جلسه چهارشنبه 97/4/13
من باید چند سال چشمم پاک باشد تا آن ریشه اش قطع شود. چند سال به نامحرم نگاه نکنم؟ و جدی نگاه نکنم. جدی نگاه نکنم تا آن ریشه اش قطع بشود. اگر ریشه اش قطع شد به چه می رسی؟ چه گفتم؟ بارک الله. بهشت نقد.

اَعوذُ بالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم. بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم. الحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمین وَ لا حَولَ وَ لا قُوَهَ إلّا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاه وَ السَّلامَ عَلی سَیِّدِنا وَ نَبیِّنا خاتَمِ الأنبیاءِ وَ المُرسَلین أبِی القاسِمِ مُحمَّد (اللهُمَّ صَلِّ عَلی مُحمَّد وَ آلِ مُحمَّد و عَجِّل فَرَجَهُم) وَ عَلی آلِهِ الطَّیِبینَ الطّاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیهِ اللهِ فِی العالَمین أرواحُنا وَ أرواحُ العالَمینَ لِتُرابِ المَقدَمِهِ الفِداه وَ لَعنَهُ اللهُ عَلی أعدائِهِم أجمَعین من الآن إلی قیام یَومِ الدّین

یک آیه ای را هفته پیش عرض کردیم. حالا می خواهم آن را تکرار کنم و بحث تازه را عرض کنم. این بحث ها مهم است برای اینکه یک نفر یک تکانی بخورد، بعد شاید عمل کند. اگر به این نتیجه برسیم، به نتیجه رسیدیم. اگر نه، یک حرف هایی را گفتیم و یک حرف هایی را شنیدیم. حالا چون من خیلی هم قصه و داستان در صحبت هایم عرض نمی کنم ممکن است شنونده خیلی حظی نکند. این یک آقای بزرگواری است که ما در مشهد به نماز ایشان می رفتیم. یک وقتی مسجد داشت. بزرگان علمای مشهد به نماز ایشان می آمدند. خیلی مرد وارسته ای بود. خیلی. فوق العاده. حالا هم هست. الحمدلله. اما چشمش الان دیگر نابینا شده. فکر نمی کنم دیگر از خانه هم بیرون بیاید. به نام آقای ترسلی. هست. ان شاء الله که سال ها بماند. البته مثلا فرض کنید نود سال هم شاید بیشتر است. ایشان فرموده بودند. داستان را ایشان نقل می کند که یک آقایی در مشهد بود جزء علمای بزرگ مشهد به نام آمیزحبیب الله ترک. این خیلی معتبر بود. قبول داشتند. یک روزی [به عنوان] مهمان به منزل آقای آسید جواد خامنه ای آمده بود. آقای آسید جواد خامنه ای را من زیارت کرده بودم. و مسجد ایشان بر سر راه ما که از حرم مطهر می خواستیم به خانه برویم، بر بازار بود. متاسفانه آن وقت درست نمی شناختم. نماز پشت سر ایشان نرفتیم. اما بعدها یک وقتی با حاج آقای حق شناس داشتیم در همان بازار می رفتیم. ایشان هم داشت از روبه رو می آمد. من دیدم که حاج آقای حق شناس منتظر فرصت شد و کوشید که به ایشان پیش سلام بشود. فهمیدم خب یک چیزی هست. همین مقدار. کاری ندارم در هرصورت ایشان، آقای آسید جواد مرد بزرگواری بود که پدر حضرت رهبر است. آقای آسید جواد پدر ایشان است. و آن آقای چه گفتم؟ آقای آمیر حبیب الله ترک. ایشان منزل آقای آسید جواد خامنه ای به مهمانی آمده بود. به دیدن آمده بود. ایشان هم، پدر؛ پدر صدا زد آسید علی، آسید علی، یک چای برای آقا بیاور. مثلا. همچین چیزی. ایشان هم یک چایی. آن وقت ها دست و بال مردم انقدر باز نبود که بریز و بپاش داشته باشند. مثلا اگر یک چایی از کسی پذیرایی می کردند، پذیرایی کرده بودند. حالا درهرصورت ایشان یک چایی برداشت آورد و جلوی آقای آمیز حبیب الله ترک گذاشت. حالا رفت یا نرفت. نمی دانم. یعنی ایشان بعد از اینکه چایی را داد از آن مجلس خارج شد یا هنوز در آن مجلس بود. آقای آمیز حبیب الله گفت آقای آسید جواد، آقای آسید جواد این پسرت یک روز سلطون می شود. با این لحن. لفظش را من حفظ کردم. یک روزی این پسرت سلطون می شود. یعنی چه؟ نه آقای آسید جواد فهمید. نه آقای آسید علی فهمید. فقط آن آقا که گفت یک چیزی می فهمید. یعنی چه؟ این طلبه ست. حداکثر این است که مثلا فرض کنید که بیاید جای من را بگیرد. مثلا بعد از اینکه من از دنیا رفتم بیاید توی مسجد من نماز بخواند. دیگر بیشتر از این نیست. حالا مثلا فرض کنید ایشان منبر هم می رفت حالا مثلا منبریش مشهور بشود. مثلا. بیشتر از این. سلطون بشود یعنی چه؟! اصلا آدم تصور ندارد. شما که آن زمان ها را ندیدید نمی دانید. اصلا تصورش [ممکن نیست.] یعنی چه؟ این دارد چه می گوید؟ گفتیم که آقای ترسلی بیست سالش بود. ایشان نوزده سالش بود. بعد در مدرسه حجتیه هردو طلبه بودند. حالا حجره هایشان یکی بود یا نبود این را الان نمی دانم. به هر صورت نزدیک بودند. یک جوری که با همدیگر برخورد داشتند. ایشان گفت. حالا این حرف یک ذره قابل فهم تر است. به ایشان گفته بود که یک روز شما فرد اول این مملکت می شوی. آن هم قابل فهم نبود. کسی باور نمی کرد این حرف چه؟ یک آقایی در همدان بود. فکر نمی کنم در همدان. من در تهران زیارتش کرده بودم. مغازه لحاف فروشی داشت. به نام آقای الطافی. آقای الطافی در همین سال های اخیر وفات کرد. ایشان چند ماه مانده. یعنی امام زنده است. عرضم به حضورتان همه چیز منظم و مرتب است. طوری نیست. آقای الطافی به دیدن ایشان آمده بود. یعنی به دیدن رهبری. آنجا ایشان گفت که آقا بعد از ایشان شما رهبر می شوی. یک دوست جوانی، آن وقت جوان بود. از دوستان ما بود. سربازی به همدان رفته بود. آنجا پی آدم گشته بود. آقای الطافی را گیر آورده بود. ارادتمند آقای الطافی بود. از طریق ایشان ما هم به آقای الطافی ارادت پیدا کرده بودیم. مرد بزرگواری بود. آقا فرمودند صدایت بلند نشود.

