أعوذ باللهِ من الشَّیطانِ الرَّجیم. بسم اللهِ الرَّحمن الرَّحیم. الحَمدُ للهِ رَبِّ العالمین وَ لا حَولَ وَ لا قوَة إلا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاة وَ السَّلام عَلی سَیِّدِنا وَ نبیِّنا خاتم الأنبیاء وَ المُرسَلین أبِی القاسِم مُحمَّد وَ عَلی آلِهِ الطیِبینَ الطاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیة اللهِ فِی الأرَضین أرواحُنا وَ أرواحُ العالمینَ لِترابِ مَقدَمِهِ الفِداء وَ لعنة الله عَلی أعدائِهم أجمَعین من الانِ إلی قیام یَوم الدّین
اگر خدا مدد کند دو تا بحث خدمت شما عرض کنیم. یک اشاره ای، البته اشاره؛ به آنچه که حضرت زین العابدین در زمان امامت خودشان انجام داده اند. یک کمی هم بحث های خودمان. حضرت زین العابدین علیه السلام یک وقتی به امامت رسیده اند که فسق و فجور صدر و زیل عالم اسلام را گرفته است. دقت کنید. فسق و فجور. باز بالاتر کفر و الحاد. فسق و فجور. سراسر عالم اسلام را گرفته است. خلیفه که راس است، راس است دیگر. خلیفه که راس دنیای عالم اسلام است، خیلی علنی، خیلی علنی و راحت شراب می خورد. علنی. راحت. شراب می خورد. سیر ترانه از آن نوعی که زمان ما هم... مثلا. باز در راستای فسق و فجور. مثلا یزید می گفت که شرابی بریزید که استخوان های من را سیراب کند. شرابی بریز که استخوان های مرا سیراب کند. مثلا. آن شعرش هم که مشهور است. می گفت لعبت هاشم بالملک. یک دعوای قدرتی بود. پیامبر دعوای قدرت را برد. جنگ قدرت. امروز هم در دنیا هست دیگر. جنگ قدرت بود و آنها بردند. ماها بودیم. آنها بودند. بعضی دیگر از تیره های قریش بودند. آنها در این دعوا بردند. اتفاقا زمان پیامبر هم سران قبایل مخالف می گفتند ما یک مسابقه داشتیم. مثلا آنها مهمان می کردند، ما مهمان می کردیم. مثلا. فرض کنید که یک نفر بیچاره می آمد. مثلا. ما او را ثروتمند می کردیم. گرفتاری هایش را برطرف می کردیم. آنها هم می کردند. همینطور چیزهای مختلفی در این مسابقه با هم داشتیم. تا یک نفر از آنها ادعای پیغمبری کرد. ما دیگر چکار کنیم؟ ما می توانیم چکاری در مقابل ادعای پیغمبری آنها بکنیم. این یک دعوای قدرت است و آنها در این دعوای قدرت پیروز شدند. با ادعای وحی و کتاب آسمانی و مثلا پیغمبری و اینها. حرف یزید این بود. لعبت هاشم بالملک. هاشم یعنی پیامبر. پیامبر از بنی هاشم بود دیگر. ایشان در یک بازی قدرتی قدرت و پادشاهی و ملک را [بدست آورد.] پیامبر رئیس یک کشور شده بود دیگر. یک کشور به نام عربستان سعودی بود که قبلا اینها یک بار هم با همدیگر یک قدرت تشکیل نداده بودند. هر قبیله ای برای خودش بود. حالا یک مرتبه زد و پادشاهی کل جزیرة العرب را بدست آورد. در این جنگ و دعوای قدرت او زده و برده. نه خبری از جانب خدا بود. نه وحی بود. نه کتاب آسمانی بود. این هم خلیفة المسلمین، امیرالمومنین، خلیفة رسول الله، یک چنین حرفی می زند. در مجلس شراب خورده بود و حرف می زد. مثلا علنی قمار می کرد. وقتی راس یک کشور انقدر ملحد و کافر و فاسق و فاجر باشد، این فسق و فجور در سراسر عالم ریخته بود. مورخان می گویند از آنجا از دربار خلیفه به مراکز استان های خودش آمده بود. به اصطلاح استاندارها. بعد فرمانداران. از آنجا آمده بود و بین مردم ریخته بود. شراب حلال شده بود. خب یک چنین کشوری. خب سراسر عالم اسلام [اینطور بود.] حضرت زین العابدین باید این را حل می کردند. چجوری می شود؟ یک نفر آدم. لشکر دارد؟ نه. پول دارد؟ نه. آدم دارد؟ نه. شاگرد دارد؟ مثلا سه نفر. سه نفر صحابه درجه اول ایشان بودند. در روایات ما دارد که بعد از شهادت حضرت حسین علیه السلام مردم مرتد شدند. عبارت این است. مرتد شدند جز سه نفر. عالم دست آنهاست. کفر و فسق و فجور بر همه عالم اسلام غلبه کرده است. حالا یک نفر آدم می خواهد این را عوض کند. باید چکار کند؟ می فهمید یا نمی فهمید؟ یک نفر. فقط یک نفر است. عرض کردم حالا فرض کنید سه نفر هم دوست و شاگرد و به اصطلاح ما صحابی دارد. سه نفر جز یاران حضرت زین العابدین هستند. یک نفر با سه نفر چکار می تواند بکند؟ حالا کار هم کرده. این یک مساله. حالا یادم آمد. سه تا مشکل در عالم اسلام پیدا شده. یکی این است که فسق و فجور و کفر و الحاد بر همه عالم اسلام غلبه یافته است. بر همه عالم اسلام ساری و جاری شده است. ببینید شما می گویید در روایات دارد که حضرت زین العابدین سر به سجده می گذاشت و صبح برمی داشت. طاووس یمانی از فقهای آن دوره است. می گوید دیدم این حرف را زد و این شعر را خواند و این شعر را خواند. مثل مناجات که به صورت شعر است. این شعر را خواند و این شعر را خواند و این شعر را خواند و غش کرد. رفتم سرش را به دامان گرفتم. بعد اشکم روی صورتش ریخت و متوجه شد. چه کسی آمده مزاحم حرف های من با خدای من شده؟ من گفتم آقا این حرف ها چیست که شما می زنید؟ شما پسر پیغمبر هستید. این حرف ها را ما باید بزنیم. فرمود که آنجا این حرف ها را نمی دانند. آنجا از آدم تقوا می خواهند. او پسر پیغمبری نمی شناسد. می گوید تو چه کاره هستی؟ کارت چه کاری است؟ سید قریشی. ایشان سید قریشی است دیگر. خانواده ای از قریش محترم تر نیست. ایشان هم جزء سادات و بزرگان این قبیله است. اینطوری. فرقی با غلام حبشی ندارد الا به تقوا. همه اش از این دست ریزش. ریزش. ریزش. امیرالمومنین یک موقوفاتی داشتند. موقوفه درست کرده بود. پیامبر چند تا زمین خشک به ایشان داده بود. اینها را آباد کرده بود. مثلا هزاران درخت خرما درونش کاشته بود. آب از زمین درآورده بود. آب مثل یک دهنه، مثل یک گردن شتر از این چاهی که امیرالمومنین خودش رفته بود کنده بود نه اینکه چاه کن آورده باشد، می آمد. خودش رفته بود چاه را کنده بود. آن غلام می گفت من صدای نفس زدنش را می شنیدم. یک مرتبه می گفت الله اکبر. آب از این چاه به اندازه گردن شتر بیرون آمد. بعد هم گفتم عجب خوش به حال این خانواده. اینها ثروتمند شدند. آمد بالا و به زبان بنده گفت پسر برو یک کاغذ بیاور. آورد و آن را وقف فقرا کرد. یک مزرعه بزرگ مثلا با چند هزار درخت خرما. حالا اینها دست بچه هایش است دیگر. دست حضرت زین العابدین. چکار می کند؟ یا خود اصل خرما به خانه فقرا می رود یا می فروشند و باز به شکم فقرا می رود. مثلا داستان حضرت امام حسن را شنیده اید. مضیف خانه داشت. هرکس به این شهر می آمد و جا نداشت به این مضیف خانه می رفت. چکار می کند؟ غذایش برقرار است. آبش برقرار است. جای خوابش. همه چیزش هست. ظاهرا زمان حضرت صادق علیه السلام است. وقتی خرماها می رسید، دیوار باغ را خراب می کرد. هیچ مانعی برای آمدن به نخلستان ما وجود ندارد. بعد همینطور بار می فرستاد برای همسایه ها. بعد بقیه اش را چکار می کرد؟ بقیه هم... اینطوری. دست ریزش دارد. ریزش دارد. ریزش دارد. اخلاق چجور است؟ عرض می کنیم فرشتگان را به حیرت می آورد. فرشتگان را به حیرت می آورد. چند سال بود؟ سی سال. تمام دوران امامت حضرت زین العابدین شاید بیشتر از سی سال بود. سی سال. با آن جریان کفر و فسق و فجور جنگیده. و این جنگ بایستی پیروز شود. کفر و فسق و فجور در این جنگ پیروز نشود. این زهدی که ایشان دارد، عبادتی که دارد، بذل و بخششی که دارد، همینطور خوبی ها پیروز شود و پیروز شده. این پیروز شده. آنها شکست خوردند. آن فسق و فجوری که در عالم اسلام غلبه یافته است و دارد حکومت می کند، با رفتار همین یک نفر [عوض شد.] حضرت زین العابدین یک جوری رفتار کردند. یک جوری رفتار کردند. به مجلس عبدالملک بردند. یعنی ایشان را بردند. یزید نفر اول بود. بعد مروان بود. بعد از مروان هم پسرش عبدالملک بود. عبدالملک هم حدود سی سال با قدرت تمام حکومت کرده. آنجا یک حرف هایی زد. این آدمی که فرض کن شاید به عمرش گریه نکرده و با نهایت قصاوت هزاران نفر را سر بریدند، نه در جنگ کشته باشندها؛ هزار نفر سر بریدند، فقط از شهر کوفه. اینکه در جاهای دیگر چکار کردند را نمی دانیم. این از حرف هایی که حضرت زد گریه کرد. فرمود که اگر می توانستم و می شد و وظایف دیگری به عهده نداشتم، وظایفی نسبت به خانواده ام و نسبت به مردم نداشتم، چشم به آسمان می دوختم و چشم برنمی داشتم تا مرگم برسد. حالشان بد شد. دربار به هم خورد. حالا چگونه این حرف را زد؟ اگر کسی بر خودش سلطنت یافت، بر عالم سلطنت خواهد یافت. در عالم بعد هم سلطنت خواهد یافت. اگر من بر خودم سلطنت یافتم، یعنی اختیار چشمم دست خودم بود، اگر اختیار چشمم دست خودم بود، اختیار زبانم دست خودم بود، اختیار گوشم دست خودم بود، اختیار غذایی که می خورم دست من بود. اگر آدم گرسنه باشد و یک غذای خوشمزه و خوشبو باشد. هیچ حرام هم نباشدها. چون ممکن است آدم حرام را کنترل بکند. حالا البته این خودش هم یک قدم اول است. اینکه من بر حرام سلطنت داشته باشم. نه اینکه حرام بر من سلطنت داشته باشد. این یک درجه است. من بر حرام سلطنت دارم. نه حرام بر من سلطنت داشته باشد. این یک درجه خیلی خوب است. حالا یک درجه بالاتر را می گوییم. من سر افطار نشسته ام. یک روز هجده ساعته آب و غذا نخورده ام. حالا یک غذای خوشمزه ای هست. من چگونه غذا می خورم؟ ببینید چجوری غذا می خورم؟ یک غذای معمولی است. روز معمولی. صبح صبحانه خورده ام و حالا ظهر می خواهم ناهار بخورم. خیلی هم گرسنه ام نیست. روی عادت غذا می خورم. ببینید ما خیلی از اوقات روی عادت غذا می خوریم. گرسنه هم نیستیم. روی عادت غذا می خوریم. حالا گرسنه هم باشیم و از روی گرسنگی غذا بخوریم، آنجا هم حرف دارد. اما معمولا از روی عادت غذا می خوریم. اما حالا من گرسنه ام. هجده ساعت است. بفرمایید بیشتر از این. مثلا سحر هم بیدار نشده ام و بی سحری روزه گرفته ام. بیست و چهار ساعت می شود. از افطاری که امشب خوردم تا افطاری که فردا شب می خواهم بخورم و سحر هم بیدار نشده ام بیست و چهار ساعت گرسنگی و تشنگی داشتم. چگونه؟ چجور با ولع غذا می خورم؟ با ولع. گرسنگی کاملا بر من سلطنت دارد. مثلا می گوییم اصلا حرام هم نیست. غذای خودم است. خودم از راه حلال به دست آورده ام. این ولعی که من دارم، یعنی سلطنت گرسنگی و غذا بر من. گرسنگی بر من سلطنت می کند. مثل دیروز که روزه نبودم و چهار پنج ساعت از غذای اول و صبحانه ام گذشته بود و حالا ظهر شده و می خواهم غذا بخورم. چقدر ولع داشتم؟ خیلی نبود دیگر. چون خیلی گرسنه ام نبود. الا که بعد از هجده ساعت و بیست و چهار ساعت می خواهم غذا بخورم و غذا هم خیلی خوش بو و خوشمزه است، چقدر بر من سلطنت دارد؟ غذا بر من سلطنت دارد. گرسنگی بر من سلطنت دارد. گرسنگی بر یک کسی سلطنت ندارد. او بر گرسنگی سلطنت دارد. او. مثلا یک منظره زیبا، بگوییم حرام یا بگوییم لذت بخش. نمی گوییم حرام. عرضم به حضورتان این در برابر من است. من چجور؟ با دوتا چشمم دارم آن منظره را می بلعم؟ صورت زیبایی است. مثل اینکه من دارم آن را می بلعم. چقدر ولع دارم. چشمم. حالا بگویید دلم. دلم چقدر بر من سلطنت دارد؟ یک وقتی در همین کوچه می رفتم. یک بنده خدایی جلوی من بود. حالا من هم بیخود نگاهش می کردم. این طرف یک کسی داشت رد می شد. این طرف را نگاه می کرد. بعد یکی از آن طرف رد می شد آن طرف را نگاه می کرد. این طرف کسی بود این را نگاه می کرد. سرش همینجور می گشت. منظره. حالا منظره با جاذبه. این بر من سلطنت دارد. سر من همینطور دارد می گردد. نه. من بر منظره سلطنت دارم. هی بروید. خوراک. نگاه. دلم می خواهد یک چیزی بگویم. دلم می خواهد یک چیزی بگویم. مثلا جمع دوستان دارند با هم صحبت می کنند. او یک داستان جالبی نقل کرد. آن یکی هم داستان جالبی نقل کرد. من هم یک داستان جالبی مثل آنها دارم. من را می کشد که این را بگویم. خب به چه درد می خورد؟ مثلا می گوییم به چه درد می خورد؟ هیچ دستور عقلی برای گفتن آن داستان وجود ندارد. اما نمی توانم. اگر آن که می دانم را نگویم بی قرار می شوم. اینها سلطنت هوا و هوس هایی است که این عالم بر من دارد. عرض کردیم حرام هم نه ها. آن درجه اول است. هیچ حرام هم نیست. درجه دوم است. حلال است. هیچ مشکلی ندارد. نه گفتن آن حرف نه خوردن آن غذا نه نگاه کردن آن منظره، حرام نیست. مشکل نیست. من بر آن منظره سلطنت دارم یا آن منظره بر من سلطنت دارد؟ حالا درجه را بالا ببرید. سلطنت من یا سلطنت بیرون از من بر من. منظره، غذا، سخن و هی بفرمایید. منظره بر من سلطنت دارد؟ غذای خوشمزه بر من سلطنت دارد یا من بر آنها سلطنت دارم؟ کاملا خونسرد. در نهایت گرسنگی، خونسرد. در کنار بهترین غذا. خوشمزه ترین و خوشبو ترین غذاها راحت نشسته ام. راحت نشسته ام. می شودها. زیبا ترین منظره است. من نشسته ام. اصلا آن طرف را نگاه نمی کنم. من یا بیرون از من. غذا. منظره. سخن. و و و. اگر آدم به این سلطنت رسید، هر مقدار از این سلطنت. ببینید درجه اول سلطنت بر حرام است. هیچ حرامی مرا وادار نمی کند. هیچ حرامی مرا وادار نمی کند. هرچه می خواهد باشد. این یک مرحله بود. خب بارک الله. همین مقدارش شما را به بهشت می رساند. شما را به بهشت می رساند. همین که به حرام سلطنت داری تو را به بهشت می رساند. بهشت چند برابر است؟ لذایذی که در بهشت است چند برابر است؟ لذایذی که ممکن بود من از گناه ببرم. اندازه ندارد. درجه ندارد. در مقایسه ها. درجه ندارد. صد هزار برابر. صد هزار برابر هم نیست. خیلی بیشتر از این حرف هاست. حالا اگر مرحله دوم باشد. من بر همه امیال خودم سلطنت داشته باشم. یعنی هیچ میلی نتواند مرا مغلوب کند. خیلی است. خیلی است. یک کسی سراسر عمرش بر همه امیالش سلطنت داشته. اختیاردار امیال خودش بوده. باز این سلطنت هم شما را به یک سلطنت در عالم بعد می رساند. چقدر بین این سلطنت و آن سلطنت دیگر فرق هست؟ من در بهشتم. اگر آدم بر گناه سلطنت داشت و گناه بر او غلبه نکرد، از جهنم نجات خواهد یافت. اگر یادتان باشد هی آیه اش را می خواندیم. [در آیه 71 سوره مریم می فرماید:] وَإِن مِّنكُمْ إِلَّا وَارِدُهَا كَانَ عَلَى رَبِّكَ حَتْمًا مَّقْضِيًّا. هیچ کس از شما نیست مگر اینکه به جهنم وارد می شود. این قضای حتمی الهی است. [در آیه بعد می فرماید:] ثُمَّ نُنَجِّي الَّذِينَ اتَّقَوا بعد ما کسانی که [تقوا دارند را] از آن جهنمی که همه به آن می روند نجات می دهیم. کسانی که از گناه سالم درآمده اند، از جهنم سالم بیرون می آیند. جهنم یک ذره برایشان آزار نخواهد داشت. این یک درجه. اگر کسی بر همه امیالش سلطنت یافت. میل به حلال هم بر او سلطنت ندارد. به یک درجه ای از سلطنت می رسد. تا اینکه آدم بر همه چیز خودش سلطنت دارد. بر همه چیز خودش. با یک دوستانی صحبت بود. حاج آقای حق شناس فرموده بود من بر خیال خودم، بر خیال خودم سلطنت دارم. هرچه بخواهم خیال می کنم. یادم هست ایشان یک وقت هایی پای منبر نشسته بود. مثلا اینجا هم به روضه آمده بود. فرمودند که من حواسم را به همه حرف های شما جمع کردم. اگر می خواستم حواسم را جمع کنم و همه حرف های شما را بشنوم می توانستم یا یک مرتبه ذهنم می پرد و یک جای دیگر می رود؟ نه. نمی پرد. چیزی ذهن مرا از دستم نمی گیرد. من می خواستم حرف های شما را بشنوم. همه حرف های شما را شنیدم. حواسم هیچ جای دیگری نرفت. بر خیال خودم اختیار دارم. هیچ چیزی بر خیال من نمی گذرد. ما هیچ وقت حتی دو دقیقه هم نمی توانیم. من می خواهم دو دقیقه درمورد آنچه که خودم می خواهم خیال و فکر کنم. نمی توانم. یک عالم بزرگی از علمای خیلی فوق العاده که از نوادر روزگار بود. یک مساله و مشکل علمی بود که می خواست روی آن فکر کند. به بیابان رفت و یک گودال پیدا کرد و رفت داخل گودال که کسی به هیچ مناسبتی مزاحمش نشود. در خانه باشد، یک مرتبه بچه جیغ می زند. مثلا. می خواهم به حرم بروم. در حرم یک کسی دارد روضه می خواند. نمی شود. نمی گذارند. چون سرشناس هم بود اگر