جلسه چهارشنبه 96/10/27
خدایا مرا به جنات نعیم برسان. رزق مرا جنات نعیم قرار بده. ابراهیم که شاید بعد از حضرت پیامبر ما بزرگ ترین پیغمبر خدا باشد. ایشان می گوید من را به جنات نعیم برسان. إنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ فِي جَنَّاتِ النَّعِيمِ.

أعوذ باللهِ من الشَّیطانِ الرَّجیم. بسم اللهِ الرَّحمن الرَّحیم. الحَمدُ للهِ رَبِّ العالمین وَ لا حَولَ وَ لا قوَة إلا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاة وَ السَّلام عَلی سَیِّدِنا وَ نبیِّنا خاتم الأنبیاء وَ المُرسَلین أبِی القاسِم مُحمَّد (اللهُمَّ صَلِّ عَلی مُحمَّد وَ آلِ مُحمَّد و عَجِّل فَرَجَهُم) وَ عَلی آلِهِ الطیِبینَ الطاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیة اللهِ فِی الأرَضین أرواحُنا وَ أرواحُ العالمینَ لِترابِ مَقدَمِهِ الفِداء وَ لعنة الله عَلی أعدائِهم أجمَعین من الانِ إلی قیام یَوم الدّین

داستان جنگ بدر را، داستان جنگ بدر را در سوره انفال در چند آیه اشاره کرده اند. [در آیه 9 و 10 می فرماید:] إِذْ تَسْتَغِيثُونَ رَبَّكُمْ فَاسْتَجَابَ لَكُمْ أَنِّي مُمِدُّكُمْ بِأَلْفٍ مِنَ الْمَلَائِكَةِ مُرْدِفِينَ * وَمَا جَعَلَهُ اللَّهُ إِلَّا بُشْرَى وَلِتَطْمَئِنَّ بِهِ قُلُوبُكُمْ وَمَا النَّصْرُ إِلَّا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ. می گویند که شما در این جنگ استغاثه کردید. به درگاه ما استغاثه کردید. ما جوابه استغاثه شما را دادیم. إِذْ تَسْتَغِيثُونَ رَبَّكُمْ فَاسْتَجَابَ لَكُمْ. ما جواب دادیم. چکار کردیم؟ شما را امداد کردیم. مدد کردیم به هزار فرشته. یعنی هزار فرشته در این جنگ به کمک شما آمدند. تعداد مسلمان ها سیصد و خورده ای، حالا سیصد و سیزده نفر، سیصد و خورده ای بود. اینها مثلا برای جنگ نیامده بودند. آمده بودند که اگر بتوانند کاروان قریش را تصاحب کنند. یعنی دوتا حرف به آنها گفته شد. ممکن است برسیم و بتوانیم کاروان تجاری قریش را تصاحب کنیم. چرا؟ یکی اینکه اولا این راه برای قریش، راه کاروان قریش، راه تجارت قریش از کنار مدینه عبور می کرد. مثلا فرض کنید سی کیلومتری، چهل کیلومتری. پس مدینه می توانست راه کاروان آنها را ناامن کند. قبل از این جنگ بدر هم باز یکی دوبار دیگری کسانی را برای ناامن کردن راه فرستاده بودند. چرا؟ چون همه کسانی که به عنوان مهاجر از شهر مکه فرار کرده بودند و به مدینه آمده بودند، فقط خودشان بودند و یک دست لباس. همه چیزشان آنجا مانده بود. اجازه نیافته بودند یک ذره از اموال خودشان را مثلا به همراه بیاورند. قاعدتا اغلب اینجوری بود. بنابراین همه که زندگی داشتند، تجارت داشتند، کار داشتند، کسی بودند، حالا فقیر شدند. مردم مدینه اینها را در خانه شان جا داده بودند. غذا که درست می کردند، یک مقدار هم برای این مهمان درست می کردند. یعنی مهمان به عنوان یک فقیری که به خانه اینها پناه آورده. اینجوری. بنابراین جا داشت که بتوانند تقاص کنند. شما اموال ما را بردید. ما هم اموال شما را. این. این یک مساله بود. مساله اصلی تر این