یک جریانی است برای همه انبیا و اولیا. پیامبر خاتم را هم میدانیم که میرفت در بازارهای موسمی عرب، یک بازار عکاظ بود نزدیک مکه، ده روز بود مدتش یا بیشتر از سر بازار دستش را میگذاشت کنار گوشش و فریاد میزد «قولوا لا اله الا الله تفلحوا» این اصل پیام اسلام است. اصلی ترین اصل، اصل دعوت انبیا است. که میگفت و میرفت تا ته بازار. و دوباره از ته بازار به سر بازار. این آن چیزی است که قرآن مکرر، مکرر، مکرر فرموده که وَمَا عَلَى الرَّسُولِ إِلَّا الْبَلَاغُ الْمُبِينُ، مَا عَلَی رَسُولِنا الَّا الْبَلَاغُ الْمُبینُ و... این به ده صورت با کم و زیادش در قرآن هست. تنها چیزی که به عهده پیامبر ما است این است که پیام ما را به شما برساند. باید یک جوری هم برساند که کاملا بفهمید:«بلاغ مبین».
این «ما علی رسولنا الا البلاغ المبین» حرف نفی است: نیست بر دوش رسول ما جز وظیفه بلاغ، تبلیغ، رساندن حرف. به صورت روشن. مثالش را حالا برایتان عرض میکنم. بعد از نزول آیه تطهیر، که هر روز صبح اول بلال اذان می گفت، بعد می آمد به در خانه حضرت رسول، آقا تشریف بیاورید برای نماز. ایشان از خانه بیرون می آمد خانه امیرالمومنین به مسجد چسبیده بود، اینجا در مسجد بود، اینجا خانه امیرالمومنین. رسول خدا اول میرسید در خانه امیرالمومنین،(خدا ان شاء الله نصیبتان بکند آنجا را ببینید.)
فرمود: «السلام علیکم اهل البیت»
«انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیرا» این آیه در خانه نازل شد، حضرت در خانه ام سلمه بودند. امکان دارد در جاهای دیگر هم نازل شده باشد ها، ولی اولین باری که نازل شده «انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت» در خانه ام سلمه بود. برای اینکه خبرش را اگر در خانه حضرت زهرا سلام الله علیها بود که نمی توانست خبر فضیلتش را برای مردم بگویداما او غریبه است. غیر اینها است. بعضی روایات شش ماه گفته، هفت ماه گفته، نه ماه گفته، شاید یازده ماه گفته، شاید هفده ماه گفته، گفتند که ما می دیدیم پیامبر از خانه در می آید حالا یا نماز صبح یا همه نمازها این هم هست) هر پنج نماز را می آمد در خانه حضرت زهرا و می فرمود السلام علیکم اهل البیت. السلام علیکم یا اهل البیت. خانه زنان پیامبر آن سمت بود. به آنها کاری نداشت در خانه حضرت زهرا می آمد السلام علیکم یا اهل البیت. بعد آیه اش را می خواند «انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیرا» چند روز عرض کردم؟ حداقل شش ماه. هر ماه را شما سی روز حساب کن
چند روز می شود؟ 180 روز و اگر فقط یک بار حساب کنیم آن هم نماز صبح چند روز می شود؟ حضرت باید به همه مردم بفهماند. اهل بیت اینها هستند. اهل بیت من اینها هستند. امام حسن و امام حسین و حضرت زهرا و امیرالمؤمنین، وقتی در خانه ام سلمه هم آیه نازل شد، ام سلمه دم در نشسته بود. بلند شد آمد گوشه ی عبا را گرفت آقا اجازه می دهید من وارد بشوم فرمودند نه. تو زن خوبی هستی عاقبت بخیری ولی اینجا نیستی. واقعا هم مدافع اهل بیت بود. خیلی زن خوبی بود. اما جزو اینها نیست. ببینید حضرت زینب و ام کلثوم هم نیستند جزء اینها. این آیه که نشان میدهد صاحبانش معصومند. من از شما همه پلیدی ها را دور کردم، شما را تطهیر کردم، خیلی جدی تطهیر کردم هیچ اشکالی شما ندارید. این برای هر پنج نفر است. پیامبر است، امیرالمؤمنین است، زهرای مرضیه است سلام الله علیها، امام حسن هست و امام حسین علیهما السلام.