یک جایی هم می نشست مردم می آمدند مزاحم می شدند. مثلا یکی طلبه است می خواهد بیاید مساله بپرسد. یکی مثلا. اینجوری. رفتم یک جایی که بشود. دیدم که ای بابا. یک عربی آمد بالای سرم. سلام علیکم. مجبور بودم جواب سلام را بدهم. فرمود که آن مساله که مشکل داری اینجوری است. راه حلش این است. آن کسی که مشکلات عالم را حل می کندها. او آمده بود. از بس که آدم خوبی بود. از بس آدم خوبی بود. ببینید می توانست یک ساعت بنشیند فکر کند. می شود؟ اصلا نمی شود. شما مثلا یک ساعت به یک مساله علمی فکر کنی. هیچ فکر دیگری هم نکنی. خیلی است. می گویند که یک آقایی شاگرد آقای آسید محمد کاظم یزدی بود. صاحب عروة. از علمای تراز اول است. مرجع تقلید شد. بعد در عصر مشروطه تقریبا مرجع تقلید مطلق شد. اسمش را یادم رفته. آقای آخوند خراسانی هم مرجع تقلید بود. آن وقت این دو نفر در صدر مرجعیت بودند. ایشان هم بود. آن آقا پای درس ایشان می رفت. ایشان یک حرفی می زد. موافق ایشان بود. حرف راست می گوید. حرف درست است. باید همین عقیده را داشت. بعد می رفت پای درس یکی دیگر. او مخالف آن رای بود. استدلال می کرد. می دید که نه استدلال قبلی سست است و به درد نمی خورد و آن درست است. خب نشد که. من فردا دومرتبه پای درس او می روم و ایشان یک استدلال تازه می کند و رای من عوض می شود. خب یک کاری کنم این دو نفر با هم بنشیند تا این دو با هم بحث کنند و ما نتیجه را از بحث های آنها بگیریم. خودم تنهایی نمی توانم. آدم اوایل کار که باشد همینطور می شود. یک مدتی که درس بخواند و کار کند و دقت کند و فکر کند و مطالعه کند، کم کم خودش به نظر می رسد. اما حالا ایشان اوایلش بود. دوتا را دعوت کرد به حجره اش. خب آقایان تشریف آوردند و صحبت هایشان را کردند و سلام علیک شان را کردند. ایشان گفت آقا من پای درس ایشان هستم، ایشان این حرف را می زند و رای من مطابق رای ایشان می شود. بعد می آیم پای درس شما، شما یک چیزی مخالف او می گویی. رای من رای شما می شود. چکار کنم؟ اینجا بگویید و حل کنید. خب. بحث بین آن دوتا بزرگوار شد. خب. آقای آخوند رایش را گفت. ایشان هم مخالفش را گفت. آقای آخوند می خواهند جواب ایشان را بدهند. شروع کرد به فکر کردند. هی در مجلس نشستند و نشستند و نشستند. آقای آخوند دارد فکر می کند. بعد هم آقای آسید محمد کاظم دید نیم ساعت سه ربع اینجا شسته ایم و نتیجه نشد. بلند شد خداحافظی کرد و رفت. آقای آخوند هم خداحافظی ایشان را نشنید. او رفت. چطور می شود آدم سه ربع ساعت دارد فکر می کند. هیچ چیز از بیرون هم یادش نمی آید. هیچ چیز را نمی بیند. این خیلی است. من صاحب اختیار فکر خودم هستم. خیلی است. یک درجه ای. حالا این را عرض می کنم. آدم یک درجه ای از تجرد پیدا می کند. ما که هیچ چیزش را نداریم. آدم یک درجه ای از تجرد بدست می آورد که صاحب اختیار فکر خودش می شود. نمی شودها. تا آدم بر امیال خودش سلطنت نداشته باشد، نمی شود. سلطنت بر امیال ها. نه حرام. حرام درجه اول بود. آدم تا بر امیال خودش سلطنت پیدا نکند، نمی تواند صاحب اختیار فکر خودش باشد. شاید هم بگوییم این یک درجه سوم