بود که اینها دیگر کاروان تجارتی شان از اینجا امن نباشد. این مهم تر بود. حالا در هرصورت پیغمبر از شهر مثلا مدینه بیرون آمده اند. با مجموعه یاران خودشان که سیصد و سیزده نفراند. همه جمعیت هم نیامده. یعنی همه مردان جنگی شهر مدینه، ممکن بود بتوانند هفتصد نفر آدم بیاید. پانصد نفر آدم بیاید. بیشتر از این تعداد. اینهایی که فکر می کردند ما می خواهیم برویم کاروان را بگیریم، اینها آمدند. اینها هم در حدود همان سیصد و خورده ای اند. طرح خدای متعال چیست؟ طرحش این است که با مردم مکه یک جنگ بکنند. این جنگ در سرنوشت اسلام تعیین کننده بود. خب. آمدند و برخورد کردند. کاروان گریخته بود. خبر حمله مردم مدینه به کاروان رسیده بود. طریق کاروان را عوض کرد. رئیس کاروان ابوسفیان بود. راه را عوض کرده بود و رفته بود لب دریا. یعنی مثلا با فاصله فرض کنید که صد و پنجاه کیلومتر. دویست کیلومتر. دیگر دم دست نبودند. رفتند و رفتند. مثلا اصلا چیزی به آنجا نرسید. ابوسفیان خبر فرستاده بود که اگر اموال خودتان را می خواهید یک فکری بکنید. آنها هم فکر کرده بودند. راس فکر هم ابوجهل بود. یک جنگ راه بیندازیم. لذا هزار نفر سرباز از شهر مکه بیرون آمده بود. با وسایل جنگی. آماده برای جنگ. درحالی که اینها آمده بودند یک کاروان را بگیرند. کاروان مثلا حداکثر تعداد محافظانش صد نفر بود. خب. لذا بعضی از سربازان اسلام فقط یک چوب دستی همراهش بود. اصلا دوتا اسب بیشتر نبود. پیاده آمده بودند. حالا رسیده اند سر یک چاه هایی که، چاه های آبی که وسط راه بود. معمولا کاروان از کنار این چاه ها عبور می کرد برای اینکه بتواند آب بردارد. اینها آمده اند تا کنار چاه هایی. اسم این چاه ها بدر بود. لذا جنگ، جنگ بدر شد. اینها تا کنار چاه های بدر آمدند. خب آنها هم که رفتند. یعنی به اینها خبر رسیده که آنها رفتند و دشمن از آن طرف هزار سرباز آورده است. هزار به سیصد چقدر می شود؟ پیامبر و یارانش یک جایی اتراق کردند. اینور یک کوه است. آنور کوه هم آنها هستند. حالا فعلا از هم خبر ندارند. پیغمبر شب با یارانش مشورت کرد. عبارتی که می فرمودند، می فرمودند که در میان جمعیت برخاست و فرمود اَشِیرُوا عَلَیَّ. اَشِیرُوا عَلَیَّ. یعنی چه؟ مشورت بدهید. بگویید چکار کنیم؟ خب؟ اینجا روایت این است. عن انس. انس از راویان درجه اول اهل سنت است. خودش هم خیلی ادعا دارد و اینها. جزء لشکر آنطرف هم هست. نه اینور. امیرالمومنین هم درموردش یک نفرین کرده. در جریان غدیر. ایشان مساله حدیث غدیر را سوال کرد. برایتان گفته ام. حدیث غدیر را سوال کرد. هرکس آن روز بوده و شنیده پیغمبر چه فرمود بلند شود بگوید. یکی [از کسانی که] بلند نشد، این انس بود. حضرت نفرینش کرد. نفرینش هم گرفت. خب نفرین امیرالمومنین. گرفت و این تمام عمر آن چیزی که حضرت نفرین کرده بود، درش بود. پیسی گرفته بود. که تمام سر و صورتش را [می بست.] می بینید گاهی عرب ها صورت شان را می پوشانند. این از بس که پیسی اش تند بود، مجبور بود صورتش را بپوشان. کاری نداریم. ایشان می گوید رسول خدا شاوَرَ. با یارانش مشورت کرد. حینَ بَلَغَهُ إبلاغَ أبُوسُفیان. وقتی که فهمید که دشمن آمده با اینها مشورت کرد که شما می گویید ما چکار کنیم؟ در میان اهل سنت شش تا کتاب، کتاب های درجه اول است. در میان آن کتاب های درجه اول دوتا کتاب است که صحیح بخاری و صحیح مسلم است. آدم اینها را بداند و یاد بگیرد خوب است. مقداد برخاست. حالا ببنیید حرفش چیست. عرض کرد یا رسول الله ما حرفی را که یاران موسی به موسی گفتند به شما نمی گوییم. قرآن دارد که آنها گفتند که موسی تو و برادرت بروید جنگ. اینها قرار بود به جنگ بروند. تو و برادرت با خدای خودتان، با خدا خودتان به جنگ دشمن بروید. ما اینجا نشسته ایم. هروقت پیروز شدید و موفق شدید، یک پیغام بفرستید که ما هم بیاییم. سفره را، ما سر سفره را به سرعت می آییم. اما میدان جنگ را نیستیم. ما حرفی را که مردم بنی اسرائیل به موسی گفتند، به شما نمی گوییم. می گوییم که به میدان برو. ما پشت سر تو هستیم. تا هرجای عالم بروید، ما هستیم. آن وقت مثالش را گفتند که اگر تا پایان جزیره العرب که یمن است، اگر تا آنجا هم بروی ما پشت سرتان هستیم. پیغمبر دعایش کرد. باز فرمود اَشِیرُوا عَلَیَّ. تا حالا هرکس برخاسته بود از مردم مکه بود .یعنی جزء مهاجرین بود. تعداد مهاجرین چند نفر بود؟ هفتاد نفر بود. بقیه جمعیت مردم مدینه بودند که ما اسم شان را چه می گوییم؟ انصار. آنها تازه فهمیدند که پیغمبر دارد با آنها حرف می زند. طرف سخنش آنها هستند. حالا چرا؟ چون آن روزی که با پیغمبر بیعت کرده بودند، بیعت کرده بودند که اگر شما تشریف آوردید به شهر ما، ما از شما دفاع خواهیم کرد. محافظت خواهیم کرد. آنطور که از زن و بچه خودمان محافظت می کنیم. حالا اینها از شهر بیرون آمدند. پنجاه کیلومتر با شهرشان فاصله است. دیگر قرار نیست. پیامبر می خواست ببیند اینها چه می گویند. قالَ ایّانا تُرید یا رَسُولَ الله. مقصود شما ما هستیم؟ یعنی دارید با ما مشورت می کنید؟ می خواهید ببنید نظر ما چیست؟ و الذی نفسی بیده لو امرتنا ان نخیضها البحر. اگر به ما امر کنی که در این دریای روبه رو، مثلا دست راست شان دریای سرخ بود. روبه رویشان هم که اگر مثلا تا پایان جزیره العرب می رفتند، به اقیانوس هند می رسیدند. اگر امر کنی ما در این دریا فرو برویم، فرو خواهیم رفت. لأخضناها. و لو امرتنا ان نضرب اکبادنا الی برک الغماد وفعلنا. اگر به ما امر کنی که ما تاخت کنیم تا پایان جزیره العرب، وفعلنا. انجام می دهیم. پیغمبر اینها را دعا کرد. متاسفانه اینجا ناقص نقل کرده. من با منابعی که از جاهای دیگر داشتیم... خب چرا پیغمبر مشورت کرد؟ چرا مشورت کرد؟ با که مشورت کرد؟ درواقع می خواست با انصار مشورت کند؟ چرا؟ چون با آنها قرار نداشت. وقتی که با هم قرارداد بسته بودند و بیعت کرده بودند، بیعت کرده بودند که در شهر خودشان از ایشان دفاع کنند. الان بیرون شهر آمده اند. دیگر قرار نیست. اینها... باز عبارت ناقص است، گفتند یا رسول الله به تو ایمان آوردیم. ما تو را پیغمبر می دانیم. هرچه بگویی می کنیم. خب. یک کسانی برخاستند و صحبت کردند که خوب حرف نزدند. مثلا مقداد باید حرف خوب بزند، حرف خوب زد. چون ایمان داشت. به پیغمبر معتقد بود. حالا کار نداریم. این یک جاست. حالا پیغمبر حرکت کرد و مقابل دشمن رسید. کجا؟ آنها آن طرف کوه هستند. پیغمبر حرکت کرده و رفته به مقابل آنها. آنها قبلا آمده اند این زمین را گرفته اند. کجا جا گرفته اند؟ سر چاه های آب. بنابراین پیغمبر جایی ایستاده که یک ذره آب نیست. چاه های آب در دست دشمن است. آن آقایان نقل می کنند. در کتاب های تاریخی اهل سنت آمده است که وقتی که مثلا لشکر پیغمبر اتراق کردند و در مقابل دشمن ایستادند، یک مردی به نان حباب آمد خدمت رسول خدا. می گویند این آمد خدمت رسول خدا. عرض کرد که یا رسول الله اینجایی که ایستاده ای، فکر خودت است؟ فکر خودت است؟ درست نیست ایستادی. اگر دستور خداست، دیگر ما حرفی نداریم. اگر خدا گفته اینجا بایستیم، می ایستیم. حرفی نداریم. اما اگر فکر و انتخاب خودت است، این اشتباه است. چرا؟ آب نیست. پیغمبر فرمودند که ... ما یک وقتی پای صحبت آقای آسید اسماعیل شفیعی بودیم. مسجد جمعه. ایشان مرد بزرگی بود. یک آقایی آمده بود در محراب کنار منبر. تکیه کرده بود و خوابیده بود. صدای نفیر خوابش هم بلند بود. ایشان یکهو به این نگاه کرد. یکی بلند شد که این را از خواب بلند کند. نه دستش نزن. شاید خواب او از صحبت ما پیش خدا قیمتش بیشتر باشد. ما می توانیم تعیین کنیم؟ حالا ما مثلا داریم از خدا و پیغمبر می گوییم. می گویند که فلان نقطه اش این اشکال را داشت. فلان نقطه اش این اشکال را داشت. فلان نقطه اش این اشکال. حرف هایت یک قران نمی ارزد. او خوابیده. گناه که نکرده. یعنی خوابش برده. گناه که نکرده. ما او را به بهشت می بریم. شما را به جهنم می بریم. مثلا. حالا می خواهم بگویم حواست تان... حباب آمده گفته. میگویند آقا این حرف. آهان بعد گفت آقا بلند شویم برویم سر چاه ها. ما برویم آنجا جا بگیریم و به دشمن هم آب ندهیم. یعنی اصلا جا نداشت پیغمبر برود. آن لشکر دشمن که سه برابر جمعیت است، سر چاه هاست. کاملا آب در اختیار دارد. یک ذره از آب هم به شما نمی دهد. بلند شویم برویم آن طرف یعنی چه؟ حرف بیخودی است. همچین حرفی اتفاق نیفتاده. این را ساخته اند برای اینکه آن بنده خدا را... حالا نمی دانم با او چه قوم و خویشی ای داشتند. پیغمبر را تخریب کردند. داستان دروغ است. یکنفر آمد به پیغمبر راه نشان داد که آقا اینجا که شما ایستاده ای اشتباه کردی. باید می رفتی سر چاه ها. بعد هم رفتیم سر چاه ها و به آنها هم آب ندادیم. این نقل شان است. بیخود است. پیغمبر آمده بود اینطرف چون یک ذره آب نبود. بیابان خشک. آنور هم چاه است. قرآن می گوید که اینها در بی آبی گیر کردند، ما باران فرستادیم. اولا زمین بیابان رمل است. زمین بیابان رمل است. پای شما در رمل فرو می رود. یعنی یک حرکت جنگی که می کنی، نمی شود. یعنی می خواهی شمشیر بزنی، نمی توانی درست بزنی. چون زیر پایت شل است. باران آمده. اینور آن مقداری باران آمده بود که فقط زمین سفت شده بود. پیغمبر هم دستور دادند که مثلا یک حوض درست کنید. هرچه آب از کوه جاری شد آمد در این حوض. اینها کاملا وضو گرفتند، غسل کردند. آب