جلسه شب دوم فاطميه دوم حسينيه حاج شيخ مرتضي زاهد (نماز)
آدم بتواند در یک نماز، در تمام نماز؛ همین حداقل ها، همین حداقلش، اختیار ذهن و خیالش را به دست بیاورد و می تواند تمام نمازش را اداره کند. نماز از دستش بیرون نمی رود. شیطان اختیار نماز را نمی برد...

أعوذ باللهِ من الشَّیطانِ الرَّجیم. بسم اللهِ الرَّحمن الرَّحیم. الحَمدُ للهِ رَبِّ العالمین وَ لا حَولَ وَ لا قوَة إلا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاة وَ السَّلام عَلی سَیِّدِنا وَ نبیِّنا خاتم الأنبیاء وَ المُرسَلین أبِی القاسِم مُحمَّد وَ عَلی آلِهِ الطیِبینَ الطاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیة اللهِ فِی الأرَضین أرواحُنا وَ أرواحُ العالمینَ لِترابِ مَقدَمِهِ الفِداء وَ لعنة الله عَلی أعدائِهم أجمَعین من الانِ إلی قیام یَوم الدّین

حضرت صادق علیه السلام فرمود کسی که دو رکعت نماز بخواند، مَن صَلّی رَکعَتَینِ کسی دو رکعت نماز بخواند، یَعلَمُ مایَقولُ فِیهما اِنصَرَفَ وَ لَیسَ بَینَه وَ بَینَ اللهِ ذَنبٌ. نمازش تمام می شود و از جانمازش بلند می شود و دیگر بین او و خدای تبارک و تعالی گناهی باقی نمی ماند. اگر دو رکعت نماز بخواند و بفهمد و بداند که چه می گوید. بفرمایید که بفهمد چه می کند و چه می گوید. چون آدم یک کارهایی هم در نماز می کند. مثل اینکه به رکوع می رود. رکوع رفتن یک رکن نماز است. ذکری که در رکوع می گوید واجب است. اما رکن نماز و رکوع. من وقتی دارم به رکوع می روم، حواسم جمع است و به رکوع می روم. می فهمم دارم به رکوع می روم. خب. بعد ذکری که در رکوع می گویم هم می فهمم که دارم چه می گویم. حالا یک ذره حداقل و حداکثر برای این بگوییم که بفهمیم حداقل و حداکثرش چه مقدار است. ببینید یک وقت آدم یک مشکلی دارد و حواسش پرت است. الله اکبر را می گوید و فرض کنید نیمی از بسم الله الرحمن الرحیم را هم می فهمد چه می گوید و دیگر حواسش پرت می شود. آن مقداری که حواسش جمع بود، در حد الله اکبر بود. خب. فهمید الله اکبر را گفت. بعد هم فهمید که بسم الله الرحمن الرحیم را گفت. حالا اگر تمام نمازش را می فهمد که دارد چه می گوید الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ* الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ. همه اینها را می فهمد که دارد چه می گوید. بِسْمِ اللَّهِ را گفتم. الْحَمْدُ لِلَّهِ را گفتم. الی آخر. بعد هم به رکوع می رویم. من می فهمم دارم به رکوع می روم. برمی خیزم و به سجده می روم و می فهمم. این یک حداقلی از فهمیدن است. در نماز این یک حداقلی از اینکه می فهمم چه می کنم است. بیشتر از این چیست؟ در این مقدار از نماز که من می فهمم دارم چه می گویم همین مقدار قبول است. این مقدار قبول است. من رکوع رفتم. فهمیدم رکوع رفتم. حمد خواندم. فهمیدم که حمد خواندم. یک وقت معنای آنچه که می گویم را هم می فهمم. من معنای رکوع را می فهمم یعنی چه؟ من می فهمم. به رکوع رفتم و معنای رکوع را می فهمم. بِسْمِ اللَّهِ را می گویم و معنای بِسْمِ اللَّهِ را می فهمم. این هم یک مرحله بیشتر. حالا آدم معنای رکوع را می فهمد یعنی چه؟ آن را رها کنید. آن را نمی گوییم. یک مرحله سوم را می خواهم عرض کنم. در یک مرحله سوم یک ذره بیشتر از این چیزی است که تا حالا عرض کردیم. من می گویم بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم. به نام خدای رحمن و رحیم. حالا فرض کنید به نام خداوند بخشنده مهربان. این مقدار معنا را می دانم. یک وقت من می گویم بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم. بسم الله مقدمه همه کارهاست. یعنی من هرچه می کنم، با مدد خدا می کنم. اینگونه می گویم. بعد الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ. دقت کنید. من می گویم. نه اینکه لفظ را بگویم و معنایش را بفهمم. خدا کند این چیزی که عرض می کنم معلوم شود. ممکن است یک مقداری نماز ماها بهتر شود. الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ. من می فهمم چه گفتم. یعنی ستایش خاص خدای تبارک و تعالی است. معنای جمله ای که گفتم را می فهمم. یک وقت من خدا را حمد می کنم. خدا را حمد می کنم. یک وقت خدای متعال یک نعمتی به شما می دهد. یک نعمتی می دهد. خب یک نعمتی دادم. مثلا فرض کنید من رفتم که بروم زیر مایشن. خدا مرحمت کرد و نجات یافتم. خب آدم خیلی خدا را شکر می کند. خب از دل شکر می کند دیگر. جدی شکر می کند. اینگونه. الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ. من اینگونه حمد می کنم. خدا را حمد می کنم. خدا را حمد می کنم. اگر خدا را حمد می کنم، زمین تا آسمان فرق می کند با این که من الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ را بگویم و معنایش را هم بفهمم که یعنی چه. در ذهنم معنا مرور می شود. معنا مرور شود یک حرف است و اینکه من خدا را حمد کنم یک حرف دیگر است. معلوم است؟ یک بار دیگر این را عرض کردم معلوم نشد. حالا. ببینید. سُبْحانَ رَبِّی الْعَظِیمِ وَ بِحَمْدِهِ. خب من می فهمم سُبْحانَ یعنی منزه است. ربّ را می فهمم. عظیم را می فهمم. وَ بِحَمْدِهِ را دیگر نمی فهمم. آدم باید یک ذره عربی بداند. شاید با عربی دانی هم کافی نباشد. حالا. من می گویم منزه است. می گویم. مثالش را به نظرم آن وقت زدم. عرض کردم که من می خواهم این انگشتر را به شما بفروشم. گفتم من انگشترم را فروختم به شما. بعد می آیم به خانه و برای اهل خانه می گویم من آن انگشتر عقیقی که داشتم را فروختم. آنجایی که به آن نفر گفتم فروختم، فروختم. با این کلمه فروش انجام شد. با این کلمه فروش انجام شد. اگر آن گفت خریدم دیگر نمی توانیم به هم بزنیم. مگر با شرایطش. تمام شد. این انگشتر من مال او شد و آن پولی که بنا بود به من بدهد را بدهکار شد و باید بدهد. با گفتم فروختم و خریدم، این انتقال مال از من به او و پول از او به من انجام شد. اما وقتی که من در خانواده دارم خبر می دهم، دارم خبر می دهم. فروختم. هیچ طوری نمی شود. اگر کسی شنید، فهمیده من انگشترم را فروختم. اگر هم نشنید که هیچی. آنجایی که من گفتم فروختم با آن فروش انجام شد. انجام شد. حالا الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ یعنی من واقعا خدا را حمد می کنم. دارم شکر می کنم. دارم سپاس می گویم. دارم تشکر می کنم. آقا یک کسی یک خدمتی به من می کند. می گویم آقا واقعا متشکرم. خب من واقعا متشکرم. واقعا دارم تشکر می کنم. خبر از تشکر نمی دهم. واقعا دارم تشکر می