أعوذ بِاللهِ مِن الشَّیطانِ الرَّجیم. بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم. الحَمدُ للهِ رَبِّ العالَمین وَ لا حَولَ وَ لا قوّهَ إلا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاة وَ السَّلام عَلی سَیِّدِنا وَ نبیّنا خاتم الأنبیاء وَ المُرسَلین أبِی القاسِم مُحمَّد وَ عَلی آلِهِ الطـّیبینَ الطاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیة اللهِ فی الأرَضین أرواحُنا وَ أرواحُ العالَمینَ لِترابِ مَقدَمِهِ الفِداء وَ لَعنَة الله عَلی أعدائِهِم أجمَعین إلی یَوم الدّین
در مورد حوادث بعد از پیامبر بحث هایی داشتیم. نکته ای بسیار مهم در مورد آن روزگار هست. یک نظریه وجود دارد در میان اهل سنت که معتقدند هرکس پیامبر را در حال اسلام زیارت کرده است و به اسلام مرده است یعنی یک کار علنی علیه اسلام نکرده است این جزو صحابی پیامبر حساب میشود و همه صحابی پیامبر، مسلمان و عادل اند. این یک حرف ساخته و پرداخته است که قرآن کریم به طور جدی با این حرف مخالفت می کند. در سوره توبه آیه صد و چند تا بعد از آن والسابقون الاولون من المهاجرین و الانصار والذین اتبعوهم باحسان رضی الله عنهم و رضوا عنه و أعد لهم جنات تجری تحتها الانهار خالدین فیها ابدا ذلک الفوز العظیم کسانی که اولین بار سبقت گرفتند در ایمان از مهاجرین و انصار و کسانی که از آن ها در خوبی متابعت کرده اند خدا از آنها راضی است و آنها از خدا راضی اند و ....
بعد این ها را تقسیم بندی می کنند می گویند دسته اول از اصحاب پیغمبرند و دسته دوم هم کسانی اند که در نسل های بعدی آمده اند تابعین و پیامبر را زیارت نکرده اند ولی پیرو درست پیغمبر و اصحاب پیغمبر بوده اند. ولی این آیه این را نمی گوید. بلکه می گوید: آن ها که اول ایمان آورده اند و آنها که پیروی کرده اند، خدا از آنها راضی است و آن ها از خدا راضی اند.
یک حرف اصلی:
اگر یادتان باشد بحثی کردیم در داستان ولایت که آیه آن را عرض کردیم خدمتتان که انما ولیکم الله و رسوله و الذین آمنوا که می گوییم آیه ولایت است و دلالت دارد بر ولایت امیرالمومنین.
ولایت خدا که مسلم است و قبول است. روشن و واضح است. ولایت پیامبر را هم دیگر همه قبول دارند. النبی أولی بالمومنین... پیامبر ولایت دارد بر همگان . بر همه کسانی که مومن اند پیامبر ولایت دارد. کسانی که مومن اند و این شرایط را دارند: نماز میخوانند و در حال نماز زکات می پردازند. آیه بعدی می فرماید: و من یتول الله و الرسول و الذین آمنوا هرکسی که ولایت خدا و رسول و آن مومنانی که گفتیم بپذیرد. یعنی خدا ولی است، رسول او ولی است و مومنانی که دارای این صفت و نشانه اند ولی اند. هرکس ولایت این ها را بپذیرد.... فرض دیگری هم ندارد. یعنی مومن جز این که ولایت خدا و رسول و امیرالمومنین را بپذیرد چاره ای ندارد. اگر بپذیرد نجات یافته است.
رضایت دو طرفه است ولی ولایت نه.
آیه دیگر در مورد محبت: یحبهم و یحبونه آنها خدا را دوست دارند و خدا آنها را دوست دارد. محبت دو طرفه است.نصرت: إن تنصرالله ینصرکم اگر خدا را یاری کنید خدا شما را یاری می کند. اما شما برخدا ولایت دارید! نمی شود! ولایت یک طرفه است پس دقت می کنید که از ولایت نمی توان معنی محبت را استنتاج کرد. ولایت، محبت نیست چون محبت دو طرفه است. یک معنی برای ولایت گفته اند که محبت است و یک معنی دیگر نیز گفته اند: نصرت. نصرت و محبت هر دو دو طرفه اند. ولایت اگر به معنی محبت بود دو طرفی بود اگر به معنی نصرت بود دو طرفی بود این که یک طرفه است معلوم میشود که معنی اش آن چیزی است که ما می گوییم(ولایت امیرالمومنین علی (ع)).