خوردند. کاملا آب دارند. آنطرف یک کمی باران شدیدتر آمده بود. پایشان در گل فرو می رفت. دشمن پایش در گل فرو می رفت. نمی توانست درست بجنگد. اینور کسانی که روی رمل هستند، انقدر باران آمده بود که رمل ها به هم چسبیده بود. بنابراین پایشان در رمل فرو نمی رفت. پس این داستان اینکه یک کسی آمد به پیغمبر راه نشان داد دروغ است. ساخته اند. یک نمونه دیگر. در جنگ خندق، جنگ خندق سپاه دشمن ده هزار نفر است. ما می خواهیم یک مقداری هم بحث اخلاقی بکنیم. اگر بتوانیم این حرف را به انتها برسانیم، یک مقدار هم بحث اخلاقی بکنیم. ان شاء الله که خدا مدد کند می شود. در جنگ خندق مسلمان ها دور خودشان خندق کندند. دشمن هم آنطرف ایستاده. ده هزار نفر سرباز. اینها آمده بودند که خاک مدینه را به توبره بکشند. زن و بچه های مدینه را اسیر ببرند. همه مردان هم قتل عام. اسلام تمام می شود. خب. جنگ را چه کسی تمام کرد؟ امیرالمومنین تمام کرد. ببینید دشمن چهار نفر از مردان جنگی مهم شان از یک جایی که از خندق تنگ تر بود، از آنجا این طرف پریده بودند. مبارز می طلبیدند. هیچ کس هم جرات نمی کرد. اصلا جرات نمی کرد حرکت کند. می دانستند رسیدن به عَمر یعنی نصف شدن. می گفت مگر شما نمی گویید که اگر کشته بشویم به بهشت می رویم. خب بیایید به بهشت بروید. مگر نمی گویید اگر من را بکشید، به بهشت می روید. خب بیایید. کسی جرات نمی کند. حالا یک چیزهایی می گفتند که دیگر من عرض نمی کنم. خب امیرالمومنین. اولین بار که او صدا کرد امیرالمومنین برخاست که یا رسول الله من حاضرم. او گفت هل من مبارز. من. [پیامبر مخالفت کرد.] به این شکل عمل کرد. چرا؟ [بقیه می]گفت[ند] هرجا یک کاری هست خودش را جلو می اندازد. نمی گذارد مثلا فرض کنید ما یک فضیلتی را به دست بیاوریم. نمی گذارد. نه بنشین یا علی. که هست؟ هیچ کس جُم نمی خورد. دومرتبه او گفت هل من مبارز؟ باز امیرالمومنین برخاست. من حاضرم یا رسول الله. نه بنشین یا علی. ایشان نشست. هیچ کسی از جایش تکان نخورد. اصلا تصورش را هم نمی کردند که از جا بلند شوند. بار سوم گفت. باز امیرالمومنین برخاست. حالا اینها امتحان شان را داده اند که هیچ کسی نمی خواهد برود در مقابل عَمر. فرمود که یا علی این عَمر است. خب من هم علی ام. بعد ایشان رفت. یک ضربت. من قدیم فکر می کردم که در همه میدان ها امیرالمومنین یک ضربت زده جز اینجا. اینجا دو ضربت زده. بعد یک تحقیق جدید کردیم [و دیدیم] نه. او شمشیر زد. امیرالمومنین با سپر جلویش را گرفت. سپر را شکافت و سر امیرالمومنین را زخمی کرد. جای زخمی که ملعون ابن ملجم هم بعدها شمشیرش همانجا خورد. حالا به آن کاری نداریم. او یک ضربت زد و امیرالمومنین هم یک ضربت زد. اینجای ضرحش یک جا داشت. یعنی یک مقداریش باز مانده بود. شمشیر آمد در سینه. تمام شد. عَمر تمام شد. بعد هم حضرت جنازه اش را رها کرد و رفت. می گویند بعدها خواهرش آمد بر سر جنازه برادر. دید این را لختش نکردند. ضرحش گرانبها بود. آن کسی که این را کشته ضرح را نبرده. قانونا می توانند. یعنی اگر کسی در یک میدان جنگی توانست دشنش را بکشد، می