است. آدم صاحب اختیار فکر و خیال خودش است. هیچ فکر و خیالی به ذهنش نمی گذرد مگر آنچه که خودش بخواهد. این خیلی است. این آن سلطنتی است که اگر آدم بر خودش سلطنت پیدا کند. اگر بر خودش سلطنت پیدا کند. یادم است یک دوستی به نام غفاری داشتیم که بعد هم شهید شد. عرضم به حضورتان ایشان به مدرسه حاج ابوالفتح می رفت. این مدرسه هم مثلا ساعت ده شب در را قفل می کردند. اگر رسیدی، رسیدی. نرسیدی، برو در خیابان بخواب. مثلا. قانونش بود. حالا از کجا خبر رسیده بود؟ اینها گفتند آقا شما ساعت دوازده می آیی و بسم الله می گویی و داخل می شوی. در باز می شود. اگر بر خودت سلطنت داری، در باز می شود. در قفل باز می شود. اگر بر خودت سلطنت یافته ای قفل چیزی نیست. قفل کوچک است. این جماد عالم است. تو بر خودت که برترین موجود این عالمی [سلطنت یافتی.] انسان برترین موجود این عالم است دیگر. قرآن می گوید ما انسان را برتری دادیم. [در آیه 70 سوره اسراء می فرماید:] عَلَى كَثِيرٍ مِّمَّنْ خَلَقْنَا. بر بسیاری از مخلوقات خودمان برتری دادیم. خب. اگر شما بر خودت که برترین خلوقاتی سلطنت داری، آهن که چیزی نیست. قفل چیست؟ این سلطنت. ببینید اگر این را پیدا نکنیم در بهشت سلطنت نداریم. در قبر سلطنت نداریم. در آن عالم سلطنت نداریم. سلطنت، باید اینجا به دست بیاید. هرچیزی در آن عالم می خواهی، باید اینجا به دست بیاید. ببینید حداقلش این است که من بر حرام، [سلطنت داشته باشم.] حرام نتواند مرا مغلوب کند. هیچ چیز حرامی نتواند من را مغلوب کند. یک کسی خیلی پشت سر من حرف زده. حرف های خیلی بد و سخت و اینها گفته. من هم خیلی اوقاتم تلخ است. حالا اوقاتم خیلی تلخ است. خیلی از او غضب ناک هستم. می خواهم مثلا تکه پاره اش کنم. آیا اگر توانستم تکه پاره می کنم یا نه؟ اگر توانستم من او را تکه پاره می کنم یا نمی کنم. نه. تکه پاره کردن یک مسلمان ولو مقصر باشد [جایز نیست.] او بد کرده. خیلی بد کرده. پشت سر من خیلی ظلم کرده. من می توانم؟ می توانم اگر او را پیدا کردم تکه پاره اش کنم؟ خب نمی توانم. خب من می توانم خودم را نگاه دارم. می توانم در یک مجلسی پشت سرش بگویم و بگویم و بگویم و آبرویش را ببرم. می کنم یا نمی کنم. آقا نمی کنم. چرا؟ چون یک میل به اسم غضب انقدر بر من سلطنت ندارد که گناه کنم. خب؟ عرض کردیم درجه اش این است که از جهنم نجات پیدا می کند و در بهشت جا دارد. این آدم در بهشت جا دارد. جا دارد. قرآن می فرماید ما بهشت را به این دسته به ارث دادیم. بهشت به آنها به ارث می رسد. مال خودش است. خودش این بهشت را درست کرده. ببینید اصلا بهشتی که شما خودت درست نکنی، وجود ندارد. دانه دانه درخت هایش را خودت کاشتی. پس مال خودت است دیگر. کسی می تواند جلوی شما را بگیرد؟ نه. مال خودم است. به معنای واقعی مال خودم است. شما یک جایی را می خری. مال شماست. یک جایی را خودت ساختی. یعنی چه؟ یعنی این درخت را ذره ذره. حالا مثلا ها. اگر آن عالم اینگونه باشد. مثلا سلول های گیاهی اش را خودت خلق کردی. آدم بهشت را خودش خلق می کند خودش می سازد. پس مال خودت است. آدمی که بر گناه سلطنت یافت و توانست از گناه پرهیز کند و جدی پرهیز کند، یک بهشت اینگونه که خودش ساخته و مال خودش است [دارد]. تا بالاتر برویم. خب آدم چگونه به آن بالاتر می رسد؟ قرآن مکرر از متقین سخن گفته. [در آیه 35 سوره قاف می فرماید] متقیان کسانی هستند که لَهُم مَّا يَشَاءُونَ. برای متقیان آن چیزی است که آنها می خواهند. هرچه بخواهند ایجاد می شود. می فهمید؟ هرچه بخواهند ایجاد می کنند. اینها کسانی هستند که اختیاردار خودشان اند. اگر آدم به یک درجه حداقلی از اختیارداری خودش نرسد، به هیچ چیزی نمی رسد. اگر آدم به درجه ای از اختیار داری خودش نرسد، به هیچ چیز نمی رسد. حداقلش چه بود؟ حداقلش گناه بود. میل به گناه. من بر میل به گناه سلطنت می کنم. نمی گذارم میل به گناه مرا مغلوب کند. بارک الله. این درجه اول است. تازه درجه اول است. تا به آنجا می رسد که بر همه چیز خودش سلطنت پیدا می کند. بر همه چیز خودش. اگر بر همه چیز خودت سلطنت یافتی، بفرمایید که شاید بتوان گفت بر همه عالم سلطنت پیدا می کنی. دیگر هیچ دیواری، هیچ دری. داستان دارد دیگر. حضرت زین العابدین علیه السلام را در همان زمان عبدالملک زنجیر کرده بودند و داشتند از مدینه می بردند. رسید به ایشان. آقا این چه وضعی است برای شما درست کرده اند؟ گریه کرد. چیزی نیست. اینها دست و پای ما را نمی بندد. این زنجیرها دست و پای ما را نمی بندد. بعد هم فردا دید عه ماموران محافظ دارند می گردند. این طرف را می گردند. آن طرف را می گردند. چه شده؟ گفت یک مرتبه دیدیم این آقایی که همراه ما بود و ده تا زنجیر به دست و پایش بسته بودیم، نیست. همه زنجیرها روی زمین ریخته. نیست. هیچ زنجیری دست و پای ایشان را نمی بندد. گفتند در بهشت چیست؟ لَهُم مَّا يَشَاءُونَ. هرچه بخواهند در اختیارشان است. مال آنهاست. هرچه. خیلی است ها. سلطنت بینهایت. سلطنت بینهایت. حالا همت من چه اندازه است؟ وقتی بوی یک غذای خوشمزه را می شنوم. استشمام می کنم. حواسم پرت می شود. خب با این به آنجا نمی رسی. اگر یک منظره خیلی زیباست نمی توانم نگاه نکنم. ببینید نمی توانم نگاه نکنم. یک آقایی خیلی خوب بود. خیلی آدم خوبی بود. حالا به عنوان مزاح مثلا سر سفره، سر آن سفره ای که معمولا هم ما با ایشان هم غذا بودیم، یک مقداری آبگوشت بود. یک مقداری گوشت کوبیده باقی مانده بود. می گفت نمی توانم نخورم. اصطلاح نمی توانم نخورم. خیلی آدم خوبی بودها. همه مان این را می گوییم. نمی توانم نخورم. نمی توانم نگاه نکنم. این نمی شود. به مقداری که اینجا بر خودت سلطنت یافتی، بر نگاهت، بر فکرت، بر گوشت، بر غذا خوردنت، آن عالم سلطنت خواهی داشت. شما سلطنت را از اینجا می بری. سلطنتی که در آن عالم پخش می کنند و به یک کسانی می دهند، اینجا به دست می آورند و به آنجا می برند. شما را آنجا به سلطنتی می رسانند که داری. نه نداری. چیزی که نداری را به تو نمی دهند. هرچه داری را می دهند. هرچه داری. ببینید شما اینجا امام حسین را دوست نداری. خب نداری دیگر. آنجا که دوستی امام حسین نمی دهند. اینجا داری. اینجا به دست آوردی. به آنجا می روی و اثرات و ثمراتش را می بینی. اینجور.