در مورد رضی الله عنهم ورضوا عنه:
برترین جامعه از نظر اهل سنت جامعه اسلامی در عصر پیامبر است و به مناسبت آن روایت نقل می کنند که پیامبر فرمود: خیر القرون قرنی. می گویند در دوران بعدی درجه های بعد تر می آیند. همین طور هر چه زمان می گذرد درجه پایین تر می آید بهترین اعصار طول تاریخ زمان پیامبر است. و آنها بخشی از جامعه اسلامی اند که بر ایمان سبقت گرفته اند. آقا! سبقت بر ایمان گرفته اند یعنی حرفش را زده اند. حرف که به درد نمی خورد. قرآن می فرماید: ان الذین آمنوا و الذین هادوا و النصاری و الصابئین من آمن بالله و الیوم الآخر و عمل صالحا.
می گویند اسم من یهودی است. هرچه اسمت می خواهد باشد. مسلمان، مومن،نصارا،یهود، مجوس، صابئی، هر چه اسمت می خواهد باشد هر کس ایمان به خدا دارد قیمت دارد اسم مهم نیست. هر کس واقعا به خدا امان دارد. هرکس واقعا به قیامت اعتقاد دارد. اسم قیمت ندارد. اسم، که ما هم برای هم دیگر اسم می گذاریم و بر اساس اسم یک رفتارهایی می کنیم. اسم که مهم نیست. آن چه در ترازوی آخرت قیمت دارد واقعیت ایمان است. هر کس به خدا ایمان دارد و هر کس به آخرت ایمان دارد، هر کس عمل درست انجام می دهد این قیمت دارد حالا اسمش هم هر چه می خواهد باشد.
حضرت ابوطالب(ع) حدود ده سال در عصر اسلام زیست . ظاهرا هم هیچ قیافه ایمانی به خود نگرفته است. ظاهرش هیچ مسلمانی نبوده است. ظاهر مسلمانی یا غیر مسلمانی مهم نیست واقعیت ایمان مهم است. اگر واقعیت بود این در ترازو قیمت دارد اگر نه، نه.
در جامعه اسلامی یک دسته منافق داریم که شناخته شده اند و نام و نشان دارند. با تمام خصوصیات شناخته شده بودند. یک نفری بود به نام عبد الله بن اُبَی که این بعد ها به نام رئیس منافقین نامیده شده است. قبلا مشرک بودند. عبد الله رئیس یک قبیله بود و خیلی محترم بود. در جنگ های دراز مدتی که بین قبایل انصار اتفاق افتاده بود ایشان شرکت نکرده بود . قبیله اش هم شرکت نکرده بود بنابراین یک شخصیت ممتازی پیدا کرده بود اعتبار و آبرویی پیدا کرده بود. مردم مدینه برای این که این جنگ ها را بتوانند حل کنند طرحشان این بود که ایشان را پادشاه کنند و ایشان شهر را اداره کند و این جنگ ها را حل کند. داشتند برایش تاج درست می کردند. تاج هم درست شده بود فقط جواهری که در جلوی تاج قرار می دهند مانده بود که پیامبر آمد و مردم شهر مسلمان شدند و ایمان آوردند و بساط پادشاهی عبدالله به هم خورد.
اگر بساط من به هم بخورد من چه کار می کنم. ما نشستیم سر سفره خودمان، یک نفر بیاید و سفره ما را پرت کند بیرون! آدم چقدر اوقاتش تلخ می شود. اگر آن شخص حق داشت من چه قدر با حق دشمن می شوم. اگر یکی به حق به من گفت: بالای چشمت ابروست من چقدر اوقاتم تلخ می شود. انقدر تلخ میشود که العیاذ بالله خدا و پیغمبر را زیر پا بگذارم. اوقات تلخ می شود. خب این طبیعی است. اگر مومن مومن درست باشد اصلا اوقاتش هم تلخ نمی شود. خب حق با او بوده است. آدم نباید در مقابل حق سرپیچی بکند. حالا مثلا من مومن هستم اما نه مومن درست ولی خدا را قبول دارم، اگر هم اوقاتم تلخ شد کوتاه می آیم. اگر مشکل داشته باشم یعنی گوشه ای از ایمان من خدشه داشته باشد، این جا ممکن است بمانم. این از آن امتحان های بزرگ است.
