اَعوذُ بالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم. بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم. الحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمین وَ لا حَولَ وَ لا قُوَهَ إلّا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاه وَ السَّلامَ عَلی سَیِّدِنا وَ نَبیِّنا خاتَمِ الأنبیاءِ وَ المُرسَلین أبِی القاسِمِ مُحمَّد (اللهُمَّ صَلِّ عَلی مُحمَّد وَ آلِ مُحمَّد و عَجِّل فَرَجَهُم) وَ عَلی آلِهِ الطَّیِبینَ الطّاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیهِ اللهِ فِی العالَمین أرواحُنا وَ أرواحُ العالَمینَ لِتُرابِ المَقدَمِهِ الفِداه وَ لَعنَهُ اللهُ عَلی أعدائِهِم أجمَعین من الآن إلی قیام یَومِ الدّین
یک مردی است از اصحاب حضرت باقر و صادق علیه السلام. ظاهرا هم حضرت باقر. به نام سعد. اسم ایشان را اصحاب سعد الخیر می گفتند. سعد الخیر. الان هم در روایات بگردید یا در شرح احوال اصحاب بگردید به نام سعد الخیر است. این سعد الخیر نواده مروان است. مروان جزء بدترین دشمنان اهل بیت است. این مثلا از دوستانش، از رفقای صحابی شنیده بود که ائمه علیهم السلام بنی امیه را به طور کلی لعنت می کنند. بنی عباس را نمی شود به طور کلی لعنت کرد. اما بنی امیه در زیارت عاشورا آمده دیگر. بلدید. لَعَنَ الله بَنی اُمَیَّهَ قاطِبَهً. همه شان. این از این مساله خبردار شده بود و همه چیزش به هم ریخته بود. من آدم جهنمی ام. من آدم ملعونم. به زبان کی؟ به زبان امام باقر و امام صادق ملعونم. نمی شود دیگر. کارش نمی شود کرد. هیچ فرضی ندارد. فرض جبرانی، فرض نجاتی. بعد از اینکه خبردار شد و این مطلب را فهمید، وقتی خدمت امام رسید، گریان بود. یعنی صدایش به گریه بلند بود. یعنی در گریه داد می زد. خدمت امام رسید گفت آقا من داستانم این است. فرمودند که تو از بنی امیه نیستی. تو از بنی امیه نیستی. تو از ما خاندانی. چرا؟ به خاطر رفتار و اعمالت. رفتار و اعمال تو، رفتار و اعمال بنی امیه نیست. رفاتر و اعمال تو، رفتار ماهاست. یعنی هرچه داری از امام باقر و امام صادق داری. از ائمه داری. بنابراین تو، ببینید اصلا تو از مایی. تو با ما خویشاوندی. نه اینکه با آنها خویشاوند باشی. آن نسب است. یک چیز کوچکی است. این اصل است. شخصیت آدم به عملش است. من داشتم فکر می کردم. گاهی مثلا در تلویزیون مثلا دیده می شود. حالا من نمی دانم کجا و چجوری. یک انسانی را نشان می دهد که این انسان نقشه است. نقاشی است. انسانی را نشان می دهد که با آجر ساخته شده. یک انسانی با آجر ساخته شده. در عکس است دیگر. عکس است. حالا. آدمیزاد با آجرهای عمل خودش ساخته می شود. نسبش چه؟ هیچی. شهر و دیارش چه؟ این کجایی است؟ آن شخصیت آدم را نمی سازد. آنچه که شخصیت آدم را می سازد، عملش است. اگر یادتان باشد این را مکرر عرض می کردیم. در داستان حضرت نوح، حضرت نوح به درگاه الهی عرض کرد که خدایا تو قول دادی که همه اهل من را، ببینید همه اهل مرا، یعنی همه خانواده مرا از طوفان نجات بدهی. جواب آمد که إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ [آیه 46 سوره هود]. این پسر جزء خانواده تو نیست. پسر نوح است. جزء خانواده تو نیست. دقت کنید. إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صَالِحٍ، إِنَّهُ عَمَلٌ این پسر عبارت است از عمل ناپاک. آدم که عمل نیست. می گویند آدم عمل است. إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صَالِحٍ. اگر عملش از عمل تو بود، فکرش، اعتقادش مثل اعتقاد و فکر تو بود، او از تو بود. اگر نبود، نبود. یک آقای بزرگواری از علمای تهران بود. مرد بزرگواری بود. ایشان گفت که ما در مدرسه یک استادی داشتیم. سید نبود. بعد از وفات ایشان من خوابش را دیدم. عمامه اش مشکی بود. به نظرم به من اشاره کرد. عمامه ات را کنار عمامه من بگذار ببین عمامه من از عمامه تو مشکی تر است. هرچه پاک دامن تر، هرچه عمل بهتر، تا آنجا که تو قوم و خویش می شوی. حضرت سلمان را می دانید دیگر. داشتند خندق ها را می کندند. سلمان مرد قوی ای بود. همه دل شان می خواست که این بیاید در سهم اینها قرار بگیرد. این قبیله می گفت که سلمان از ماست. آن یکی می گفت که سلمان از ماست. آن یکی می گفت. پیغمبر هم فرمود که سلمان از شماها نیست. سَلمانُ مِنّا أهلَ البِیت. از خانواده ماست. با ما قوم و خویش است. چرا؟ عملش. من یک وقت یک گناه می کنم. دارم به قوم و خویشی لطمه می زنم. مثلا فرض کنید یک نفری ست خیلی بد است اما مثال است دیگر، این کارش، زندگی اش از طریق پول نزول است. خب این هیچی نیست. هیچی نیست. ممکن است حتی از دنیا برود، یک ذره اعتقاد و ایمان هم همراهش نبرد. کثرت گناه باعث می شود که ایمان آدم سلب بشود. اگر بتواند با ایمان از دنیا برود ممکن است نجات پیدا کند. اما خب تا کجا؟ به اندازه ایمانش. باز به اندازه عملش. اگر یادتان باشد باز بحث هایش را کردیم. بین ایمان و عمل هم جدایی نیست. بین ایمان و عمل جدایی نیست. در فرمایشات ائمه ایمان هم عمل محسوب می شود. عمل قلب شماست. اگر اعتقادت درست است، قلبت دارد درست عمل می کند. وقتی چشمت درست است، پاک است، چشمت دارد درست عمل می کند. دستت پاک است، دستت دارد درست عمل می کند. اگر همه وجودت درست عمل کند، تو می شوی آن قوم و خویشی که عرض کردیم. آنها ببینید مجموعه انبیاء و اولیاء، مجموعه انبیاء و اولیاء همه در شمار صالحان اند. این را هم باز مکرر عرض کردیم. مجموعه انبیاء و اولیاء در شمار صالحان اند. قرآن دارد. یک مجموعه هفت هشت ده نفر از انبیاء را اسم می برد. بعد در پایان می گوید آنها جزء صالحین اند. صالح یعنی کسی که همه چیزش درست است. این یک چیزی است که همه ما می توانیم به دست بیاوریم. ببینید ریشه نبوت آن انبیاء، ریشه امامت همه ائمه، ریشه خوبی همه خوبان عالم این است که اینها صالح اند. خب این مقام صالحین را همه ما می توانیم به دست بیاوریم. نمی توانیم اما بشویم. تعداد پیغمبرها مشخص است. افرادشان مشخص است. نه کم می شود نه زیاد می شود. اما صالح چه؟ صالح یعنی آدم درست که قبل از این هم هی گفته بودیم و رفقا هم یادشان هست. صالح که ریشه نبوت انبیاء است، ریشه امامت ائمه است، ریشه ولایت همه اولیاء است، آن را همه می توانند کسب کنند. خب اگر کسب کرد چه می شود؟ [در آیه 196 سوره اعراف می فرماید:] إِنَّ وَلِيِّيَ اللَّهُ الَّذِي نَزَّلَ الْكِتَابَ وَهُوَ يَتَوَلَّى الصَّالِحِينَ. إِنَّ وَلِيِّيَ اللَّهُ. إِنَّ وَلِيِّيَ اللَّهُ. الَّذِي نَزَّلَ الْكِتَابَ. این جمله دوم. وَهُوَ يَتَوَلَّى الصَّالِحِينَ. جمله سوم. خب جمله اولش چیست؟ می فرماید که ولی من خداست. این کسی که ولی اش خداست، ما به او ولی الله می گوییم. آن کسی که ولی اش خداست ما ولی الله می گوییم. خب؟ این یکی. إِنَّ وَلِيِّيَ اللَّهُ. اینجا عبارت جمله یک جوری است که درش انحصار وجود دارد. تنها ولی من. تنها، هیچ ولی دیگری ندارم. من گرسنه ام می شود اختیارم را ندارم. من گرسنه ام می شود اختیارم را ندارم. هرچه پیش آمد می خورم یا نه؟ اختیار دارم؟ خیلی گرسنه ام است اما وقتی می بینم این پیتزا فروشی وسط خیابان های تهران است، نمی دانم چیست و کیست و آن صاحبش چجور آدمی است، من آنجا غذا نمی خورم. انقدر خودم را نگاه می دارم تا یک غذای پاک و حلال گیر بیاورم. پس ولی ام گرسنگی ام نیست. این مرحله پایینش است ها. مثال. مثلا خانه من طبقه دوم دارد. من یک دقیقه پشت پنجره. یکهو یک منظره ای که نگاه کردن به آن جایز نبود... من چشمم را بستم، پنجره را بستم و آمدم کنار؟ یا نتوانستم؟ نتوانستم. در آن اولی، ولی اش خدا بود. چون به ترس از خدا نگاه نکرد. به ترس از خدا پنجره را بست. اما در فرض دوم نه. اختیارش دست خودش نبود. دست چشمش بود. دست دلش بود. اگر اختیار آدم دست دلش باشد، قرآن دارد أَفَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلَهَهُ هَوَاهُ [آیه 23 سوره جاثیه]. خبر به من بده از آن کسانی که خدای آنها هوای آنهاست. هوا برش حکومت می کند. ولی اش هوایش است. هوا و هوسش است. این. از اینجا شروع می شود. از اینجا شروع می شود. ولی من هوا و هوس من است یا ولی من دستورات خداست؟ از اینجا شروع می شود تا به اینجا می رسد. پیامبر می فرمایند من ولی ای جز خدا ندارم. هیچ کسی، هیچ چیزی، هیچ چیزی، بر من ولایت ندارد. من همه اختیارم را به خدا سپردم. من همه اختیارم را به خدا سپردم. خب؟ إِنَّ وَلِيِّيَ اللَّهُ الَّذِي نَزَّلَ الْكِتَابَ. خب ما از کجا به اینجا برسیم؟ می گویند خب ما قرآن را فرستادیم که نشان بدهد دیگر. قرآن نشان می دهد که شما کجا چه کار کنی. کجا چکار کین. این نسخه است برای اینکه من به آن ولایتی که ایشان فرمودند من دارم، [برسم]. شما هم می توانی برسی. انحصاری نیست. ببینید این انحصاری نیست. پیامبری انحصاری است. امامت انحصاری است. این ولایت انحصاری نیست. قابل، قابل تحصیل است. قابل تحصیل است. خوش به حال آنهایی که همت کردند. زحمت دارد. اما می ارزد. إِنَّ وَلِيِّيَ اللَّهُ الَّذِي نَزَّلَ الْكِتَابَ وَهُوَ يَتَوَلَّى الصَّالِحِينَ. و این آخرش می فرماید. یک قانون کلی. اوست که ولایت صالحان را به عهده دارد. مثلا، مثلا می گوییم، این امامزاده ها یک متولی دارد. اینجا می فرماید که متولی صالحان خدای متعال است. من حالا اگر بخواهم روی آن حساب بگوییم باید بگوییم که مثلا گاهی خدا ولایت ما را دارد. ما از خدا می ترسیم و طبق دستور او عمل می کنیم. گاهی هم مثلا هوا و هوس بر ما غلبه می کند. ما طبق هوا و هوس عمل می کنیم. اگر باشد قاطی. آدم قاطی. یا نه؟ کلا؟ اگر کلا همه ولایت خودم را به خدای خودم سپردم او عهده دار ولایت من می شود. من فقط حرف های او را گوش می دهم. او عهده دار ولایت من می شود. عهده دار ولایت من می شود یعنی چه؟ یعنی دست من را می گیرد و پله پله می برد تا؟ تا؟ تا آنجایی که دیگر جا نیست. یک جاهایی در عالم هست که جا نیست. هست و جا نیست. بستگی دارد به همت آدم. چقدر همت می کند. عرض کردم شروعش از کجاست؟ از آن وقتی که من اختیار شکمم را دارم. اختیار چشمم را دارم. نمی گذارم کج برود. از اینجا شروع می شود. می رود تا ... شما می توانی بروی کنار پیغمبر بنشینی. قانون گفتند یگر. إِنَّ وَلِيِّيَ اللَّهُ. من ولی ام فقط و فقط خداست. هیچ کس نیست. و او ولی صالحان است. او ولی صالحان است. خب اگر شما جزء صالحان بودی، می روی کنار دست ایشان. چقدر داستان میثم تمار را بریتان عرض کردم. امیرالمومنین فرمود أنتَ مَعِی فِی دَرَجَتی. وقتی داستان شهادتش را فرمود گفت آقا این چیزی نیست. این چیزی نیست. دستت را قطع می کنند. یک دستت را قطع می کنند. یک پایت را قطع می کنند و به دار [می زنند.] داری که آن وقت بود تقریبا مثل صلیب بود. می آویزند و بعد زبانت را قطع می کنند. آقا خیلی است. گفت این که چیزی نیست. آنجا فرمود که تو با منی. حالا ایشان کجاست؟ ایشان پیش پیغمبر است. إِنَّ وَلِيِّيَ اللَّهُ. خب. امیرالمومنین پیش پیغمبر است. او هم پیش امیرالمومنین است. حالا مثلا. اگر شروع کنید، از جوانی شروع کنید، وسط راه نقض عهد نکنید... یک کسانی با امیرالمومنین بیعت کردند، بعد هم بیعت شان را شکستند. ما با امیرالمومنین بیعت کنیم و نشکنیم. آقا ما یک چیزی را نمی توانیم، ببخشیدها، نمی توانیم بفهمیم. بی نهایتی که آنور است، ما نمی توانیم بینهایت را بفهمیم. اگر می توانستیم بینهایت را بفهمیم، به سی سال چهل سال اینجا پوزخند می زدیم. زحمت و رنج چهل سال، پنجاه سال. خب الان به نظر ما خیلی است. یعنی وقتی می گوییم که چل سال پنجاه سال زحمت و رنج، ریاضت. به ازای همین ها. همین صد در صد مواظب چشم بودن. صد در صد مواظب گوش بودن. این. یک همچین ریاضتی را. خب به نظرمان خیلی می آید. آقا، من آنور را نیمفهمم. لذا می فرمایند. قرآن دارد. می فرمایند که آنور چقدر کشید؟ می گویند یک روز؟ نصف روز؟ تمام دنیا، شصت سال، پنجاه سال، هفتاد سال، صد سال، چقدر کشید؟ یک روز. در مقابل بی نهایت یک روز هم حساب نمی شود. شصت هفتاد سال، صد سال. بچه ها می دانند که هر عددی را به بینهایت تقسیم کنی، صفر می شود. اصلا حساب نمی شود. اگر همت کنیم. حداقل. بابا این حداقلش را، این حداقلش را، این حداقلش را که چشم برا من حکومت نکند. گرسنگی بر من حکومت نکند. خیلی خوابم می آید بر من حکومت نکند. خیلی دلم می خواهد بر من حکومت نکند. من واجباتم را عمل کنم. گناه را ترک کنم. حداقل است دیگر. این حداقل است. ادم این حداقل را عمل کند، به بخشی از آنچه که آن بزرگواران رسیدند، آدم می رسد. یادتان باشد هی عرض می کردیم. آیات بود. نه اینکه یک آیه بود. می فرماید که ... البته دقت کنید. این را فقط به متقیان وعده می دهد. به متقیان وعده می دهد. متقیان کسانی اند