کنم. مثلا ممکن بود من به جای تشکر کردن یک هدیه بزرگی که آن کار و خدمت را جبران کند به او بدهم. هدیه، تشکر بود. این عبارتی که من به زبانم می گویم تشکر می کنم، مثلا او از اینکه من تشکر کردم و خدمت او را فهمیدم خوشحال شد. تشکر. تشکر واقعی. یک وقت هم من یک لفظی می پرانم. هیچ هم حقیقت ندارد. آن طرف هم می فهمد. اصلا شاید اوقاتش هم تلخ شود. من این همه به تو خدمت کردم. تو فقط یک لفظ خالی گفتی. من از دل گفتم تشکر می کنم. واقعا ممنون شما هستم. این را واقعا می گویم. آن چیزی که در دلم هست. زبان است اما در دل است. این زبانی هم است که در دل است. خب. اگر من اینگونه توانستم همه نمازم را اینگونه بخوانم خیلی نماز فرق می کند. خیلی فرق می کند. الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ. بعد می گویم این خدا، خدای رحمان و رحیم است. ادامه آن تشکر است. مَالِكِ يَوْمِ الدِّينِ. او صاحب روز جزاست. نگویید چیزی در خاطر من خطور می کند و می گذرد. اگر اینطوری باشد من یک قدم بزرگی به سوی نماز واقعی برداشته ام. و آن وقت این نماز به معیار رسیده. به حد معیار. به حد نصاب. به حد نصاب رسیده. آن وقتی است که من نماز می خوانم و هیچ چیزی جز نماز در ذهنم نمی گذرد. هیچ چیزی جز خود نماز به ذهن من نمی گذرد. صدای همسایه ام را نمی شنوم. همسایه ام کنار من ایستاده. او هم دارد ذکر می گوید دیگر. سُبْحانَ رَبِّی الْعَظِیمِ وَ بِحَمْدِهِ. من نمی شنوم او چه گفت. بنابراین نمی فهمم مثلا حمد و سوره و ذکرش غلط بود یا درست بود که بعد از نماز به او بگویم آقا نمازت غلط بود یا درست بود. اصلا نمی شنوم. این یک اوجی است. اوج نماز تا کجاست؟ تا بینهایت. اهل فن یک چیزهایی در تفسیر نماز گفته اند که اصلا ما بگوییم، من خودم که بخواهم بگویم نمی فهمم؛ شما هم که بخواهید بشنوید معلوم نیست بفهمید. خب. همین مقدار که در تمام نماز فهمیدم چه می گویم و چه می کنم، این نماز قبول است. این حداقل از نمازی است که قبول است. آن وقت من در کتاب های اخلاقی قدیم دیده ام که فرموده بودند اگر آدم دو ریال به کسی بدهکار باشد، روز قیامت می گویند صد رکعت نماز قبول بده به جای دو ریال این آقایی که به او بدهکاری.

حدیث دوم مان. باز از حضرت صادق علیه الصلاه و والسلام است. فرمود که هرکس خدا یک نماز از او قبول کند، دیگر عذابش نمی کند. این کدام درجه از قبولی است؟ همین مرحله اول است؟ به نظرم نه. ولو اینکه آقا، دیشب عرض کردم. آدم بتواند در یک نماز، در تمام نماز؛ همین حداقل ها، همین حداقلش، اختیار ذهن و خیالش را به دست بیاورد و می تواند تمام نمازش را اداره کند. نماز از دستش بیرون نمی رود. شیطان اختیار نماز را نمی برد. آقا ببخشید من عرض می کنم که ما دشمنی شیطان را نمی دانیم. لمس نکرده ایم. اگر آدم بداند شیطان چقدر دشمن است. نمی خواهد شما لحظه ای از نماز را بخوانید. لحظه ای. به هر وسیله ممکنی می خواهد نماز را از دست شما بگیرد. اگر من می توانم تمام دوره ای که دارم نماز می خوانم، اختیار نماز در دست خودم باشد و شیطان نماز را از دست من نگیرد، خیلی است. همان حداقل را عرض می کنم ها. آن حداقل در تمام نماز باشد. اختیار نماز من در حداقلش، در تمام نماز در دست من باشد، خیلی است.