چه عرض کردیم این تاکید حداقل 180 بار انجام شد تا به چشم مسلمانانی که در مسجد جمعند و آمده اند برای نماز، بلاغ مبین باید باشد. یعنی بلاغی که به گوش همه برسد. همه بفهمند. نباشد روزی که کسی بیاید و بگوید من نفهمیدم. آنها می گفتند، چند بار هم گفتند، اما مخصوصا گفتند برای اینکه زیر بار نرود گفتند، برای اینکه کاملا می فهمیدند چی فرمود. این اولین وظیه ای است که به دوش پیامبر است. بعد از ایشان هم به عهده امیرالمؤمنین است بعد از ایشان هم به عهده امام حسن علیه السلام است همینطور بعد بعد بعد. چند نفر آمدند دورش آن بازار عکاظ و از سر تا ته طی میکرد و چند بار تکرار می کرد. چند نفر آمدند دنبالش که آقا شما چه می گویی؟ حرفت چیست ؟یک نفر هم نقل نشده. ابوذری داریم . ابوذر خودش چیزی فهمیده بود. شاید داستانش اینجور باشد. یک بتی در خانه داشت. بعد دید که شغال آمده کنار بت، اگر دیده باشید سگ و... یک پایشان را می گذارند یک جای بلندی بعد ادرار میکنند. این شغال به این آقای بت ادرارکرد و رفت. یا مثلا ایشان توسل کرده بود و یک ظرف شیر برای بت برده بود. شغال آمد شیر را خورد و کارش را به بت کرد و رفت. او تکان خورد که توی بت که نمی توانی یک ظرف شیری که برایت آوردم حفظ کنی، من را میخواهی حفظ کنی؟ آخر عبادتشان این بت دیگر، می رفتند آنجا مثلا مریض بودند می رفتند پیش بت، جنگ داشتند می رفتند پیش بت، باران نیامده بود می آمدند پیش بت، تو که نمی توانی یک شغال را از خودت دور کنی، نمی توانی شیری که من برایت آوردم حفظ کنی؟ پس چکار می توانی بکنی؟ یک دفعه تکان خورد و به خدای یکتا توجه کرد. چون خدای بزرگ را قبول داشتند این بتها را شریک می دانستند. شریکی که هیچ قیمتی ندارد هیچ چیزی از او بر نمی آید. بعد شنیده بود که پیامبر تشریف آوردند یا آقایی مدعی پیامبری شده، حرفهای تازه می زند. برادری داشت او را به مکه فرستاد که برو بپرس تحقیق کن نگاه کن بگرد ببین او کیست و چه می گوید. برادرش کاری از دستش برنیامد و نتوانست چیزی پیدا کند. خودش بلند شد آمد. در کوچه و بازار می گشت جرات نمی کرد از یک نفر بپرسد. جرات نمی کرد. هیچ چیزی هم نداشت که بخورد. فقط می رفت سر چاه زمزم دوتا مشت آب می خورد نهارش شامش، امروز گذشت فردا گذشت روز سوم یک آقایی را دید که از این آقا دست بر نداشت. مثلا از کنار این آقا داشت عبور میکرد گفت دنبال من بیا، تند رفت، جلو رفت و این به دنبال رفت. امیرالمومنین، فرستاده بودند اگر کسی برود دنبال هدایت به دنبالش می فرستند
میفرمایند برو، مستحکم باش، از میدان در نرو. در هر صورت دنبال امیرالمؤمنین رفت و با زحمت دیگر تا رفت در یک خانه و گفتند بیا تو بیا تو، پیغمبر را دید، همانجا اسلام آورد، گفت کاری لازم نیست برای من بکنی، من آمده ام دنبال خودت. فرمود که الان وضع ما بد است. برو به همان قبیله ی خودت، بمان تا خبر من برسد. خبر هجرت آن وقت بیا. رفت و آنجا به قبیله ی خودش هم اسلام را برد و بعد هم منتظر ماند تا هجرت انفاق بیفتد و آمد. پیامبر هم برای این فاصله اش فرموده بود این کار را بکن آن کار را نکن. چندتا چیزی که میشد وصیت کرد کرده بود و ابوذر هم انجام داده بود. اگر کسی می آمد خدمت پیامبر آن وقت که کمی قدرت پیدا کرده بود، با ایشان بیعت می کرد برای اسلام. چه بیعتی؟ شرک نورزید، کسی را نکشید بیخود، فلان کار را نکنید، فلان کار را نکنید، این کار را بکنید و... این بنده خدا می شد مسلمان، این آدمی که آدم کشتن برایش خیلی راحت بود، یک قبیله ای در حال حرکت بود یک جوانی را دیدند، رییس قبیله گفت که این جوان از همان قبیله ای است که ما از آنها خون طلبکاریم. اگر میخواهید خونتان را از آنها بگیرید از این جوان بگیرید. تیر زدند به او و آن جوان افتاد. آدم کشی اینطوری برایشان مثل آب خوردن بود. آدم کشی برای آدم های خوبشان مثل آب خوردن بود. آدم سالم که از اول سالم باشد و سالم بماند مشکل گیر می آید. فقط طایفه ی بنی هاشم هستند که صاف و سالمند. غیر از آن دیگر خبری نیست
پس کار دوم این است که وقتی شخص مسلمانی را قبول کرد، تربیتش کنند. نماز را اینطور بخوان، روزه را اینجور بگیر، مال مردم را نخور، اگر مال اضافه داری زکات بده و... همینطور بقیه دستورات آرام آرام او را تربیت کن. انبیا و اولیا کار دومشان تربیت کردن مردم است تربیت کردن چه کسی؟ کسی که آمده قبول کرده، اصل اسلامش را قبول کرده اگر قبول کرده یک سلسله دستورات اخلاقی و واجبات و محرمات را می گویند، از این هم قول میگیرند و مواظبش هستند که انجام بدهد
مرحله اولش این بود که مردم مسلمان بشوند. دعوتش را بپذیرد. مرحله دوم آن است که عمل کنند به آنچه که مربی، پیغمبر، امام می گوید. یک نفر از شام آمده بود خدمت حضرت صادق علیه السلام، گفت شنیدم شما اهل علم هستی، من آمدم با شما بحث کنم. در مورد چه موضوعی بحث کنی؟ با این شاگردم بحث کن، این استاد این فن است مثلا عقاید. با هشام بحث کن. در فقه با زراره بحث کن، آنها همه قوی بودند، شاگردان قوی یعنی استعدادهای درخشانی بودند که امام صید کرده بود. استعدادهای درخشانی که در یک نظر دیده بود این آقا استعدادش خوب است، این را صید کرده بود به یک نحوی. مثلا شما هشام بن حکم را ببینید. او استاد عقاید بود، این یک عمویی داشت که خدمت حضرت صادق می رسید و ارادتمند بود و شیعه بود. گفت آقا من یک برادرزاده دارم که خیلی زبان دار است. همه جا می رود با همه بحث می کند، اجازه می دهید بیاورم خدمت شما. فرمود: بیاور. گفت می ترسم از چه می ترسی؟ می ترسی بیاوری و من نتوانم جوابش را بدهم؟ دید عجب حرف بدی زده است به امام
گفت آقا ببخشید معذرت می خواهم. نفهمیدم، امام فرمود: فردا بیاورش. هشام یک جوان شانزده هفده ساله بود و کلّه دار. آمد خدمت امام. گفت شما سوال می کنید یا من؟ امام فرمود تو بپرس. سوال اول را پرسید پاسخ شنید. آن هم چه پاسخی دندان شکن سوال دوم و سوم و... همه را پاسخ داد. امام است دیگر. صاحب اختیار است، صاحب اقتدار است. بعد امام سوال پرسید . سوال اول را پرسید هشام ماند، سوال دوم ماند، سوال سوم ماند، این دیگر کیست. ما هیچ جا نماندیم هرجا رفتیم طرف را نگه داشتیم ما خودمان را هیچ جایی لو ندادیم. هیچ کس ما را نگه نداشته. به هر صورت. گفت آقا اجازه می فرمایید باز هم خدمتتان برسم؟ فرمود: باشد، فردا من می روم بیرون شهر مثلا ساعت ده می رسم دم مسجد بیا آنجا. هشام زودتر آمد آنجا، مثلا نیم ساعت زودتر. ایستاد تا امام تشریف آوردند. امام سوار اسب بودند از مسافرت آمده بودند دیگر. هیبت امام چنان هشام را گرفته بود که دیگر نطقش باز نمی شد. یک کلمه حرف نمی زد. مدتی امام منتظر شد انتظارش را کشید هیچ چیزی نگفت. حضرت تشریف بردند. از آنجا شد مرید امام. بعد شد فرد اول در علم کلام و عقاید. یحیی برمکی صدر اعظم هارون، مجلس های بحث درست میکرد با موضوع عقابد ایشان را کرده بود مدیر جلسه. آنقدر قوی بود. هارون گفت بگذار یک بار بیایم ببینم. رفت پشت پرده نشست و ایشان هم مجلس را اداره کرد. هارون گفت این از صدهزار شمشیر زن برای من بدتر است. پرده یک تکان خورد هشام فهمید کسی پشت پرده است، رفت قایم شد. فراری شد. چون میدانست هیچ رحمی ندارند اینها. هیچ
هارون هر سال می رفت حج. (قبول باشه همه حجهایش!!!) آمده بود مدینه،در مجلسی حضرت موسی بن جعفر تشریف آوردند، خیلی خیلی احترام کرد، امام اگر سوار اسب بودند با اسب اگر سوار الاغ بودند با الاغ، آورد تا کنار تخت خودش. اینجا شما پیاده بشوید. ای مأمون، ای امین رکاب بگیرید برای موسی بن جعفر، خیلی احترام کرد. حتی به بچه هایش گفت دنبال سر ایشان بروید تا در خانه شان. هرکسی می آمد دیدنش، صد دینار به ایشان داد. دیگران که می آمدند از بزرگان شهر هرکدام پنج هزار ده هزار دو هزار دینار می گرفتند. (مأمون از هارون پرسید) پس چرا به ایشان اینقدر کم صله دادی؟ با این همه اعتقادی که به او داری، این همه احترامی که به او گذاشتی، گفت مسأله پادشاهی است. پادشاهی عقیم است. المُلکُ عقیمٌ. این جمله شده یک ضرب المثل، ملک عقیم است. تو پسر من هم اگر روبروی من بایستی، آنچه چشمان تو درش هست از روی تنت بر میدارم. سرت را جدا می کنم پای ملک و پادشاهی. حالا ما در ریاست های خودمان همین دو روزه، چه کارهایی که نمی شود در درون، در مورد ریاست جمهوری را یک کمی ما دیدیم. اما یک دوستی داشتیم که مثلا متخصص شیمی بود، یک آقا و خانمی در آن شرکت بودند. علیه این آنقدر زدند تهمت دروغ و... ول کرد آمد بیرون. رفت جای بعدی. جای بعدی هم همینجور است. دیگر ریاست نیست
داشتم چه میگفتم، در مورد هشام. امام صادق علیه السلام با آن رفتار قوی خودشان صیدش کردند. همه شاگردان امام صید شده بودند دانه به دانه. آدم های برگزیده را صید می کرد. اینها را پر میکرد و در شهر رها میکرد
ابوحنیفه در کوفه بود، محمدبن مسلم هم در کوفه بود. یک خانمی رفته بود پیش ابوحنیفه و گفته بود دختر من از دنیا رفته، بچه در شکمش تکان میخورد چه کار کنیم؟ ابوحنیفه نتوانسته بود جواب بدهد. نشانی خانه شاگرد امام صادق علیه السلام را داده بود که برو آنجا اگر کسی جواب داشته باشد او است که جواب دارد
رفته بود و محمد بن مسلم در پشت بام خواب بود. در زد و از پشت بام گفته بود چه می گویی؟ گفت آمده ام مساله بپرسم. محمد گفت اگر بگویی چه کسی فرستاده به تو جواب می دهم. گفت که ابوحنیفه من را فرستاده. محمدبن مسلم گفت من از امام صادق شنیدم که اینجور و اینجور و اینجور. جوابش را داد
