اَعوذُ بالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم. بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم. الحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمین وَ لا حَولَ وَ لا قُوَهَ إلّا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاه وَ السَّلامَ عَلی سَیِّدِنا وَ نَبیِّنا خاتَمِ الأنبیاءِ وَ المُرسَلین أبِی القاسِمِ مُحمَّد (اللهُمَّ صَلِّ عَلی مُحمَّد وَ آلِ مُحمَّد و عَجِّل فَرَجَهُم) وَ عَلی آلِهِ الطَّیِبینَ الطّاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیهِ اللهِ فِی العالَمین أرواحُنا وَ أرواحُ العالَمینَ لِتُرابِ المَقدَمِهِ الفِداه وَ لَعنَهُ اللهُ عَلی أعدائِهِم أجمَعین من الآن إلی قیام یَومِ الدّین
هفته پیش یک بحثی را عرض کردیم. وقت مان خیلی کوتاه بود. شاید احتیاج به چند جلسه صحبت بود. حالا می خواستیم آن را در ده دقیقه عرض کنیم که نمی شد و نشد. می خواهیم ان شاء الله به زمان حضرت رضا علیه السلام برسیم. ان شاء الله. به فضل الهی. عرضم به حضورتان در زمان رسول خدا، در زمان خود پیامبر، اینهایی که اطراف ایشان بودند، اینهایی که مسلمان های اولیه بودند، مسلمان های اولیه بودند، بعضی شان در مکه مسلمان شده بودند و بعضی ها هم در مدینه بودند و بعدها آنهایی که در مکه مسلمان شده بودند به مسلمان های مدینه پناه آورده بودند. به آنهایی که پناه آورده بودند مهاجرین و به آنهایی که در مدینه بودند و کمک کردند انصار می گوییم. [از] آنهایی که در مکه خدمت پیامبر بودند، عن عبدالله بن عمر بن العاص. عمر بن العاص که خیلی شناخته است. حالا این عبدالله پسر اوست. باسواد بوده. میتوانسته چیز بنویسد. بنابراین هرچه پیغمبر می فرمود را می نوشت. می گوید کُنتُ اَکتُبُ کُلَّ شَیءٍ اَسمَعُهُ مِن رَسُولُ الله. من رسمم اینجوری بود که هرچه از پیامبر می شنیدم را می نوشتم. بحث خیلی مهم است ها. اُرِیدُ حِفظَهُ. دلم می خواست اینها را حفظ کنم و نگاه دارم. فرمایشات پیغمبر از دست نرود. فَنَهَتنِی قُرَیش. نهتنی یعنی قریش من را از این نوشتن نهی کردند. قریش کیست؟ اینهایی که همراه پیغمبر از مکه به مدینه آمده بودند. گفتیم اسم شان چیست؟ مهاجرین. اینها من را از نوشتن فرمایشات پیغمبر نهی کردند. وَ قالُوا و دلیل حرف خودشان را اینگونه گفتند. می خواستند من را توجیح کنند و راضی کنند که به حرف شان عمل کنم گفتند، قالُوا اَتَکتُبُ کُلَّ شَیءٍ تَسمِعُهُ؟ تو هرچه می شنوی را می نویسی. هرچه از پیغمبر می شنوی را می نویسی. وَ رَسُولُ الله صَل الله عَلَیهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم بَشَرٌ. الفاظ را دقت کنید. وَ رَسُولُ الله بَشَرٌ. شما می گویی بشر است؟ وَ رَسُولُ الله بَشَرٌ یَتَکَلَّمُ فِی الغَضَبِ وَ الرِّضا. یک وقت اوقاتش تلخ است یک حرفی می زند. مثلا یک روزی پیغمبر خطبه می خواند. قاعدتا خطبه نماز جمعه [بوده] که واجب است آدم بنشیند و گوش بدهد. نماز جمعه دو رکعت نماز دارد و دو تا خطبه دارد. دو تا خطبه مثل دو رکعت نماز است. یعنی جای نماز ظهر که چهار رکعت است، اینجا هم تقریبا چهار رکعت است. دو رکعتش دو تا خطبه است و دو رکعتش هم نماز است. نماز جمعه دو رکعت است