نفر برایشان سودبخش است. اینکه عمرش ادامه پیدا کرده سودبخش است. اول آن کسی است که دائما دارد خوبی می افزاید. هیچ بدی ندارد و دائما دارد خوبی می افزاید. دائما دارد کار می کند. این کاری که می گوییم کاری برای تن نیست. شما کار می کنی. اصلا فرض ندارد ما کار نکنیم. شما درس می خوانی. آن یکی مثلا به بازار می رود. یکی به یک کارخانه می رود. دارد کار می کند. مقصود این کار نیست. کاری که آدم دارد برای خودش می کند. کسی که دارد بر خوبی اش می افزاید. عمر این به نفعش است. دسته دوم آنهایی هستند که دارند جبران می کنند. دارد گذشته اش را جبران می کند. جبران می کنند. خب صلوات لطف کنید.
بحثش را چندین جلسه عرض کردیم. یک ذره هم به آن حرف قبلی مان مربوط می شود. خدای تبارک و تعالی خواسته است با خلافت انسان برای خودش در روی زمین جانشین و خلیفه خلق کند. این را عرض کردیم. خدای متعال در زمین خلیفه می خواسته. نه خلیفه ای در زمین ها. خلیفه خود را در زمین نه. خلیفه باشد. حالا در زمین باشد. حالا مثلا فرض کنید که بعد هم در آسمان باشد. باشد. باز خلیفه. نه خلیفه در زمین که اگر از زمین بیرون رفت دیگر خلیفه نیست. نه. خدای متعال می خواسته است خلیفه خلق کند. البته خب آن خلیفه یک جایی می خواسته دیگر. یک جایی لازم داشته. چون انسان بوده. بشر بوده و تن داشته و جسم داشته و جا می خواسته و جایش زمین است. اما خلیفه بودنش به زمین مربوط نیست. نه اینکه او در زمین خلیفه است. ببینید مثلا مدیر آن مدرسه می خواهد به مسافرت برود. یک نفر را جای خودش می گذارد. خب مدیر این مدرسه است. جانشینش هم در همین مدرسه است. مثلا معلم فیزیک یا ریاضی نمی آید و یک نفر را برای کلاس خودش می گذارد. مثلا یکی از دوستانش را سر کلاش خودش می فرستد. می تواند کلاس دیگر هم برود؟ نمی تواند برود. این جاست. خلافت این مال اینجاست. خلافت انسان مال زمین نیست. انسان خلیفه خداست و در زمین است. انسان خلیفه خداست. در زمین است. حالا. این قسمتی که خواندیم احتیاج به توضیح بیشتر داشت. عرض می کنیم و ان شاء الله بحث را به آخر می رسانیم. «اگر کسی واجد اوصاف کمالی خداوند باشد» دقت کنید. «اگر کسی واجد اوصاف کمالی خداوند باشد» آن بحثی که در گذشته داشتیم. وقتی آن دست ولایت الهی و دست تربیت الهی به طور کامل بر سر آدم قرار می گیرد که صفاتش هم درست شود. مرحله اول این بود که اعمالش درست شود. دیگر دروغ درونش نباشد. دیگر دروغ درونش نباشد. این مرحله اول است. مرحله بعد که آن مرحمت تربیت الهی، تربیتی که مرحمت است؛ مرحمت تربیت الهی بر آدم درست می شود و کامل می شود، آن وقتی است که اخلاقش هم درست شده باشد. عمل به اخلاق. آن وقت آن تربیت دیگر می خواهد چکار کند؟ وقتی اخلاق و اعمال آدم درست است، دیگر می خواهند با او چکار کنند؟ ایشان می گویند بیشترش کنند. که البته درست است. نه. حالا می خواهند فکرش درست شود. موحد شود. می خواهند موحد شود. و اگر این دوتای قبلی نباشد، هیچ وقت آدم به آن جای قبلی که سرزمین اولیاء خداست، آنجا سرزمین اولیاء خداست، کسی را به آنجا راه نمی دهند. بله. اگر کسی واجد اوصاف کمالی خداوند باشد، کوشیده، برای خودش زحمت کشیده. روی صفات خودش کار کرده. مثلا من روی بخل خودم کار کردم. با بخل خودم جنگیدم. با تکبر خودم جنگیدم. تکبر می گوید ایشان که با شما بحث داشت، ولو حرف درست زد، تو نپذیر. نه. من می پذیرم. همین تازگی داشتیم احوال یکی از علمای بزرگ تراز اول را [می خواندیم.] ساعت دو بعد از نصف شب آمد در خانه طرف در زد. با هم بحث کرده بودند. چرا الان آمدی؟ آمدم بگویم که حق با تو بود. من فکر کردم دیدم حق با تو بود. حالا می گذاشتی صبح. گفتم اگر امشب از دنیا بروم چکار کنم؟ من به حق اقرار نکردم. می گویند باز یک عالم بزرگ دیگری بود که نامش را یادم رفته. با مرحوم ملامحسن فیض بحث داشت. بعد دیدند آمد در خانه ملامحسن در زد و گفت یا محسن قد اتاک المسیء. من اشتباه کرده بودم. حق با تو بود. بفرمایید تو. نه. قاطی می شود. من به قصد قربت مثلا از شهر خودم، پیاده، با اسب، با نمی دانم چه، یک راهی آمدم و دو سه روز در راه بودم. به قصد قربت بوده. اگر یک چای هم منزل شما بخورم قاطی می شود. من رفتم. مثلا اینگونه. «اگر کسی واجد اوصاف کمالی خداوند باشد، فی الجمله دارای خلافت خواهد بود.» خلافت الهی و خلیفة الله بودن، برای همه است. چرا برای همه است؟ چرا؟ خدا انسان را برای خلافت خودش خلق کرده. پس برای همه است. هرکس همت کند. چقدر همت کند، به آن مقدار می رسد. «اگر کسی واجد اوصاف کمالی خداوند باشد، فی الجمله دارای خلافت خواهد بود.» می گویند که حالا درجات دارد. حالا انسانی در این چهارتا مرحله است. یک کسی صفات خوبش در مرحله حال است. مرحله اولش حالت حال است. برای ماها هم اتفاق افتاده. مثلا. مثلا فرض کنید ما در یک مجلس بودیم و مجلس عزاداری خیلی خوبی بود. مثلا ما خیلی هم گریه کردیم. حال خوبی داشتیم. بعد از اینجا که بیرون رفتیم، یک حالت گذشت داریم. اگر یک نفر که به ما ظلم و بدی کرده بود، آن لحظه بیاید از ما حلالیت بطلبد، آدم زود حلالش می کند. در دلش هم هیچ سختش نمی شود. واقعا از دلش می گذرد. اما رفت خانه و نمی دانم چه و چه و این حرف ها، دیگر کم کم حالت عادی می شود. یک کسانی خدمت رسول خدا عرض کردند که آقا ما از خودمان بر نفاق می ترسیم. ما می ترسیم نفاق داشته باشیم. چه شده؟ مگر چیست؟ می گوید ما خدمت شما که هستیم و شما فرمایش می کنید، ما کاملا دنیا و ما فیها را فراموش می کنیم. همه اش می شود خدا و رضای خدا و کوشش در راه خدا و همه اش همین حرف ها می شود. اما وقتی به خانه رفتیم، زن و بچه و زندگی، یادمان می رود. شما نمی ترسید بر این که ما منافق باشیم. دو حالت است دیگر. فرمود نه اگر آن حالی که پیش من بودید، ادامه می یافت و آن حال را داشتید، ملائکه با شما مصافحه می کردند. به مرتبه ملائکه می رسیدید و فرشتگان با شما مصافحه می کردند. یعنی تو رفیق و همنشین ملائکه می شدی. حال است دیگر. حالی است. لحظاتی هست و بعد از دست می رود. اگر آدم اینها را پی بگیرد. من چکار کرده بودم که این حال خوب بدست آمده بود؟ اگر من آن را پی بگیرم، تکرار می شود و تکرار می شود و تکرار می شود و ماندگار می شود. چراغ های مهتابی قدیم را اگر یادتان باشد، روشن می شد، خاموش می شد. روشن می شد، خاموش می شد. بعد از یک مدتی مثلا چندین بار، روشن می شد و می ماند. آن حالت هم [همینطور است]. این بستگی به کوشش آدم دارد. آنهایی که به جایی می رسند، کوشش شان را رها نمی کنند. الان حال ندارم نیست. کوشش می کند، کوشش می کند تا همیشگی بشود. می گویند «اگر ثبوت صفات کمالی برای کسی در حد حال باشد،» همین که هِی توضیح دادیم «که قابل زوال است» حال است، هست، از بین می رود. مثلا آن آقا گفت که من به منزل فلانی رفتم. اسمش را می برد. دیدم که مثلا صبح ساعت هشت یک ظرف از این سینی های حلبی که کبابی ها داشتند و شماها یادتان نیست و معمولا وقتی برای جایی کباب می فرستادند، با آن سینی می فرستادند؛ گفت دیدم نان و سبزی و باقیمانده کباب است. صبح ساعت هشت کسی کباب نمی خورد. گفتم که... حالا