خب. این بخش دوم عرایض. یک آقایی تلفن کرده و بنده را دعوت کرده که شما جلسه تان اینجا تمام شد، خودتان را به سرعت به خانه ما برسانید. الان تازه بخش دوم عرایض ما بود. ان شاء الله بخش سوم را کوتاه می گیریم که به قسمت های بعدی جلسه هم به فضل خدا برسیم. ان شاء الله. ان شاء الله. به امید خدا. و آن این است که دیشب عرض کردیم تمام حیثیت عرب به قبیله اش است. همه وجودش به قبیله اش است. زندگی اش به قبیله اش است. زنده ماندنش به قبیله اش است. چون قبیله دارد، می تواند زنده بماند. گاهی بود که یک کسانی خیلی شرور بودند و هیچ یک از قواعد و ضوابط عربیت را مراعات نمی کردند. قبیله اینها را طرد می کرد. خیلی کم اتفاق می افتاد. اما قبیله او را طرد می کرد. این برای فهم خوب است. اگر قبیله طردش می کرد او تبدیل به یک شیء می شد. شما در بیابان می توانید یک سنگ را بدارید و می توانید پرتاب کنید. می توانید اگر یک جای آبی بود به آب پرتاب کنید و آن برود کف [برکه]. مثلا. هر بلایی بخواهید می توانید سر این سنگ بیاورید. این شخص تبدیل به این سنگ می شد. مثل این سنگ می شد. هیچ. بی ارزش. قانونا و حقوقا دیگر هیچ ارزشی نداشت. دیگر انسان محسوب نمی شد. تبدیل شده بود به شیء. بنابراین برای یک عرب قبیله نهایت نهایت ارزش را [بود.] یعنی ارزشی که مساوی با جانش بود. مساوی با همه چیزش بود. ناموس او در درون قبیله اش محفوظ می ماند. جانش در درون قبیله اش. در پناه قبیه اش زنده می ماند. ناموسش. مالش. همه چیزش. بنابراین قبیله برایش خیلی مهم بود. پیامبر آمده بود و می خواست این را عوض کند. شما مسلمان بشوید. ارزش شما به عنوان مسلمانی شماست. نه به عنوان قبیله فلان. تمام مدت، یعنی ده سال بعد از هجرت، در ده سال بعد از هجرت کوشیده بود این قبیله و اعتبار قبیله را از عرب بگیرد. اما مدت ده سال کافی نبود. اینها عمرشان را در قبیله گذرانده بودند. ببینید پیامبر به شهر مدینه آمده. شهر مدینه دو تا قبیله است. سه تا قبیله یهودی هست و دو تا قبیله عرب هست. عرب ها مشرک اند و یهودی ها هم که یهودی اند. اینها که یهودی اند، دو تا قبیله، دو بخش از شهر را دارند. هر کدام از این قبایل ده پانزده تا تیره هستند. هر قبیله پانزده تا تیره اند. در قبایل خودمان هم قبیله ایل بختیاری و اینها تقریبا یک چنین جورهایی هست. کمتر اما هست. پس ده تا تیره است. هر تیره برای خودش یک محله دارد. هر قبیله یک بخشی از شهر را به خودش اختصاص داده است. هر تیره یک بخشی از این. اینها کاملا یک محله اند و از آن محله جدا هستند. بین محلات هم فاصله هست. اینها با هم پیوسته هستند. اگر یادتان باشد دیشب عرض کردیم که قبایل عبارت اند از قبیله اوس و خزرج. قبیله خزرج دو بخش شده. یک خزرج کبیر است و یک خزرج صغیر. همه اینها پسرعمو هستند. دو تا قبلیه اوس و خزرج پسرعمو هستند و این خزرج صغیر و خزرج کبیر هم پسرعمو هستند. تا پیامبر سرشان را زمین گذاشتند، رئیس قبیله خزرج [مدعی حکومت شد] که دیشب عرض کردم در میان قبایل مدینه محترم ترین شخصیت است و در میان قبایل دیگر هیچ کسی تای او نیست، هرکس همتا و هم وزن او بود، از دنیا رفته بود یا شهید شده بود. بنابراین در این شان و شخصیت تنها او مانده بود. این به سقیفه آمد. سقیفه کجاست؟ سقیفه بخش میدان گاهی است که در برابر خانه رئیس قبیله قرار دارد و اگر مهمانی برای رئیس قبیله بیاید، در این میدان گاهی به او جا می دهند. مثلا یک قبیله ای به عنوان مهمان او آمده. آنها اسب و شتر دارند. این اسب و شترهایشان را همان گوشه اطراق می کنند و خودشان هم همانجا هستند. اینجا سقف دارد. سقف های حصیری. بنابراین مثلا از خانه آن رئیس قبیله که صاحب مهمان است به این بخش میدان گاهی برای مهمان ها غذا می آید. اینجا یک میدان گاهی در برابر خانه رئیس قبیله است که اسمش سقیفه است. این آقایی که عرض کردیم بزرگ ترین شخصیت آنجاست، مال تیره بنی ساعده است. تیره بنی ساعده یکی از تیره های قبیله خزرج است. خب. وقتی که پیامبر از دنیا رفتند و وفات و رحلت کردند، این مریض بود. حالا متاسفانه یا خوشبختانه، نمی دانیم چه لفظی بگوییم، او مریض بود. اگر مریض نبود، آن حکومت را برده بود. مریض بود. او را در یک چادر شب یا گلیم گذاشتند و به میدان مقابل خانه اش آوردند. احتمالا یک بلندی دارد. در دهات قدیم حسینیه بود. وسط حسینیه یک قسمت بلندی داشت. یک چیزی شبیه آن حسینیه ها که من در دهات دیدم. او را آنجا گذاشتند. می گویند انقدر صدایش ضعیف بود که بایست یک کسی مثلا پسرش گوشش را درِ دهان او می برد و آن چیزی که او می گفت را با صدای بلند می گفت. بعد این از خدمات و زحمات خودشان [گفت] که اگر ما نبودیم، اسلام رونق نیافته بود. پیامبر از شهر خودش فرار کرده بود. از شهر خودش فرار کرده بود. اگر فرار نکرده بود، او را کشته بودند. می دانید شبی که پیامبر هجرت کرد، شبی بود که چهل نفر شمشیر به دست دور خانه پیامبر را گرفته اند که ایشان را تکه تکه کنند. همان شب فرار کرده است. خدا مدد کرده و ایشان توانسته است هجرت کند. خب. پس پیامبر کاملا تحت فشار شدید و در حالی که جانش در خطر بود به ما پناه آورد و ما پناهش دادیم. قوتش دادیم. نصرتش کردیم. الان که پایان عمر پیامبر است، اسلام در تمام جزیره العرب، به زور شمشیر ما اینطور نصرت و قدرت یافت. همه قبول دارند. بنابراین حکومت آینده باید به دست ما باشد. در خانه ما باشد. همه قبول دارند. اما در کل مدینه هیچ کسی تای او نیست. در میان قبایل مدینه هیچ کس تا نیست. بنابراین ولو اینکه قبول دارند که بله ما خدمت کردیم پس ما باید به قدرت برسیم، اما نمی گویند من. هیچ کس جز او نیست. پس ناگزیر او خواهد بود. هیچ کس سخنی نگفت. مخالفت نکرد. مخالفت کردنی نبود. حرف ها، حرف های تمامی بود. ما خیلی خدمت کردیم. ما باید حکومت و قدرت بعد از پیامبر را به دست بگیریم. بعد گفتند اگر این آقایان دیگر هم چیزی گفتند، کاری ندارد به سرعت می توانیم اینها را از شهر خودمان بیرون کنیم. عرض کردم که سه نفر از بیرون به این جمع اضافه شدند. در واقع در مدتی که اینها دارند با هم صحبت می کنند، دو نفر از جمع اینها جدا شده بودند. از آن قبایلی که اگر ریاست در میان اینها باشد، آنها رئیس نمی شوند. خزرج صغیر است و اوس است. اینها رئیس نمی شوند. فقط خزرج کبیر رئیس می شود که ایشان را دارند و رئیس قبیله شان ایشان است. بنابراین دو نفر از آن جمع بیرون رفتند تا بگردند و یک کسی را گیر بیاورند. اینها یک مقداری در تاریخ روشن نیست که چطور توانستند آن آقایان را گیر بیاورند؟ از کجا فهمیدند که اینها می توانند بیایند؟ داستان آنها چه بود؟ اینها آمده بودند بالا سر پیغمبر نشسته بودند که پیغمبر نتواند وصیت نامه خودش را بنویسد. نگذاشتند. پیغمبر فرمود که بلند شوید بروید. شلوغ کرده بودند. آن بزرگ می فرمود که اولین باری که پیغمبر فرمود بروید کاغذ و قلم بیاورید، اینها گفتند که خب قرآن هست. کافی است. دومرتبه پیغمبر فرمود که کاغذ و قلم بیاورید که برایتان چیزی بنویسم که هرگز گمراه نشوید. گفتند که پیغمبر مریض است. حالش خوب نیست. قرآن در میان ما هست و برای ما کافی است. بار سوم که پیغمبر فرمود گفتند که هذیان می گوید. خیلی حرف بد بود. پیامبر اینجا کوتاه آمد. زیرا دید اینها حاضرند تا همه جا بایستند. اگر ایشان چیزی می نوشت، چون می توانست بنویسد؛ اگر چیزی می نوشت فردا می آمدند و پنجاه