تواند هرچیز دارد ببرد. شرعا جایز است. به سایر غنائم نمی تواند دست بزند. آن را باید تقسیم کنند. به طور مساوی به همه تقسیم کنند. اما این چیزهایی که همراه هماورد جنگی است، آن را می تواند. دست نزده. رفته. با اینکه قیمتی بوده. گفت که دیگر برایت گریه نمی کنم. آن کسی که تو را کشته مرد بوده. لشکر دشمن ده هزار نفر بود. چهار هزار نفر از یک قبیله بود. اینها قبیله عربی بود که قریشی ها آنها را برای این جنگ دعوت کرده بودند. بیایید اینجا. یک غنائم مفصلی گیرتان خواهد آمد. اینها برای غنیمت آمدند. پیغمبر یک نفر را به جمع اینها فرستاده بود. به ایشان پیغام داد که من چه مقدار از خرمای مدینه... چون مدینه شهر خرماخیز بود. زندگی اینها با خرما می گذشت نه به تجارت. مردم مکه به تجارت زندگی می کردند. اینجا با خرما و کشاورزی. گندم می کاشتند. آن مقداری که آب داشتند گندم و خرما می کاشتند. چقدر از خرمای مدینه بدهیم. بعد در این رفت و آمد بحث شد که یک سوم بدهیم. نصف بدهیم. روسای شهر مدینه خدمت رسول خدا آمدند. سعد بن معاذ. او مرد بزرگی بود. در همین جنگ هم شهید شد. عرضم به حضورتان این آمد عرض کرد یا رسول الله امر خدایی است که ما به اینها چیزی بدهیم و اینها را از لشکر دشمن جدا کنیم؟ ببینید ده هزار نفر، چهار هزار نفرش کم بشود، خیلی فرق می کند. یا نظر مبارک خودتان است؟ فرمود نه وحی نیست. نظر خودم است. گفت آقا ما تا به حالا به کسی خرمای زوری ندادیم. ما به کسی خرما یا فروختیم یا مهمان کرده ایم. به اینها هم نمی دهیم. خب این چه بود؟ پیغمبر دیده بود که در برابر مردم این شهر یک دشمنی است که تکان بخورند، همه شهر به باد خواهد رفت. هیچ چیز نمی ماند. خب. بار فکری مردم مدینه که در برابر این دشمن ایستاده اند خیلی سنگین است. تعداد ده هزار سرباز اصلا در جزیره العرب دیده نشده. اولین بار است که با یک دشمنی به جمعیت ده هزار نفر مقابل شده اند. اینها کم نیاورند. اینها کم نیاورند. نگویند که از آن وقتی که ما مسلمان شده ایم، همیشه تحت فشار بودیم. الان هم که جان و مال و ناموس  و همه چیزمان در معرض خطر است. همه اش را هم تو به بار آورده ای. این حرف در دل کسی نیاید. گفتند آقا آمدم این جمعیت را بخرم. آنها گفتند نه آقا ما به کسی خرمای زوری نمی دهیم. در این میدان جنگ می ایستیم. بارش را تحمل می کنیم. برایمان سخت نیست. می توانیم تحمل کنیم. خب. پیامبر دلش از اینها خوش شد. راحت شد. یک چیز دیگر هم شد. در جمعیت دشمن، خبر می رسد دیگر؛ به همه لشکر خبر می رسد که یک کسی از طرف پیغمبر آمده بود با روسای این قبیله بحث کردند و اینها با آنها بحث کردند و از اینور به آنور رفت و از آنطرف به اینور رفت و بنا شد... آهان این را عرض کنم. وقتی که پیغمبر داشت با اینها صحبت می کرد، اجازه داد در حضور جمعیت باشد. بلند بلند صحبت کردند. مثلا فرض کن ما این مقدار خرما به شما می دهیم که شما دست از این جنگ بردارید و بروید. خبر به دشمن برسد. به بقیه دشمن برسد. یعنی رئیس لشکر دشمن ابوسفیان بود. قریشی ها آمده بودند. سه هزار نفر بودند. قبیله فلان بود. مثلا اینها