دیگر. دو رکعتش هم خطبه ها. اینها پای صحبت پیغمبر نشسته اند. پیغمبر دارند خطبه می خوانند. ابوسفیان بلند شد. از پای خطبه بلند شد که بیرون برود. یک پسرش دستش را گرفته بود که می برد. یکی هم از پشت سر او را مراقبت می کرد. حالا پیرمرد بود. مثلا ناتوان بود. چه بود. نمی دانیم. چون نقل ها چند جور است. یا اینکه از جلوی در مسجد عبور کرد. مثلا ابوسفیان سوار یک الاغ است و یکی از بچه هایش دهانه الاغ را گرفته و یکی هم از پشت الاغ را می راند. می خواهیم بگوییم که ابوسفیان است و یکی از پشت سر و یکی از جلو. حالا از مسجد بیرون رفته اند؟ احتمالا از مسجد بیرون رفته اند. از پای خطبه های پیغمبر بلند شد و رفت. پیغمبر خیلی غضب کرد. لعنت شدید کرد. بر ابوسفیان و آن پسرش که دستش را گرفته می برد و آن که از پشت سر مراقبش است. هر سه نفر را لعنت کرد. پیغمبر غضب کرده و یک کسی را لعنت کرده. آن یک کسی کیست؟ رئیس قریش است. وَ رَسُولُ الله بَشَرٌ یَتَکَلَّمُ فِی الغَضَبِ وَ الرِّضا. یک وقتی هم از علی خوشش می آید. مثلا فرض کن امیرالمومنین به جنگ که رفت؟ بگویید؟ عمرو. عمرو بن عبدود. عمرو بن عبدود کیست؟ به او فارس یل یل می گفتند. دقت کنید. یک وقتی داشته در بیابانی، جایی می رفته. به یک قبیله ای برخورد می کند. قبیله با او دشمن بودند. یک نفری چه کار کند؟ یک بچه شتر را به عنوان سپر در دست گرفت و با یک دستش هم شمشیر می زد. هزار نفر را رد کرد و رفت. او بر هزار نفر غلبه کرد. یک نفر فارس یل یل. عمرو بن عبدود. معلوم است؟ یک نفری مقابل هزار نفر. حالا او از خندق عبور کرده بود. با اسب آن طرف پریده بود. هماورد می طلبید. هل من مبارز؟ هل من مبارز؟ هل من مبارز؟ بعد می گفت که بابا گلویم گرفت از بس که گفتم هل من مبارز؟ مگر شماها معتقد نیستید که اگر کشته شوید به بهشت می روید. اگر من را بکشید، به بهشت می روید. خب بیایید دیگر. هیچ کس جرئت نمی کرد. اصلا جرئت نمی کرد. نمی دانم مثلا لباس هایشان هم تمیز ماند یا اینکه نجس [شد.] اینجوری ها. یک چنین کسی بود. حالا امیرالمومنین برخاسته. یا رسول الله من. فرمودند بنشین. او دومرتبه گفت هل من مبارز؟ امیرالمومنین برخاست. یا رسول الله من بروم؟ نه بنشین یا علی. ایشان هم این کار را می کرد که آنها نگویند هرجا هرچه می شود خودش را جلو می اندازد و نمی گذارد ماها یک کاری بکنیم. می گوید بفرمایید مرد میدان، بفرمایید. حالا، طلحه و زبیر را که می دانید. بعدها در جنگ جمل به مقابل امیرالمومنین آمدند. اینها ادعای پهلوانی و جنگ آوری داشتند. ادعای پهلوانی و جنگ آوری. هیچ کسی نفس نمی کشید. اگر ممکن بود خودشان را پنهان می کردند. یک وقت مثلا فرض کنید که چشم عمرو به من بیفتد و بگوید تو بیا. فرض کن سرشان را بلند نمی کردند. امکان نداشت که یک کسی برود و با شمشیر عمرو نصف نشود. حالا. امیرالمومنین رفت و او را با یک ضربت، فقط با یک ضربت تمامش کرد. بعد هم پیغمبر فرمود که ضَرْبَةُ عَلّیٍ یَوْمَ الْخَنْدَق افْضَلُ مِنْ عِبادَةِ الثقلین. از عبادت ثقلین [بالاتر]. حضرت صادق که این را نقل می فرمود، می فرمود عبادت من هم جزء ثقلین است ها. نه اینکه حساب کنید ماها جداییم. نه. عبادت های من هم جزء ثقلین است. عبادت ثقلین است. و