آدمهای برگزیده، به نظرم برایتان گفتم، این محمدبن مسلم می گوید من سی هزار دقت کنید سی هزار مساله، سی هزار حدیث از امام باقر علیه السلام شنیدم. سی هزار خیلی است. شما اسم کتاب وسائل الشیعه را شنیده اید. کتاب وسائل، کتاب دم دست همه ی مراجع و مجتهدان است. هرچه می خواهند باید در آن نگاه کنند. این کتاب سی و پنج هزار حدیث دارد. ایشان (محمدبن مسلم) گفته بود من سی هزار حدیث از امام باقر شنیده ام. بعد هم زمان حضرت صادق را هم دیده بود دیگر، زمان حضرت صادق که همان دوران فوت کرد، شانزده هزار حدیث از امام صادق شنیده است. روی هم چهل و شش هزار حدیث. عالمی مثل او در تمام دنیا می گشتی گیر نمی آمد، یعنی آنقدر مطلب میدانست از مسائل فقهی. هرچند عقاید هم دارد ولی این تعداد فقط مسائل فقهی بود
امامان آدم تربیت می کردند.) و باید دانه دانه صید میکردند. وضع اختناق بود. نفس بلند میکشیدی راه نفست را می بستند
منصور دوانقی که پدر بزرگ هارون بود رفت برای حج، در سفر حج حالش به هم خورد معلوم شدکه رفتنی است. کلیدش را داد به زنش یک پسر داشت به نام مهدی که جانشینش ولیعهدش بود. او در جنگ بود. گفت وقتی پسرم برگشت این را به او بده برود ببیند چیست. یک زیرزمین داریم در قصر مان این کلید آن زیر زمین است. مهدی آمد و کارهای او را انجام دادند و یک کمی که سرش خلوت شد، مادرش یا زنش که همراه منصور بود کلید را داد. رفتند پایین زیر زمین قصر در را باز کردند. یک زیر زمین بزرگ همینطور جنازه خوابیده کنار هم. روی سینه هرکدام هم اسمشان را نوشته اند. این کیست پسر کیست پسر امام حسین است. اینجوری همه اش سادات هستند. حال این مهدی به هم خورد. بعد دستور داد زیر زمین را خراب کنند اینها همانجا مدفون باشند. انقدر خونخوار بودند. در همچنین شرایطی امام آدم تربیت می کرد. حالا چقدر باید فن به کار ببرد و آدم صید کند و صید کردن چقدر زحمت دارد بعد تربیت کردن چقدر زحمت دارد. چه آدم هایی، چه آدم هایی، چه آدم هایی
یک روز همین محمد بن مسلم آمد در کلاس درس، امام صادق علیه السلام هم نشسته اند آن بالا و دورتا دور هم شاگرد نشسته، همیشه، هرروز که او می آمد کنار دست امام جا خالی بود، او می رفت آنجا. امام گفته بود بیا آنجا. امروز آمد دید یک نفر نمی دانسته، این جای مخصوص است آمده نشسته، یک کمی معطل شد، نگاه کرد و بعد همانجا جلوی پایش نشست. بعد آخر که میخواست برود امام فرمود که بایست. کارت دارم. چرا آنجا معطل شدی؟ چرا یک دقیقه معطل شدی؟ جا برای خودت درست کرده بودی؟ باید خرما بفروشی. فردا این یک سینی گذاشت دم در مسجد خرما فروخت. یعنی مهم ترین جای ورود و خروج مسجد. او بزرگ خاندان بود. عالم بزرگ بود. یک مرجع تقلید ایستاده و خرما فروشی میکند
افراد آمدند دورش و گفتند آقا شما آبروی ما را بردی، گفت امامم اینجوری فرموده، گفتند حداقل یک دکه ای مغازه ای در بازار اجاره می کردید؟ شما آنجا بنشینید. و خرما بفروشید
گفت امام فرموده همانجا که چشم داشتی کجا بنشینی همانجا خرما بفروش
تربیت می کردند آدم ها را. می دانستند از دست پاک و پاکیزه علم به نسل های بعد می رسد. از ایشان چند هزار حدیث در اختیار ما هست. از همین تعلیماتی که ایشان از ائمه گرفته است