فرمود أَوَمَنْ كَانَ مَيْتًا فَأَحْيَيْنَاهُ وَجَعَلْنَا لَهُ نُورًا يَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ كَمَنْ مَثَلُهُ فِي الظُّلُمَاتِ لَيْسَ بِخَارِجٍ مِنْهَا كَذَلِكَ زُيِّنَ لِلْكَافِرِينَ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ [آیه 122 سوره انعام]. آیا آن کسی که مرده است سپس ما او را زنده می کنیم، کسی که مرده است و ما او را زنده می کنیم -خدا کند برای ما بشود- و برای او نوری قرار می دهیم. این زنده بودن، زنده شدن قرین است با آن نور. یعنی اگر آن نور را به کسی دادند او زنده شده است. ندادند، نشده است. به مقداری که از آن نور برخوردار بشود، به آن مقدار زنده است. نشود، نیست. یادتان باشد هفته پیش عرض کردیم روز قیامت بعضی از کسانی که در قیامت حضور یافته اند، نوک انگشتان بزرگ پایشان یک نور مختصری [هست.] در حدی که به زحمت زیاد می تواند جلوی پایش را ببیند. بیشتر از این ندارد. از آن نوری که اگر به کسی داده بشود، او زنده می شود. مرده زنده شدن چقدر فرق است؟ مرده زنده می شود چقدر فرق می کند؟ آن نور اگر به اندازه کافی به آدم داده بشود، از آن مردگی نجات پیدا می کند. عرض کردیم که این درمورد که است؟ درمورد آدم هاست. درمورد انسان هاست. خب همه انسان ها زنده اند. چینی است، زنده است. هندی است، زنده است. ایرانی است، زنده است. اروپایی است، زنده است. همه ما زنده ایم. عرض کردیم که زندگی مان از چه نوع است؟ حیوانی. نوع زندگی ما از نوع زندگی حیوانی است. البته حیوانی است برتر از سایر حیوانات. در بعضی از امور برتر از سایر حیوانات است. ما زنده ایم. حیات داریم. حیات حیوانی. که البته از بسیاری یا تمام حیوانات برتریم. فرمایش قرآن هم دارد که فضّلنا. ما انسان را برتری بخشیدیم. [آیه 70 سوره اسراء] عَلَى كَثِيرٍ ببینید عَلَى كَثِيرٍ مِمَّنْ خَلَقْنَا. نه بر همه. عَلَى كَثِيرٍ مِمَّنْ خَلَقْنَا. این که عَلَى كَثِيرٍ مِمَّنْ خَلَقْنَا برتر است، به همین مقداری که عرض کردیم. از جمادات برتر است. از نباتات برتر است. از حیوانات برتر است. انسان از خیلی از موجوات مخلوقات خدا برتر است. اما از همه نه. آن که بخواهد از همه برتر باشد می تواند آدمیزاد از همه موجودات برتر باشد. آن را باید خودش کسب کند. بحث کسب را آن هفته عرض کردیم. اگر کسب کند از همه موجودات برتر می شود. این برتری را می تواند کسب کند. می تواند هم نه. مثل ما راحت زندگی کند. خب. راهش هم این است که این حیات جدید را بیابد. که انسان در مقایسه با این حیات، ماها، یعنی آدم هایی که زنده اند؛ همه موجودات زنده عالم، البته شماها که حالا ان شاء الله از آن حیات کسبی هم یک مقداری برخوردار هستید.ما می توانیم. مایی که از بسیاری از موجودات برتریم می توانیم بکوشیم و از همه موجودات برتر باشیم. روایتی بود که شاید مکرر هم من عرض کردم و اولین بار هم شاید ما از حاج آقای حق شناس شنیدیم. فرمودند که اگر حضرت ملک الموت بیاید و بخواهد من را قبض روح کند من اجازه نمی دهم. آقا شوخی می فرمایید؟ شوخی می فرمایید؟ من اجازه نمی دهم. حدیث می گوید که تا مومن راضی نشود، نمی تواند. این کار را نمی کند. من هم راضی نیستم. اجازه نمی دهم. کدام بزرگ تر است و مهم تر است؟ آن که اجازه نمی دهد. انسان می تواند از فرشتگان برتر بشود. به شرطی که همت کند. ما در این گیر هستیم. من می خواهم هرجور غذا بخورم. هرمقدار خواستم بخوابم. هرجا دلم خواست نگاه کنم. هرچه دلم خواست بگویم. خب این نمی شود. آدم همان ته ته ته می ماند. و آن ته ته ماندن خطرناک است. قرآن می فرماید لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ [آیه 4 سوره تین]. ما انسان را با بهترین ساختمان ساخته ایم. ثُمَّ رَدَدْنَاهُ أَسْفَلَ سَافِلِينَ. به پست ترین جایگاه های عالم خلقت می فرستیمش. یعنی جهنم. اسفل سافلین. آدمیزاد به اسفل سافلین می رود. با بی همتی. با تنبلی. با دلخواه. دلم می خواهد. خب. أَوَمَنْ كَانَ مَيْتًا. عرض کردیم که بابا بین مرده و زنده خیلی فرق است. خب همه مان این را می فهمیم. بین مرده و زنده فرق است. حالا ما این را به عنوان دوتا علامت عرض می کنیم. ببینید موجود زنده می تواند حرکت کند. بله؟ موجود زنده جزء علائمش این است که می تواند حرکت کند. حالا نمی خواهیم همه نشانه ها را عرض کنیم. و می فهمد. صاحب شعور است. اگر یک آدمیزادی که زنده است، طبق آن طبیعت و طبق آن حیوانیت زنده است، این مرده حساب می شده، به حساب قرآنی مرده حساب می شده، حالا این زنده شده. حالا به هر دلیلی. این زنده شده. باید چه فرقی بکند؟ علامت زنده بودن چه بود؟ حرکت، شعور. حالا فعلا شعور را می گوییم. حرکت را عرض نمی کنیم. شعورش باید قرق کرده باشد. ببینید ما همه، حالا به طور طبیعی عرض می کنیم، ممکن است یک نوادری باشند که اینطور نباشند؛ ما به طور طبیعی از مرگ می ترسیم. او دیگر از مرگ نمی ترسد. حالا آن شعر یادتان هست که آن که بر مرگ زند خنده مثلا علی اصغر توست. ما نمی گوییم علی اصغر توست. ما می گوییم غلام سیاه دربار تو بر مرگ خنده می کند. به سی هزار لشکر که در برابرش قرار گرفته اند می خندند. اینها را هیچ نمی داند. این آدم فرق کرده یا فرق نکرده. شعورش، فهمش فرق کرده. من از یک نفر آدم که مقابل من بیاید با اسلحه باشد می ترسم. او از سی هزار شمشیر نمی ترسد. خب چطور نمی ترسد؟ یا نمی فهمد سی هزار شمشیر یعنی چه؟ یا اینکه یک فهم دیگری دارد. این آن یک فهم دیگری دارد است. من از مرگ می ترسم. از یک خراش می ترسم. از یک خراش. که مثلا یک خاری یک خراشی به پای من وارد کند. برود توی پای من. یا مثلا دست من را خراش بدهد. از این می ترسم. آن از سی هزار شمشیر نمی ترسد. یک شعور دیگری پیدا کرده. آن هفته عرض کردیم. ظاهرا. این که عرض می کنم، تقریبی عرض می کنم. یک تکه اش در ذهنم مسلم است. تکه های دیگرش دقیق یادم نیست. حالا. جبرئیل آمد خدمت رسول خدا گفت آقا این کلید گنج های عالم است. کلید گنج های عالم و آن چیزهایی که من یک مقداری در آن شک دارم مثلا شما اینجا عمر همیشگی پیدا می کنی. مثلا تا روز قیامت. فرض کنید. و سلطنت پیدا می کنی. یعنی سلطنت همیشگی با دارایی های همه جهان. می خواهم چکار کنم؟ حالا نه پیامبر. پیامبر بزرگ تر از این حرف هاست. یاران امام حسین. احتمالا زهیر است. می گوید آقا اگر مرگ فقط در خیمه شما گیر می آید. آدم اگر بیرون باشد اصلا نمی میرد. و مثلا همه چیز هم دارد. من این مرگ با تو را می خواهم. انقدر مرگ برایش حقیر است. انقدر آن سی هزار نفر دشمن حقیر اند. کوچک اند. اینها در اثر آن حیاتی که یافته است. قبلا هم بنده خدا نداشته. می گویند عثمانی مذهب بود. یعنی حقانیت را حالا آن زمان معاویه ساخته بود. علی را گذاشته بود یک سو. عثمان را گذاشته بود یک سو و برای عثمان تبلیغ می کرد و لشکر برای عثمان و همه چیز برای عثمان. در مقابلش هم مثلا اندکی بودند که به حقانیت امیرالمومنین معتقد بودند. در عالم اسلام تقریبا یواش یواش اکثریت داشت تبدیل می شد به حقانیت عثمان. حالا این عثمانی مذهب بود. حالا چه شد؟ چجوری برق زد. یک باره زنده شد و به آن حیات رسید. و حالا فهمش هم شد فهمی مطابق با آن حیات. آقا اگر مرگ فقط در خیمه شما گیر می آید. بیرون همه چیز هست. اگر من از این خیمه بیرون بروم و به آن طرف ملحق بشوم و به لشکر عمرسعد پناه ببرم همه چیز هست. حیات جاویدان. نمی دانم چه. سلطنت فلان. نه. من آن را نمی خواهم. من این مرگ با تو را می خواهم. یک بار دیگر هم گفت که خیلی حرف های بزرگی است. عرض کردم این نشانه ای از فهم است. آن بزرگواری که یک روزه، دو روزه، چهار روزه پیدا کرد. حالا بعضی ها آن همای سعادت روی سرشان می نشیند. یک روزه به عرض اعلا رفته. آن بیان دیگرش گفت که آقا هرچه بلا برای شما و خاندان شما هست را من حاضرم بکشم. شما و خاندان شما به سلامت باشید. من همه بلای شما و خاندان شما، این لشکر شما، مثلا خاندان شما که هستند، همه بلایش به من برسد. عرض می کنم این مال آن تغییر فهم است. عرض کردیم نشانه حیات حرکت است و شعور. این به آن شعور رسیده. اگر به آن شعور رسیدی، به آن حیات رسیدی، دیگر مرگی برای ما نیست. یادتان هست باز عرض کردیم. قرآن می گوید که یک بار مرگ... برای عموم مردم، البته آن مثلا کفار اند. می گویند دو بار مرگ. این دسته یک بار مرگ. آن هم این مرگ. مرگ نیست. از عروسی هم برتر است. بعد به می رسد به حیات؟ بگویید؟ به حیات جاویدان. حیات طیبه. بله درست است. ما متاسفانه یک لحظه، فقط اگر یک لحظه در عمرمان چشیده بودیم. من فقط می گویم و خودم هم می گویم. شما هم می شنوید. خب چون فارسی هم صحبت می کنم مفهوم است. اما واقعیتش را نمی رسیم. به واقعیتش نمی رسیم. خب. اینجا می خواهم یک آیه دیگری را برایتان بخوانم که آن هفته اگر یادتان باشد عرض کردیم که فرمودند إنَّ أهلَ الجَنَّه لا یَندِمونَ عَلَی شَیءٍ من اُمُورِ الدُّنیا. إنَّ أهلَ الجَنَّه لا یَندِمونَ عَلَی شَیءٍ من اُمُورِ الدُّنیا إلّا عَلَی ساعَهٍ مَرَّه بِهِم فِی الدُّنیا لَم یَذکُرُ اللهُ فیها. آنها فقط اوقات شان از این تلخ است که یک روزی گذشت که من آن روز یاد خدا نبودم. فقط همان یک روز را باختم. آنور عالم که می روی شما برای یک ساعتت که باختی می زنی بر سرت. برای یک ساعتت. نه برای یک روز. نه برای یک عمرت. ما که