یک ضربت. یک ضربت زده از عبادت همه عالم از جن و انس برتر است. حتی از عبادت من. خب. یک چنین فرمایشی را پیغمبر فرموده. خب از علی خوشش آمده گفته! یَتَکَلَّمُ فِی الغَضَبِ وَ الرِّضا. یک روز اوقاتش تلخ می شود. آن یارو وسط سخنرانی پیغمبر بلند شده و بیرون رفته. یا اینکه مثلا امیرالمومنین یک کاری کرده. همان آنها ها. همان آنهایی که می ترسیدند و اصلا تصور اینکه به میدان عمرو بروند را نداشتند، وقتی امیرالمومنین از میدان عمرو برگشت، آمدند از ایشان تشکر کردند. یا علی ما را نجات دادی. یا علی ما را نجات دادی. حالا. پیغمبر از علی خوشش آمده و یک چیزی گفته. یک چیزی گفته. وَ رَسُولُ الله بَشَرٌ می فرماید بشرٌ اما يُوحَى إِلَيَّ [110 کهف]. وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى [3نجم]. این بشری است که یک کلمه حرف حساب نشده از دهانش در نمی آید. هرچه می گوید حرف های خداست. هرچه می گوید حرف های خداست. فَأمسَکتُ عَنِ الکِتاب. من دیگر فرمایشات پیغمبر را ننوشتم. دقت کنیدها. اینها خیلی اساسی است. فَذَکَرتُ ذلِکَ لِرَسُولُ الله. بعد خدمت پیغمبر رفتم و عرض کردم که آقا یک چنین جریانی شده. من می نوشتم و آنها گفتند ننویس و اینها. فرمود فأومَأ بِإصبَعِهِ إلَی فِیه، با انگشتش به دوتا لب ها و دهانش اشاره کرد فَقالَ اُکتُب فَوَالَّذی نَفسِی بِیَدِه. بنویس. هرچه می شنوی بنویس. ماخَرَجَ مِنهُ إلّا حَقٌ قسم به آن کسی که جان من در دست اوست، از این دو لب جز حق خارج نمی شود. هرچه من می گویم حق است. وحی است دیگر. یک عده ای اینجوری فکر می کردند. مسلمان هم بودند ها. پشت سر پیغمبر نماز هم می خواندند. همراه پیغمبر به جنگ هم می رفتند. حالا کاری نداریم که آن عقب می ایستادند. می رفتند. همه جا هم خودشان را جلو می انداختند. یک صلحی در دوران پیغمبر اتفاق افتاد. بین مسلمان ها و قبیله قریش. پیغمبر جمعیت مسلمان ها را بسیج کرده بود و حرکت داده بود که برای عمره بروند. نزدیک مکه که شدند، جمعیت مقابل آمد ایستاد و راه را بست. نمی شود همینطوری بیایید. نگذاشتند. یک صلح نامه ای نوشته شد. به آن صلح حدیبیه می گویند. آنجا، آن آقا با یک ناراحتی و غضب و اوقات تلخی شدید خدمت پیغمبر آمد. [پرسید] ما حق نیستیم. پیغمبر فرمود بله حق هستیم. آنها باطل نیستند؟ چرا. کشته های ما بهشتی هستند یا نیستند؟ بله. کشته های آنها در جهنم اند؟ بله. چرا ما بایستی به پستی تن دردهیم و با شمشیر به صورت اینها که جلوی ما را گرفته اند نزنیم و برویم. ما برای عمره آمده بودیم. برای صلح نیامده بودیم. حالا با آنها بجنگیم و برویم کارمان را انجام بدهیم. ایستادن ما و گوش کردن حرف اینها و برگشتن، ذلت ماست. پیغمبر فرمود که من، دقت کنید؛ فرمود أنَا رَسُولُ الله. من فرستاده خدا هستم. حواست کجاست؟ من فرستاده خدا هستم. کار بیخودی نمی کنم. یک کاری که شکست است نمی کنم. ببینید جزء اولین آثار این [صلح چه بود؟]