که صاحب اختیار خودشان اند. صاحب اختیار همه چیز. متقی کسی است که صاحب اختیار همه چیز است. نه صاحب اختیار چشمش است. چشمش را بچه ها هم ممکن است صاحب اختیار چشم شان بشوند. نه. آنها صاحب اختیار همه چیز اند. درمورد آنها می فرماید که در بهشت به سلطنت می رسند. سلطنتی که بالاتر از آن سلطنت فقط سلطنت خداست. لَهُمْ مَا يَشَاءُونَ قرآن دارد. [آیه 34 سوره زمر]. لَهُمْ مَا يَشَاءُونَ هرچه می خواهند. صاحب اختیارند. هرچه می خواهند. این را در مثلا شاید هفت هشت جای قرآن دارد. یک جایش دارد که وَلَدَيْنَا مَزِيدٌ. [آیه 35 سوره قاف]. نزد مابیشتر از آن است. آخر این سلطنت را هم خدا داده. وقتی این سلطنت را خدا داده، این سلطنت دارد اما خدادادی است. مگر الان شما زنده نیستی؟ خدا داده. بله؟ شما الان سلامتی. خدا داده. آنجا هم در بهشت به سلطنت می رسی. خدا داده. خدا داده. به یک حیاتی می رسی. یک زندگی ای آنجا وجود دارد. نه از این. این زندگی من خور و خواب و اینهاست. اگر غذایم خوب نباشد مثلا مجبور هم باشم آن غذا را بخورم، یک نیم ساعت بیست دقیقه که دارم غذا می خورم دارم جان می کنم. مثلاها. نه. این حیات حیوانی است که با مثلا مزه غذا حیات حیوانی کم و زیاد می شود. اوقات من تلخ می شود. این حیاتی که دارم تلخ می شود. آنجا یک حیات دیگری است. نه حیات حیوانی. حالا هم مرد صبر کردن سی روز چهل روز، من که نیستم. مگر خدا کمک کند. این پاهای من می پرد. پرش عصبی. یک وقت شب تا به صبح هر دو دقیقه، سه دقیقه پا می پرد. می توانم صبر کنم؟ تحمل کنم؟ می دانم که نتیجه اش، نتیجه اش مهم است. خوب است. یادتان نیست. آن آقای آشیخ غلامرضای یزدی را عرض کردیم. با دوستان شان به مشهد مشرف شده بودند. آن وقت خیلی شلوغ نبود. ایشان رفته بود بالاسر حضرت داشت با حضرت صحبت می کرد. می دیدند که دارد صحبت می کند. نمی شنیدند چه می گوید. یک دقیقه بعد دیدند که ایشان دارد به همان لهجه یزدی می گوید که نه نَمی خوام. نه نَمی خوانم. نه نَمی خوام. سه چهار بار. هی گفت. بعد گفتند آقا داستان چه بود؟ فرمود که این دست های من قاچ قاچ می شود. هر مرتبه که می خواهم وضو بگیرم نیم ساعت، سه ربع باید با این خون ها ور بروم تا این خون ها را پاک کنم بعد بتوانم وضو بگیرم. خیلی به زحمتم. به خدمت حضرت عرض کردم که آقا شما یک مرحمت کنید این خوب بشود. من هم به حضرت رضا علیه السلام عرض میکنم که آقا یک مرحمتی کنید این پای من خوب بشود. حضرت فرمود که تو یک مقامی در بهشت داری که به این وابسته است. باید صبر کنی. گفت آقا نه نه. نمی خواهم خوب شود. نمی خواهم خوب شود. البته من می خواهم خوب شود. إِنَّ وَلِيِّيَ اللَّهُ الَّذِي نَزَّلَ الْكِتَابَ وَهُوَ يَتَوَلَّى الصَّالِحِينَ همه آنهایی که در کربلا بودند دنبال این می گشتند. همه شان دنبال این می گشتند. بعضی شان اصلا تازه مسلمان بودند.
من یک کلمه از باب توسل ... می رسیم به آن در خانه ای که آتشش زدند. می گویند گفتند در این خانه دختر پیغمبر است. گفت خب باشد. باشد. وقتی خانه را آتش زدیم همه کسانی که در خانه اند، آتش می گیرند. دختر پیغمبر هم هست. باشد عیب ندارد. نوه های پیغمبر هم هستند. باشد.