همه عمرمان را ... أَفَمَنْ شَرَحَ اللَّهُ صَدْرَهُ لِلْإِسْلَامِ فَهُوَ عَلَى نُورٍ مِنْ رَبِّهِ [آیه 22 سوره زمر] کسی که خدا به او شرح صدر عنایت کرد. کسی که خدا به او شرح صدر مرحمت کرد. فَهُوَ عَلَى نُورٍ مِنْ رَبِّهِ. آنجا گفتند نور. جَعَلنا لَهُ نُوراً. ما برایش یک چراغ قرار می دهیم. این چراغ در دلش روشن است. فَهُوَ عَلَى نُورٍ مِنْ رَبِّهِ. کسی که به شرح صدر برسد به نوری از ربّش خواهد رسید. خب. فَوَيْلٌ لِلْقَاسِيَةِ قُلُوبُهُمْ مِنْ ذِكْرِ اللَّهِ. یکهو اصلا حرف عوض می شود. وای به حال کسانی که قلب شان انقدر قصاوت دارد که اصلا یاد خدا را نمی پذیرد. به آن حرف قبلی چه ربطی داشت؟ آنجا گفتین شرح صدر و یک نوری که از طرف خداست. اینجا می گویید که قصاوت قلب و برخوردار نشدن از یاد خدا. أُولَئِكَ فِي ضَلَالٍ مُبِينٍ. معلوم می شود آنهایی که نور دارند، به نور رسیدند، چکار کرده بود؟ مقدماتش را خودش جور کرده بود. زحمت کشیده بود. با بخل خودش جنگیده بود. بخل را از دلش پاک کرده بود. با کبر جنگیده بود. کبر را از دل خودش پاک کرده بود. ببخشید از سینه. از سینه خودش کبر را پاک کرده بود. حسادت را از دل خودش پاک کرده بود. این رسیده به شرح صدر. اینها را آن قدیم ها مکرر برایتان عرض کردیم. هر یکی از صفات بد یک ضیق صدر است. هرکدامش برطرف شود، یک شرح صدر حاصل می شود. اگر همه اش را برطرف کردی... چه کسی می تواند؟ اگر همه صفات بد از دل آدم پاک شد... یک روزه هم می شود. مثل داستان زهیر. یک روزه شد دیگر. همه اش شد. حر هم همینجور بود دیگر. حر هم از آنور آمد اینور. شد. اگر به شرح صدر رسیدی به یک نور می رسی. از بخش دوم آیه معلوم می شود آنهایی که نرسیدند از ذکر خدا محروم اند. خب اینهایی که رسیدند چه؟ از ذکر دائمی خدا بهره مند اند. چه مانع این است که من نمی توانم خدا را یاد کنم؟ چه مانع است؟ چه نمی گذارد؟ همان بخلی است که در سینه من است. آن تکبری است که در سینه من است. آن حسادتی است که در سینه من است. آن محبت دنیا و محبت ریاست و پول و این حرف هایی که در سینه من است. آن نمی گذارد. اگر اینها از دل پاک بشود، به جایش بر اساس این آیه نور می آید. آن آیه هم گفت نور. اینجا یک چیز علاوه دارد. می گوید یاد خدا هم می آید. اگر شما به یاد خدا رسیدی، به بهشت رسیدی. بهشتت شد نقد. اگر نرسیدم تنبل بودم. بی همت بودم. دو روز کار کردم بعد خسته شدم. خب. قصاوت قلب با آمدن آن نور، با شرح صدر برطرف می شود. اگرنه قلب قصی است. هریک از آن صفت بد یک نوعی قصاوت می آورد. اگر یک نفر به تواضع برسد، بعد ببینید فقط یک تواضع ها، اگر به یک صفت تواضع برسد، مثلا وقتی برای امام حسین روضه می خوانند، می بینید چقدر ساده می تواند گریه کند. نه گریه یک ذره. می تواند گریه کند. از خوف خدا می تواند گریه کند. من دعا ماه رمضان می شنوم. هیچی. خیلی حرف های سختی در دعا دارد. یا خیلی حرف های ممتاز در دعا دارد. من هیچ چیزم نمی شود. فقط می شنوم. این مال قصاوت است. قصاوت نتیجه چیست؟ نتیجه آن کِبری است که در سینه من است. بخلی است که در سینه من است. محبت دنیایی است که در سینه من است. اگر اینها برطرف بشود، قصاوت برطرف می شود. اگر قصاوت برطرف شد، یاد خدا می آید. اگر یاد خدا آمد، بهشت می شود. بهشت نقد. باز آدم باید این را چشیده باشد تا بفهمد. یک چیز دیگر هم عرض کنیم که عرض همیشگی است. یعنی تقریبا ما می کوشیم که این را همیشه خدمت دوستان عرض کنیم. هر گناهی که من می کنم نشانه یک ضیق صدر است. از یک ضیق صدر ناشی شده. اگر من در شبانه روز فقط یک گناه می کنم. که این آدم را باید بروی بگردی، دورش بگردی. این آدمی که در شبانه روز یک دانه گناه می کند. اگر یک دانه گناه هم می کند نشانه یک ضیق صدر است. ضیق معلوم است یعنی چه آقا؟ تنگی. سینه تنگ است. ثمره اش این است که از من گناه سر می زند. اگر من بتوانم گناه را ترک کنم، زحمت دارد، اما می شود. زحمت دارد اما می شود. البته آدم بایدیک کمی هم با یک محرومیت هایی بسازد. خب؟ یک محرومیت هایی را آدم باید باهاش بسازد. خب. یک مقداری زحمت. یک مقداری محرومیت. آدم می تواند گناه را به طور کلی ترک کند. اگر به طور کلی ترک کرد، بخش بزرگی از آن ضیق صدر برطرف شده. اگر مداومت کند، دقت کنید. اگر بر ترک گناه مداومت کند... ریشه گناهان، صفات بدی است که من دارم. ریشه هر گناهی یکی از صفات بد من است. اگر من بتوانم گناه را ترک کنم، جدی ترک کنم، وقتی آب به درخت نرسد، چه می شود؟ آن ریشه هایش در دل من، در سینه من، که ریشه تکبر در عمق سینه من فرو رفته است، [خشک می شود.] من سعی کردم اصلا تکبر نشان ندهم. همیشه تواضع نشان بدهم. یعنی تواضع عملی. مثلا سخاوت عملی. عملا سخاوتمندم. حداقلش این که هیچ یک از واجباتم را، خمسم را، زکاتم را، اینها را ترک نمی کنم. چون این دیگر درجه اش درجه جهنم است. اگر من روی اینها کار کنم، به آن درخت آب نمی رسد. به درخت بخل آب نمی رسد. آبش به این است که من یک بار به تکبر عمل کردم. یعنی رسیدم به شما. مثلا من باید پیش سلام بشوم، نشدم. از سر تکبر نه غفلت. از سر تکبر. به نظرم سختم آمد به شما سلام کنم. این سختی اسمش تکبر است. این تکبر آن درخت را آب می دهد. درخت تکبر که در سینه من روییده است و ریشه هایش را در عمق جان من. اگر این آب نرسد آن خشک می شود. اما نه یک روزه ها. یک روزی نیست. من باید چند سال چشمم پاک باشد تا آن ریشه اش قطع شود. چند سال به نامحرم نگاه نکنم؟ و جدی نگاه نکنم. جدی نگاه نکنم تا آن ریشه اش قطع بشود. اگر ریشه اش قطع شد به چه می رسی؟ چه گفتم؟ بارک الله. بهشت نقد. بهشت نقد. یک چیزی را چندین بار هم هی نقل کردیم. حالا من خودم که الان یادم نمی آید سندش را دیده باشم اما از آدم های بزرگ شنیدم که اصحاب امام حسین، الم تیر و نیزه را، الم با الف، یعنی چه؟ درد شمشیر و نیزه را نمی چشیدند. آن آقایی که نقل می کرد مرد بزرگی بود. گفت من فقط دلم برای امام حسین می سوزد. چون ایشان مقامش یک مقامی بود که در عین حال که آن را داشت آن درد را هم می چشید. اگر دل آدم به آن بهشت نقد برسد، نه اینکه تیر می خورد به بدنش زحم نمی شود. زخم می شود...

ارتباط با ما
[کد امنیتی جدید]
چندرسانه‌ای