، چون با هم صلح کرده بودند دیگر. آنها حمله نکنند و اینها هم حمله نکنند. سال بعد پیغمبر سراغ خیبر رفت. فتح خیبر سال بعد اتفاق افتاد. خیال پیغمبر از پشت سرش راحت بود. ما داریم با یهودی ها می جنگیم. یکهو قریشی ها از پشت سر حمله کنند و ما بین دوتا دشمن گیر کنیم. [این نشد]. این اولین نتیجه اش بود. از خیبر راحت شدند. آقا یهودی ها در تمام جنگ ها و مخالفت ها با پیغمبر پول خرج می کردند. آدم می دادند. می رفتند یک قبیله ای را می خریدند که بیاید به دشمن کمک کند. در جنگ خندق پول دادند و یک قبیله بزرگی را به جنگ پیغمبر آوردند. حالا تقریبا یک چنین چیزی. خیلی دشمنی کردند. یعنی از آن اوایل کار علیه پیغمبر دشمنی کردند. تا جنگ خیبر. بعداز آن تمام شد. از شر یهودی ها راحت شدند. مسلمان ها از شر یهودی ها راحت شدند. این نتیجه اولیه این صلح بود. چه عرض می کردم؟ در میان، دقت کنید، در میان مسلمان ها کسانی هستند که پیغمبر را بشر معمولی می دانند. نه بشر متصل به خدا. مسلمان هم هستند. پشت سر پیغمبر هم نماز می خوانند. عرض کردم در جهاد هم شرکت می کنند. شرکت می کنند. قریشی ها یک پهلوان و قهرمانی داشتند که در جنگ بدر شرکت کرده بود. خلیفه دوم به امیرالمومنین نشان داد که آقا این فلانی است ها. خودش که نمی توانست. اگر یادتان باشد امیرالمومنین همیشه یک ضربتی بود. دوتا نمی زد. دوتا نمی زد. و جریان عمرو هم خیلی مهم بود. تنها کسی است که مقابل امیرالمومنین قرار گرفته و به امیرالمومنین زخم زده. هیچ کس فرصت زخم زدن نداشته. هرکس مقابل می شد، فرصتش را نمی داد. حالا این آدم... من فکر می کنم مثلا دومتر قدش بوده. امیرالمومنین بالا پریده و یک ضربت زده. اینجایش یک شکافی، بیرون از ضره بود. حضرت زد و شمشیر تا اینجایش آمد. حالا این مال آن جریان. اینهایی که معتقدند پیغمبر بَشَرٌ، یَتَکَلَّمُ فِی الغَضَبِ وَ الرِّضا، اینها به عیادت پیغمبر آمدند. بحثش را یادتان هست دیگر. چه زمانی؟ روزهای آخر عمر مبارک ایشان. پنجشنبه بود. پیامبر دوشنبه از دنیا رفت. یعنی سه روز قبل. پیغمبر فرمود بروید یک کاغذ و قلم بیاورید که من برای شما چیزی را بنویسم که هرگز گمراه نشوید. همان ها. چه گفتند؟ [گفتند] حالش خوب نیست! بابا این چجور به این آقا معتقد است؟ بَشَرٌ، یَتَکَلَّمُ فِی الغَضَبِ وَ الرِّضا. الان هم می خواهد یک چیزی بگوید که راه ما را برای همیشه ببندد. احتمال. می خواهم بگویم احتمال داشت که اگر پیغمبر پافشاری کند، این برود گلوی پیغمبر را بگیرد. نگذاشتند بنویسد. حالا چرا پیغمبر ننوشت. چون بعد از یک مدتی در داخل جنگ شد. یک عده ای می گفتند بروید کاغذ بیاورید. اینها می گفتند نیاورید. بیاورید، نیاورید. بیاورید نیاورید. یقه همدیگر را هم گرفتند. زد و خورد شد. پیغمبر فرمود بلند شوید بروید. آنها را از حضور خودش بیرون کرد. اگر پیغمبر بعد می فرمود آی بنده خدایی که معتقدی حرف من درست است و می خواستی بروی کاغذ بیاوری، برو بیاور تا اینها که بیرون رفتند من بنویسم. اشکالش این بود که پیغمبر یک ترس دیگری داشت. بعد می رفتند می گفتند که ما آنجا بودیم. حالش خوب نبود. اینهایی که نوشته در گیجی و هذیان است. پیغمبری پیغمبر مشکل می شد. پیغمبر گاهی هم هذیان می گوید و گاهی هم حرف های خودش را می زند. بعد این را اثبات کنند. به این دلیل بود که هیچ چیز ننوشت که دیگر پیغمبر لطمه نخورد. ترس اینها به خاطر حکومت و خلافت بعد است. اگر سفت بایستی، روی پیغمبری هم می روند. در غدیر خم یادتان هست؟ قرآن می فرماید که وَاللَّهُ يَعصِمُكَ مِنَ النّاسِ [67مائده]. خدا حفظ می کند. تنها جایی است که پیغمبر فرمایش فرموده و کسی مثلا غرغری، اشکالی و چیزی نکرده. پیغمبر در غدیر خم همه حرف هایش را زد و هیچ کس مخالفت نکرد. هیچ کس هیچ کاری نکرد. می توانستند. اما خدا حفظ کرد. اگر می گفتند پسرعمویش است، هیچ کس... می گفتند پسرعمویش است. پسرعمویش را سر کار آورده. بابا خدا فرموده. نه [اینکه چون] پسرعمویش است. اصل پیغمبری لطمه می خورد. این را دقت کنید. اینها می رفتند تا اصل پیغمبری را هم اشکال کنند. عصمت و هرچه می گوید درست است، هرچه می گوید درست است را خراب کنند. الان همه معتقدند هرچه می گوید درست است. آنجا این را خراب کنند. انقدر جدی اند. پیغمبر چیزی نفرمود. پس ببینید در آخرین لحظات، مثلا در أواخر عمر پیغمبر هم، آنچه که پیغمبر می خواست انجام بدهد و بنویسد را نگذاشتند. گذشت. بعد چه کسی بر مسند قدرت نشست؟ همان که می شناسید. نویسنده این کتابی که من از آن نقل می کنم، از بزرگان حدیث و رجال اهل سنت است. جزء پیروان ابن تیمیه هم هست. مردی به نام ذهبی. کتابی به نام تذکره الحفاظ دارد. شرح حال حافظان حدیث است. ایشان این را در زندگی نامه خلیفه اول نقل می کند. می گوید همه مردم را جمع کرد. فَقالَ إنَّکُم تُحَدِّثُونَ عَن رَسُولِ الله. شما ها یک وقت هایی از پیغمبر برای هم حدیث نقل می کنید. تو می گویی پیغمبر اینجوری فرموده بود او هم می گوید پیغمبر اینجوری فرموده بود. تَختَلِفُونَ فِیها. بین تان اختلاف می شود. شما می گویی پیغمبر این کلمه را گفته او می گوید نگفته و از این حرف ها. بعدها، اختلافات نسل بعد که این حرف ها را از شما شنیدند، بیشتر می شود. شما نگویید که گوشت گران شده و نان گران شده و این حرف ها چیست. این حرف ها اصل دین ماست. ما برای شناخت دین خودمان به این حرف ها احتیاج داریم. بعد امیرالمومنین سر همین کشته شده. امام حسن به همین دلیل. امام حسین به همین دلیل. خب. گفت که شماها یک چیزهایی از پیامبر نقل می کنید. در آن اختلاف می کنید. این به نسل بعد که برسد، اختلاف شان بیشتر می شود. فَلا تُحَدِّثُوا عَن رَسُولِ اللهِ شَیئاً. هیچ چیز از پیغمبر نقل نکنید. هیچ چیز از پیغمبر نقل نکنید. آنجا چه گفت؟ گفت هرچه از پیغمبر می شنوی می نویسی. پیغمبر بَشَرٌ، یَتَکَلَّمُ فِی الغَضَبِ وَ الرِّضا. یک چیزهایی می گوید دیگر. فَلا تُحَدِّثُوا عَن رَسُولِ اللهِ شَیئاً فَمَن سَئَلَکُم. هرکس از شما مساله دینی سوال کرد، قرآن هست. فَمَن سَئَلَکُم فَقُولُوا بَینَنا وَ بَینَکُم کِتابُ الله. فَاستَحِلّوا حَلالَهُ وَ حَرِّمُوا حَرامَه. قرآن هست. دیگر کجا گفتند قرآن هست؟ چه کسی یادش هست؟ بالا سر پیغمبر. گفتند حَسبُنا کِتابَ الله. ما قرآن را داریم کافی است. چیز دیگری احتیاج نداریم. به فرمایشات پیغمبر احتیاج نداریم. الان یک دسته ای در ایران هستند که وهابی مسلک اند. از آن وهابی های عربستان سعودی و اینها سخت ترند. هیچ حدیثی. اصلا. حدیث هیچ. فقط قرآن. گفت که آن بزرگترشان با مجموعه یارانش، حالا با بعضی از یارانش به مکه رفته بودند. بعد برای یکی از این یاران یک مساله پیش آمده بود. آمد از آقای امامش سوال کرد. ایشان گفت الان که یادم نیست. باید فکر کنم. یک دو