خب.ایشان اوقاتش تلخ شد از این که پیامبر در این شهر آمد پس مدتی حدود دو سال ایمان نیاورد. یعنی جمعی از مردم مدینه مشرک ماندند. جمعیت مسلمانان کم کم دارد افزایش می یابد. جنگ بدر که انجام شد مسلمانان بر قبیله قریش که بت بزرگ مردم جزیره العرب بود پیروز شدند. محترمترین، معتبرترین، ثروتمندترین قبیله که سلسله نصبشان به ابراهیم خلیل می رسد و حافظان خانه خدایند و مهمانداران مکه اند، این ها شکست خوردند. آن یک جمعیت کم که مشرک مانده بودند مجبور شدند مسلمان شوند. عبدالله هم مسلمان شد ولی .... واقعا اوقاتش تلخ بود.
یک نمونه دیگر:
یک مرد راهب بود. این در کتاب های آسمانی خوانده بود که پیامبری در آخر الزمان خواهد آمد. خب این حرف در کتاب های آسمانی بود. خبر هایش را به هم دیگر نسل به نسل گفته بودند. نمونه اش هم اگر یادتان باشد در سفری که پیامبر به شام می رفتند، رسیدند به دیر یک راهبی به نام بحیرا. بحیرا آمد خدمت پیامبر و می دانست که یک پیغمبری در آینده خواهد آمد. اصلا گفته شده که این راهب ها سر این جاده جا گرفته بودند که یک روزی دستشان به دامن پیغمبر آخر الزمان برسد. مثلا ده نسل، بیست نسل راهب آمده بوده اینجا عبادت کرده بودند و می دانستند که پیغمبر آخرالزمان یک روزی از این جاده عبور می کند. این اتفاق هم افتاد.
یک راهب هم در نزدیکی صفین بود. کسانی که در رکاب امیرالمومنین بودند بی آب شده بودند حضرت فرمودند: اینجا را با کلنگ بکنید. کندند. به یک سنگ رسیدند. سنگ نمی شکست و قابل حرکت دادن نبود.حضرت علی(ع) فرمود: کلنگ را بدهید به من. آمد و چندتا ضربه زد. سنگ جابجا شد و آب پیدا شد چه آب زلال و گوارایی. تمام لشکر از آن آب خورد. آن راهب این جا دیر داشت. گفت: آقا ما اینجا ششصد سال ، هفصدسال است که دیر ساختیم برای اینکه می دانیم یک روزی وصی پیغمبر آخر الزمان می آید این جا این آب را بیرون می کشد. این طور اطلاعات موجود بود. ایشان در رکاب امیرالمومنین مسلمان شد و شهید شد. عبد الله بن ابی یک منافق نشان دار بود و اولین بار خودش را در جنگ احد نشان داد. همراه قوم و قبیله اش بیرون آمد. تعداد مسلمانان هزار نفر است و این قبیله به تنهایی سیصد نفر بودند. دشمن هم سه هزار نفر بودند. این عبد الله در وسط راه ایستاد و گفت: یعنی چه؟! مگر پیغمبر با ما مشورت نکرد و حرف های ما بزرگ تر ها را گوش نکرد و به حرف جوان ها گوش کرد(جوان ها گفته بودند ما می خواهیم برویم و رو در رو جلوی قبیله قریش بایستیم . پیغمبر کارشان را قبول نداشت ولی شجاعتشان را امضا کرد). عبد الله گفت این جنگ، جنگ معقول و صحیحی نیست و گفت ما بر می گردیم و با سیصد نفر لشکر اسلام را رها کرد و برگشت. اعتبارش اینجا شکست. رسم این بود که روز های جمعه قبل از خطبه های پیغمبر عبدالله بلند می شد و از پیغمبر تعریف می کرد و مسلمانان را تشویق می کرد اولین بار بعد از جنگ احد که بلند شد مردم او را نشاندند. کم کم منافق نشان دار شد. بعد هم چند حادثه ی دیگر پیش آمد. در جنگ بنی المستلق انصار و مهاجرین سر چاه آب که چه کسی زود تر آب بردارد دعوایشان شد. عبد الله آمد و گفت: شما که به مدینه آمدید ما به شما جا دادیم حالا برای ما آدم شدید. اگر برگشتیم مدینه ما که عزیز تریم ذلیل ها را بیرون میکنیم(خیلی حرف بدی زد). زید بن ارقم که آن وقت کوچک بود مثلا چهارده، پانزده سالش بود رفت و این حرف را به گوش پیغمبر رساند. عبد الله وقتی فهمید حرف هایش به گوش پیغمبر رسیده است سریع نزد ایشان آمد و گفت این بچه است و بی خود می گوید و خیالات کرده است. پیغمبر هم بنا نبود که به روی او بیاورد. آیه نازل شد. سوره نازل شد. سوره منافقین در مورد این آدم نازل شده است . آدم از این روشن تر دیگر نمی شد ولی پیغمبر با او کاری نداشت. یک روز پسر عبد الله آمد نزد پیغمبر و گفت: یا رسول الله اگر بناست که پدر من را بکشید این امر را به کس دیگری ندهید. میترسم کس دیگری پدر من را بکشد و کینه ای در دل من بیاید و یک روزی او را بکشم. آن وقت یک مسلمان را به یک منافق کشتم و عاقبتم جهنم است. اگر بناست کاری انجام شود به من بگویید. پیغمبر فرمود: نه نمی خواهیم او را بکشیم. تا او هست با او مدارا می کنیم. وقتی که عبدالله مرد تازه چیزهایی مشخص شد. مثلا پیغمبر نیامد سر جنازه اش نماز بخواند و در دفن او شرکت نکرد و از این نشانه ها بوجود آمد.