نفر می آوردند که ما بودیم و دیدیم و شاهد بودیم و همه اینها شاهدند که پیغمبر هذیان می گفت. حالش هیچ خوب نبود. اصل پیامبری، اصل پیامبری زیر سوال می رفت. بنابراین تا این مدتی که پیامبر زحمت کشیده توانسته خدا را اثبات کند. توانسته معاد را اثبات کند. مردم پذیرفته اند. حالا پذیرفتن که می گوییم... پذیرفته اند. خدای واحد را پذیرفته اند. قیامت را پذیرفته اند. نبوت ایشان را هم پذیرفته اند. حالا ما می خواهیم اصل چهارم را اثبات کنیم. برای اصل چهارم سه تا اصل دیگر به باد می رود. و برای اثبات اصل چهارم که امامت است، اصول دیگر از بین می رود. ناگزیر پیغمبر کوتاه آمد. خب اینها بلند شدند و رفتند. موفق شدند. در این قدم موفق شدند. توانستند یک کاری بکنند که پیغمبر وصیت نامه ننویسد. بیرون آمدند. خیلی طول نکشید. خیلی طول نکشید، مثلا فرض کنید نیم ساعت بعد دیدند صدای شیون خانم ها از درون خانه پیغمبر برخاست. پیغمبر یک زنان مخلص داشت دیگر. زنانی که ایشان را قبول دارند. به ایشان اخلاص دارند. مثلا در راس شان حضرت ام سلمه. خب اینها به پیغمبر علاقمندند. به ایشان ایمان دارند. خب. شیون اینها برخاست. فهمیدند پیامبر از دنیا رفته. حالا چکار کنیم؟ یک حادثه هم صبح اتفاق افتاده بود. این را هم عرض کنیم و جمعش کنیم و بقیه بماند برای بعد. صبح پیغمبر حال شان بد بود. معمول بود که بلال اذان می گفت و می آمد در خانه پیغمبر در می زد که یا رسول الله تشریف بیاورید برای نماز و ایشان تشریف می آودند برای نماز. نافله شان را می خواندند و اذان را که گفته بودند و اقامه می گفتند و نماز می خواندند. اما صبح انقدر حال شان بد بود که دیگر توانایی به مسجد آمدن را نداشتند. فرمودند بگویید یک نفر نماز بخواند. آن نفر که در خانه پیغمبر بود دوید دم در و به بلال گفت که بگویید پدر من نماز بخواند. بلال هم از همه جا بی خبر فکر کرد پیغمبر فرموده. دستور پیغمبر است. البته همه اینها یک کمی روی حساب و کتاب است ها. خب می توانست بگوید که فلانی نماز بخواند. یک آدم معمولی. یا به امیرالمومنین دستور بدهد که برو نماز بخوان. نفرمود. نه آدم معمولی را گفت و نه [مستقیم به امیرالمومنین فرمود] فرمود به یک نفر بگویید نماز بخواند. اینها هم زود به پدر خودشان تطبیق کردند و او در محراب ایستاد. قاعدتا او هم خبر نداشت که چه جریانی اتفاق افتاده. صدای نماز او به گوش رسید. پیامبر چقدر ناتوان بود؟ چقدر مریضی بر او غلبه داشت؟ در حدی که نمی توانست راه برود. نمی توانست بایستد. نمی توانست بنشیند. انقدر ناتوان بود. فرمود من را بلند کنید. امیرالمومنین محضر ایشان هست. ببینید امیرالمومنین بود. نفرمود که یا علی تو برو نماز بخوان. زیر بغل من را بگیر. فضل بن عباس، فضل پسر عباس عموی پیغمبر هم بود. این دو نفر زیر بازوهای پیغمبر را گرفتند و به مسجد آوردند. چگونه آوردند؟ کشان کشان. کف مسجد رمل بود. وقتی داخل مسجد شد، جای پای پیغمبر روی رمل ها جا انداخت. ایشان را بردند و ایشان در محراب نشست. این نماز قبلی را خراب کرد. نماز قبلی را شکستند. پیغمبر دوباره نماز را شروع کرد. درحالی که نشسته است. ایشان نشسته است و مردم ایستاده اند. به طور معمولی نمی شود که کسی به امام جماعتی اقتدا کند که نشسته است. اما این جای بالخصوص جایز بود. پیامبر نماز را خواند و به منبر نشست. یعنی نماز قبلی را خراب کرد. شکست. به منبر نشست. یک بار دیگر فرمود إنّی تارِکٌ فیکُمُ الثَّقَلَین. من در میان شما دو شیء گرانبها به جای می گذارم. کِتابَ الله وَ عِترَتی. عرض می کنم بحث را تا اینجا تمامش می کنیم و ان شاء الله بقیه اش را فردا شب.

ارتباط با ما
[کد امنیتی جدید]
چندرسانه‌ای