کار دوم پیغمبر و امام تربیت آدم است. خب امام صادق علیه السلام چند نفر توانسته بود تربیت کند؟ یک کسی به ایشان عرض کرد تعداد ما چقدر کم است. فرمود که در رکاب جدم امیرالمؤمنین مثلا صد هزار نفر صد و پنجاه هزار نفر سرباز بود. پای رکاب از جانشان می گذشتند اما نمی دانستند که او کیست. فقط پنج نفر می دانستند. ده نفر میدانستند. مالک اشتر میفهمید امیرالمؤمنین یعنی چه؟ عمار بود، میگفتند این عمار؟. عمار می دانست که ایشان کیست. بقیه شمشیر میزدند در رکاب امیرالمؤمنین و شهید می شدند البته همام هم به نفعش بود، اما نمیدانست ایشان کیست و چیست؟
تعداد کم بود. عرض کردم دانه دانه باید صید کند امام
و مرحله سوم اگر تعداد افراد تربیت شده کافی شد، امیرالمؤمنین فرمودند من چهل نفر داشتم، چهل نفر صاحب اصل. مثل مالک اشتر. اینها نمی توانستند کاری بکنند. اینها را رد می کردیم می رفتند. البته یک جاهایی هم می فرمود اگر جعفر(برادرشان) و حمزه (عمویشان) بودند اینها نمی توانستند کاری بکنند. الان مثلا باید حسرت بخوریم که امام اینقدر تنها بود. سه نفر فقط داشت. مدام می امدند در خانه ایشان که آقا چرا در خانه نشسته اید؟ از خانه بیرون بیایید. ما هستیم. فرمود فردا صبح سر بتراشید شمشیر بردارید بیایید. فردا سه نفر آمد، فردایش سه نفر آمد، روز بعدش هم سه نفر آمدند. دیگر حضرت رهایشان کرد. چهل نفر آدم مثل سلمان و اباذر و مقداد می خواهم. ندارم. نشست در خانه. مردم ضرر می کنند!خب خودشان کردند. مردم بلا خواهند کشید. دیشب عرض کردم چندین جا مخالف خلافت خلیفه اول بودند. یک شهر را ریختند همه مردانش را سر بریدند، زن ها و بچه ها را فروختنداینجوری خودتان کردید و تا امروز هرچه اتفاق می افتد از گناهان به عهده آنها است که آن روز خودشان را انداختند جلو مقام به دست آوردند یا مردمی که کمک کردند خدا پیش نیاورد. در هر صورت تا الان هم اگر امام زمان بیاید باید جمعیت بیاید. اگر جمعیت طالبان ایشان به اندازه کافی باشد، حکومت را به دست خواهد آورد. به دست خواهد گرفت. اما این بار دیگر به مردم نمی سپرند. اول کسی که با امام زمان بیعت میکند بعد از اینکه در مکه به دیوار تکیه داد و فرمود: «انا المهدی، انا الصمصام المنتقم، انا المنتظر» ، جبرئیل است. یعنی چه؟ یعنی تمام عالم. جبرئیل است دیگر، یک تکان بدهد به عالم، عالم را به هم می ریزد. یک همچنین قدرتمندی، بعد میکائیل و... در لشکر ایشان یک آدم هایی هستند. شما نمی خواهید سرباز ایشان بشوید؟ فرمودند کسانی که در لشکر ایشان هستند قلبهایشان از پاره های آهن است. آنقدر که قلبهایشان قرص و محکم است
(شما نمیخواهید سرباز ایشان باشید؟)
فرمان بردارند. صد در صد فرمان بردارند. هرچه بفرمایند انجام می دهند. این را حاضر و ناظر خواهیم بود ان شاء الله. دیگر این بار را به دست مردم نسپردند که مردم بیایید درست بشوید امام تان را قبول کنید. نه، آسمان را ما گذاشتیم پشت سر امام. فرشتگان مقرب درجه اول هستند، قدرت عالم در دست اینها است. عالم را اینها می گردانند، اصرافیل، میکاییل، جبرئیل و عزراییل. این چهار ملائکه جهان را می گردانند. و هر کدام یک کاری میکنند. مثلا یکی شان رزق مردم را باید برساند. آن یکی رییس یک قسمت است، آن دیگری رییس قسمت دیگر. تمام عالم زیر دست شان است. این بار اینها می آیند، دیگر این آخرین امام را نمی گذارد تمام کنند. بک لشکر