بهش پول داده بودند. یهودی ها خرج کرده بودند. یهودی ها پول داده بودند برای اینکه این جنگ به پا بشود. همان کاری که الان هم دارد می کنند. در تمام مدت. خبرهای بعدی را که ما به اینها هیچ چیز نمی دهیم، این را یواشکی گفتند. این خبر به دشمن نمی رسد. خبری که می دهیم و می گیریم و شما بروید و دیگر با ما نجنگید این خبر را بلند بلند صحبت کردند که خبرش به دشمن برسد. بقیه بخشش را که دارند با روسای خودشان صحبت می کنند و می گویند که ما به آنها چیزی نمی دهیم، و بعد هم به واسطه ها گفتند که نه. نه ما قبول نداریم. شما بمانید. می خواهید بجنگید هم بجنگید. مهم نیست. ما با شما می جنگیم. اینها همه آهسته صحبت شد. خبرش به جایی نرسید. یعنی در لشکر دشمن یک اختلاف [ایجاد شد.] یعنی کار حکیمانه بود. می خواست در لشکر دشمن یک اخلافی ایجاد کند. الان نه اینها به اینها اطمینان دارند نه آنها به اینها اطمینان دارند. یک اختلافی هم باز آنها با یهودی های داخل شهر مدینه قرار داشتند که یهودی ها از پشت بیایند، اینها از جلو بیایند. یک جوری هم پیغمبر بین اینها را به هم زد که نه او به این اطمینان داشت و نه این به او اطمینان داشت. نشد. نتوانستند با همدیگر علیه پیغمبر دست به یکی بشوند. یعنی داشت سیاست عمل میکرد. داشت سیاست عمل می کرد. این مقدار از سیاست بله. یک چیز دیگر هم عرض کنم و این بحث تمام بشود. یک نفر بعد غدیر خم، یک رئیس قبیله ای آمد تو مسجد و خدمت رسول خدا عرض کرد... چون این عبارت گفته شده، من دارم به مناسبت این عبارت عرض می کنم. عرض کرد که یا رسول الله این حرفی که زدی از  خودت است یا از وحی است؟ شما که علی را برای بعد از خودت معرفی کردی، حرف خودت است؟ یا وحی الهی است؟ پیغمبر فرمود وحی است. من یک کلمه از خودم نمی گویم. این از مسجد بیرون رفت و گفت که خدایا اگر این چیزی که پیغمبر می گوید راست است، از طرف تو دستور آمده، یک صاعقه از آسمان بیاید و من را نابود کند. و همانجا هم به همان نزدیکی یک صاعقه خورد و بر باد فنا رفت. پس اینکه به پیغمبر گفتند آیا حرف خودت است یا حرف خداست؟ اینجاست. و جوابش هم صاعقه بود. این یکی. یک نکته دیگر هم عرض کنم که لازم است. پیغمبر فرمود. این در کتاب های اهل سنت مفصل [است]. شیعه مفصل. فرمودند که لا یَغِلُّ قَلبٌ اُمرِیِ مُومِنٍ الثَّلاث. سه چیز است که نمی تواند در قلب مسلمان مومن نباشد. یکی اش، دقت کنید، النَّصیحَهُ الأئِمَهِ المُسلِمین. نصیحت نسبت به امام مسلیمن. نه انتقاد. نصیحت. نصییحت یعنی چه؟ دارم لغت را معنی می کنم. خیرخواهی همراه فرمانبری. خیرخواهی همراه فرمانبری. امکان ندارد کسی مومن باشد و نسبت به امام زمانش.... حالا آن زمان، امام زمان شان پیغمبر بوده. بعد در زمان امیرالمومنین بوده. اگر در زمان امیرالمومنین هم بودی، باز النَّصیحَهُ الأئِمَهِ المُسلِمین. نسبت به امام مسلمان ها باید در دلت نصیحت باشد. یکیش مثلا إخلاصُ العَمَلِ لِللّه. سه  تا مطلب است. اینش مهم است. النَّصیحَهُ الأئِمَهِ المُسلِمین. نصیحت عبارت از خیرخواهی همراه فرمانبری است. این حرف خیلی خوبی است.