داستان است دیگر. گفتم که فلانی بود و مدتی ریاضت کشیده بود و بعد هم چشمش باز شده بود و می دید که در و دیوار چگونه است و وضع مردم چگونه است. خودش را رساند بدو برو بازار برای من کباب بگیر بیاور. برای اینکه آن حال از بین برود. خاصیتش این است. «اگر صفات کمالی برای کسی در حد حال باشد، که قابل زوال است و قبول زوال آن نیز سریع است،» به سرعت از بین می رود و ممکن است به سرعت هم بیاید، «چنین شخصی خلافت او از خدای سبحان در حد حال است.» این چیزی نیست. این از چیزی برخوردار نیست. ببینید. دارم مثل عرض می کنم تا بفهمید. آن کسی که خلیفة الله است، دست می گذارد به این در و دری که قفل و زنجیر شده باز می شود و می رود. این ممکن است یک وقتی، یک ذره ای، یک چیزی بشود. مثلا دعا می کند و دعایش مستجاب می شود. یک مرتبه. این یک حالی بود و در اثر آن حال یک دعایی کرد و مستجاب شد. مرحله دوم. «چنانچه به مرحله ای رسید که اوصاف کمالی برای وی در حد ملکه شد». ماندگار شد. حالی که ماندگار است، نامش ملکه است. اگر تبدیل به ملکه شد یعنی گرچه واقعا قابل زوال هست،» لذا می گویند اگر من صفت بدی دارم تا اینجا هستم، در این عالم بکوشم که برطرف شود. مثلا اگر من چشمم بی اختیار است و نمی توانم جلوی چشمم را نگاه دارم. یا نمی توانم جلوی زبانم را نگاه دارم. یکی از همین دوستان شانزده هفده ساله خودمان می گفت آقا من نمی توانم زبانم را نگاه دارم. خب. این می شود. الان می شود جبران کرد. الان می شود معالجه کرد. اگر آدم یک مدتی به خودش فشار و زحمت بدهد، می شود. آقا عادت شده. ملکه که می گویند یعنی عادت. اینکه نمی توانم جلوی زبانم را نگاه دارم، برای من عادت شده. اینکه نمی توانم جلوی چشمم را نگاه دارم، عادت شده. اما اگر با آن بجنگی می شود. این قابل زوال هست. ساده از بین نمی رود. طول می کشد. اما می شود. اگر آدم بکوشد، می شود. «چنانچه به مرحله ای رسید که اوصاف کمالی برای وی در حد ملکه بود، یعنی گرچه قابل زوال است، لکن قبول زوال آن طول می کشد.» من باید یک سال با خودم بجنگم تا بعد آن بتوانم مثلا کنترل چشمم یا کنترل زبانم را داشته باشم. حالا بستگی به قوت آن صفت دارد. من خدایی نکرده قبلا چقدر آن عمل بد را تکرار کرده ام که تبدیل به یک عادت شده است. خب به مقداری که شما آن عمل بد را تکرار کردی، مثلا شش ماه بوده. دو سال بوده. یک سال بوده. طول می کشد. به همان مقدار طول می کشد تا من [آن را ترک کنم] البته باز بستگی به همت دارد. یک کسی صاحب همت بلند است. یک آن می تواند همه چیز از بدی های خودش را زیر پا بگذارد. حالا در هرصورت قابل زوال است. اگر حتی به حد عادت هم رسیده باشد، قابل زوال است. می گویند که قبول زوال آن طول می کشد. کند است. بطيء است. «می گویند چنین شخصی، خلافت او نیز از خداوند در حد ملکه است.» این خیلی می تواند. بارها می تواند دعا کند و دعایش مستجاب می شود. اگر آدم بکوشد، می تواند به اینجا برسد. اگر برای صفات خوب کوشیده و زحمت کشیده، کوشیده و زحمت کشیده و صفات خوب در حد عادت شده است، ریزش دستش، سخاوتش، عادت شده. نه اینکه باید به زور و زحمت دست در جیبش بکند. نه. به زور و زحمت باید جلوی خودش را نگاه دارد. این از آن طرف است. اگر اینگونه است، خلافتش همان مثالی است که عرض کردم. مثلا دعای مستجابش، می تواند فراوان دعا کند و مستجاب شود. مرحله سوم دارد. می گویند «اگر به درجه ای بار یافت که صفات کمالی برای او در حد تقویم ماهوی بود.» حالا یک ذره حرف ها دقت فلسفی پیدا می کند و سخت می شود. «یعنی مقوم ماهیت او شد. صفات خوب یک بخشی از وجود آدمی شد. دیگر امکان زوال ندارد. شده یک بخشی از شخصیت آدمی. تکرار صفات خوب یعنی تکرار اعمال خوب، عادت درست می کند. باز ادامه اش، همین که این دوست مان گفتند زیاد می شودها. هرچه آدم کار کند صفات خوبش زیادتر می شود. زیادتر می شود یعنی چه؟ یعنی عمیق تر می شود. بخشی از شخصیت آدمی می شود. بخشی از شخصیت آدمی. «یعنی مقوم ماهیت او شد و یکی از اجزای ماهوی او را تشکیل داد. مادامی که آن ماهیت موجود است، زوال پذیر نخواهد بود.» تا شما انسانی، کریمی. چون کرم بخشی از ماهیت وجود تو شده است. «چنین شخصی خلافتش پایدار است.» ببینید خلیفة الله اختیاردار عالم است. اختیاردار عالم است. خلیفة الله اختیاردار عالم است. این دیگر اختیاردار عالم است. چرا؟ چون ریشه خلافت الهی در صفات خوب آدمی است. اگر صفات خوب، بخشی از شخصیت آدمی شده، خلافت این آدم [پایدار است]. اهداف خلقت آدم است. خدای متعال آدم را خلق کرده برای اینکه خلیفة الله باشد. در آیه 30 سوره مبارکه بقره می فرماید: إِنِّي جَاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً من در زمین خلیفه قرار داده ام. مرحله چهارم می گویند «چنانچه به قله هرم تکامل نائل آید» این آن چیزی است که ائمه معصومین از آن برخوردار اند. این مرتبه چهارم را آنها برخوردار اند. «به طوری که صفات کمالی برا وی در حد تقويم وجودی خواهد بود نه تقويم ماهوی.» باز هم حرفش غلیظ است. رد می شویم. «و به نحو عینیت بود نه جزئیت». در فرض قبلی مان صفات خوب جزئی از شخصیت آدم شده بود. این تمام شخصیتش شده است. اگر یادتان باشد، اگر زیارت جامعه خوانده باشید، گفته می شود اصول کرم. درمورد ائمه می گویند اصول کرم. اصل. ریشه کرم. «یعنی کمال های مزبور عین هویت او بود. نه به نحو جزئیت.» باز هم حرف های فلسفی می زنند. «اگر کمالی برای آن شخص ثابت شد، حتما به نحو عینیت است.» عین وجودش است. نه جزء وجودش. چنین انسان کاملی خلافت الهی را به تمامی دارد. اگر یادتان باشد عرض کردیم. حالا یک ذره هم این را عرض کنیم. یادتان باشد ما مثال حضرت ابراهیم را عرض کردیم. مثال حضرت عیسی را عرض کردیم. در مثال حضرت ابراهیم به ایشان قدرت احیاء دادند. مرده زنده می کرد. گفتند چهارتا پرنده بگیر. اینها را سر ببر. بعد گوشت شان را در یک هاونی بکوب. اینها که با هم قاطی شد، چهار قسمت کن. سر چهارتا کوه بگذار و صدایشان کن. مثلا فرض کن اگر کبوتر بود بگو آی کبوتر. وقتی صدا کردی، اینها خواهند آمد. یعنی تبدیل به یک موجود زنده می شود و می آید. نفس تو انقدر می شود. این خلافت الهی است که حضرت ابراهیم داشت. حضرت عیسی علیه السلام بالا سر قبر می ایستاد و مثلا با نوک پا به قبر می زد و آن مرده زنده می شد و از میان خاک بیرون می آمد. حالا خود از خاک بیرون آمدن هم یک اعمال قدرت الهی احتیاج دارد. حالا آن قبر شکافته می شد و موجود مرده صد ساله، [زنده می شد]. حالا می گویند یک نکته هم آنجا دارد که احتمال می دهم که اینگونه بود. مثلا یک کسی را زنده کردند و گفتند تو چند سال است مرده ای؟ چند سال گفت؟ ظاهرا گفت چهارصد سال. گفت هنوز تلخی اش ... اگر مرگ تلخ باشد، ... این موجود خلیفه الله است. مرده زنده می کند. حالا یک کسی از تمام صفات کمال الهی برخوردار است. خلافتش می شود خلافت کامله و تامه. خلافت تامه. ببینید اینها برای همه آدم ها مفروض است. برای همه من و شما همه اش هست. مقدور است. حالا ما به اندک اکتفا کرده ایم. اگر یک شلوار آخرین مدل گیرمان بیاید، دل مان خوش می شود. تمام. عرضم تمام شد.