بریزند سرش تکه تکه اش کنند. نمی گذارد. پیروزی این بار حتمی است. دولت دیشب عرض کردیم دین مورد پسند خدا حکومت خواهد کرد. «وَعَدَ اللهُ الذینَ آمنوا و عَمِلوا الصَّالحات لَیَسْتَخْلِفَنَّهم فی الارضِ کما اسْتَخْلِفَنَّ الَّذینَ مِنْ قَبْلِهِم و لَیُمَکِّنَنَّ لَهُم دِینَهمُ الَّذِی ٱرْتَضَی لَهُمْ» پاک دامن ها را قدرت می بخشیم، دینی که مگرد پسند من است را مستقر میکنم در زمین. نمی گذارم به دست منافقین برسد
منافقین صف اول نماز پیامبر می نشستند. مدام می آمدند در گوش پیامبر صحبت می کردند. آیه آمد هر کس میخواهد در گوشی با پیامبر صحبت کند باید صدقه بدهد هیچ کس نیامد. فقط امیر المومنین یک دینار داشت خردش کرد، ده درهم شد، یک درهم داد امد خدمت پیامبر، امتحان شدند آنها
من یادم هست قطب زاده یک عکس انداخته بود کنار دست امام، دارد با امام یواشکی صحبت میکند. این عکس را دیگر هیچ کس نتوانست بگیرد. برای صحبت با پیامبر مثلا صد تومان بدهد و پیامبر را زیارت کند
خب، خدا آن روزهای خوب را برای ما برساند. به زودی برساند. ما را جزء انصار یاران دوستان سربازان مخلصش قرار بدهد نظر مرحمت آن حضرت را از ما برنگرداند.
خدایا گناهان ما و گناهان گذشتگان ما را ببخش و بیامرز. توفیق ترک معصیت، ترک اخلاق بد به همه ما مرحمت بفرما
السلام علیک یا ابا عبدالله و علی الارواح التی حلت بفنایک علیک منی سلام الله ابدا ما بقیت و بقی اللیل و النهار و لا جعله الله آخر العهد منی لزیارتکم السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین
خودش روضه ی ذوالجناح را خوانده، ذوالجناح آمد، وقتی امام از روی ذوالجناح افتاد، بار زینش سبک شد، آمد طرف خیمه ها کمک بیاورد، یالهایش خونی بود، هیچ وقت تنها نبود همیشه همراه امام می آمد این دفعه تنها آمده، ریختند دورش، چکار کردی؟ آقای ما را بردی کجا گذاشتی؟ آقای ما تشنه بود، به او آب دادند؟ جلو افتاد و زن و بچه را برد تا گودال قتلگاه، یک لشکر ریختند سر یک نفر، هرچه فریاد زده بود «هل من ناصر ینصرنی» کسی نیامده بود. آیا کسی هست که از ناموس پیغمبر دفاع کند؟ هیچ کس نبود، هیچ کس نیامده بود. کسی هم جرات نمیکرد برود در گودال قتلگاه، این به آن یکی میگفت، او به این یکی میگفت، نکی رفتند زیر بار. تا شمر
یک باره دید سینه اش سنگین شده
زینب آمده به میدان، رفت سراغ عمر سعد، عمر سعد یک خویشاوندی با بنی هاشم داشت. رسم هم این بود خویشاوند از خویشاوند خودش دفاع می کرد. در عرب ها اینطور بود، تو اینجا نشستی و نگاه میکنی « ایقتل ابو عبدالله» نگاه میکنی فقط؟ گفت یکی برود کار را تمام کند. مدام میزد بر سرش وا محمدا وا علیا وا فاطمتا
خدایا به حرمت شهید کربلا بر ما رحم کن ما را به آن حالمان اخذ نکن، نظر مرحمت و عنایت و احسان ولیت را از ما برمگردان، ایشان را نسبت به ما مهربان تر قرار بده، ما را زیر سایه مهر و محبتش به حضورش برسان. حوادث در پیش روی ظهور آن حضرت را برای ما به خیر و عافیت قرار بده، ایشان و همه کسانی که دوستان، ارادتمندان، سربازان ایشان هستند در پناه خودت از همه خطرات بلیات محافظت بفرما. ایشان را از رفتار اعمال اخلاق کسب و کار و درس و بحث ما راضی و خوشنود بگردان