روزی قرآن را مطالعه کنم و فکر کنم و نتیجه مساله را به شما بگویم. بنابراین فعلا برو از فقه مالکی سوال کن. آنجا مساله را سوال کن و طبق دستور او عمل کن تا بعد ببینیم چه می شود. هست. متاسفانه. معمولا هم آنهایی که اطراف این آدم هستند، معمولا تحصیل کرده دانشگاه اند. فوق لیسانس. آدم فوق لیسانس که می شود، یواش یواش خودش را بی نیاز می داند. صاحب نظر می داند. حالا در دین هم صاحب نظر شده. پیش یک کسی آمده که مثلا آنها در مسافرت نمازشان را شکسته نمی خوانند. در چادر خانم هایشان، در حجاب یک نظر دیگر دارند. مرد و زن دور هم می نشینند و این حرف ها. هیچی. هست دیگر. فعلا گرفتاریم. چه بود؟ می خواستم چه عرض کنم؟ بعدها به عصر خلافت خلیفه دوم، در زمان خلیفه دوم می خواستند مسجد پیغمبر را بزرگ کنند. جمعیت بیشتر شده بود. میخواستند مسجد را بزرگ کنند که همه بتوانند به نماز جماعت برسند. خلیفه خانه های اطراف مسجد را خرید که در مسجد بیندازند. خانه عباس عموی پیغمبر جزء خانه های اطراف مسجد بود. او گفت که من همه منزل های اطراف را خریده ام که مسجد را بزرگ کنم. الا خانه شما و حجره های زنان پیغمبر. آنها را دست نزده ام. اما شما خانه ات را به من بفروش. به هر مقداری که می خواهی. به هر قیمتی که می خواهی. خب عباس یک کسی بود دیگر. هم عموی پیغمبر بود. هم بزرگ بنی هاشم بود. در قبیله قریش معتبر بود. در میان مسلمان ها معتبر بود. گفت من هرگز این کار را نمی کنم. خلیفه گفت که یکی از سه تا راهی که من می گویم. یا به هر قیمت که می خواهی به من بفروش و من هرجایی از شهر که بخواهی به تو زمین می دهم که خانه بسازی. همه را هم از بیت المال می دهم. دولت خانه شما را به هرقیمت که بخواهی می خرد و یک خانه هم برایت می سازد. یک تکه زمین هرمقدار که خواستی به شما می دهیم و برایت می سازیم. یا این. یا اینکه این را به مسلمان ها صدقه بده. به عنوان صدقه بده. در مسجد بیندازیم شما ثوابش را می بری. گفت که هرگز هیچ کدام از این کارها را نمی کنم. نه می بخشم نه می فروشم. زور خلیفه به ایشان نمی رسید. چرا؟ خب عموی پیغمبر بود. پیرمرد بود. تاجر بود. ثروتمند بود. ده تا بچه داشت. یعنی عناوین او مهم بود. نشد. گفت حالا که نه می بخشی نه می فروشی، یک نفر را بین من و خودت حکم قرار بده. من و تو پیش او می رویم و میگوییم آقا جریان ما این است. نظر شما چیست؟ هرچه او گفت عمل می کنیم. فقال ابی ابن کعب. ایشان گفت ابی ابن کعب. ابی بن کعب از أصحاب خوب پیغمبر بود. معلم قرآن است. بهترین معلم قرآن. معلم قرآن درجه اول زمان پیغمبر ایشان بود. هرکس مسلمان می شد پیش ایشان می فرستادند، یا دسته جمعی می فرستادند که ایشان به آنها قرآن یاد بدهد. آدم خوبی بود. دوتایی پیش ابی رفتند. داستان را گفتند و ایشان گفت که می خواهید من یک حدیثی که از پیغمبر شنیده ام را برایتان نقل کنم؟ خدای متعال به داود وحی کرده بود که در روی زمین یک خانه برای من بساز که من را یاد کنند. مسجد محل یاد خداست. ایشان هم یک جایی را در نظر گرفت و یک گوشه اش به خانه یک نفر خورد. خب چه کار کنیم؟ ما می خواهیم بیت المقدس را بسازیم. بیت المقدس. یک تکه اش به خانه مردم خورده. بزنیم خانه این آقا را خراب کنیم؟ داود از او خواست که این خانه را به من بفروش. او قبول نکرد. داود در دلش گذشت که من اینجا را از او می گیرم. خدای متعال به داود وحی کرد که من به تو گفتم یک خانه برای من بسازی. تو میخواهی در خانه من یک تکه غصبی وارد کنی. شان من، شان من که خدای متعالم، غصب نیست. خلاف شان من است که یک تکه از خانه ام غصبی باشد. غصب. من تو را محروم کردم. این توفیق را از تو گرفتم که تو این خانه را بسازی. ایشان گفت پس مرحمت کنید بچه های من بتوانند این را بسازند. سلیمان بیت المقدس را ساخته. حالا به آن هیکل سلیمان می گویند. هیکل یعنی معبد. همین بیت المقدسی که دعوا سر آن است. ابی خیلی محترم بودها. استاد درجه اول قرآن بود. عمر یقه او را گرفت که من آمدم تو مشکل مارا حل کنی. تو مشکل ما را دو برابر کردی. برای من حدیث نقل می کنی. او را برد در میان جمع یاران پیامبر که ابوذر هم در میان آنها بود. بعد گفت من شماها را قسم می دهم که اگر کسی این حرفی که ابی نقل می کند را شنیده، بگوید. ابوذر گفت که من شنیدم. آن یکی دیگر گفت من هم شنیدم. آن دیگری هم گفت منم شنیدم. دیگر مطلب خیلی قرص شد. عمر ابی را رها کرد. ابی رو کرد که تو من را در حدیث متهم می کنی که من حدیث جعل می کنم و از خودم حدیث می سازم؟ گفت نه. دقت کنید؛ وَلکِنّی کَرِهتُ عَن یَکُونَ الحَدِیثَ عَن رَسُولِ اللهِ ظاهراً. عبارت را حفظ کنید. وَلکِنّی کَرِهتُ عَن یَکُونَ الحَدِیثَ عَن رَسُولِ اللهِ ظاهراً. من کراهت دارم. دلم نمی خواهد. خوشم نمی آید که حدیث پیغمبر آشکار شود. من این را نمی خواهم. تو برای من حدیث گفتی. من دلم نمی خواهد حدیث به گوش مردم برسد. نباید ظاهر شود. دقت کنید. وَلکِنّی کَرِهتُ عَن یَکُونَ الحَدِیثَ عَن رَسُولِ اللهِ ظاهراً. بالا سر پیغمبر نشسته بود و گفت این که پیغمبر می فرماید بروید یک کاغذ بیاورید که من یک چیزی برایتان بنویسم [به خاطر این است که] حالش خوب نیست. مریضی اش شدت پیدا کرده. مریضی اش شدت پیدا کرده. بعد یواش یواش گفت که هذیان می گوید. پیغمبر هم دست برداشت. حالا هم می گوید که کَرِهتُ عَن یَکُونَ الحَدِیثَ عَن رَسُولِ اللهِ ظاهراً. عصر بعد خلیفه سوم. عرضم تمام شد؛ پیغمبر قرآن را درس می فرمود. ده آیه، ده آیه درس می داد. اینها در خاطرتان بماند. ده آیه ده آیه درس می داد. خواندنش را می گفت مردم خواندنش را یاد می گرفتند. بعد مردم در کتاب های خودشان قرآن را می نوشتند. بعد هم تفسیرش را می فرمود و تفسیرش را هم می نوشتند. تفسیرش چه بود؟ حرف های پیغمبر. حدیث پیغمبر. زمان خلیفه سوم همه قرآن ها را از همه عالم جمع کردند و سوزاندند. یا در دیگ ریختند و جوشاندند که هر خطی نوشته شده، پاک شود. در آب سرکه هم ریخته بودند که خط ها پاک شود. دیگر کسی قرآن تفسیر دار نداشته باشد. ابن مسعود که او هم جزء معلمین قرآن بود و خیلی هم معتبر بود، قرآنش را نداد. یک بلایی سرش آوردند که به مرگش منتهی شد. کوشش یاران پیغمبر برای این است که حدیث، تفسیر پیغمبر، فرمایشات پیغمبر، نماند. حدیث پیغمبر، تفسیر پیغمبر، فرمایشات پیغمبر، مساله هایی که پیغمبر جواب داده، اینها نماند. جایش چه باشد؟ ان شاء الله باشد هفته بعد که ان شاء الله اگر زنده بودیم و خدمت تان رسیدیم. ان شاء الله.