خب این ها منافقین نشان دار هستند.
پس در عصر رسول خدا دسته ای مومن اند، مومن امضا شده که رضی الله عنهم و رضوا عنه ما شیعیان هم به چنین چیزی اعتقاد داریم اصلا قرآن گفته است. البته مومن های درست.
و من حولکم من الاعراب منافقون
اعراب یعنی بیابان نشین. اعراب از کلمه های جمعی است که مفرد ندارد و یعنی بیابانی، بدوی. اعراب جمع عرب نیست.
از این اعراب که مثلا قبیله ای ده کیلومتر آن طرف تر است یک دسته منافق وجود دارد. این یک.
و من اهل المدینه مردوا علی النفاق
از اهل مدینه که پیغمبر را زیارت کرده اند و همه آن ها هم به اسلام مرده اند همه جزو اصحابند یعنی یک نفر از مدینه نیست که جزو اصحاب شمرده نشود! از نظر قانونی که آن ها دارند!
قرآن چه می گوید؟ قرآن خلاف این را می گوید :
و من اهل المدینه مردوا علی النفاق
مردوا یعنی تمرین کرده و استاد
یعنی منافقینی هستند که در نفاق استادند.لا تعلمهم یعنی تو با همه هوش و درایت انسانیت (پیامبر از نظر هوش و درایت انسانی فوق همه آدم هاست)نمی توانی اینها را بشناسی لا تعلمهم نحن نعلمهم اگر تو این ها را می شناسی از طریق ما می شناسی.
یک داستانی داریم در زمان رسول خدا. اهل سنت می گویند وقتی پیغمبر از جنگ تبوک بر می گشت. به یک گردنه رسیدند که پیامبر از بالای گردنه می رفتند (جاده ای که جای عبور یک نفر است) ایشان امر کرد که مسلمانان از داخل دره عبور کنند و خودشان از بالا عبور می کردند. این ها آماده شده بودند که آن بالا شتر پیامبر را رم بدهند تا پیامبر از بالا پرتاب شود. این در تاریخ اسلام مسلم است. نقل های شیعه هم این است که این جریان بعد از غدیر خم بوده است.
این ها وقتی آمده بودندرویشان را بسته بودند. پیامبر هم دو نفر از اصحاب را برده بودند که ظاهرا یکی عمار یاسر بوده است و دیگری حذیفه. وقتی این ها آمدند رعد و برق زد و پیامبر به حذیفه فرمود: دیدی و این ها را شناختی؟ حذیفه گفت: بله شناختم. بنابراین ببخشید. من از محضر خلیفه معذرت خواهی می کنم!! ایشان همیشه حرمت حذیفه را خیلی نگه میداشت!!
یک دسته از اهل مدینه استادند در نفاق و تو ظاهرا آن ها را نمی توانی بشناسی و اگر بتواند کسی این ها را بشناسد فقط از طریق ما میشناسد. یکباره برق می زند و این ها که صورت هایشان را بسته بودند، اسب هایشان و شتر هایشان و لباسهایشان معلوم شد. در نماز بعضی از کسان شرکت نمی کردند. مثلا می ترسید که این ها از همان دوازده نفری باشند که آمده بودند پیغمبر را ترور کنند.
سنعذبهم مرتین ثم یردون الی عذاب عظیم