بحث اخلاقی مان است. اگر یک ذره هم بیشتر شد دیگر تحمل بفرمایید. [در آیه 9 سوره یونس می فرماید:] أعوذ باللهِ من الشَّیطانِ الرَّجیم. إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ يَهْدِيهِمْ رَبُّهُمْ بِإِيمَانِهِمْ. إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ يَهْدِيهِمْ رَبُّهُمْ بِإِيمَانِهِمْ. راهش را ایمانش نشان می دهد. کسانی که ایمان آورده اند و عمل صالح کرده اند، کوتاهی نکرده اند. در وظیفه خودشان کوتاهی نکرده اند. هرچه وظیفه داشته اند، عمل کرده اند. اینها به هدایت باطنی می رسند. يَهْدِيهِمْ رَبُّهُمْ بِإِيمَانِهِمْ. خدای آنها، ربّ آنها، آنها را هدایت می کند. هیچ جایی سر دوراهی نمی مانند. هیچ جا گیج نمی شوند که چکار کنیم. يَهْدِيهِمْ رَبُّهُمْ بِإِيمَانِهِمْ. خیلی مهم بودها. يَهْدِيهِمْ رَبُّهُمْ بِإِيمَانِهِمْ. نظیر این را یک شب دیگری هم بحث کرده بودیم. تَجْرِي مِنْ تَحْتِهِمُ الْأَنْهَارُ زیر کاخ ها و درختان باغ های بهشت آنها نهرها جاری است. نهرش از این نهرهاست. نهرش از این نهرها نیست. ببینید آب بهشت، درخت بهشت، سنگ ریزه های بهشت، میوه های درختان بهشت، همه زنده اند. زنده اند. يَهْدِيهِمْ رَبُّهُمْ بِإِيمَانِهِمْ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهِمُ الْأَنْهَارُ فِي جَنَّاتِ النَّعِيمِ. فِي جَنَّاتِ النَّعِيمِ. در بهشت نعمت. آقا بهشت اصلا یعنی نعمت. بهشت نعمت چیست؟ دَعْوَاهُمْ فِيهَا سُبْحَانَكَ اللَّهُمَّ. آنجا اینها چه می گویند؟ سُبْحَانَكَ اللَّهُمَّ وَتَحِيَّتُهُمْ فِيهَا سَلَامٌ. با هم که سخن می گویند، همه سخن شان سلام است. نه فقط به هم سلام می کنندها. همه چیزی که می گویند، سلام است. خب؟ وَآخِرُ دَعْوَاهُمْ أَنِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ. پایان سخن آنها، این است که خدا را حمد می کنند. اگر یادتان باشد یک شبی درمورد حمد بحث کردیم. عرض کردیم که اگر یادتان باشد حضرت نوح بعد از هزار سال ریاضت و بلایی که از دست مردم خودش کشید، ببخشید هزار سال، پنجاه سال کم؛ ایشان نهصد و پنجاه سال در دعوت مردم قوم خودش کوشید. هشتاد نفر به او ایمان آوردند. چقدر زجر و زحمت از اینها کشید؟ این ریاضت هزار ساله ایشان به آنجا رسید که ایشان می توانست بگوید الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ. می گویند اینها، این کسانی که الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ، اینها که تحت هدایت ربّ، تمام عمرش را خدا راهش را نشان داده. ما می روی مشورت می کنی. بعد هم می آیی استخاره می کنی. بعد هم کارت نمی گردد. ما اینجوری هستیم دیگر. یک ازدواج بود ما استخاره کردیم. چه عرض کنم؟ پایانش به چه بلایی کشید. ما اینیم. آنها يَهْدِيهِمْ رَبُّهُمْ بِإِيمَانِهِمْ. به خاطر ایمانی که دارند، خدا یک چراغی در دل شان روشن کرده است که همه راهش را می بیند. یک بار هم پایش به چاله نمی رود. اگر آدم پایش به چاله نرود، اشتباه نرود، سال ها من از اینور می رفتم. گفتند این ره که تو می روی، به کجاست؟ نه. من از روز اول درست راه رفتم. انتخابم درست بوده. چرا؟ چون الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ. وقتی تو بد نکردی، بد نمی بینی. وقتی بد نکردی، بد نمی بینی. پایت به چاله نمی رود. اگر پایت به چاله رفت، بدان یک کاری کردی. یک جایی را کم گذاشتی. اگر هم کم نگذاشته باشد، يَهْدِيهِمْ رَبُّهُمْ بِإِيمَانِهِمْ. آن وقت اینها جایشان در جَنَّاتِ النَّعِيمِ است. جنات نعیم چه بود؟ اگر یادتان باشد، حضرت ابراهیم دعا کرد خدایا مرا به جنات نعیم برسان. خدایا مرا به جنات نعیم برسان. رزق مرا جنات نعیم قرار بده. ابراهیم که شاید بعد از حضرت پیامبر ما بزرگ ترین پیغمبر خدا باشد. ایشان می گوید من را به جنات نعیم برسان. إنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ فِي جَنَّاتِ النَّعِيمِ. دعا نکرده می رسد. حالا این یادتان بماند. جنات نعیم را اگر خدا خواست، اگر خدا عمر داد، اگر خدا توفیق داد هفته آینده عرض کنیم.

ارتباط با ما
[کد امنیتی جدید]
چندرسانه‌ای